خاطراتي از سيد علي اكبر ابوترابي
*مرا مستقيماً به قرارگاه پشت خط منتقل كردند. پس از آن، يك سرهنگ دوم كه فرمانده تيپ بود، به اتفاق چند افسر عراقي، سؤالاتي از من كردند. به خيال اينكه باز جويي زودتر تمام ميشود، به زبان عربي و با كلمات مختصري جواب آنها را دادم و همين مسئله باعث شد كه سؤالات بيشتري بكنند.
به آنها گفتم:«من يك شاگرد بزازم و گشتيهاي شما مرا دستگير كردند. ما در روستاي مجاور شما بوديم. يك شب، بيشتر در جبهه نبودهام و هيچ اطلاعي از وضعيت منطقه ندارم.»
برادر مجروحمان را كه از هوش رفته بود، به هوش آوردند و باتهديد، از او باز جويي كردند. او هم با اينكه جوان متعهدي بود، صرفاًبراي اينكه جوابي به آنها داده باشد، گفت:«هيچ اطلاعي ندارم و مسئوليت من با ابوترابي است.»
با اين سخن، عراقيها با اصرار بيشتري با من برخورد كردند و تهديد كردند كه اگر صحبت نكنم، سرم را با ميخ سوراخ ميكنند. بعد هم مرا تحويل سربازي دادند و او را مكلف كردند كه شب، مانع خوابيدن من شود.
با اينكه عراقيها معمولاً راست نميگفتند، ولي آن شب به وعده خودشان عمل كردند. آخر شب بود كه دوباره همان سرهنگ براي بازجويي آمد و هنگامي كه جوابهاي اوّل شب را گرفت، ميخي را روي سرم گذاشت و با سنگ بزرگي روي آن ميزد. صبح، هيچ نقطه اي از سرم جاي سالم نداشت و همهجايش شكسته و خون آلود بود.
فرداي آن شب، ساعت 8 صبح ما را سوار جيپي كردند و به پشت مقّر فرماندهي قرار گاه بردند. سرهنگ يك ليوان چاي جلوي ماگذاشت و گفت:«اين آخرين آبي است كه مينوشيد مگر اينكه آنچه ما ميخواهيم بگوييد.»
پس از آن ما را سينه ديوار گذاشتند و سربازها آماده آتش شدند. امّا بعد از تهديدهاي فراوان ،سرانجام دست از سر ما برداشتند.
عصر همان روز به العماره منتقل شديم. در بين راه برادر مجروح، بيحال داخل جيپ افتاده بود. سرباز هم مراقب بود كه با هم صحبت نكنيم. به عنوان گريه كردن، با او شروع به صحبت كردم و گفتم :«مطلبي را كه بيان كردي،سعي كن ديگر تكرار نشود.»
او هم واقعاً مردانگي كرد و آنچه را گفته بود، حتي براي يكبار هم تكرار نكرد.
هنگام غروب درالعماره، همان سرهنگ آمد و پس از اذيّت و تهديد، دوباره ما را كنار ديوار گذاشت (1) و فرمان آتش داد.»يك«و»دو« را گفت، ولي صبر كرد و»سه« را نگفت و تا فردا صبح به ما مهلت داد. شب به مدرسهاي كه قرنطينه اسرا بود، تحويل داده شديم و همان سرهنگ از يك ستوان سوم خواست كه از ما باز جويي كند. او به ستوان گفت:«شب نبايد بخوابد و بايد اطلاعات را به ما بدهد.»
سرهنگ كه رفت ستوان گفت:«مثل اينكه اهل نمازي، برو وضو بگير و نمازت را بخوان!»
من هم نمازم را خواندم و ديدم كه ماهي پلوي زيادي كه اگر دو نفر هم كه ميخوردند سير ميشدند، برايم آورد؛ پشت سرش هم يك ليوان چاي شيرين. صبح زود هم بيدارم كرد و به جاي باز جويي، با چاي و بيسكويت از من پذيرايي كرد. او مقداري زبان فارسي ميدانست و با ما صحبتهايي كرد، بدون اينكه باز جويي در ميان باشد.
ساعت 10صبح، سرهنگ آمد و آن افسر يك احترام نظامي براي او گذاشت و گفت:«از سر شب تا حالا از او بازجويي ميكنم ولي جز اينكه ميگويد من يك شاگرد بزاز هستم، چيز ديگري نگفته است و اطلاعاتي هم ندارد.»
در نتيجه، سرهنگ از بازجويي بعدي منصرف شد و خود اين افسر، عصر همان روز ما را تا بغداد برد و به وزارت دفاع تحويل داد (در بين راه به من گفت: من شما را ميشناسم و نجاتت دادم. از شما ميخواهم كه براي من دعا كني!)
*يك جانبازي كه از ناحيه پا مجروح بود، زياد زجر ميكشيد، به گونهاي بود كه خطر تهديدش ميكرد كه پايش را قطع كنند. خيلي زجر ميكشيد. ايشان ميخواست آزاد شود. به هر صورتي كه بود خودش را رساند پشت پنجره ما. گريه ميكرد و ميگفت:«حاجي! فلاني (اسمش را فراموش كردم) اينقدر به من محّبت كرده كه اگر مادر بود خسته ميشد، ولي اين خسته نشد و محال بود برادر تني اينقدر به من خدمت كند. من هرگز حاضر نيستم كه او را اينجا بگذارم و خودم به ايران بروم و اصلاً اگر بروم ايران، ايران برايم زجرآور ميشود كه او در اسارت باقي مانده باشد؛ ولي خوب چه كنم؟ ناگزيرم و دارم ميروم. تو رابه جدّت قسم ميدهم به من قول بده كه روزي دوسه مرتبه به او سر بزني كه من مطمئن باشم اين كسي كه اينقدر به من محبّت كرده به هرحال اينجا مورد محبّت شما قرارميگيرد.»
بعد از اسارت و برگشتن به ايران، بنده تازه متوجه شدم كه آن جانباز كه آن همه زجر ميكشيد و تا آن اندازه به اين برادر ابراز و اظهار محبت ميكرد، اهل تسنن هم بود و در عين حال، آن برادر عزيز ما تا اين اندازه به اين جانباز اهل تسنن محبت كرده بود كه وجداناً، وقت رفتن، همان حالتي راكه مادر، وقت جداشدن فرزندش كه ميخواست برود جبهه چطور گريه ميكرد، اين جانباز براي آزادي و به دليل اينكه خودش دارد ميرود و اين برادرعزيز در اسارت باقي ميماند همانطور گريه ميكرد و اشك ميريخت.
محيط آنجا ،محيط سالمي بود .انسانهايي كه درد دارند،معلولند،جانبازند،بايداز محيط خسته بشوند ؛ولي اين محبتها اين طور به اينها روحيه ميدهد و پايداري به اينها ميبخشد كه حتي روز آزادي حاضر نميشود به ايران باز گردد.
نماينده صليب گفت:«من به جرأت ميگويم كه اگر ما ده صليبي كنارهم جمع شويم و در يك چنين شرايطي ما را قرار بدهند به شش ماه نميكشد كه ما يكديگر را پاره پاره ميكنيم و نميتوانيم مدتي كوتاه باهم زندگي كنيم و شما هر چه مدت اسارتتان بيشتر ميشود زندگي مسالمت آميز و برادرانهتان در كنارهم شدّت بيشتري ميگيرد و وضعيت بهتري حاصل ميشود.»
اين را شايد من سه، چهار مرتبه از صليب سرخ شنيد ه باشم، مخصوصاً آن وقتهايي كه گاهي به آنها شكايت ميكرديم كه عراقيها اينطور رفتار ميكنند؛ برادران ما را درمضيقه و تنگناي زياد قرار ميدهند. اينها ميگفتند:«خوب، آخر شما اينجا را تبديل به يك جمهوري اسلامي كردهايد، فقط پرچم جمهوري اسلامي ايران به اهتزاز در نيامده است. وگرنه شما در اينجا برنامههاي جمهوري اسلامي را داريد پياده ميكنيد. در چنين شرايطي، از دشمن بعثي چه اميدي غير از اين برخورد ميتوانيد داشته باشيد؟»
*در اردوگاه موصل پيرمرد بزرگواري بود كه بعد از نماز صبح مينشست ودعا ميخواند. بعثيهاي پليد هم اگر كسي بعد از نماز صبح بيدار ميماند و تعقيبات ميخواند،خيلي معترضش ميشدند . بهر حال،آمدندو معترض حاج حنيفه شدند. به او گفتند :«پيرمرد!اين چيه كه تو بعد از نماز صبح مينشيني و وراجي مي كني؟»(با لحن نابخردانه خودشان )
حاج حنيفه،اين پيرمرد بزرگوار،ديد اينها خيلي پايشان را از گليمشان درازتر كردهاند. گفت :«ميدانيد بعد از نماز صبح من چه كسي را دعا ميكنم؟»
گفتند:«چه كسي را دعا ميكني؟»
گفت :«به كوري چشم شما،بعد از نماز صبح مينشينم و رهبر كبير انقلاب ،امام خميني را دعا ميكنم .
نگهبان بعثي اين حرف را شنيد و رفت. موقع آمار ،در كه باز شد حاج حنيفه رابردند و حسابي كتك زدند و او را انداختند داخل زندان.
دو نفر ديگر هم در زندان بودند. يكي از آنها» عليرضا علي دوست «بود كه اهل مشهد است . ايشان ميگفت:« ظهر كه زندان بان غذا آورد ،ما ديديم غذا براي دو نفر است ،با دو تا ليوان چاي. گفتيم: ما سه نفريم. گفت: اين پيرمرد ممنوع از آب و غذا است .
چهار روز به اين پيرمرد يك لقمه غذا و يك قطره آب ندادند هر چه ما اصرار كرديم امكان نداشت. زندانبان ميايستاد تا ما اين ليوان چاي را بخوريم و بعد كه خاطر جمع ميشد،ميرفت .
روز چهارم ديديم كه حاج حنيفه ديگر توانايي اينكه نمازش را روي پا بخواند ،ندارد. او نشسته نمازش را خواند و به جاي اينكه بعد از نماز ،تعقيبات بخواند ،دراز كشيد وهمين جور شروع كرد با فاطمه زهرا سلام الله عليها از تشنگي خودش صحبت كردن. عرض ميكرد:فاطمه جان ! از تشنگي مردم،به فريادم برس !
ما به بعثيان پليد التماس ميكرديم ولي حاج حنيفه گرسنه و تشنه ، چشمش را به روي عراقيها باز نميكرد ،تا چه برسد به اينكه زبانش را باز كند. »
عزتش را اينطور حفظ ميكند؛ولي از آن طرف ،تشنگي خودش را با فاطمه زهرا سلام الله عليها در ميان ميگذارد .
علي دوست ميگفت :«روز چهارم آنقدر از تشنگي ناليد تااينكه چشمهايش بسته شد و به خواب عميقي فرو رفت. ما دونفر ،متوسل به فاطمه زهرا عليها السلام شديم و عرض كرديم :يا فاطمه! عنايتي كنيد تا ما بتوانيم امروز يك ليوان چاي براي حاج حنيفه نگه داريم .
بالاخره ،تصميم گرفتيم از دو ليوان چاي ،نصف يك ليوان را من سر بكشم و نصف ديگر را آن برادر طوري كه زندانبان عراقي متوجه نشود)و يك ليوان چاي را مخفيانه در يك قوطي بريزيم .( به هر حال ،آن روز توانستيم يك ليوان چاي را نگه داريم .
زندانبان رفت و ما منتظر بيدار شدن حاج حنيفه بوديم كه اين ليوان چاي را به او بدهيم . بعد از لحظاتي ديديم بيدار شد ؛امّا با چهرهاي بر افروخته و شاداب . بلند شد و شروع كرد به خنديدن و صحبت كردن . ديديم ،اين،آن حاج حنيفه نيست كه با ضعف و ناتواني نمازش را نشسته خواند ودراز كشيد و به همان حالت ،با فاطمه زهرا سلام الله عليها عرض حاجت ميكرد و از تشنگي ميناليد …
به هر حال ،آرام آرام سر صحبت را باز كرديم و گفتيم :امروز به بركت توسل شما،ما توانستيم يك ليوان چاي مان را نگه داريم .
حاج حنيفه خنديد و گفت:خيلي ممنون ! خودتان بخوريد ،نوش جانتان !الّان در عالم خواب،فاطمه زهرا سلام الله عليها ،هم از شربت سيرابم كردند و هم از غذا سيرم نمودند و آن طعم شيرين شربتي كه از دست مبارك حضرت زهرا عليها السلام خوردم ،هنوز كام مرا شيرين نگه داشته .من اين چاي تلخ شما را نخواهم خورد.« اگر ميخواهيم عرض حاجت بكنيم ،در درگاه پروردگار عالم و پيشگاه ائمه معصومين باشد و در مقابل انسانها عزت خودمان را حفظ بكنيم و يقين بدانيم وعده خدا حق است.»و من يتوكل علي الله فهو حسبه.« 1. در پاييز 67،آن شب كه از زيارت كربلا و نجف بازگشته بوديم و توفيق يارم بود كه جايم در آسايشگاه 2 تكريت 5 كنار حاج آقا باشد و ايشان داشت اين سرگذشت شجاعانه و عارفانه خويش را برايم تعريف ميكرد ،از حاج آقا پرسيدم :هنگامي كه ميخواستند شما را تير باران كنند چه حالتي داشتيد؟
او با لبخندي ملايم فرمود :»خوشحال بودم كه پس از سالها مبارزه و همراهي با شهيدان بزرگواري همچون ،شهيد سيد علي اندرزگو ،اكنون با آرزوي ديرينه خويش ميرسم؛ بنا براين،از افسر عراقي خواستم كه اجازه دهد دو ركعت نماز بخوانم .ايشان اجازه داد . پس از نماز ،خدا را شكر كردم كه اين توفيق را نصيبم كرده است.
2. در پاييز 67،وقتي كه دسته جمعي از اردوگاه تكريت به زيارت كربلا مشرف شده بوديم در رواق حرم امام حسين (ع) بچهها حال عجيبي داشتند و من هم در جمع آنها بودم كه متوجه شدم كه افسر عراقي مرا صدا ميزند. جلو رفتم و از من پرسيد :«ابوترابي !مرا ميشناسي؟»
در جواب گفتم : «نه» گفت:«من همان افسري هستم كه نه سال پيش جان تو رانجات دادم .»
وقتي كه در سال 69 برادران آزاده به ايران بازگشتند ،عراقيها مارا نگه داشتند و به عنوان متهم به قرنطينه بردند. همين افسر مجدداً با يك تيمسار كه دومين افسر سياسي عراق بود در مقابل 15 اسير ايراني كه آنجا بوديم به همراه 10 تا 15 افسر عراقي به ديدن ما آمد و صورت مرا بوسيد و گفت :«ما به امام خميني و تمام علاقهمندان ايشان احترام ميگذاريم و امروز مملكت شما به رهبري آيت الله خامنه اي توانست برابر قدرتها غلبه كند .»
اينجا بود كه متوجه شديم كه او سيد هاشمي وشيعه بوده و نسبت به امام وانقلاب ما علاقهمند است .
منبع: http://www.farsnews.net
/خ
به آنها گفتم:«من يك شاگرد بزازم و گشتيهاي شما مرا دستگير كردند. ما در روستاي مجاور شما بوديم. يك شب، بيشتر در جبهه نبودهام و هيچ اطلاعي از وضعيت منطقه ندارم.»
برادر مجروحمان را كه از هوش رفته بود، به هوش آوردند و باتهديد، از او باز جويي كردند. او هم با اينكه جوان متعهدي بود، صرفاًبراي اينكه جوابي به آنها داده باشد، گفت:«هيچ اطلاعي ندارم و مسئوليت من با ابوترابي است.»
با اين سخن، عراقيها با اصرار بيشتري با من برخورد كردند و تهديد كردند كه اگر صحبت نكنم، سرم را با ميخ سوراخ ميكنند. بعد هم مرا تحويل سربازي دادند و او را مكلف كردند كه شب، مانع خوابيدن من شود.
با اينكه عراقيها معمولاً راست نميگفتند، ولي آن شب به وعده خودشان عمل كردند. آخر شب بود كه دوباره همان سرهنگ براي بازجويي آمد و هنگامي كه جوابهاي اوّل شب را گرفت، ميخي را روي سرم گذاشت و با سنگ بزرگي روي آن ميزد. صبح، هيچ نقطه اي از سرم جاي سالم نداشت و همهجايش شكسته و خون آلود بود.
فرداي آن شب، ساعت 8 صبح ما را سوار جيپي كردند و به پشت مقّر فرماندهي قرار گاه بردند. سرهنگ يك ليوان چاي جلوي ماگذاشت و گفت:«اين آخرين آبي است كه مينوشيد مگر اينكه آنچه ما ميخواهيم بگوييد.»
پس از آن ما را سينه ديوار گذاشتند و سربازها آماده آتش شدند. امّا بعد از تهديدهاي فراوان ،سرانجام دست از سر ما برداشتند.
عصر همان روز به العماره منتقل شديم. در بين راه برادر مجروح، بيحال داخل جيپ افتاده بود. سرباز هم مراقب بود كه با هم صحبت نكنيم. به عنوان گريه كردن، با او شروع به صحبت كردم و گفتم :«مطلبي را كه بيان كردي،سعي كن ديگر تكرار نشود.»
او هم واقعاً مردانگي كرد و آنچه را گفته بود، حتي براي يكبار هم تكرار نكرد.
هنگام غروب درالعماره، همان سرهنگ آمد و پس از اذيّت و تهديد، دوباره ما را كنار ديوار گذاشت (1) و فرمان آتش داد.»يك«و»دو« را گفت، ولي صبر كرد و»سه« را نگفت و تا فردا صبح به ما مهلت داد. شب به مدرسهاي كه قرنطينه اسرا بود، تحويل داده شديم و همان سرهنگ از يك ستوان سوم خواست كه از ما باز جويي كند. او به ستوان گفت:«شب نبايد بخوابد و بايد اطلاعات را به ما بدهد.»
سرهنگ كه رفت ستوان گفت:«مثل اينكه اهل نمازي، برو وضو بگير و نمازت را بخوان!»
من هم نمازم را خواندم و ديدم كه ماهي پلوي زيادي كه اگر دو نفر هم كه ميخوردند سير ميشدند، برايم آورد؛ پشت سرش هم يك ليوان چاي شيرين. صبح زود هم بيدارم كرد و به جاي باز جويي، با چاي و بيسكويت از من پذيرايي كرد. او مقداري زبان فارسي ميدانست و با ما صحبتهايي كرد، بدون اينكه باز جويي در ميان باشد.
ساعت 10صبح، سرهنگ آمد و آن افسر يك احترام نظامي براي او گذاشت و گفت:«از سر شب تا حالا از او بازجويي ميكنم ولي جز اينكه ميگويد من يك شاگرد بزاز هستم، چيز ديگري نگفته است و اطلاعاتي هم ندارد.»
در نتيجه، سرهنگ از بازجويي بعدي منصرف شد و خود اين افسر، عصر همان روز ما را تا بغداد برد و به وزارت دفاع تحويل داد (در بين راه به من گفت: من شما را ميشناسم و نجاتت دادم. از شما ميخواهم كه براي من دعا كني!)
*يك جانبازي كه از ناحيه پا مجروح بود، زياد زجر ميكشيد، به گونهاي بود كه خطر تهديدش ميكرد كه پايش را قطع كنند. خيلي زجر ميكشيد. ايشان ميخواست آزاد شود. به هر صورتي كه بود خودش را رساند پشت پنجره ما. گريه ميكرد و ميگفت:«حاجي! فلاني (اسمش را فراموش كردم) اينقدر به من محّبت كرده كه اگر مادر بود خسته ميشد، ولي اين خسته نشد و محال بود برادر تني اينقدر به من خدمت كند. من هرگز حاضر نيستم كه او را اينجا بگذارم و خودم به ايران بروم و اصلاً اگر بروم ايران، ايران برايم زجرآور ميشود كه او در اسارت باقي مانده باشد؛ ولي خوب چه كنم؟ ناگزيرم و دارم ميروم. تو رابه جدّت قسم ميدهم به من قول بده كه روزي دوسه مرتبه به او سر بزني كه من مطمئن باشم اين كسي كه اينقدر به من محبّت كرده به هرحال اينجا مورد محبّت شما قرارميگيرد.»
بعد از اسارت و برگشتن به ايران، بنده تازه متوجه شدم كه آن جانباز كه آن همه زجر ميكشيد و تا آن اندازه به اين برادر ابراز و اظهار محبت ميكرد، اهل تسنن هم بود و در عين حال، آن برادر عزيز ما تا اين اندازه به اين جانباز اهل تسنن محبت كرده بود كه وجداناً، وقت رفتن، همان حالتي راكه مادر، وقت جداشدن فرزندش كه ميخواست برود جبهه چطور گريه ميكرد، اين جانباز براي آزادي و به دليل اينكه خودش دارد ميرود و اين برادرعزيز در اسارت باقي ميماند همانطور گريه ميكرد و اشك ميريخت.
محيط آنجا ،محيط سالمي بود .انسانهايي كه درد دارند،معلولند،جانبازند،بايداز محيط خسته بشوند ؛ولي اين محبتها اين طور به اينها روحيه ميدهد و پايداري به اينها ميبخشد كه حتي روز آزادي حاضر نميشود به ايران باز گردد.
نماينده صليب گفت:«من به جرأت ميگويم كه اگر ما ده صليبي كنارهم جمع شويم و در يك چنين شرايطي ما را قرار بدهند به شش ماه نميكشد كه ما يكديگر را پاره پاره ميكنيم و نميتوانيم مدتي كوتاه باهم زندگي كنيم و شما هر چه مدت اسارتتان بيشتر ميشود زندگي مسالمت آميز و برادرانهتان در كنارهم شدّت بيشتري ميگيرد و وضعيت بهتري حاصل ميشود.»
اين را شايد من سه، چهار مرتبه از صليب سرخ شنيد ه باشم، مخصوصاً آن وقتهايي كه گاهي به آنها شكايت ميكرديم كه عراقيها اينطور رفتار ميكنند؛ برادران ما را درمضيقه و تنگناي زياد قرار ميدهند. اينها ميگفتند:«خوب، آخر شما اينجا را تبديل به يك جمهوري اسلامي كردهايد، فقط پرچم جمهوري اسلامي ايران به اهتزاز در نيامده است. وگرنه شما در اينجا برنامههاي جمهوري اسلامي را داريد پياده ميكنيد. در چنين شرايطي، از دشمن بعثي چه اميدي غير از اين برخورد ميتوانيد داشته باشيد؟»
*در اردوگاه موصل پيرمرد بزرگواري بود كه بعد از نماز صبح مينشست ودعا ميخواند. بعثيهاي پليد هم اگر كسي بعد از نماز صبح بيدار ميماند و تعقيبات ميخواند،خيلي معترضش ميشدند . بهر حال،آمدندو معترض حاج حنيفه شدند. به او گفتند :«پيرمرد!اين چيه كه تو بعد از نماز صبح مينشيني و وراجي مي كني؟»(با لحن نابخردانه خودشان )
حاج حنيفه،اين پيرمرد بزرگوار،ديد اينها خيلي پايشان را از گليمشان درازتر كردهاند. گفت :«ميدانيد بعد از نماز صبح من چه كسي را دعا ميكنم؟»
گفتند:«چه كسي را دعا ميكني؟»
گفت :«به كوري چشم شما،بعد از نماز صبح مينشينم و رهبر كبير انقلاب ،امام خميني را دعا ميكنم .
نگهبان بعثي اين حرف را شنيد و رفت. موقع آمار ،در كه باز شد حاج حنيفه رابردند و حسابي كتك زدند و او را انداختند داخل زندان.
دو نفر ديگر هم در زندان بودند. يكي از آنها» عليرضا علي دوست «بود كه اهل مشهد است . ايشان ميگفت:« ظهر كه زندان بان غذا آورد ،ما ديديم غذا براي دو نفر است ،با دو تا ليوان چاي. گفتيم: ما سه نفريم. گفت: اين پيرمرد ممنوع از آب و غذا است .
چهار روز به اين پيرمرد يك لقمه غذا و يك قطره آب ندادند هر چه ما اصرار كرديم امكان نداشت. زندانبان ميايستاد تا ما اين ليوان چاي را بخوريم و بعد كه خاطر جمع ميشد،ميرفت .
روز چهارم ديديم كه حاج حنيفه ديگر توانايي اينكه نمازش را روي پا بخواند ،ندارد. او نشسته نمازش را خواند و به جاي اينكه بعد از نماز ،تعقيبات بخواند ،دراز كشيد وهمين جور شروع كرد با فاطمه زهرا سلام الله عليها از تشنگي خودش صحبت كردن. عرض ميكرد:فاطمه جان ! از تشنگي مردم،به فريادم برس !
ما به بعثيان پليد التماس ميكرديم ولي حاج حنيفه گرسنه و تشنه ، چشمش را به روي عراقيها باز نميكرد ،تا چه برسد به اينكه زبانش را باز كند. »
عزتش را اينطور حفظ ميكند؛ولي از آن طرف ،تشنگي خودش را با فاطمه زهرا سلام الله عليها در ميان ميگذارد .
علي دوست ميگفت :«روز چهارم آنقدر از تشنگي ناليد تااينكه چشمهايش بسته شد و به خواب عميقي فرو رفت. ما دونفر ،متوسل به فاطمه زهرا عليها السلام شديم و عرض كرديم :يا فاطمه! عنايتي كنيد تا ما بتوانيم امروز يك ليوان چاي براي حاج حنيفه نگه داريم .
بالاخره ،تصميم گرفتيم از دو ليوان چاي ،نصف يك ليوان را من سر بكشم و نصف ديگر را آن برادر طوري كه زندانبان عراقي متوجه نشود)و يك ليوان چاي را مخفيانه در يك قوطي بريزيم .( به هر حال ،آن روز توانستيم يك ليوان چاي را نگه داريم .
زندانبان رفت و ما منتظر بيدار شدن حاج حنيفه بوديم كه اين ليوان چاي را به او بدهيم . بعد از لحظاتي ديديم بيدار شد ؛امّا با چهرهاي بر افروخته و شاداب . بلند شد و شروع كرد به خنديدن و صحبت كردن . ديديم ،اين،آن حاج حنيفه نيست كه با ضعف و ناتواني نمازش را نشسته خواند ودراز كشيد و به همان حالت ،با فاطمه زهرا سلام الله عليها عرض حاجت ميكرد و از تشنگي ميناليد …
به هر حال ،آرام آرام سر صحبت را باز كرديم و گفتيم :امروز به بركت توسل شما،ما توانستيم يك ليوان چاي مان را نگه داريم .
حاج حنيفه خنديد و گفت:خيلي ممنون ! خودتان بخوريد ،نوش جانتان !الّان در عالم خواب،فاطمه زهرا سلام الله عليها ،هم از شربت سيرابم كردند و هم از غذا سيرم نمودند و آن طعم شيرين شربتي كه از دست مبارك حضرت زهرا عليها السلام خوردم ،هنوز كام مرا شيرين نگه داشته .من اين چاي تلخ شما را نخواهم خورد.« اگر ميخواهيم عرض حاجت بكنيم ،در درگاه پروردگار عالم و پيشگاه ائمه معصومين باشد و در مقابل انسانها عزت خودمان را حفظ بكنيم و يقين بدانيم وعده خدا حق است.»و من يتوكل علي الله فهو حسبه.« 1. در پاييز 67،آن شب كه از زيارت كربلا و نجف بازگشته بوديم و توفيق يارم بود كه جايم در آسايشگاه 2 تكريت 5 كنار حاج آقا باشد و ايشان داشت اين سرگذشت شجاعانه و عارفانه خويش را برايم تعريف ميكرد ،از حاج آقا پرسيدم :هنگامي كه ميخواستند شما را تير باران كنند چه حالتي داشتيد؟
او با لبخندي ملايم فرمود :»خوشحال بودم كه پس از سالها مبارزه و همراهي با شهيدان بزرگواري همچون ،شهيد سيد علي اندرزگو ،اكنون با آرزوي ديرينه خويش ميرسم؛ بنا براين،از افسر عراقي خواستم كه اجازه دهد دو ركعت نماز بخوانم .ايشان اجازه داد . پس از نماز ،خدا را شكر كردم كه اين توفيق را نصيبم كرده است.
2. در پاييز 67،وقتي كه دسته جمعي از اردوگاه تكريت به زيارت كربلا مشرف شده بوديم در رواق حرم امام حسين (ع) بچهها حال عجيبي داشتند و من هم در جمع آنها بودم كه متوجه شدم كه افسر عراقي مرا صدا ميزند. جلو رفتم و از من پرسيد :«ابوترابي !مرا ميشناسي؟»
در جواب گفتم : «نه» گفت:«من همان افسري هستم كه نه سال پيش جان تو رانجات دادم .»
وقتي كه در سال 69 برادران آزاده به ايران بازگشتند ،عراقيها مارا نگه داشتند و به عنوان متهم به قرنطينه بردند. همين افسر مجدداً با يك تيمسار كه دومين افسر سياسي عراق بود در مقابل 15 اسير ايراني كه آنجا بوديم به همراه 10 تا 15 افسر عراقي به ديدن ما آمد و صورت مرا بوسيد و گفت :«ما به امام خميني و تمام علاقهمندان ايشان احترام ميگذاريم و امروز مملكت شما به رهبري آيت الله خامنه اي توانست برابر قدرتها غلبه كند .»
اينجا بود كه متوجه شديم كه او سيد هاشمي وشيعه بوده و نسبت به امام وانقلاب ما علاقهمند است .
منبع: http://www.farsnews.net
/خ