امام خميني به روايت خادمش

حاج عيسي جعفري فرزند اسدالله ، پيرمرد فرزانه اي كه در ميان مردم ايران به «خادم امام» اشتهار دارد ، در سال 1306 در روستايي نزديك قم به نام ابرجس به دنيا آمد. وي قبل از پيروزي انقلاب در قم دكان جگركي داشت. با پيروزي انقلاب و اقامت حضرت امام در جماران، مرحوم حاج احمدآقا كه در جستجوي فردي مطمئن بود تا بتواند امور دفتر و منزل حضرت امام را به او بسپارد، از طريق خواهر حاج عيسي كه اقليم خانم نام داشت و مدت‌ها در نجف خدمتگزار بيت حضرت امام بود، حاج
چهارشنبه، 12 خرداد 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
امام خميني به روايت خادمش
امام خميني به روايت خادمش
امام خميني به روايت خادمش






حاج عيسي جعفري فرزند اسدالله ، پيرمرد فرزانه اي كه در ميان مردم ايران به «خادم امام» اشتهار دارد ، در سال 1306 در روستايي نزديك قم به نام ابرجس به دنيا آمد. وي قبل از پيروزي انقلاب در قم دكان جگركي داشت. با پيروزي انقلاب و اقامت حضرت امام در جماران، مرحوم حاج احمدآقا كه در جستجوي فردي مطمئن بود تا بتواند امور دفتر و منزل حضرت امام را به او بسپارد، از طريق خواهر حاج عيسي كه اقليم خانم نام داشت و مدت‌ها در نجف خدمتگزار بيت حضرت امام بود، حاج عيسي را به تهران فرا مي‌خواند و او با رها كردن كار و كسب و منزل خود به تهران مي‌آيد و از سال 1360 جزو اولين كساني مي‌شود كه به خدمت صادقانه در دفتر حضرت امام مي‌پردازد. آن چه مي خوانيد بخشي از خاطرات حاج عيسي است:
من بچه قم هستم ولي تقريبا نزديك 45 سال است كه در تهران زندگي مي‌كنم. در سال 1343 كه حضرت امام از زندان آزاد شده بودند ما در تهران سكونت داشتيم. با شنيدن خبر آزادي امام ما هم به قم براي ديدار ايشان رفتيم و يك هفته در قم مانديم.
در طول آن يك هفته هر روز به منزل ايشان مي‌رفتيم و در صف جمعيت مي‌ايستاديم و ايشان را زيارت مي‌كرديم. ظهر كه مي‌شد پشت سر امام به نماز مي‌ايستاديم. در پائين اتاقي كه حضرت امام مي‌نشستند زيرزميني بود كه مردم در صف منظم به دست‌بوسي ايشان مي‌‌آمدند و سپس از طريق آن زيرزمين خارج مي‌شدند. من نيز همانند مردم دست ايشان را مي‌بوسيدم و از طريق زيرزمين دوباره به حياط مي‌آمدم و خودم را براي نماز آماده مي‌كردم.
روزي در صدد برآمدم كه كتاب كشف اسرار حضرت امام را تهيه كنم. اما خوب اين كتاب قدغن بود. يك دوستي در قم داشتم، پيش او رفتم و از ايشان راهنمايي خواستم. وي گفت در خيابان ارم يك شيخ كتابفروشي هست پيش ايشان مي‌رويد و مي‌گوئيد مرا فلاني روانه كرده و گفته يك نسخه كتاب كشف اسرار به من بدهيد. من پيش آن شيخ رفتم و خودم را معرفي كردم. ايشان گفت فردا بياييد تا برايتان تهيه كنم. فردا دوباره پيش شيخ رفتم اما شيخ دوباره قول روز بعد را داد. اين موضوع سه مرتبه تكرار شد. روز سوم به اصطلاح از داخل يك زيرزمين كتاب را آورد و روي ميز گذاشت. وقتي هديه‌اش را به شيخ مي‌دادم گفت اين كتاب را از من نخريديد. يعني اگر شما را گرفتند نگوئيد از من خريده‌ايد.

امام خميني به روايت خادمش

من در تهران لباس فروش بودم و دوره مي‌گشتم. روزي در داوديه بودم كه يكدفعه ديدم از خود قلهك تا كلانتري صبا همه پاسبان‌ها سوار بر اسب ايستاده‌اند. از آن طرف به آن سمت رودخانه به اصطلاح خيابان ظفر رفتم. آنجا پرورشگاهي بود كه به آن پرورشگاه معنوي مي‌گفتند. ديدم كه پاسبان‌ها تا آنجا هم به صف ايستاده‌اند. با بقچه لباسي كه روي دوشم بود متوجه خانه‌اي شدم كه در آنجا رفت و آمد بود. از يكي پرسيدم كه اينجا چه خبر است؟ گفت حضرت امام را از زندان به اينجا آورده‌اند. هرچه سماجت و كوشش كردم كه آنجا خدمت امام برسم اجازه ندادند.
خواهر من در نجف خدمتگزار بيت امام بود. ايشان تعريف مي‌كرد: در نجف كه بوديم حضرت امام در خانه محقري سكونت كرده بودند. ما از يخچال و اين‌گونه امكانات محروم بوديم و مواد غذايي و غيره را به اندازه مصرف تهيه مي‌كرديم و اگر چيزي مثلا ميوه يا گوشت اضافه مي‌آمد مجبور بوديم آنها را در ته چاهي كه چهل پله پائين مي‌خورد قرار بدهيم كه به اصطلاح هواي آنجا خنك بود. به هنگام نياز هم آن مسير را طي مي‌كرديم و مواد غذايي را مي‌آورديم و مصرف مي‌كرديم. هرچه خانم به حضرت امام مي‌گفت كه ما به يخچال احتياج داريم براي ما يك يخچال تهيه كنيد، امام مي‌فرمودند،‌ من پول ندارم، اگر شما پولي داريد بدهيد تا برايتان يخچال بخرم. روزي حاج‌آقا مصطفي تشريف آورد و به خانم گفت كه چقدر پول داريد. خانم هم پس‌اندازهايش را به حاج‌آقا مصطفي داد و ايشان رفت و يك يخچال قسطي خريد و آورد. زندگي امام در نجف به اين شكل بود. اما در كربلا منزلي بود كه مالك آن يك نفر كويتي بود. در آن منزل همه وسايل و امكانات زندگي وجود داشت و ما هر از گاهي كه در كربلا بوديم در رفاه و آسايش بوديم.
آقاي رحيميان تعريف مي‌كرد وقتي كه در نجف اشرف بوديم، روزي يكي از بزرگان فوت كرده بود و ما به همراه حضرت امام به مراسم آن فرد رفتيم. دم در مسجد، حضرت امام نگاهي كردند و فرمودند برگرديد. عرض كرديم آقاجان چرا؟‌ فرمودند، جا نيست كه من پابرهنه يا با كفش بروم تا وارد مسجد شوم و مجبورم پايم را روي كفش مردم بگذارم كه من هيچ وقت اين كار را نمي‌كنم.
در سال 1360 حاج احمدآقا مي‌فرمايند كه ما به فردي نياز داريم كه شب و روز اينجا باشد و در خدمت امام قرار گيرد. خواهرم كه از زمان نجف در خدمت بيت امام بود مرا معرفي مي‌كند و مي‌گويد كه من برادري دارم كه در تهران زندگي مي‌كند. حاج احمدآقا مي‌پرسد چه كاره است خواهرم جواب مي‌دهد كه دكان دارد و با كسي شريك هست. حاج احمدآقا از سوابق من سؤال مي‌كند و سپس مي‌گويد تلفن بزنيد و بگوئيد بيايد. به من تلفن كردند و من دكان و خانه و زندگي‌ام را رها كردم و به بيت آمدم و ماندگار شدم. روزهاي اول وظيفه‌ام جواب دادن به تلفن بود و اگر حضرت امام كاري داشتند بلافاصله پيغام مي‌دادند كه من بروم و انجام دهم. اگر ايشان با كس ديگري هم كاري داشتند مي‌رفتم خبر را مي‌رساندم و جوابش را براي حضرت امام مي‌آوردم. آرام آرام رفت و آمد و گفت‌وشنود و نسبت به همديگر شناخت بيشتري پيدا كرديم، به گونه‌اي كه به اصطلاح امام هركاري داشتند بلافاصله زنگ مي‌زدند و مرا صدا مي‌كردند و من به خدمتشان مي‌رسيدم. مثلا مهر ايشان بر اثر سجده بسيار كثيف مي‌شد من آن را تميز مي‌كردم. علاوه بر آن اگر ايشان با آقاي انصاري يا آقاي توسلي و گاهي وقت‌ها حتي با خود حاج احمدآقا كاري داشتند به من مي‌گفتند كه مثلا برو به احمد بگو بيايد كارش دارم. من هم مي‌آمدم و ايشان را در جريان قرار مي‌دادم. يا اگر حضرت امام پيغامي داشتند به آقايان مي‌رساندم.
چند بار هم اتفاق افتاد كه من روزنامه‌ها را پيش امام مي‌بردم؛ روزهاي زمستان روزنامه‌ها كمي ديرتر مي‌رسيد؛ وقتي آنها را پيش امام مي‌بردم ايشان مي‌گفت من روزنامه مي‌خواهم، شب نامه كه نمي‌خواهم، سعي كن روزنامه را زودتر بياوري. لذا من بعد از آن ديگر صبر نمي‌كردم كه روزنامه را به بيت بياورند، خودم مي‌رفتم و از كيوسك مي‌خريدم و مي‌آمدم.
ايشان صبح‌ها نيم ساعت قدم مي‌زدند. وقتش هم ساعت 9 بود. وقتي ملاقات‌هايشان تمام مي‌شد نيم ساعت پياده‌روي مي‌كردند. در موقع قدم زدن هم سه كار انجام مي‌دادند: در يك دستشان تسبيح بود و ذكر خدا را مي‌گفتند، در دست ديگرشان هم راديو بود و اخبار گوش مي‌دادند،‌ يك روز كارشان هم در واقع همان قدم زدن بود كه دكترها توصيه كرده بودند. در ايامي كه حالشان خيلي مساعد نبود ما در طول مسير صندلي مي‌گذاشتيم و حضرت امام چند قدم كه راه مي‌رفتند روي آن صندلي مي‌نشستند و رفع خستگي مي‌كردند دوباره ما آن صندلي را برمي‌داشتيم و كمي جلوتر مي‌برديم و قرار مي‌داديم تا چنانچه امام احساس نياز كردند روي آن بنشينند و رفع خستگي كنند و نفسي تازه نمايند.
حضرت اما دو دستگاه راديو داشتند و هميشه سعي مي‌كردند اخبار راديو اسرائيل و امريكا را گوش بدهند؛ معمولا هم بعد از نماز مغرب اخبار را گوش مي‌دادند. اگر يكي از آن راديوها خراب مي‌شد بلافاصله به من زنگ مي‌زدند، من خدمت مي‌رسيدم و راديو را از امام مي‌گرفتم و آن را به آقاي انصاري يا آقاي رحيميان مي‌دادم؛ اين آقايان آن راديو را تنظيم مي‌كردند و من دوباره آن را پيش امام مي‌بردم و ايشان استفاده مي‌كردند.
برخورد حضرت امام به كودكان خيلي مهربانانه و عجيب بود. روزي عده‌اي از شهر دزفول براي ملاقات آقا آمده بودند و در حسينيه مستقر شدند. آقاي انصاري به من زنگ زد و گفت كه سه تا از بچه‌هاي شهيد خدمت امام نرسيدند ولي دلشان مي‌خواهد ايشان را زيارت كنند. شما بيا و اينها را خدمت امام ببر. من آنها را نزد امام بردم. حضرت امام در ايوان روي تخت‌شان نشسته بودند و در حال مطالعه بودند. ايشان تا بچه‌ها را ديدند نوازش كردند و به سر و صورتشان دست كشيدند و به هر كدامشان پانصد تومان پول دادند و من آنها را با دل خوشي و روي باي آوردم.
يك بار آقاي حسن صانعي پسر خودش و پسر آقاي نظام‌زاده را به اينجا آورده بود. او به من گفت كه اين بچه‌ها دلشان براي آقا تنگ شده است، اينها را پيش امام ببر تا امام را ببينند. من آنها را نزد امام بردم. امام دست به سر و صورت آن بچه‌ها كشيدند و نوازش كردند سپس به من گفتند كه از طرف من به هر يك از اين بچه‌ها دويست تومان بده و بعدا هم يادم بينداز كه آن را به شما برگردانم. من به هركدام از بچه‌ها دويست تومان دادم. دو سه روز بعد حضرت امام در حال قدم زدن بودند. پيش‌شان رفتم و عرض كردم آقا فرموده بوديد كه آن مبلغي را كه به بچه‌ها دادم يادتان بياورم. حالا آمدم فقط برايتان يادآوري كنم كه من از طرف شما به هر يك از آن بچه‌ها دويست تومان پول دادم. حضرت امام رفت و يك هزار توماني براي من فرستاد. پيش خودم گفتم امام يقينا اشتباه كرده است. هزار تومان را برداشتم و پيش امام رفتم. به ايشان عرض كردم آقا تعداد بچه‌ها سه نفر بود و من ششصد تومان پول دادم اما شما هزار تومان براي من فرستاديد. ايشان لبخندي زدند و فرمودند آن هم هديه من به شماست.
علي دو روز بود كه به دنيا آمده بود. آن روز مادرش علي را بغل من داد. من تا علي را گرفتم چشم‌هايش را باز كرد. مادرش گفت كه حاج عيسي چه شانسي داري؟ ما دو روز علي را در بغل امام گذاشتيم و ايشان اذان و اقامه در گوش علي خواندند اما علي چشم‌هايش را باز نكرد.
يك شب علي پيش من آمد و بنا كرد به گريه كردن كه امام با من قهر كرده است. گفتم آقا با كسي قهر نمي‌كند چرا با تو قهر كرده. بيا برويم پيش آقا و علت را بپرسيم. علي را بغل كردم و خدمت حضرت امام رسيدم. موقع نماز بود. به آقا گفتم علي مي‌گويد كه آقا با من قهر كرده است ‌آيا شما با علي قهر هستيد؟ آقا فرمودند نه حاج عيسي، من با هيچ كس قهر نمي‌كنم. آقا سپس آهسته به من فرمودند كه موضوع اين‌گونه بود كه علي مدام در را باز و بسته مي‌كرد و من مي‌ترسيدم دستش لاي در بماند به او گفتم اين كار را نكن و چون حساس است به او برخورد و فكر كرد من با او قهر هستم.
حضرت امام چون علي را هنگام نماز پيش خودشان مي‌آوردند و علي در كنار ايشان به نماز مي‌ايستاد لذا آن شب هم من علي را بردم و دست و صورتش را شستم و او خدمت امام رفت و امام را بغل كرد و بوسيد و در كنار امام به نماز ايستاد.
شب‌ها ساعت ده كه حضرت امام مي‌خواستند بخوابند علي مزاحمشان مي‌شد با ايشان بازي مي‌كرد و نمي‌گذاشت امام استراحت كنند. يكبار به من زنگ زدند، من خدمتشان رفتم. ايشان فرمود علي را ببر سرش را گرم كن تا من بخوابم. ساعت 11.5 هم اگر بيدار نشدم بيدارم كن. گفتم چشم. علي را آوردم و همينكه روي سينه‌ام خواباندم، علي يك گاز از سينه‌ام گرفت كه سينه‌ام زخم شد. ساعت 11.5 به سراغ امام رفتم و ديدم كه ايشان در را از داخل قفل كرده‌اند. ايشان فكر مي‌كردند من نمي‌توانم از عهده نگهداشتن علي بربيايم و علي دوباره به سراغشات خواهد رفت لذا در را از داخل قفل كرده بود كه علي نتواند وارد اتاق شود. از داخل آشپزخانه به داخل اتاق رفتم و بالاي سر امام رسيدم. علي تا امام را ديد خودش را از بغل من به بغل امام انداخت. امام از خواب بيدار شدند و علي را در بغل گرفتند و بوسيدند.
ايشان ظهرها يك مقدار گوشت كه بار مي‌گذاشتند آب گوشت را ميل مي‌كردند و گوشت‌هايش را نمي‌خوردند. اتفاقا آن گوشت‌ها را من مي‌خوردم چون زخم معده داشتم و مجبور بودم گوشت بخورم و اين زخم معده من سابقه 25 ساله داشت كه الحمدلله آن گوشت‌هائي را كه خوردم سبب بهبودي زخم معده‌ام شد.
هنگام ناهار امام به اتاقي كه خانم داشتند مي‌رفتند و آنجا با خانمشان غذا ميل مي‌كردند. شام را نيز خانم خدمت امام مي‌آمدند و با هم شام مي‌خوردند. اواخر كه دكترها دستور داده بودند من ناهارشان را درست كنم سر ساعت يك ايشان براي خوردن ناهار مي‌آمدند و اگر ناهارشان يكي دو دقيقه دير مي‌شد سر سفره مي‌نشستند و معمولا از هرچه در سفره بود ميل مي‌كردند و منتظر نمي‌ماندند كه غذايشان را سر سفره بياورم. شام هم هميشه حاضري ميل مي‌كردند، صبحانه‌شان هم فقط نان و پنير و چاي شيرين بود.
در حياطي كه حضرت امام زندگي مي‌كردند لامپي بود كه صبح‌ها بايد اين لامپ را خاموش مي‌كرديم؛ يك بار كه حضرت امام تذكر دادند ما يادمان رفت آن را به موقع خاموش كنيم. روز سوم كه شد امام ناراحت شدند و گفتند: خانه من و گناه؟ ‌چرا اين لامپ را خاموش نمي‌كنيد الان كه هوا روشن است يا آن را خاموش كنيد يا اينكه كليد آن را سمت من بگذاريد تا خودم آن را خاموش كنم.
روزي حضرت امام در حال رفتن به حسينيه براي ملاقات با مردم بودند. جمعيت زيادي هم جمع شده بودند. آقايان توسلي و انصاري و چند نفر ديگر هم در حياط بودند. حضرت امام تا نزديكي در حسينيه رفتند و به يكباره به اتاقشان نگاهي انداختند و ديدند كه لامپ اتاق روشن است از دم حسينيه برگشتند و به سمت اتاقشان رفتند و لامپ را خاموش كردند و دوباره به سمت حسينيه به راه افتادند.
حضرت امام در طول شبانه‌روز هر چند ساعت يكبار قرص مي‌خوردند. ما ليوان را پر از آب مي‌كرديم و به ايشان مي‌داديم تا قرصشان را ميل كنند. ايشان قرصشان را با مقداري از آب ليوان مي‌خوردند و باقيمانده آب را دور نمي‌ريختند بلكه كاغذي روي آن مي‌گذاشتند تا گرد و غبار به داخل ليوان وارد نشود و دقايق و ساعاتي بعد كه مي‌خواستند قرص بخورند همان آب ليوان را مي‌خوردند.
امام در مصرف آب خيلي صرفه‌جويي مي‌كردند من خودم بارها ديدم ايشان وقتي وضو مي‌گرفتند يك مشت پر از آب مي‌كردند و شير آب را مي‌بستند و با آن آب صورتشان را مي‌شستند، دوباره شير آب را باز مي‌كردند و مشت‌‌شان را پر از آب مي‌كردند. يعني هر دفعه يك مشت آب برمي‌داشتند و مواظب بودند آب زياد مصرف نكنند.
روزي در حياط مشغول آب پاشيدن به درخت‌ها بودم. حضرت امام در حال عبور از حياط بودند تا مرا ديدند فرمودند كه اين آب خوردن نباشد كه اين‌گونه مي‌پاشي؟ عرض كردم نه،‌ آقاجان اين آب چاه است. فرمودند آب چاهي نباشد كه مردم از آن استفاده مي‌كنند؟ گفتم نه آقا جان، اين آب چاهي است كه فقط براي آب دادن به گل و درخت حفر شده است. ديگر حرفي نزدند.
روز ديگر كه تشريف آوردند من آب مي‌پاشيدم. فرمودند كه همين آب چاه را هم زياد مصرف مي‌كني. كه از آن به بعد آب‌پاشي را به افراد ديگر محول كردم.
روزي يكي از اعضاي خانواده امام سيبي را كه نصف آن خراب شده بود داخل سطل زباله انداخته بود كه حضرت امام آن صحنه را ديده بودند و به اصطلاح به آن فرد تغير كرده بودند كه چرا اين نعمت خدا را مي‌گذاريد خراب شود؟ چرا همه آن را مصرف نمي‌كنيد؟
آقاي دكتر منافي پدرش را براي اصلاح دندان‌هاي حضرت امام مي‌آورد. خود دكتر يك فرزندي داشت كه او را هم با خودش مي‌آورد. روزي آن پسر دستهايش را شست و از داخل جعبه دستمال كاغذي يك دستمال بيرون كشيد و دستهايش را خشك كرد و در همان حين دوباره به سمت جعبه دستمال كاغذي دست برد تا دستمال ديگري بردارد كه حضرت امام دستش را گرفتند و فرمودند، همان يك دستمال براي خشك كردن دست و صورت كافي است. امام تا اين حد حساس بودند و ملاحظه كسي را نمي‌كردند.
خوراك حضرت امام در وعده شام غذاي حاضري بود. دو يا سه لقمه نان و پنير با دو سه حبه انگور يا دو سه لقمه نان و پنير با دو سه قاچ خربزه بود. ما چون مي‌دانستيم شام حضرت امام همين غذاست جلوتر تهيه مي‌كرديم و براي مواقعي كه مواد غذايي گران مي‌شد و يا گير نمي‌آمد ذخيره مي‌كرديم، چون اگر مواد غذايي گران مي‌خريديم ايشان ميل نمي‌كردند و مي‌گفتند چرا گران خريديد. ما هر 15 روز يكبار صورت حساب مخارج منزل امام را به ايشان مي‌داديم و ايشان مرور مي‌كردند. يادم هست كه يكبار يك كيلو خيار خريده بوديم به مبلغ بيست تومان. ايشان وقتي صورت حساب را ديده بودند فرمودند ديگر خيار نخريد. قبل از آن خيار كيلويي ده تومان بود و به يكباره بيست تومان شده بود و ما كه يك كيلو خريده بوديم فرمودند خيار نخريد چون گران است. ايشان از هرجهت مواظب بودند. مي‌فرمودند:‌ نان زياد نخريد به اندازه مصرف بخريد. مواظب باشيد، حيف و ميل نشود.
در حياط بيت درخت توتي بود كه هر وقت توت‌هايش مي‌رسيد مي‌چيدم و داخل يك بشقاب كوچك قرار مي‌دادم و خدمت حضرت امام مي‌بردم. ايشان آن توت‌ها را مي‌خوردند و خوشحال مي‌شدند. حتي از درخت شاه‌توت هم براي ايشان مي‌چيدم. ايشان دو سه تا شاه‌توت هم مي‌خوردند. يكبار در حال چيدن توت بودم كه از نردبان به پائين افتادم و گردنم آسيب ديد. مدت كوتاهي گذشت و هنوز به اصطلاح آن گردن‌بند به گردنم بود. چند دانه توت چيده بودم كه حضرت امام مرا ديدند و فرمودند كه حاجي تو باز هم بالاي درخت مي‌روي؟ عرض كردم: نه آقا جان من اين توت‌ها را از همين پاي درخت جمع كرده‌ام. چند روز بعد وقتي مقداري توت چيدم و آوردم، ديدم كه نخوردند. فهميدم كه ايشان به عنوان توبيخ من آن توت‌ها را نخوردند. دو سه روز بعد به ايشان عرض كردم: آقا جان اجازه بدهيد من بروم از پائين درخت برايتان توت بچينم. فرمودند: نه خير، شما ديگر نيازي نيست بالاي درخت برويد. از آن به بعد بالاي درخت رفتنم قدغن شد.
روزي در حيات بيت بودم كه ديدم حضرت امام پشت شيشه در اتاقشان ايستاده‌اند و يك دستمال استريليزه شده دستشان است. تا مرا ديدند با دست اشاره كردند كه پيش‌شان بروم. ديدم مگس بزرگي پشت شيشه گير كرده و مدام خودش را به شيشه مي‌زند و حضرت امام مي‌خواهد آن را بگيرد و بيرون رهايش كند، اما اين مگس بالا و پائين مي‌رود و نمي‌شود آن را گرفت. به من فرمود كه حاجي بيا اين مگس را بگير و بيرون ول كن. سه مرتبه پشت سر هم فرمودند كه مواظب باش آن را نكشي. حضرت امام سپس از اتاق خارج شدند. مانده بودم كه با آن مگس چه كار كنم خيل تلاش كردم كه آن را بگيرم ولي نمي‌توانستم. خلاصه ضربه‌اي به او زدم و مگس روي زمين افتاد. آن را برداشتم و در بيرون از اتاق رهايش كردم و رفت.
حضرت امام به خانمشان خيلي محبت داشتند و با او خيلي مهربان بودند. اگر كسي برخلاف نظر خانم عمل مي‌كرد حضرت امام از آن شخص ناراحت مي‌شدند.
حضرت امام به زيردستانشان هم محبت داشتند. من هر روز صبح كه به خدمت ايشان مي‌رسيدم و عرض سلام مي‌كردم، ايشان متقابلا سلام مي‌دادند و لبخند مي‌زدند و من هم لبخند مي‌زدم. سپس احوال همديگر را مي‌پرسيديم. خيلي با هم صميمي بودند.
حضرت امام ساعت 2 بعد از نيمه‌شب بيدار مي‌شدند و مشغول اداي نماز شب و مناجات و مطالعه قرآن مي‌شدند. ايشان آن‌قدر زهد داشتند كه درباره شخصي چون من به حاج احمدآقا فرموده بودند كه خدا انشاءالله مرا با حاج عيسي محشور كند. اين زهد امام را مي‌رساند كه ايشان شأن و منزلتشان را تا حدي پائين مي‌آوردند كه خودشان را هم شأن و حتي پائين‌تر از من تلقي كرده‌اند.
روزي آقاي ايوبي زنگ زد و گفت كه ما سه تا استخاره و سه تا قند و مقداري آب مي‌خواهيم كه به دست حضرت امام تبرك شود. من آب و قند خدمت امام بردم آنها را تبرك كردند. سپس سه بار استخاره كردند. به دنبال آن عرض كردم آقا يك مريضي هم التماس دعا كرده كه از شما بخواهم برايش دعا كنيد. امام همه خواسته‌هاي مرا انجام دادند. خودم خجالت كشيدم و به آقا عرض كردم آقاجان من در طول روز چند بار مزاحم شما مي‌شوم اميدوارم مرا ببخشيد. ايشان سرشان را بلند كردند و نگاه معناداري به من انداختند كه هنوز هم آن نگاه در ذهنم هست. سپس فرمودند من دوست دارم شما را كه اينجا مي‌آييد و با من صحبت مي‌كنيد.
با فرا رسيدن ايام ماه مبارك رمضان حضرت امام به بنده دستور مي‌فرمودند كه بالاي پشت بام برو و ببين كه ماه را مي‌تواني ببيني يا نه. من هر شب بالاي پشت بام مي‌رفتم چه اول ماه و چه آخر ماه، آسمان را نظاره مي‌كردم و مي‌آمدم و به ايشان خبر مي‌دادم. دستور ديگر ايشان در ماه مبارك رمضان اين بود كه ملاقات‌هايشان قطع شود. ايشان در ماه مبارك رمضان با هيچ كس ملاقات نداشتند.
مي‌فرمودند كه براي مردم ايجاد مزاحمت مي‌شود آنها با دهان روزه مجبورند بيايند و در صف بايستند و معطل شوند و وقت خودشان را صرف ديدن من كنند، ‌لذا مي‌فرمودند كه ملاقات نباشد. البته با فرصت بدست آمده در ماه مبارك رمضان حضرت امام بيشتر مشغول خواندن نماز و قرآن مي‌شدند. حضرت امام به قرآن واقعا علاقه داشتند و هميشه قرآن مي‌خواندند.
معمولا خودشان مي‌فرمودند كه چند جزء قرآن مي‌خوانند ولي حاج احمدآقا چند مرتبه فرمود كه حضرت امام در ماه مبارك رمضان پنج مرتبه قرآن ختم مي‌كنند. حدس خود من اين است كه ايشان در روز سه جزء قرآن مي‌خواندند.
روزها ساعت 6 مي‌آمدند و در اتاق محل كارشان كه به غير از ماه رمضان محل ملاقات مردم و شخصيت‌ها بود روي نيمكت مي‌نشستند و شروع مي‌كردند به خواندن قرآن. من گاهي براي انجام امور وارد اتاق مي‌شدم، مي‌ديدم كه ايشان هميشه قرآن را روي دست دارند از اينرو روزي به يكي از برادراني كه در پادگان بلال بود گفتم كه شما مي‌توانيد يك رحل بلند درست كنيد كه حضرت امام قرآن را روي رحل بگذارند و به هنگام تلاوت قرآن دست‌شان درد نگيرد. ايشان قبول كرد و دستور داد رحلي درست كردند و من آن را خدمت حضرت امام بردم. امام عادتشان بر اين بود كه اگر كسي چيزي مي‌آورد ايشان تشكر مي‌كردند. نمي‌گفتند من نمي‌خواهم، چرا اين را درست كرده‌اي؟ تشكر مي‌كردند. خلاصه من آن را خدمت امام بردم و ايشان قرآن‌شان را روي رحل گذاشتند و از آن شخص تشكر و قدرداني كردند.
دستور ديگر حضرت امام در ماه مبارك رمضان اين بود كه ما نبايد در آن ماه در بيت اجاق روشن مي‌كرديم. با اينكه دكترها گفته بودند روه برايشان ضرر دارد ولي ايشان اجازه نمي‌دادند برايشان ناهار درست كنم و مي‌فرمودند شعله اجاق روشن نشود.
يك بار آخرهاي ماه مبارك رمضان بود كه ايشان به من فرمودند اول فجر فردا با آقاي توسلي به بلندي‌هاي لشكرك برويد و ببينيد فجر چه موقع است زمان دقيق آن را معين كنيد. موضوع را به آقاي توسلي گفتم اما متاسفانه به دليل مشغله‌هاي كاري آقاي توسلي نتوانستيم اين دستور امام را اجرا كنيم.
يادم هست كه ايشان حلول ماه شوال را به دقت پي‌گيري مي‌كردند. از لندن زنگ زدند و خدمت آقا عرض كردند كه آقاي خويي عيد اعلام كرده‌اند آيا ما به پيروي از ايشان افطار كنيم يا نه؟ ايشان فرمودند آقاي خويي در محيط خودش مي‌تواند حكم كند از آن گذشته افق آنجا با اينجا فرق مي‌كند و ممكن است ماه در آنجا قابل رؤيت باشد و اينجا نباشد. آن آقاياني كه زنگ زده بودند وقتي جواب امام را گرفتند چون مقلد امام بودند روزه‌شان را افطار نكردند. ايشان مدام از چند نفر سؤال مي‌كردند كه با قم تماس گرفتيد؟ آيا كسي از حوزه علميه قم ماه را نديده است؟ آيا در مشهد كسي ماه را نديده است؟ جواب مي‌آمد كه مثلا در قم يا مشهد يا كرمانشاه علما ماه را ديده‌اند. امام سؤال مي‌كردند كه چه كسي ديده است؟‌ وقتي اسم آن عالم را مي‌پرسيديم آن وقت امام قبول مي كردند. در اين زمينه خيلي ملاحظه و دقت مي‌كردند.
آن چيزي كه من ديده‌ام اين بود كه حضرت امام ساعت 2 بعد از نيمه‌شب بلند مي‌شدند. اول نماز مي‌خواندند بعد هم مشغول مطالعه قرآن مي‌شدند و نزديكي‌هاي صبح هم مشغول مناجات مي‌شدند. گريه مي‌كردند، ضجه مي‌زدند و مناجات مي‌خواندند به گونه‌اي كه صدايشان تا بيرون از اتاق مي‌آمد. البته من قرآن سر گرفتن امام را در ماه مبارك رمضان نديدم. پيش امام رفتن هم اين‌گونه نبود كه هر كسي هر موقع دلش خواست برود و ببيند امام چه مي‌كند اما من مي‌رفتم و از پشت شيشه اتاق مي‌ديدم كه امام مشغول تلاوت قرآن و يا نماز و يا مناجات هستند.
شب‌هاي نوزدهم ماه مبارك رمضان كه مي‌شد حاج احمد‌آقا تهيه و تدارك افطار مي‌ديد و در خانه‌اي كه خانم امام سكونت داشت افطاري مي‌داد. هر كسي هم كه متوجه افطار مي‌شد مي‌آمد، آزاد بود. شب‌هاي ديگر هيچ خبري نبود.
يكي از شب‌هاي نوزدهم من دو برادر جانبازم را هم سر آن سفره افطاري بردم آن شب آيت‌الله خامنه‌اي و آقاي رفسنجاني هم بودند. جالب آنكه حضرات به امام گفتند كه آقا ما دوست داريم افطاري در كنار شما باشيم و افطار را با هم بخوريم. حضرت امام فرمودند كه من يك آب جوش با شما مي‌خورم و شام را بايد پيش خانم بروم. ايشان احترام خاصي به خانم داشتند. آن شب آب جوشي با آقايان خوردند و سپس حركت كردند و رفتند.
هر وقت كه ايام شهادت يكي از ائمه اطهار بود يا يكي از عزيزان ما شهيد مي‌شدند حضرت امام خيلي محزون مي‌شدند، حالت گرفته‌اي داشتند و بارها همين‌طور كه قدم مي‌زدند مي‌ايستادند و به آسمان نگاه مي‌كردند. دوباره چند قدم مي‌پيمودند و مي‌ايستادند و آسمان را تماشا مي‌كردند. حالا چه ملاحظه مي‌كردند آن را ديگر خودشان مي‌دانند و خداي خودشان. ايشان در روزهاي عيد و تولد ائمه اطهار و غيره خيلي بشاش و خندان بودند و لبخند به لب داشتند.
عيدها حضرت امام يك پولي به خانم مي‌دادند و خانم هم به هر يك از اعضاي خانه 300 تومان مي‌دادند. من هم 300 تومان مي‌گرفتم. خدمت حضرت امام مي‌رسيدم و ايشان هم دوباره 300 تومان به من مي‌دادند.
عرض مي‌كردم آقا من عيدي‌ام را از خانم گرفته‌ام. مي‌فرمودند ايرادي ندارد اين هم مال خودت است. ايشان اين لطف و عنايت را به من داشتند كه در اعياد دوبار عيدي مي‌گرفتم.
سه روز پس از عمل جراحي به اصطلاح دكترها دستور دادند كه حضرت امام غذا ميل كنند و من از اينجا يك قوري چاي با مقداري نان برداشتم و رفتم. سه لقمه خيلي كوچك در دهان امام گذاشتم و ايشان با نصف استكان چاي آن سه لقمه نان را ميل كردند. اين تنها غذايي بود كه روز سوم به ايشان داديم. دو دفعه هم مقدار كمي سوپ ميل كرده بودند.
شب ارتحال حضرت امام،‌ ساعت 10 بود. به همراه حاج احمدآقا وارد اتاق امام شديم. پزشك‌ها هنوز در تلاش بودند و تقلا مي‌كردند. حاج احمدآقا گفتند: آيا اين اقدامات شما نتيجه مي‌‌دهد كه اين‌قدر امام را اذيت مي‌كنيد؟ پزشكان گفتند نه آقا، متاسفانه ديگر نتيجه‌اي نمي‌دهد. لذا حاج احمدآقا فرمودند پس ديگر رهايش كنيد. لحظاتي بعد سرم‌ها را كشيدند و تنفس مصنوعي را برداشتند و به اصطلاح روي حضرت امام پتو كشيديم. سپس مسؤولين و به دنبال آن اعضاي خانواده امام رفتند و با حضرت امام وداع كردند.
حضرت امام را در همين حياط بيت غسل و كفن داديم. آقاي توسلي و حاج حسين بود. آقاي توسلي و من مي‌شستيم و ديگران براي به اصطلاح كسب ثواب آب مي‌آوردند. آقاي توسلي دستور مي‌دادند ما هم انجام مي‌داديم.
شب حضرت امام را از مصلي براي خاكسپاري بردند. ساعت 2 بعدازظهر روز بعد يك لحظه ديدم آقايان ناطق نوري و محسن رضايي سراسيمه وارد دفتر شدند. آقاي ناطق نوري عبا و عمامه نداشت من تعجب كردم كه ايشان چرا به اين حالت در آمده كه متوجه شدم حضرت امام را دوباره به جماران برگردانده‌اند چون نتوانسته بودند در اثر هجوم جمعيت حضرت امام را به خاك بسپارند و ما آن روز حضرت امام را براي بار دوم كفن كرديم. لنگي را كه دور امام گذاشته بوديم برداشتيم و لنگ تازه‌تري گذاشتيم. يك بُردي هم آيت‌الله خامنه‌اي فرستاده بودند كه آن را روي پيكر حضرت امام قرار داديم. سپس من نزديك شدم و صورت حضرت امام را بوسيدم.
منبع:خبرگزاری فارس




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط