نو آوري تنها چاره تنبلي است
نويسنده: تهمينه مهرباني
خدا رحمت کند رفتگان شما را. من نمي خواهم بگويم هر که از دنيا مي رود، خيلي چيز بلد بوده است و هر کس مي ماند عاري از هر هنري است، ولي انصافاً بعضي از آنها که رفته اند، از يک کرور آنهائي که مانده اند، بهتر چيز بلد بودند! يکي شان هم مادر خدا بيامرز من بود که گاهي درمي مانم چطور از همه ما دانشگاه رفته ها، مسائل را بهتر مي دانست، اما تعجبي هم ندارد که معلم قرآن بود و نهج البلاغه و صحيفه سجاديه، بحار الانوار و سعدي و حافظ و مولانا و جوامع الحکايات عوفي و ما کله مان را با خزعبلات روان شناسانه غير علمي پر کرده ايم، بي آنکه زحمت مراجعه به متون اصلي و نظريه هاي علمي آن را به خود بدهيم!
بگذريم، يادم هست هر وقت کسي از روي بغض يا حسادت از ما انتقادي مي کرد، مادر حسابي توي دلش مي رفت، ولي وقتي به خانه برمي گشتيم، مي گفت: « آدم عاقل نمي ذاره دشمن بياد توي خونه اش، ولي هيچ کس به اندازه دشمن و به سرعت اون نمي تونه به آدم حالي کنه که کجاي کارش عيب داره، بنابراين قدر دشمنان خودتون رو بدونين، بهشون رو ندين، ولي توي خلوت خودتون، خوب درباره حرف هاشون فکر کنين».
و از آنجا که هر آنچه در کودکي بر ذهن آدمي نقش مي بندد، کانّه نقشي است بر حجر، اين حرف او هم روي کله ي گچ ما نقش بست و روزي نيست که يک کادوي فرد اعلا براي کسي نفرستيم که کار و زندگيش را گذاشته و با قوي ترين ذره بين عالم، دنبال عيب و علت ما مي گردد! (البته ما آن قدر ها هم آدم مهمي نيستيم که ديگران کار و زندگي شان را بگذارند و اين کار را بکنند. مَثَل عرض کرديم!)
به هر حال بعد از دوره صفويه که بالاخره براي خودمان نساجي و قالي بافي و معماري و هنر هاي فرد اعلايي داشتيم و به همان ها هم پز مي داديم، يکي دو قرني گذاشتيم که ديگراني بر ما مسلط شوند و کار به جايي رسيد که روشنفکران فرهيخته ( که از فرهيختگي فقط همان « هيخ» اش را دارند!) به ما تلقين کردند وما هم از زور تنبلي و پرحرفي و پر خوري و پرخوابي، قبول و بدتر از آن باور کرديم که « ايراني لولهنگ هم نمي تواند بسازد!» و فلهذا ابتدا شديم که مصرف کننده مبهوت و انگشت حيرت به دندان گزان و ساکت و صامت کالاهاي بنجل فرهنگي و غير فرهنگي ديگران و بعدها مصرف کننده پر سرو صداي آن بنجل ها و کاسه هاي داغ تر از آش و براي هر چه که به خوردمان دادند، چنان به به و چه چهي راه انداختيم که خود صادر کنندگان آن کالاهاي فرهنگي و غير فرهنگي، متحير ماندند که واقعاً اجناسشان اين قدر تعريفي بود و خودشان خبر نداشتند؟!
کاربه جايي رسيد که تا سال هاي سال به دستمال کاغذي مي گفتيم «کلينکس» و به آبگرمکن مي گفتيم: «دئوترم» و به پودر رخشويي مي گفتيم : « فاب و تايد » و به نوشابه مي گفتيم: « فانتا و کانادا يا پپسي !» اين روزها، اين چيزها را کمتر مي گوييم، ولي جايش «درباره» را مي گوييم «رابطه با» ( که همان In Relation With خودمان است) و به جاي حرف و نقل و اين صحبت ها مي گوئيم comment و چنان صحبت مي کنيم که انگار همين الآن از نيويور ک سيتي تشريف آورده ايم! وخدا نکند که چنين نکنيم و از کلمات رايج وهمه فهم استفاده کنيم که حسابمان با کرام الکاتبين است و توي هيچ جمع روشنفکري و غير روشنفکري راهمان نمي دهند و به سرعت برق وباد، ما را به لقب مشعشع « بي کلاسي » مفتخر مي کنند!
توي اين حيص وبيص، صادر کنندگان کالاهاي فرهنگي وغير فرهنگي فوق الذکر، همچنان در کار تلقين «ايراني هيچي نمي شود » هستند وما که در زمينه هاي سياسي، ياد گرفته ايم حرفمان را با شجاعت و شهامت و واضح آشکار بزنيم، در زمينه هاي فرهنگي و اجتماعي، همچنان دچار درد مزمن و ظاهراً بي درمان « تنبلي» هستيم و سعي مي کنيم به جاي عمل، نظم، دقت، علم، کارآمدي، کار بي نقص و کم حرفي واحساس مسئوليت، فقط با حرف و شعار، به «پرت و پلا» هاي آنها، جواب هاي پرت و پلا تري بدهيم وهنوز تکليفمان با خودمان معلوم نيست که بالاخره به مفاخر ادبي و علمي و هنري خود افتخار کنيم يا نکنيم؟ طرفه آنکه هنوز تکليف مسلمان بودن يا نبودن امثال مولانا و حلاج و...و هم معلوم نيست و يک فرد منصف خداشناس هم پيدا نمي شود که اين تکاليف را معلوم کند! هنوز دانشجوي ما مفاخر بي شمار علم و ادب وهنر خود را نمي شناسد، در حالي که زندگي نامه فلان آرتيست و فوتباليست را فوت آب است و تقصيري هم ندارد، زيرا در عرصه ي فرهنگ، چنان بد عمل کرديم و مي کنيم که غايت پرواز جوان ما شده است داشتن ماشيني و موبايلي و درآمد باد آورده که شب ها بيدار بماند و روزها بخوابد و جاي جايش که رسيد، از تحليل ساده ترين مسئله زندگي اش عاجز بماند و هر روز بشود او را با واژه ها خوش آب و رنگ و بي محتوا فريفت و از جهلش در جهت « مصرف زدگي کالا و انديشه» استفاده کرد. در پرتو اين « تنبلي مزمن» که آسيب آن از هر عامل ديگري، حتي تهاجم نظامي دشمن خطرناک تر است و چون خوره به جان فرهنگ و زندگي و حتي آئين ما افتاده، هيچ مسئله اي در هيچ زمينه اي نيست که به يک دعوا ونزاع فرسايشي ختم نشود و جامعه پر شده از تک گوئي هاي بي پايان به جاي گفتگوهاي منصفانه تا نسل جواني که نه در مدرسه و نه در دانشگاه، تحقيق وپژوهش و تحليل را ياد نمي گيرد، دست کم با اين مناظره ها ته کاسه اش چيزي بماند.
جالب اينجاست که ما با اين بدن هاي شديداً فربه يا به شدت لاغر چون باز هم به همان دليل تنبلي مزمن، دنبال انواع و اقسام راه ها براي ورزش نکردن مي گرديم و براي هفت سنگ بازي کردن و لي لي بازي هم از دولت، استاديوم و زمين چمن مي خواهيم!» به اين زودي ها تن به کار نمي دهيم، در حالي که به هرطرف که نگاه مي کني، ده ها هزار کار نيمه تمام يا شروع نشده روي زميني مانده و «کار بلدها» بايد به جاي ده نفرکار کنند و «کار نابلدها» که محصول نظام آموزشي نا کارآمد و فقط مفتخر به انواع و اقسام مدارک دانشگاهي هستند، همچنان به جاي کار کردن به غرزدن و ايراد گرفتن ادامه مي دهند و ادعاهاي بزرگ دارند و براي انجام ساده ترين امور روزمره خود، کمترين مهارت ها را هم ندارند.
از آن سو اين نگراني هم وجود دارد که خود شفيتگي هي فردي که حاصل همان خود بزگ پنداري هاي ناشي از بي مهارتي است و شديداً جوانان ما را تهديد مي کند و يک جفت گوش ناشنواي آکبند به آنها عطا فرموده، به يک بيماري اجتماعي تبديل شود. آدم خود شيفته، حکم «قورباغه چاه نشين » را دارد. ماجرا از اين قرار است که قورباغه اي ته چاهي زندگي مي کرد و از گذر روزگار، فقط آمدن و رفتن روز و شب را مي ديد، آن هم به وسعت حلقه چاه! و فقط صداي خود را مي شنيد وپژواک آن را و به تدريج به اين نتيجه رسيد که در عالم «لنگه ندارد!» البته براي اين « بي لنگه بودن » کمترين زحمتي هم به خود نمي داد و فقط پرنده خيالش را رها کرده بود که از صبح تا شب، به او لوح تقدير بدهد و تنديس! تا يک روز نمي دانم خداوند براي او چه مصيبتي را لازم ديد که قورباغه، خودش را از ديوار چاه بالا کشيد و چشمتان روز بد نبيند! چون سرش را از لبه چاه بالا نياورده بود که يکهو چشم باز کرد و ديد که الي ما شاءالله توي دنيا قورباغه ريخته و چه سرو صدايي هم که راه نينداخته اند.
بد نيست که از چاه بياييم بيرون و نگاهي به دنيا بيندازيم.
در زمينه هاي فرهنگ، آداب و ادب اجتماعي، فرهنگ گفتگو و به ويژه نقد منصفانه و مودبانه و عقل پسند، انصافاً کميتمان به شدت لنگي مي زند، تنبل و از زير کار در برو هستيم ، منابع انرژي مادي و معنوي و فرهنگي خودمان را مفت و بي حساب هدر مي دهيم، در بسياري از مناصب به ويژه فرهنگي و ادبي و هنري، حرف را جاي لعل نشانده ايم و داد مي زنيم که چرا چرخ قطار نمي چرخد! تنبلي و پر حرفي و پر خوري و بي تحرکي، سرطان جامعه ماست؛ سرطاني که به رغم توانمندي هاي ما در عرصه بين المللي، اگر فکري عاجل برايش نداشته باشيم و چون سال هاي گذشته، وقت کشي کنيم، ما را از درون هم مي پاشد و نيازي به حيله هاي دشمن نيست. تجربه کشورهائي چون ژاپن و چين و آلمان پس ازجنگ جهاني و... نشان مي دهد که تنها راه نجات جامعه، کار مسئولانه، گريز از مصرف زدگي و اسراف، ساده زيستي معقول و عشق به سرافرازي حقيقي است که فقط در سايه ايمان و عشق و کار و کار و کار ميسر است و جز اين هر چه بگوئيم و شعار بدهيم ، راه به هيچ جا نخواهيم برد.
منبع:شاهد جوان ش 54
بگذريم، يادم هست هر وقت کسي از روي بغض يا حسادت از ما انتقادي مي کرد، مادر حسابي توي دلش مي رفت، ولي وقتي به خانه برمي گشتيم، مي گفت: « آدم عاقل نمي ذاره دشمن بياد توي خونه اش، ولي هيچ کس به اندازه دشمن و به سرعت اون نمي تونه به آدم حالي کنه که کجاي کارش عيب داره، بنابراين قدر دشمنان خودتون رو بدونين، بهشون رو ندين، ولي توي خلوت خودتون، خوب درباره حرف هاشون فکر کنين».
و از آنجا که هر آنچه در کودکي بر ذهن آدمي نقش مي بندد، کانّه نقشي است بر حجر، اين حرف او هم روي کله ي گچ ما نقش بست و روزي نيست که يک کادوي فرد اعلا براي کسي نفرستيم که کار و زندگيش را گذاشته و با قوي ترين ذره بين عالم، دنبال عيب و علت ما مي گردد! (البته ما آن قدر ها هم آدم مهمي نيستيم که ديگران کار و زندگي شان را بگذارند و اين کار را بکنند. مَثَل عرض کرديم!)
به هر حال بعد از دوره صفويه که بالاخره براي خودمان نساجي و قالي بافي و معماري و هنر هاي فرد اعلايي داشتيم و به همان ها هم پز مي داديم، يکي دو قرني گذاشتيم که ديگراني بر ما مسلط شوند و کار به جايي رسيد که روشنفکران فرهيخته ( که از فرهيختگي فقط همان « هيخ» اش را دارند!) به ما تلقين کردند وما هم از زور تنبلي و پرحرفي و پر خوري و پرخوابي، قبول و بدتر از آن باور کرديم که « ايراني لولهنگ هم نمي تواند بسازد!» و فلهذا ابتدا شديم که مصرف کننده مبهوت و انگشت حيرت به دندان گزان و ساکت و صامت کالاهاي بنجل فرهنگي و غير فرهنگي ديگران و بعدها مصرف کننده پر سرو صداي آن بنجل ها و کاسه هاي داغ تر از آش و براي هر چه که به خوردمان دادند، چنان به به و چه چهي راه انداختيم که خود صادر کنندگان آن کالاهاي فرهنگي و غير فرهنگي، متحير ماندند که واقعاً اجناسشان اين قدر تعريفي بود و خودشان خبر نداشتند؟!
کاربه جايي رسيد که تا سال هاي سال به دستمال کاغذي مي گفتيم «کلينکس» و به آبگرمکن مي گفتيم: «دئوترم» و به پودر رخشويي مي گفتيم : « فاب و تايد » و به نوشابه مي گفتيم: « فانتا و کانادا يا پپسي !» اين روزها، اين چيزها را کمتر مي گوييم، ولي جايش «درباره» را مي گوييم «رابطه با» ( که همان In Relation With خودمان است) و به جاي حرف و نقل و اين صحبت ها مي گوئيم comment و چنان صحبت مي کنيم که انگار همين الآن از نيويور ک سيتي تشريف آورده ايم! وخدا نکند که چنين نکنيم و از کلمات رايج وهمه فهم استفاده کنيم که حسابمان با کرام الکاتبين است و توي هيچ جمع روشنفکري و غير روشنفکري راهمان نمي دهند و به سرعت برق وباد، ما را به لقب مشعشع « بي کلاسي » مفتخر مي کنند!
توي اين حيص وبيص، صادر کنندگان کالاهاي فرهنگي وغير فرهنگي فوق الذکر، همچنان در کار تلقين «ايراني هيچي نمي شود » هستند وما که در زمينه هاي سياسي، ياد گرفته ايم حرفمان را با شجاعت و شهامت و واضح آشکار بزنيم، در زمينه هاي فرهنگي و اجتماعي، همچنان دچار درد مزمن و ظاهراً بي درمان « تنبلي» هستيم و سعي مي کنيم به جاي عمل، نظم، دقت، علم، کارآمدي، کار بي نقص و کم حرفي واحساس مسئوليت، فقط با حرف و شعار، به «پرت و پلا» هاي آنها، جواب هاي پرت و پلا تري بدهيم وهنوز تکليفمان با خودمان معلوم نيست که بالاخره به مفاخر ادبي و علمي و هنري خود افتخار کنيم يا نکنيم؟ طرفه آنکه هنوز تکليف مسلمان بودن يا نبودن امثال مولانا و حلاج و...و هم معلوم نيست و يک فرد منصف خداشناس هم پيدا نمي شود که اين تکاليف را معلوم کند! هنوز دانشجوي ما مفاخر بي شمار علم و ادب وهنر خود را نمي شناسد، در حالي که زندگي نامه فلان آرتيست و فوتباليست را فوت آب است و تقصيري هم ندارد، زيرا در عرصه ي فرهنگ، چنان بد عمل کرديم و مي کنيم که غايت پرواز جوان ما شده است داشتن ماشيني و موبايلي و درآمد باد آورده که شب ها بيدار بماند و روزها بخوابد و جاي جايش که رسيد، از تحليل ساده ترين مسئله زندگي اش عاجز بماند و هر روز بشود او را با واژه ها خوش آب و رنگ و بي محتوا فريفت و از جهلش در جهت « مصرف زدگي کالا و انديشه» استفاده کرد. در پرتو اين « تنبلي مزمن» که آسيب آن از هر عامل ديگري، حتي تهاجم نظامي دشمن خطرناک تر است و چون خوره به جان فرهنگ و زندگي و حتي آئين ما افتاده، هيچ مسئله اي در هيچ زمينه اي نيست که به يک دعوا ونزاع فرسايشي ختم نشود و جامعه پر شده از تک گوئي هاي بي پايان به جاي گفتگوهاي منصفانه تا نسل جواني که نه در مدرسه و نه در دانشگاه، تحقيق وپژوهش و تحليل را ياد نمي گيرد، دست کم با اين مناظره ها ته کاسه اش چيزي بماند.
جالب اينجاست که ما با اين بدن هاي شديداً فربه يا به شدت لاغر چون باز هم به همان دليل تنبلي مزمن، دنبال انواع و اقسام راه ها براي ورزش نکردن مي گرديم و براي هفت سنگ بازي کردن و لي لي بازي هم از دولت، استاديوم و زمين چمن مي خواهيم!» به اين زودي ها تن به کار نمي دهيم، در حالي که به هرطرف که نگاه مي کني، ده ها هزار کار نيمه تمام يا شروع نشده روي زميني مانده و «کار بلدها» بايد به جاي ده نفرکار کنند و «کار نابلدها» که محصول نظام آموزشي نا کارآمد و فقط مفتخر به انواع و اقسام مدارک دانشگاهي هستند، همچنان به جاي کار کردن به غرزدن و ايراد گرفتن ادامه مي دهند و ادعاهاي بزرگ دارند و براي انجام ساده ترين امور روزمره خود، کمترين مهارت ها را هم ندارند.
از آن سو اين نگراني هم وجود دارد که خود شفيتگي هي فردي که حاصل همان خود بزگ پنداري هاي ناشي از بي مهارتي است و شديداً جوانان ما را تهديد مي کند و يک جفت گوش ناشنواي آکبند به آنها عطا فرموده، به يک بيماري اجتماعي تبديل شود. آدم خود شيفته، حکم «قورباغه چاه نشين » را دارد. ماجرا از اين قرار است که قورباغه اي ته چاهي زندگي مي کرد و از گذر روزگار، فقط آمدن و رفتن روز و شب را مي ديد، آن هم به وسعت حلقه چاه! و فقط صداي خود را مي شنيد وپژواک آن را و به تدريج به اين نتيجه رسيد که در عالم «لنگه ندارد!» البته براي اين « بي لنگه بودن » کمترين زحمتي هم به خود نمي داد و فقط پرنده خيالش را رها کرده بود که از صبح تا شب، به او لوح تقدير بدهد و تنديس! تا يک روز نمي دانم خداوند براي او چه مصيبتي را لازم ديد که قورباغه، خودش را از ديوار چاه بالا کشيد و چشمتان روز بد نبيند! چون سرش را از لبه چاه بالا نياورده بود که يکهو چشم باز کرد و ديد که الي ما شاءالله توي دنيا قورباغه ريخته و چه سرو صدايي هم که راه نينداخته اند.
توهين ممنوع
بد نيست که از چاه بياييم بيرون و نگاهي به دنيا بيندازيم.
در زمينه هاي فرهنگ، آداب و ادب اجتماعي، فرهنگ گفتگو و به ويژه نقد منصفانه و مودبانه و عقل پسند، انصافاً کميتمان به شدت لنگي مي زند، تنبل و از زير کار در برو هستيم ، منابع انرژي مادي و معنوي و فرهنگي خودمان را مفت و بي حساب هدر مي دهيم، در بسياري از مناصب به ويژه فرهنگي و ادبي و هنري، حرف را جاي لعل نشانده ايم و داد مي زنيم که چرا چرخ قطار نمي چرخد! تنبلي و پر حرفي و پر خوري و بي تحرکي، سرطان جامعه ماست؛ سرطاني که به رغم توانمندي هاي ما در عرصه بين المللي، اگر فکري عاجل برايش نداشته باشيم و چون سال هاي گذشته، وقت کشي کنيم، ما را از درون هم مي پاشد و نيازي به حيله هاي دشمن نيست. تجربه کشورهائي چون ژاپن و چين و آلمان پس ازجنگ جهاني و... نشان مي دهد که تنها راه نجات جامعه، کار مسئولانه، گريز از مصرف زدگي و اسراف، ساده زيستي معقول و عشق به سرافرازي حقيقي است که فقط در سايه ايمان و عشق و کار و کار و کار ميسر است و جز اين هر چه بگوئيم و شعار بدهيم ، راه به هيچ جا نخواهيم برد.
منبع:شاهد جوان ش 54