شهيد مدني و مشاركت در خدمات اجتماعي
گفتگو با دكترحسين مسچي.
از چگونگي ورود شهيد مدني به همدان و عملكرد ايشان در اين شهر، از دوران قبل از انقلاب تا پيروزي انقلاب و پس از آن خاطراتي را بيان كنيد.
من در سال 1341 افتخار آشنايي با شهيد محراب حضرت آيت الله مدني را پيدا كردم. مطلب از اين قرار بود كه ايشان از تعدادي از همكاران مؤمن و مسلمان ما از جمله آقاي دكتر معز، آقاي دكتر حوائجي، آقاي دكتر ترابي و همچنين از مردم متدين و شريف و محترم و مؤمن شهر از جمله آقاي حاج سيد جواد حجازي، حاج صادق حجازي، حاج آقا فتحي و آقايان اخوان حسيني خواستند كه جلسات محرمانهاي در همدان داشته باشيم، چون ايشان در همدان تبعيد بودند. ايشان را از تبريز به همدان تبعيد كرده بودند و ممنوع المنبر هم بودند و نميتوانستند به طور علني در مجالس يا در منبر و مساجد صحبت كنند. از ما خواستند و آقايان هم محبت كردند و همكاري كردند و محرمانه اطلاع ميدادند و هر ده روز يا پانزده روز يك بار در منزلي جمع ميشديم و ايشان تشريف ميآوردند و صحبت و ما را راهنمايي ميكردند و آقايان را در جريان سياست روز كه آن زمان شديداً كنترل ميشد، قرار ميدادند. اين جلسات غالباً شب ها تشكيل ميشد، چون اغلب روزها همه كار داشتند. ما در مطب و در درمانگاه مهديه و جاهاي ديگر بوديم و ديگران هم همين طور.
يادم هست كه در آن شب ها قرآن تلاوت ميشد و بعد ايشان بحث و گفتگو ميكردند. در يكي از آن شب ها، مخاطبشان ما پزشكان بوديم كه آقا! مردم بيچارهاند، دستشان تنگ است و به درمان و دكتر نميرسد. بيائيد و كمك كنيد. آقاي دكتر معز جواب دادند:«حاج آقا! چه كمكي بكنيم؟« ايشان گفتند:«يك درمانگاه درست كنيد به نام درمانگاه مهديه.» دكتر معز گفتند:«حاج آقا! درمانگاه جا ميخواهد، پزشك ميخواهد، دارو ميخواهد، وسيله ميخواهد و كلاً هزينه بردار است. فرمودند:«چقدر پول ميخواهيد، به شما بدهم.» آقاي دكتر معز به مزاح توي گوش ما گفتند:«عجب آقاي پولداري!» شهيد مدني ادامه دادند و گفتند:«به اين بسنده نكنيد كه داريد در بيمارستان يا مطب خود كاري را انجام ميدهيد. كسي را در نظر بگيريد كه بيمار است و پولي ندارد. او يا بايد بميرد و زن و بچهاش بي سرپرست بمانند و يا بايد به بيمارستان ها برود و التماس كند كه او را بپذيرند. از اين گذشته كسي كه فوت ميكند، بايد زن و فرزندانش تحت سرپرستي قرار بگيرند. بنابراين بايد دارالايتام هم درست كنيد و اسمش را بگذاريد دارالايتام مهديه.» قبل از انقلاب كميته امداد و بهزيستي و اين چيزها كه نبود كه به مردم كمك كند. ايشان فرمودند:«من يك پيشنهاد ديگر هم دارم. شما كه ميخواهيد اين كارهاي خير را بكنيد، يك بانك مهديه هم درست كنيد. اگر كسي خواست دخترش را شوهر بدهد و پول ندارد جهيزيه تهيه كند، ميخواهد پسرش را زن بدهد و پول ندارد، زنش مريض است و ميخواهد او را براي معالجه ببرد تهران و به پول احتياج دارد. پول هائي را كه داريد، از بهرهاش صرف نظر كنيد و اين را بگذاريد در بانك مهديه و به مردم مستمند شهرتان كمك كنيد.»
ايشان اين پايه را گذاشتند و اما آمديم بعد از شايد كمتر از يك ماه، مهديه فعلي را كه مسجد بزرگي بود كه يك ساختمان آجري قديمي و حياط بزرگي داشت، به صورت پيغام از عدهاي از تجار و بازرگانان و مردم متدين شهر دعوت شد و آمدند و حياط مسجد پر شد و شهيد مدني فرمودند:«آقا! قرار است اين كارها را بكنيم.» فيالمجلس 500 هزار تومان جمع شد. شهيد مدني به آقاي دكتر معز گفتند بيائيد كه فعلاً 500 هزار تومان از هزينه لازم براي درمانگاه مهديه فراهم شده است. عدهاي هم تعهد كردند كه مبالغي را ماه به ماه بپردازند كه شايد الان هم ميپردازند. بالاي همان مسجد دو سه تا اتاق را گرفتيم و درمانگاه را در همان جا راه انداختيم. مردم را ميپذيرفتيم و تعدادشان آن قدر زياد بود كه قادر نبوديم كنترل كنيم. بعد هم مردم همكاري و همياري كردند و اين درمانگاه ساخته شد. زمين اين درمانگاه را مرحوم آيت الله جلالي دادند. ايشان ما را خواستند و گفتند آن طرف خيابان مسجدي را درست كنيد و اين مسجد را تبديل به درمانگاه كنيد. مردم كمك كردند و درمانگاه ساخته شد و بحمدالله روز به روز هم گسترش پيدا كرد. درمانگاه شماره 2 را پائين شهر، بنا كرديم و درمانگاه مهديه چشم در آنجا بنا شد و نيت اين است كه درمان يا رايگان و يا در حداقل هزينه باشد.
بعد از همدان مدتي شهيد مدني را به خرم آباد و بعد ممسني تبعيد كردند. ايشان چون سابقه بيماري ريوي داشتند، در آنجا امكان تهيه دارو برايشان مشكل بود و هر دو سه ماه يكمرتبه از همدان داروهايشان را بسته بندي ميكرديم و آقاي حاج سيد جواد حجازي يا آقاي حسيني برايشان ميبردند.
از خاطراتي كه با ايشان داريم اين است كه به ما توصيه كردند اگر ميتوانيد از اين كارهاي خير براي شهرهاي ديگر هم انجام بدهيد. عدهاي از اهالي لاله جين آمدند پيش ما و گفتند زميني داريم و ميخواهيم درمانگاه درست كنيم قرار شد برويم و زمين آنها را ببينيم و تصميم بگيريم كه چه كارهائي را بايد انجام بدهيم. خدا رحمت كند مرحوم آقاي اميني كه مسئول داروخانه ما بود، همراه با من آمد و رفتيم 21يا 22 بهمن و در گرماگرم انقلاب بود و تانك ها راه افتاده بودند كه به طرف تهران بروند. ما راه افتاديم برويم كه در جاده كرمانشاه ديديم آقا با عده زيادي از مردم در آنجا تشريف دارند. من رفتم خدمتشان و سلام عرض كردم. فرمودند كجا؟ عرض كردم فرموديد براي درمانگاه برويم. آمدهاي كه به لاله جين برويم. فرمودند ما آمده ايم جلوي تانك ها را كه ميخواهند به تهران بروند بگيريم و همين كار را هم كردند و نگذاشتند تانك ها بروند.
خاطره ديگرم اين است كه ايشان خيلي به بنده محبت داشتند و از نظر بيماري خودشان ما را احضار ميكردند، ميرفتيم خدمتشان و معاينه ميكرديم و دارو ميداديم. در ساختمان هتل بوعلي، ستاد انقلاب را درست كرده بودند و به آنجا تشريف ميبردند و اگر مواردي بود از ما كمك ميگرفتند. خدمتشان ميرفتيم و مشورت ميگرفتيم. حتي اظهار لطف به من فرمودند كه پستي را به بنده تحويل كنند و بنده از همان ابتدا عقيدهام بر اين بود كه فقط در راه پزشكي خدمت كنم و به كارهاي اداري نپردازم.
يكي از دوستان ما آقاي شمراني، كارمند امور اجتماعي بود و نامه هائي را كه از طرف امام از نجف و بعد پاريس ميآمد، تكثير ميكرد. انقلاب كه پيروز شد، ايشان را مدير كل همدان كرد. دكتر كي نژاد استاندار همدان بود. من رفتم خدمت آقاي مدني و گفتم دكتر كي نژاد دارد درباره آقاي شمراني اشتباه ميكند. من ايشان را ميشناسم. آقاي مدني نامهاي خطاب به دكتر كي نژاد نوشتند: «به قراري كه آقاي دكتر مسچي كه از مؤمنين به انقلاب است اعلام كردهاند آقاي شمراني فرد مؤمني است و شما در رفتارت تجديد نظر كن.»
روحش شاد. تا زماني كه اينجا تشريف داشتند، خدمتشان بوديم تا تشريف بردند تبريز و آن جريان پيش آمد و در محراب شهيد شدند و ما بسيار متأسف شديم ايشان آمرزيده هست. انشاءالله خداوند متعال درجات ايشان را متعالي بفرمايد، چون به انقلاب و به مردم، مخصوصاً مردم همدان خدمات شاياني كرد.
به نظر شما چرا از سخنراني ها و جلسات شهيد مدني، آثار مكتوب چنداني به جا نمانده است؟ البته آثار خدماتي ايشان مثل درمانگاه مهديه كه اشاره كرديد، به جا مانده، ولي اثر مكتوب آن گونه كه شايسته است، چيزي در اختيار ما نيست.
شهيد محراب حضرت آيت الله مدني مرد عمل بود و دلش ميخواست هر كار خيري را آناً و با دست خودش انجام بدهد. يك شب منزل ايشان بوديم و عده زيادي هم بودند. خبر دادند كه ممكن است به نيروهاي نظامي تهران كمك برسد ساعت يازده دوازده شب بود. ايشان گفتند بلند شويد برويم. گفتيم اين وقت شب كجا برويم؟ ايشان گفتند برويم و جاده تهران را خندق بكنيم كه نيروها نتوانند وارد شوند و رفتند و تونل جاده تهران همدان را به صورت آتشباري درست كردند. ايشان بيشتر اهل عمل بودند تا حرف.
برخوردشان با طبقات مختلف اجتماعي چگونه؟ با جوان ها برخورد خوبي داشتند و آنها را جذب ميكردند، ولي بيشتر با طبقه تحصيلكرده در تماس بودند و با آنها مشورت ميكردند. مدير كل هاي ادارات محرمانه با ايشان ارتباط داشتند و مسائل را خبر ميدادند.
اوايل انقلاب، گمانم روزهاي 22و 23 بهمن 57 بود. من در مطب نشسته بودم كه ديدم ايشان در ساعت 7 و 8 شب به من زنگ زدند. عرض كردم مشكلي داريد؟ بيايم معاينهتان كنم؟ فرمودند:«نه! شما زحمتي بكشيد. عدهاي از افراد و افسران را گرفته و به زندان بردهايم. زندان پزشك ندارد و پزشك قبلي فرار كرده است. اينها هم اظهار بيماري ميكنند، زحمت بكشيد و برويد اينها را معاينه كنيد.» من رفتم و ديدم فرمانده پادگان و عدهاي افسران و مسئولين در آنجا هستند. عدهاي از آنها بيمار بودند كه معاينه شان كردم و برايشان دارو نوشتم. آقاي راجي مسئول زندان بود. نسخه ها را گرفت و داد از بيرون داروها را تهيه كردند و آورد. تا چند شب هم ميرفتم و آنها را معاينه ميكردم و بعد به منزل ميرفتم.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 57
/ج
*درآمد
از چگونگي ورود شهيد مدني به همدان و عملكرد ايشان در اين شهر، از دوران قبل از انقلاب تا پيروزي انقلاب و پس از آن خاطراتي را بيان كنيد.
من در سال 1341 افتخار آشنايي با شهيد محراب حضرت آيت الله مدني را پيدا كردم. مطلب از اين قرار بود كه ايشان از تعدادي از همكاران مؤمن و مسلمان ما از جمله آقاي دكتر معز، آقاي دكتر حوائجي، آقاي دكتر ترابي و همچنين از مردم متدين و شريف و محترم و مؤمن شهر از جمله آقاي حاج سيد جواد حجازي، حاج صادق حجازي، حاج آقا فتحي و آقايان اخوان حسيني خواستند كه جلسات محرمانهاي در همدان داشته باشيم، چون ايشان در همدان تبعيد بودند. ايشان را از تبريز به همدان تبعيد كرده بودند و ممنوع المنبر هم بودند و نميتوانستند به طور علني در مجالس يا در منبر و مساجد صحبت كنند. از ما خواستند و آقايان هم محبت كردند و همكاري كردند و محرمانه اطلاع ميدادند و هر ده روز يا پانزده روز يك بار در منزلي جمع ميشديم و ايشان تشريف ميآوردند و صحبت و ما را راهنمايي ميكردند و آقايان را در جريان سياست روز كه آن زمان شديداً كنترل ميشد، قرار ميدادند. اين جلسات غالباً شب ها تشكيل ميشد، چون اغلب روزها همه كار داشتند. ما در مطب و در درمانگاه مهديه و جاهاي ديگر بوديم و ديگران هم همين طور.
يادم هست كه در آن شب ها قرآن تلاوت ميشد و بعد ايشان بحث و گفتگو ميكردند. در يكي از آن شب ها، مخاطبشان ما پزشكان بوديم كه آقا! مردم بيچارهاند، دستشان تنگ است و به درمان و دكتر نميرسد. بيائيد و كمك كنيد. آقاي دكتر معز جواب دادند:«حاج آقا! چه كمكي بكنيم؟« ايشان گفتند:«يك درمانگاه درست كنيد به نام درمانگاه مهديه.» دكتر معز گفتند:«حاج آقا! درمانگاه جا ميخواهد، پزشك ميخواهد، دارو ميخواهد، وسيله ميخواهد و كلاً هزينه بردار است. فرمودند:«چقدر پول ميخواهيد، به شما بدهم.» آقاي دكتر معز به مزاح توي گوش ما گفتند:«عجب آقاي پولداري!» شهيد مدني ادامه دادند و گفتند:«به اين بسنده نكنيد كه داريد در بيمارستان يا مطب خود كاري را انجام ميدهيد. كسي را در نظر بگيريد كه بيمار است و پولي ندارد. او يا بايد بميرد و زن و بچهاش بي سرپرست بمانند و يا بايد به بيمارستان ها برود و التماس كند كه او را بپذيرند. از اين گذشته كسي كه فوت ميكند، بايد زن و فرزندانش تحت سرپرستي قرار بگيرند. بنابراين بايد دارالايتام هم درست كنيد و اسمش را بگذاريد دارالايتام مهديه.» قبل از انقلاب كميته امداد و بهزيستي و اين چيزها كه نبود كه به مردم كمك كند. ايشان فرمودند:«من يك پيشنهاد ديگر هم دارم. شما كه ميخواهيد اين كارهاي خير را بكنيد، يك بانك مهديه هم درست كنيد. اگر كسي خواست دخترش را شوهر بدهد و پول ندارد جهيزيه تهيه كند، ميخواهد پسرش را زن بدهد و پول ندارد، زنش مريض است و ميخواهد او را براي معالجه ببرد تهران و به پول احتياج دارد. پول هائي را كه داريد، از بهرهاش صرف نظر كنيد و اين را بگذاريد در بانك مهديه و به مردم مستمند شهرتان كمك كنيد.»
ايشان اين پايه را گذاشتند و اما آمديم بعد از شايد كمتر از يك ماه، مهديه فعلي را كه مسجد بزرگي بود كه يك ساختمان آجري قديمي و حياط بزرگي داشت، به صورت پيغام از عدهاي از تجار و بازرگانان و مردم متدين شهر دعوت شد و آمدند و حياط مسجد پر شد و شهيد مدني فرمودند:«آقا! قرار است اين كارها را بكنيم.» فيالمجلس 500 هزار تومان جمع شد. شهيد مدني به آقاي دكتر معز گفتند بيائيد كه فعلاً 500 هزار تومان از هزينه لازم براي درمانگاه مهديه فراهم شده است. عدهاي هم تعهد كردند كه مبالغي را ماه به ماه بپردازند كه شايد الان هم ميپردازند. بالاي همان مسجد دو سه تا اتاق را گرفتيم و درمانگاه را در همان جا راه انداختيم. مردم را ميپذيرفتيم و تعدادشان آن قدر زياد بود كه قادر نبوديم كنترل كنيم. بعد هم مردم همكاري و همياري كردند و اين درمانگاه ساخته شد. زمين اين درمانگاه را مرحوم آيت الله جلالي دادند. ايشان ما را خواستند و گفتند آن طرف خيابان مسجدي را درست كنيد و اين مسجد را تبديل به درمانگاه كنيد. مردم كمك كردند و درمانگاه ساخته شد و بحمدالله روز به روز هم گسترش پيدا كرد. درمانگاه شماره 2 را پائين شهر، بنا كرديم و درمانگاه مهديه چشم در آنجا بنا شد و نيت اين است كه درمان يا رايگان و يا در حداقل هزينه باشد.
بعد از همدان مدتي شهيد مدني را به خرم آباد و بعد ممسني تبعيد كردند. ايشان چون سابقه بيماري ريوي داشتند، در آنجا امكان تهيه دارو برايشان مشكل بود و هر دو سه ماه يكمرتبه از همدان داروهايشان را بسته بندي ميكرديم و آقاي حاج سيد جواد حجازي يا آقاي حسيني برايشان ميبردند.
از خاطراتي كه با ايشان داريم اين است كه به ما توصيه كردند اگر ميتوانيد از اين كارهاي خير براي شهرهاي ديگر هم انجام بدهيد. عدهاي از اهالي لاله جين آمدند پيش ما و گفتند زميني داريم و ميخواهيم درمانگاه درست كنيم قرار شد برويم و زمين آنها را ببينيم و تصميم بگيريم كه چه كارهائي را بايد انجام بدهيم. خدا رحمت كند مرحوم آقاي اميني كه مسئول داروخانه ما بود، همراه با من آمد و رفتيم 21يا 22 بهمن و در گرماگرم انقلاب بود و تانك ها راه افتاده بودند كه به طرف تهران بروند. ما راه افتاديم برويم كه در جاده كرمانشاه ديديم آقا با عده زيادي از مردم در آنجا تشريف دارند. من رفتم خدمتشان و سلام عرض كردم. فرمودند كجا؟ عرض كردم فرموديد براي درمانگاه برويم. آمدهاي كه به لاله جين برويم. فرمودند ما آمده ايم جلوي تانك ها را كه ميخواهند به تهران بروند بگيريم و همين كار را هم كردند و نگذاشتند تانك ها بروند.
خاطره ديگرم اين است كه ايشان خيلي به بنده محبت داشتند و از نظر بيماري خودشان ما را احضار ميكردند، ميرفتيم خدمتشان و معاينه ميكرديم و دارو ميداديم. در ساختمان هتل بوعلي، ستاد انقلاب را درست كرده بودند و به آنجا تشريف ميبردند و اگر مواردي بود از ما كمك ميگرفتند. خدمتشان ميرفتيم و مشورت ميگرفتيم. حتي اظهار لطف به من فرمودند كه پستي را به بنده تحويل كنند و بنده از همان ابتدا عقيدهام بر اين بود كه فقط در راه پزشكي خدمت كنم و به كارهاي اداري نپردازم.
يكي از دوستان ما آقاي شمراني، كارمند امور اجتماعي بود و نامه هائي را كه از طرف امام از نجف و بعد پاريس ميآمد، تكثير ميكرد. انقلاب كه پيروز شد، ايشان را مدير كل همدان كرد. دكتر كي نژاد استاندار همدان بود. من رفتم خدمت آقاي مدني و گفتم دكتر كي نژاد دارد درباره آقاي شمراني اشتباه ميكند. من ايشان را ميشناسم. آقاي مدني نامهاي خطاب به دكتر كي نژاد نوشتند: «به قراري كه آقاي دكتر مسچي كه از مؤمنين به انقلاب است اعلام كردهاند آقاي شمراني فرد مؤمني است و شما در رفتارت تجديد نظر كن.»
روحش شاد. تا زماني كه اينجا تشريف داشتند، خدمتشان بوديم تا تشريف بردند تبريز و آن جريان پيش آمد و در محراب شهيد شدند و ما بسيار متأسف شديم ايشان آمرزيده هست. انشاءالله خداوند متعال درجات ايشان را متعالي بفرمايد، چون به انقلاب و به مردم، مخصوصاً مردم همدان خدمات شاياني كرد.
به نظر شما چرا شهيد مدني كه يك روحاني جوان بودند، بيش از ساير روحانيون مورد پذيرش مردم قرار گرفتند و ويژگي هاي ايشان چه بود؟
آيا آقاي مدني مخالف هم داشت؟
حضرت امام در توصيفي كه از ايشان كردند، از تعبير بي نظير يا كم نظير استفاده كردند. شما با توجه به خاطراتتان، از اين تعبير چه تحليلي داريد؟
به نظر شما چرا از سخنراني ها و جلسات شهيد مدني، آثار مكتوب چنداني به جا نمانده است؟ البته آثار خدماتي ايشان مثل درمانگاه مهديه كه اشاره كرديد، به جا مانده، ولي اثر مكتوب آن گونه كه شايسته است، چيزي در اختيار ما نيست.
شهيد محراب حضرت آيت الله مدني مرد عمل بود و دلش ميخواست هر كار خيري را آناً و با دست خودش انجام بدهد. يك شب منزل ايشان بوديم و عده زيادي هم بودند. خبر دادند كه ممكن است به نيروهاي نظامي تهران كمك برسد ساعت يازده دوازده شب بود. ايشان گفتند بلند شويد برويم. گفتيم اين وقت شب كجا برويم؟ ايشان گفتند برويم و جاده تهران را خندق بكنيم كه نيروها نتوانند وارد شوند و رفتند و تونل جاده تهران همدان را به صورت آتشباري درست كردند. ايشان بيشتر اهل عمل بودند تا حرف.
برخوردشان با طبقات مختلف اجتماعي چگونه؟ با جوان ها برخورد خوبي داشتند و آنها را جذب ميكردند، ولي بيشتر با طبقه تحصيلكرده در تماس بودند و با آنها مشورت ميكردند. مدير كل هاي ادارات محرمانه با ايشان ارتباط داشتند و مسائل را خبر ميدادند.
آيا موقعي كه به تبعيد هم مي رفتند با ايشان ارتباطي داشتند؟
از روزهاي انقلاب خاطره ديگري داريد؟
اوايل انقلاب، گمانم روزهاي 22و 23 بهمن 57 بود. من در مطب نشسته بودم كه ديدم ايشان در ساعت 7 و 8 شب به من زنگ زدند. عرض كردم مشكلي داريد؟ بيايم معاينهتان كنم؟ فرمودند:«نه! شما زحمتي بكشيد. عدهاي از افراد و افسران را گرفته و به زندان بردهايم. زندان پزشك ندارد و پزشك قبلي فرار كرده است. اينها هم اظهار بيماري ميكنند، زحمت بكشيد و برويد اينها را معاينه كنيد.» من رفتم و ديدم فرمانده پادگان و عدهاي افسران و مسئولين در آنجا هستند. عدهاي از آنها بيمار بودند كه معاينه شان كردم و برايشان دارو نوشتم. آقاي راجي مسئول زندان بود. نسخه ها را گرفت و داد از بيرون داروها را تهيه كردند و آورد. تا چند شب هم ميرفتم و آنها را معاينه ميكردم و بعد به منزل ميرفتم.
اشاره كرديد كه ايشان پست هائي را به شما پيشنهاد مي دادند. در اين باره هم توضيح مختصري بفرمائيد.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 57
/ج