باني 29 بهمن تبريز (2)
آيت الله قاضي در مورد ريخته نشدن خون مسلمين بسيار حساس بودند. واکنش ايشان بعد از واقعه 29 بهمن چه بود؟
چگونه؟
من رفتم منزلشان، ديدم به نوکرشان گفته اند که اگر فلاني آمد بگوئيد من بيايم داخل حياط و با ايشان صحبت کنم. نوکرشان جليل نامي بود. من تا رسيدم، دويد جلو. آقاي قاضي آمدند و نشستند روي پله و گفتند:«دو نفر از طرف گمانم آموزگار آمده اند و مي گويند برويد عراق و از امام بخواهيد راجع به سلطنت حرفي نزنند و فقط از قانون اساسي صحبت کنند.» آن موقع امام هنوز در عراق بودند . ايشان ادامه دادند:«من هنوز جوابشان را نداده ام به نظر شما به اينها چه بگويم؟» بالاخره دستگاه هم مخوف بود و يکدفعه نمي شد به آنها گفت که نمي روم. يک مقدار صحبت شد. آن دو نفر هم داخل اتاق بودند. يادم هست يکي از آنها دکتر ماجدي نامي بود در نخست وزيري که اهل تبريز بود. من چيزي به فکرم نرسيد. گفتم :«حالا برويم ببينيم صحبت چطور پيش مي رود و ما چه حرفي مي توانيم بزنيم.»
به اندروني منزل و اتاق آقا رفتيم. آنها هم آمدند. دکتر ماجدي شروع کرد با لحن تهديد آميز هارت و پورت کردن که:«بله، هواپيمائي در اختيار آقا گذاشته مي شود.من هم در خدمت آقا مي روم نجف و به امام مي گويم که شما سلطنت را مطرح نکنيد. از قانون اساسي و احياي آن و عمل به آن صحبت کنيد.» صحبت هايش توأم با تهديد بود. آنجا ناگهان اين فکر به نظر من آمد و گفتم:«من از آقا خيلي معذرت مي خواهم، ولي آقاي دکتر! امام در ايران نمايندگان زيادي دارند که بعضي از آنها منزلتشان پيش امام بالاتر از آقاي قاضي است.» بعد هم آقاي منتظري، آقاي مطهري، آقاي بهشتي و چند نفر ديگر را مثال زدم و گفتم:«شما چرا سراغ آنها نرفته ايد؟ اگر قرار باشد امام حرفي را بشنوند، حرف آنها را بيشتر مي شنوند تا حرف آقاي قاضي را. از ايشان دست برداريد و به سراغ آنها برويد تا بتوانيد بر امام غلبه کنيد. شما اگر آنها را بفرستيد مشکلتان شايد حل مي شود».
به اين ترتيب تيرشان به سنگ خورد و بلند شدند و رفتند. خداوند در آنجا آن جواب را به من القا کرد. البته مطالب ديگر هم گفتم که الان به خاطر ندارم، ولي جان مطلب اين بود که گفتم، بالاتر از آقا زياد هستند که به امام نزديک ترند. دنبال آنها برويد. بعدها فهميديم سراغ بعضي ها رفته بودند، ولي آنها قبول نکرده بودند. بعضي ها را هم وادار کرده بودند که به عراق بروند، ولي امام حرفشان را قبول نکرده بودند. هر کسي از عوامل حکومت که مي خواست با امام ملاقات کند، ايشان مي فرمودند:«اول استعفا بدهد، بعد بيايد.» همان طور که در مورد بختيار هم اين چنين فرمودند. در هر حال عوامل رژيم از خيلي جاها سرخورده شده بودند و مي خواستند اگر بتوانند آقاي قاضي را بفرستند. آن موقع امام در عراق بودند و هنوز به پاريس نرفته بودند. آنهايي هم که پيش امام فرستاده بودند، از اهل علم بودند، ولي امام در مقابل ظلم و حرف زور مي ايستادند و با اين حرف ها از حرف خودشان برنمي گشتند. آقاي شريعتمداري هم که منحصراً بر اجراي قانون اساسي تکيه مي کرد.
نقش آيت الله قاضي بعد از پيروزي انقلاب چه بود؟
مرحوم آقاي قاضي بعد از انقلاب کم ماندند، چون در سال 58 به شهادت رسيدند و انصافاً در اين مدت از مشکلات، اذيت ها و حسادت ها خيلي خسته شدند. در واقع ايشان رهبر تبريز بودند و به ايشان خميني آذربايجان مي گفتند و رهبريت با ايشان بود. همه چيز دست ايشان بود و اجرا کننده آن دستورات، تقريباً من بودم و ما هم الحمدلله رب العالمين خيلي به زحمت افتاديم. انصافاً آن موقع شخصيتي داشتيم و حالا شخصيتي خيلي پايين تر و کمتر داريم. آن زمان زندگي تا حدودي آرامي داشتيم، در حالي که الان زندگي پر ماجرايي داريم. قبل از انقلاب مشکل ما فقط ساواک بود، اما پس از انقلاب مشکل ما از يک طرف روحانيون بودند، از طرفي مؤمنين عوام بودند، روشنفکران بودند، دانشگاهيان بودند، حالا مسائل خارجي بماند. وجود گروه هاي مختلف مثل فدائيان که يک دسته شان اقليت بودند، يک دسته شان اکثريت، مجاهدين، حزب رنجبر و الي ماشاالله احزاب و گروه هاي ريز و درشت. آن قدر مشکلات داشتيم که الان قادر نيستم يک امضا بکنم. دستم مي لرزد و اعصابم خسته است و با زحمت مي توانم امضا کنم و چيزي نمي توانم بنويسم. آن موقع آدم سالم و شادابي بوديم. همه چيزمان را روي انقلاب گذاشتيم. خدا کند خداوند چيزي به ما بدهد.
با اين اوصاف ما در درجه نازله بوديم و آقاي قاضي در درجه اول بودند. يکي از اذيت هايي که ايشان را مي کردند اين بود که وقتي به ما مي رسيدند، از ايشان سعايت مي کردند و دروغ هايي را به ايشان مي بستند و بالعکس. به حدي گرفتار اين مشکلات کوچک و بزرگ از داخل بوديم که مجال آنکه به بيرون از مملکت نگاهي بيندازيم، نداشتيم. از يک طرف شهر به هم ريخته بود، چون نه استاندار داشت، نه فرماندار، نه لشکري، نه شهرباني و نه اداره خاصي که جوابگوي مردم باشد. واقعاً هيچي نداشت. آن موقع در کاخ جوانان که الان سازمان تبليغات اسلامي شده است، حضور داشتم و مسئوليت ها بر دوشم بود، يعني مي بايست هم کار دادگستري مي کردم، هم شهرباني و حفاظت از شهر و غيره و اينها کارهايي هم بودند که بلد نبودم. آقاي قاضي هم در رأس اين جريان بودند.
آيت الله قاضي چه نوع کارهايي مي کردند؟
کارهاي ايشان بيشتر مراجعات مردم در انواع مختلف با توقعات مختلف و متضاد بود. در واقع همه، همه چيز را از آقاي قاضي مي خواستند. علاوه بر اين امنيت هم مي خواستند. خيال مي کردند بايد يک شبه همه کارها درست شود. يکي طلبکار بود و مي گفت، بايد طلب مرا وصول کنيد. ديگري بدهکار بود و مي گفت، بايد بدهي مرا تأمين کنيد. در واقع کارهاي غير مربوط فراواني هم به ايشان ارجاع مي شد.
با توجه به اينکه انقلاب در سال 57 پيروز شد و ايشان در مرداد سال 58 به امامت جمعه منصوب شدند، در مورد انتصاب ايشان به امامت جمعه نکته خاصي به خاطر داريد؟ امام چرا ايشان را منصوب کردند. از حاشيه هاي اين قضيه خاطره اي به ياد داريد؟
بالاخره آقاي مدني به تبريز آمدند و در منزل آقاي قاضي منزل کردند. بعد متوجه شديم که عده اي شياطين مؤمن نما تلاش کردند بين آقاي مدني و آقاي قاضي مسائلي را ايجاد کنند. اين مسائل گسترش يافت تا موضوع نماز جمعه پيش آمد. آقاي قاضي نماينده ثابت امام در تبريز بودند. با خود آقاي مدني خدمت امام رفتيم و براي ايشان هم نمايندگي گرفتيم. امام آن موقع در قم در منزل آقاي يزدي بودند . آقاي مدني به من گفتند:«به امام بگوييد در آن حکم، نظارت بر ادارات را هم منظور کنند.» من هم به امام عرض کردم و امام فرمودند آن را هم بنويسيد. آمدن آقاي مدني به اين دليل بود که آقاي قاضي در تبريز تنها شده بودند و طرفداران آقاي شريعتمداري از اهل علم زياد بودند، بنابراين امام فرمودند آقاي مدني را بياوريم تا کمک آقاي قاضي شود و اينها هم کمي قدرت پيدا کنند. در واقع هدف اين بود، ولي از اين هدف سوء استفاده شد، به اين ترتيب که عده اي دور آقاي مدني جمع شدند و شيطنت کردند تا رقابتي بين اينها ايجاد شود. اين ماجراها ادامه داشت تا روزي رسيد که بنا شد کسي بيايد و نماز جمعه را بخواند . در نماز جمعه مي ديديم يک عده آقاي قاضي را جلو مي کشند و عده اي هم آقاي مدني را. از يک طرف آقاي قاضي پدر ما بودند و از طرفي خودم آقاي مدني را از مهاباد به تبريز آورده بودم. در مطالبي که راجع به آقاي مدني مي نويسند، ممکن است اين مسئله را نگويند، چون نمي دانند جريان از چه قرار بود. اغلب اين نوشته ها واقعاً غير مستندند. اسناد اينکه چه شد که آقاي مدني را آورديم و بعد از آمدنشان چه اتفاقي افتاد، نزد من است. من ديدم مسئله طور ديگري شد و مطالبي هم از راديو پخش مي شد. در باغ گلستان کميته اي داشتيم. من به آنجا رفتم و از راديو قضايا را دنبال کردم و سعي داشتم دخالت نکنم. اين را بايد بگويم که الان هم آقاي قاضي برايم از آقاي مدني مقدس ترند، چون ايشان هم حقوقي به گردنم دارند و هم حقوقي به گرن شهر تبريز دارند که آقاي مدني رضوان الله تعالي عليه، آن حقوق را ندارند. آقاي مدني مدتي در اينجا بود و بعد ايشان را شهيد کردند. آن روز ديدم که بالاخره آقاي قاضي شروع کردند به نماز خواندن تقريباً هم با اضطراب هم شروع کردند. نماز جمعه اول در ميدان راه آهن برگزار شد. بعد از آقاي قاضي، آقاي مدني رحمه الله عليه امامت مي کردند.
آيا در اين باره نظر امام کسب نشده بود؟
شما چند بار به جريان خلق مسلمان يا قبل از انقلاب به جريان افرادي که طرفدار آيت الله شريعتمداري بودند و با آقاي قاضي اختلاف داشتند، اشاره کرديد. ريشه اين اختلافات در چه بود؟
چرا؟
به اين خاطر که ايشان را مقداري جاه طلب و علاقمند به رياست مي ديديم.
آيا از ارتباط ايشان با ساواک و دستگاه اطلاعي داشتيد؟
آقاي قاضي علاقمند بودند اتحاد شهر حفظ شود تا به اين ترتيب بهانه به دست بهانه جوها نيفتد. از طرفي هم زياد ايشان را اذيت مي کردند. در مقاطعي علما تصميم گرفتند وقتي ايشان به مجالس و مساجد مي آيند، بلند نشوند و جا ندهند. بعضي ها مي رفتند و با نشستنشان براي ايشان جا مي گرفتند تا آقاي قاضي که مي آيند معطل نشوند. آقاي شريعتمدار خيلي علاقمند بود ايشان را جذب کند. من در مرحله نازله بودم، ولي آقاي شريعتمداري ما را به ناهار دعوت کرد که از تبريز به قم برويم. يکي از افرادشان با بنز آمد و مرا براي ناهار به منزل آقاي شريعتمداري برد. در راه هم تصادف هم کرديم که چيزي نشد. در واقع آقاي شريعتمداري علاقه داشت آنهايي را هم که در مقابلش بودند جذب کند ايشان اخلاق خوبي داشت، جذابيت داشت و اگر بعضي حرکت ها نبود، آقاي شريعتمداري آدم باکمالي بود. با اخلاق بود، فقيه بود، محقق بود. انصافاً آقا بود و مزايائي داشت. اين طور نبود که بگوئيم همه اش منفي بود، ولي اين حالت را داشت که خيلي دلش مي خواست رئيس شود. حالا ممکن است در نزد خودش و خداي خودش توجيهي براي اين کار داشته باشد، اما به اين کار علاقمند بود.
روزي همراه با نه ده نفر از اساتيد دانشگاه و اصناف بازار، براي مشورت درباره ي اصلاح آذربايجان خدمت امام رفتيم و با ايشان حرف زديم. امام فرمودند:«برويد به آقاي شريعتمداري بگوئيد.» ما هم خدمت آقاي شريعتمداري رفتيم. ايشان خيلي از ما عصباني بود. تا آن روز هيچ وقت ايشان را آن طور نديده بودم. آن پسرشان هم که الان در آلمان است، آمد کنار در ايستاد و گفت:«آقاي بنابي بياييد اينجا.» من هم رفتم و او گفت:«آذربايجان لانه ماست. ما نمي گذاريم در آنجا خميني لانه بسازد.» اينها چنين تفکري را داشتند. خلاصه کارهاي زشت و غيراسلامي کردند و متأسفانه آقاي شريعتمداري را هم به اين مسير انداختند . حتي استاندار اول که مقدم مراغه اي بود و نه نماز مي خواند و نه از دين چيزي مي فهميد، از طرف آقاي شريعتمداري منصوب شده بود و در خبرگان قانون اساسي هم با تأييد ايشان رأي آورد. مسائل زياد است و يکي دو تا نيست. خيلي از آنها را مقدم و مؤخر مي گويم و به صورت منظم هم همه آنها در خاطرم نيست.
آيا راجع به شهادت آقاي قاضي نکته ديگري به خاطر داريد؟
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 51
/ج