تولد و كودكى عیسی در دو انجیل غير رسمی (3)

نزدیک به ساعت تحیت و احترام، کاهنان روانه شدند، اما زکریا نیامد که طبق عادت آنان را برکت دهد. و کاهنان در انتظار زکریا ایستادند تا از او با دعا استقبال کنند و خداى بلندمرتبه را تمجید کنند. اما چون آمدن او بسیار طول کشید
يکشنبه، 14 شهريور 1389
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: حجت اله مومنی
موارد بیشتر برای شما
تولد و كودكى عیسی در دو انجیل غير رسمی (3)

تولد و كودكى عيسى در دو انجيل غير رسمى (3)
 


 

نویسنده:عبدالرحیم سلیمانى
 

باب بیست و چهارم
 

(1) نزدیک به ساعت تحیت و احترام، کاهنان روانه شدند، اما زکریا نیامد که طبق عادت آنان را برکت دهد. و کاهنان در انتظار زکریا ایستادند تا از او با دعا استقبال کنند و خداى بلندمرتبه را تمجید کنند.
(2) اما چون آمدن او بسیار طول کشید،[79] آنان نگران شدند. اما یکى از آنان جرأت کرده، وارد محراب شد و او دید که در کنار مذبح خداوند[80] خون لخته شده است و صدایى مى گوید: «زکریا کشته شده است و خون محو نمى شود تا انتقام او سر رسد» و هنگامى که او این سخنان را شنید، نگران شده، بیرون رفت و آنچه را دیده و شنیده بود به کاهنان گفت.
(3) و آنان آنچه را رخ داده بود شنیدند و دیدند و تابلوهاى سقف معبد ناله مى کردند، و آنان لباس هاى خود را از بالا تا پایین دریدند.[81] و آنان بدن او را نیافتند و خون او را یافتند که به سنگ تبدیل شده بود. و آنان هراسان شده، بیرون رفتند و به همه قوم گفتند: «زکریا کشته شده است». و همه اسباط قوم این را شنیدند و سه روز و سه شب نوحه و ماتم گرفتند.[82]
(4) و بعد از سه روز کاهنان مشورت کردند که چه کسى را به جاى زکریا نصب کنند. قرعه به نام شمعون افتاد. و او کسى بود که روح القدس بر او کشف کرده بود که تا مسیح را در جسم نبیند مرگ را ملاقات نخواهد کرد.[83]

باب بیست و پنجم
 

بارى من، یعقوب، که این تاریخ را نگاشتم، هنگامى که در اورشلیم در زمان مرگ هیرودیس غوغایى به پا شد، به بیابان رفتم تا این که غوغا در اورشلیم متوقف شد. خداوند را ستایش مى گویم که به من حکمتى داد تا این تاریخ را بنویسم. فیض الاهى بر کسانى باد که از خداوند مى ترسند.

دوم: انجیل کودکى توماس
 

باب اول
 

من، توماس اسرائیلى، براى شما همه، برادران از میان امت ها، تمام معجزات کودکى خداوندِ ما، عیسى مسیح را و همه اعمال قدرتمندى را که او هنگامى که در سرزمین ما متولد شد، انجام داد مى گویم و آشکار مى سازم. ماجرا این گونه آغاز شد:

باب دوم
 

(1) هنگامى که این پسر، عیسى، پنج ساله بود، در حریم نهر آبى بازى مى کرد، و او آب جارى را در برکه جمع کرد و در یک لحظه آن را تمیز گردانید و آن را با یک کلمه تحت فرمان خود در آورد.
(2) او گل نرمى ساخت و آن را به شکل دوازده گنجشک در آورد و روز شنبه بود که او این کار را انجام داد و نیز تعداد زیادى کودک با او بازى مى کردند.
(3) بارى،وقتى که فردى یهودى دید که عیسى در بازى خود در روز شنبه چه کارى را انجام مى دهد، سراسیمه رفت و به پدر او ، یوسف گفت: «ببین، کودک تو در کنار نهر است و گل را برداشته و به شکل دوازده گنجشک در آورده و حرمت شنبه را نگه نداشته است».
(4) و هنگامى که یوسف به آن مکان آمد، بر سر عیسى فریاد زد و گفت: «چرا در شنبه کارى را که براى تو جایز نیست انجام مى دهى؟» اما عیسى دست هاى خود را بر هم زد و بر گنجشک ها فریاد زد «دور شوید!» پس گنجشک ها پرواز کرده، به مکان دورى رفتند.
(5) یهودیان چون این را دیدند، متعجب شدند و رفته، آنچه را که از عمل عیسى دیده بودند براى بزرگان خود نقل کردند.

باب سوم
 

(1) اما پسر حناى کاتب نزد یوسف ایستاده بود و او شاخه درخت بیدى را برداشته، با آن آبى را که عیسى جمع کرده بود پخش کرد.
(2) وقتى عیسى عمل او را دید، خشمگین شده، به او گفت: «اى گستاخ، کافر سبک مغز، برکه و آب به تو چه صدمه اى زده؟ ببین، تو اکنون نیز مثل یک درخت، خشک مى شوى و نه برگ مى آورى و نه شاخه و نه میوه».
(3) و فوراً آن کودک به طور کامل خشک شد و عیسى روانه شده، به خانه یوسف رفت. اما والدین کسى که خشک شده بود او را برداشته، بر جوانى او ماتم گرفتند و او را نزد یوسف آورده، ملامت کردند: «این چه کودکى است که تو دارى که چنین اعمالى انجام مى دهد؟».

باب چهارم
 

(1) پس از آن باز عیسى در روستا راه مى رفت و کودکى دویده، ضربه اى به شانه او زد. عیسى خشمگین شد و به او گفت: «تو بیش از این به راه خود ادامه نخواهى داد» و کودک فوراً افتاد و مرد. اما برخى از کسانى که ناظر واقعه بودند، گفتند: «این کودک از کجا متولد شده است، که هر سخن او به انجام مى رسد؟».
(2) و والدین کودک مرده نزد یوسف آمده و او را ملامت کرده، گفتند: «چون تو چنین کودکى دارى، نمى توانى نزد ما در این روستا ساکن باشى; مگر این که به کودک خود یاد بدهى که برکت دهد نه این که نفرین کند، چون او کودکان ما را به قتل مى رساند».

باب پنجم
 

(1) و یوسف کودک را به کنارى برده، او را مورد عتاب قرار داد و گفت: «چرا اعمالى را انجام مى دهى که مردم اذیت شده، دشمن ما شوند و به ما فشار آوردند؟» اما عیسى پاسخ داد: «من مى دانم که این سخنان از تو نیست. با این حال به خاطر تو ساکت خواهم شد. اما آنان مجازات خود را خواهند دید». و فوراً کسانى که او را متهم کرده بودند نابینا شدند.
(2) و کسانى که این را دیدند به شدت ترسان و حیران شده، درباره او گفتند: «هر سخنى که به زبان آورد، چه خیر و چه شر، انجام مى شود و به معجزه تبدیل مى گردد». و چون یوسف دید که عیسى چنین کرده است، برخاست و گوش او را گرفته، به شدت کشید.
(3) و کودک خشمگین شده، به او گفت: «براى تو کافى است که جستوجو کنى و نه این که بیابى، و تو کار بسیار غیرحکیمانه اى انجام دادى. آیا نمى دانى که من متعلق به تو هستم؟ مرا آزار مده».

باب ششم
 

(1) و معلمى، زکّا نام، که آنجا ایستاده بود، این سخنان عیسى به پدرش را کمابیش شنید و به شدت متحیر شد که او، با این که کودک است، چنین سخنانى را مى گوید.
(2) و پس از چند روز زکّا نزد یوسف آمده به او گفت: «تو پسر باهوشى دارى، و او صاحب درک و فهم است. بیا و او را به من بسپار تا او حروف را بیاموزد و من با حروف همه دانش را به او خواهم آموخت و به او خواهم آموخت که همه بزرگ ترها را احترام بگذارد و آنان را مانند پدربزرگ ها و پدرها تکریم کند و هم سالان خود را دوست داشته باشد».
(3) و او همه حروف را از «آلفا» تا «اُمگا» به وضوح و با دقت تمام گفت. اما او به زکاى معلم نگاه کرده به او گفت: «چگونه تو که ذات «آلفا» را نمى شناسى به دیگران «بتا» را مى آموزى؟ اى ریاکار، نخست اگر تو «آلفا» را مى شناسى آن را تعلیم بده و سپس ما سخن تو را در رابطه با «بتا» باور مى کنیم». سپس او شروع کرد که از معلم درباره حرف نخست بپرسد، و معلم قادر نبود که پاسخ او را بدهد.
(4) و کودک، در حالى که عده زیادى سخن او را مى شنیدند، به زکّا گفت: «اى معلم، بشنو، ترتیب حرف اول را ببین و توجه کن به این که چگونه آن خطوطى دارد و یک علامت وسط که از میان یک جفت خط که تو مى بینى مى گذرد، (چگونه این خطوط) به هم نزدیک مى شوند، بالا مى روند و مى چرخند، سه علامت از یک نوع، که در معرض همدیگر قرار مى گیرند و همدیگر را به یک نسبت برابر حمایت مى کنند. در اینجا تو خطوط آلفا را دارى».

باب هفتم
 

هنگامى که زکّاى معلم شنید که این مقدار زیاد اوصاف مجازى حرف اول شرح داده شد از چنین پاسخى و چنین تعلیم بزرگى مبهوت شد و به حاضران گفت: «واى بر من، من دچار سرگیجه شده ام، چقدر من بدبختم; من با آوردن این کودک نزد خود باعث شرمسارى خود شده ام».
(2) پس اى برادر، یوسف، از تو تمنا دارم که او را از من دور کنى. من نمى توانم نگاه با صلابت او را تحمل کنم، من هرگز نمى توانم سخن او را بفهمم. این کودک متولد زمین نیست; او مى تواند حتى آتش را رام کند. شاید او حتى قبل از خلقت جهان متولد شده باشد. کدام شکم او را حمل کرد، کدام رحم او را پرورش داد، من نمى دانم. واى بر من، اى دوست من، او مرا حیران مى کند، من نمى توانم دانش او را تعقیب کنم. من خود را فریب داده ام، من چقدر بیچاره هستم! من سعى کردم شاگردى پیدا کنم، و خود را نزد یک معلم یافتم.
(3) اى دوستان من، من درباره رسوایى خود مى اندیشم که من، یک پیرمرد، مغلوب یک کودک شده ام. من فقط مى توانم به خاطر این کودک مأیوس شده بمیرم، چون نمى توانم در این ساعت به صورت او نگاه کنم. و وقتى همه بگویند که من مغلوب طفل صغیرى شده ام، من چه چیزى براى گفتن دارم؟ و من درباره خطوط حرف اول، که او به من گفت، چه مى توانم بگویم؟ اى دوستان من، من نمى دانم، چون من نه آغاز آن را مى دانم و نه انتهاى آن را.
(4) پس اى برادرم، یوسف، او را بگیر و به خانه خود ببر. او موجود بزرگى است، یک خدا، یا یک فرشته یا چیزى که من مى توانم بگویم که من نمى شناسم.

باب هشتم
 

(1) و در حالى که یهودیان زکّا را دلدارى مى دادند، کودک عیسى با صداى بلند خندید و گفت: «باشد که آنچه از آن توست ثمر دهد، و کوردلان ببینند. من از عالم بالا آمده ام تا آنان را نفرین کنم و آنان را به سوى آنچه متعلق به عالم بالاست دعوت کنم، همان طور که آن کس که مرا به خاطر شما فرستاد، خواسته است.»
(2) هنگامى که سخن کودک تمام شد، فوراً تمام کسانى که مورد نفرین او قرار گرفته بودند شفا یافتند. و از آن به بعد کسى جرأت نکرد که او را خشمگین کند، مبادا نفرین کند و او علیل شود.

باب نهم
 

(1) چند روز بعد عیسى بر بام بالاخانه اى بازى مى کرد و یکى از کودکانى که همبازى او بود از بام سقوط کرده، جان داد. هنگامى که دیگر کودکان منظره را دیدند پا به فرار گذاشتند و عیسى تنها باقى ماند.
(2) و والدین کودکِ جان داده، آمدند و عیسى را متهم کردند که او را پایین انداخته است. عیسى پاسخ داد: «من او را پایین نیانداختم». اما آنان همچنان به او ناسزا مى گفتند.
(3) پس عیسى از بام پایین پرید و پیش جسد کودک ایستاد و با صداى بلند فریاد زد: «زنون ـ نام کودک این بود ـ برخیز و به من بگو، آیا من تو را پایین انداختم؟» و کودک ناگهان برخاست و گفت: «نه، خداوندا، تو مرا پایین نیانداختى، بلکه مرا برخیزاندى». و هنگامى که آنان این بدیدند متعجب شدند. و والدین کودک خدا را به خاطر معجزه اى که رخ داده بود تسبیح گفتند و عیسى را پرستیدند.

باب دهم
 

(1) چند روز بعد مرد جوانى در گوشه اى چوب مى شکست و تبر افتاده روى پاى او خورد و آن را قطع کرد. او چنان خون ریزى مى کرد که مشرف به مرگ شد.
(2) و هنگامى که غوغا شد و مردم ازدحام کردند، عیساى کودک، نیز به آن سو دوید و راه خود را از میان جمعیت گشود و پاى مصدوم را گرفت و آن بى درنگ شفا یافت. و عیسى به مرد جوان گفت: «حال برخیز، و چوب بشکن و به یاد من باش.» و هنگامى که جمعیت آنچه را رخ داده بود دیدند، کودک را پرستیده، گفتند: «واقعاً روح خدا در این کودک ساکن است».

باب یازدهم
 

(1) هنگامى که او شش ساله بود، مادرش به او کوزه اى داده او را فرستاد تا آب بکشد و به خانه بیاورد.
(2) اما در ازدحام جمعیت به کسى برخورد کرد و کوزه شکست. اما عیسى تن پوش خود را باز کرده از آب پر کرد و نزد مادر خود آورد. و هنگامى که مادرش این معجزه را دید او را بوسید و اعمال اسرارآمیزى را که از او دیده بود نزد خود حفظ کرد.[84]

باب دوازدهم
 

(1) و باز در زمان کِشت، کودک همراه پدرش براى کشت گندم به مزرعه اشان رفت. و چنان که پدرش بذر مى کاشت، عیساى کودک نیز یک دانه بذر گندم کاشت.
(2) و هنگامى که او درو کرده آن را کوبید، صد پیمانه برداشت کرد[85] و همه فقراى روستا را به خرمنگاه فرا خوانده به آنان گندم داد و یوسف اضافه گندم را برداشت. او هشت ساله بود که این اعجاز را انجام داد.

باب سیزدهم
 

(1) پدر او یک نجار بود و در آن زمان خیش و یوغ مى ساخت. او از مرد ثروتمندى سفارش ساخت تختى را دریافت کرد. و چون یک تیر چوب کوتاه تر از دیگرى بود و نمى دانستند چه باید بکنند، عیساى کودک به پدرش یوسف گفت: «دو قطعه چوب را بگذار و آنها را از وسط تا یک طرف مساوى کن».
(2) و یوسف به گفته کودک عمل کرد. و عیسى طرف دیگر ایستاد و قطعه چوب کوتاه تر را کشید و مساوى با دیگرى کرد. و پدر او، یوسف، این را بدید و متعجب شد و کودک را در آغوش کشیده، بوسید و گفت: «شادمانم که خدا این کودک را به من داده است».

باب چهاردهم
 

(1) و چون یوسف درک و فهم کودک، و سن و سال و رشد عقلى او را دید، بار دیگر بر آن شد که کودک نباید نسبت به حروف ناآگاه بماند; و او کودک را گرفته به معلم دیگرى سپرد. و این معلم به یوسف گفت: «نخست به او یونانى و سپس عبرى را خواهم آموخت». چون معلم از دانش کودک اطلاع داشت و از او بیم داشت. با این حال او الفبا را نوشت و با او براى مدتى طولانى تمرین کرد: اما کودک به او جوابى نمى داد.
(2) و عیسى به او گفت: «اگر تو واقعاً یک معلم هستى، و اگر تو حروف را خوب مى شناسى، به من معناى «آلفا» را بگو، و من معناى «بتا» را به تو خواهم گفت». و معلم خشمگین شد ضربتى به سر او زد. و کودک درد کشید و او را نفرین کرد، و او فوراً غش کرد و به صورت بر روى زمین افتاد.
(3) و کودک به خانه یوسف باز گشت. اما یوسف محزون شده به مادر او دستور داد: «مگذار او از در بیرون رود، چون همه کسانى که او را خشمگین مى کنند مى میرند».

باب پانزدهم
 

پس از مدتى معلم دیگرى، که دوست واقعى یوسف بود، به او گفت: «این کودک را به مدرسه نزد من بیاور. شاید من بتوانم، با تشویق، حروف را به او تعلیم دهم». و یوسف به او گفت: «اى برادر، اگر جرأت و شهامت آن را دارى، او را با خود ببر». و معلم با ترس و دلهره او را برد، اما کودک مسرور و شادمانه مى رفت.
(2) و او با شجاعت به مدرسه رفت و کتابى را یافت که روى میز مطالعه بود،[86] و آن را برداشت، ولى حروف آن را نخواند، بلکه دهان خود را باز کرد و به وسیله روح القدس سخن گفت و شریعت را به کسانى که اطراف او ایستاده بودند تعلیم داد. و جمعیت زیادى جمع شده آنجا ایستاده به سخنان او گوش مى دادند و از کمال تعلیم و صلابت سخن او[87] در تعجب بودند، که با این که یک طفل است، این گونه سخن مى گوید.
(3) اما وقتى یوسف این را شنید، نگران شده به سوى مدرسه دوید، او نگران بود که شاید این معلم نیز مهارت نداشته باشد (معلول شود). اما معلم به یوسف گفت: «اى برادر، بدان که من این کودک را به عنوان شاگرد آوردم; اما او سرشار از فیض و حکمت عظیم است; و حال از تو استدعا دارم، اى برادر، که او را به خانه خود ببرى».
(4) و چون کودک این را بشنید، به معلم تبسمى کرد و گفت: «از آنجا که درست سخن گفتى و شهادت به حق دادى، به خاطر تو نیز آن کس که سردرد دارد شفا خواهد یافت.» و فوراً معلم دیگر شفا یافت. و یوسف کودک را برداشته به سوى خانه اش روان شد.

باب شانزدهم
 

(1) یوسف پسرش یعقوب را فرستاد تا هیزم ببندد و به خانه آورد، و عیساى کودک به دنبال او رفت. و در حالى که یعقوب تکه چوب ها را جمع مى کرد، یک افعى دست او را نیش زد.
(2) و همان طور که یعقوب افتاده بود و درد مى کشید و در شرف مرگ بود، عیسى نزدیک آمده بر جاى نیش دمید و فوراً درد متوقف شد و آن جانور منفجر شد، و یعقوب به یکباره سالم شد.

باب هفدهم
 

و پس از این حوادث در همسایگى یوسف طفل شیرخواره اى که مریض بود[88] مرد، و مادر او به شدت گریه مى کرد.[89] و عیسى شنید که ماتم و همهمه[90] زیادى بر پا شده، و به سرعت دوید و کودک را مرده یافت. او سینه کودک را لمس کرده[91] گفت: «به تو مى گویم،[92]نمیر و زندگى کن و با مادرت باش».[93] و بى درنگ او بیدار شده، خندید. و او به آن زن گفت: «او را بردار و به او شیر بده[94] و مرا به یاد داشته باش».
(2) و هنگامى که مردمى که اطراف ایستاده بودند این را بدیدند، متعجب شده گفتند:[95] «واقعاً این کودک یا یک خداست یا یک فرشته خدا، چون هر سخن او یک عمل واقع شده است». و عیسى از آنجا رفته با دیگر کودکان بازى مى کرد.

باب هیجدهم
 

(1) پس از مدتى خانه اى در حال ساخته شدن بود و اغتشاش عظیمى به پا شد و عیسى برخاست و به آنجا رفت. او دید که مردى افتاده و مرده است، پس دست او را گرفت و گفت: «اى مرد، به تو مى گویم برخیز[96] و کار خود را انجام بده». و او فوراً برخاست و عیسى را پرستش کرد.
(2) و چون مردم این بدیدند، متعجب شده، گفتند: «این کودک از آسمان است، چون ارواح بسیارى را از مرگ نجات داده، و مى تواند آنها را در طول حیاتش حفظ کند».

باب نوزدهم
 

(1) و هنگامى که او دوازده ساله بود پدر و مادرش بر طبق رسم براى عید پِسَحْ با همسفرانشان به اورشلیم رفتند، و پس از عید پِسَح بازگشتند تا به خانه خود بیایند. و در حالى که آنان باز مى گشتند، عیساى کودک به اورشلیم بازگشت. اما پدر و مادر او گمان مى کردند که او در میان همسفران است.
(2) و هنگامى که به اندازه مسافت یک روز رفتند، او را در میان آشنایان جستوجو کردند، و چون او را نیافتند، مضطرب شده در پى او به شهر بازگشتند. و پس از سه روز او را در هیکل یافتند، در حالى که در میان معلمان نشسته بود و به شریعت گوش مى داد و از آنان سؤال مى پرسید. و همه متوجه او بودند و در حیرت بودند که او، که یک کودک است، مشایخ و معلمان قوم را ساکت کرده، قطعات شریعت و سخنان انبیا را توضیح مى دهد.
(3) و مادرش، مریم، نزدیک آمده به او گفت: «چرا با ما چنین کردى؟ ببین ما با نگرانى در پى تو بودیم». عیسى به آنان گفت: «چرا در پى من بودید؟ مگر نمى دانید که من باید در خانه در امور پدر خود باشم؟»[97]
(4) اما کاتبان و فریسیان گفتند: «آیا تو مادر این کودک هستى؟» و مریم گفت: «هستم». و آنان به او گفتند: «تو در میان زنان مبارک هستى، چون خداوند میوه رحم تو را برکت داده است.[98] چون چنین شکوه و چنین فضیلت و حکمتى را هرگز ندیده و نشنیده ایم».
(5) و عیسى برخاسته به دنبال مادرش رفت و نسبت به پدر و مادرش متواضع بود; اما مادر او همه این امورى را که رخ داده بود در خاطر خود نگه مى داشت. و عیسى در حکمت و قامت و فیض[99] رشد مى کرد. شکوه و جلال براى همیشه با او باد. آمین

پی نوشت ها :
 

[79]. قس با: لوقا، 1:21.
[80]. متى، 23:35.
[81]. قس با: متى، 27:51.
[82]. قس با: زکریا، 12:10 و 12ـ14.
[83]. لوقا، 2:28ـ26.
[84]. لوقا، 2:19 و 51.
[85]. قس با: لوقا، 16:7.
[86]. قس با: لوقا، 4:17ـ18.
[87]. قس با: لوقا، 4:22.
[88]. قس با: مرقس، 5:22 و شماره هاى بعد; لوقا، 7:11 و شماره هاى بعد.
[89]. قس با: مرقس، 5:38; لوقا، 7:13.
[90]. مرقس، 5:38.
[91]. لوقا، 7:14.
[92]. لوقا، 7:14.
[93]. قس با: لوقا، 7:15.
[94]. قس با: مرقس، 5:43; لوقا، 8:55.
[95]. قس با: لوقا، 7:16.
[96]. قس با: لوقا، 7:14; مرقس، 5:41.
[97]. لوقا، 2:41ـ52.
[98]. لوقا، 1:42.
[99]. لوقا، 2:51ـ52.
 

منبع: پایگاه دانشگاه ادیان و مذاهب



 



مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط