جلال آل احمد و سينما (1)
جلال آل احمد (1347-1302) بانفوذترين و تأثيرگذارترين چهره ي روشنفکري کشورمان در دهه ي 1340 شمسي بود. اين روشنفکر راديکال با قلم تيز و براي خود به نقد اساسي سکولاريسم و مدرنيسمي پرداخت که تصور مي رفت در دهه هاي بعدي بر عرصه ي سياست ايران سيطره يابد. آل احمد ضمن نقد روشنفکران سکولار ايراني و همدست ناميدن آنها با غرب، در پي يک مدرنيته ي اصيل بود؛ مدرنيته اي منطبق با فرهنگ بومي.
توضيح پديده اي همچون جلال آل احمد براي نسلي که دوران قبل از انقلاب را درک و تجربه نکرده اندکي دشوار است. آل احمد از آن سنخ روشنفکراني بود که به خود اجازه مي داد که در هر حيطه اي وارد شود و اظهارنظر کند؛ از سياست و اقتصاد گرفته تا فرهنگ و هنر و ادبيات و نقاشي و معماري و تاريخ و فلسفه و... آل احمد از اين حيث نقش حکيم همه چيزداني را بازي مي کرد که رصد کننده ي نقش حکيم همه چيزداني را بازي مي کرد که رصدکننده ي تيزبين و جستجوگر جامعه ي اطراف اش است. اين ميل سوزان براي آگاهي يافتن و آگاه کردن باعث شد که وي به چهار گوشه ي جهان ( يا به قول خودش چهار کعبه ي جهان) سفر کند و به هر وادي فکراي سر بزند. او در طول زندگي نسبتاً کوتاه اش جستجوگر بي قراري بود در پي يافتن آرماني براي حل مشکلات ريز و درشت جامعه و کشورش. در جواني به مارکسيسم و کمونيسم رو آورد و با حزب توده همراه شد اما موقعي که سرسپردگي حزب به شوروي را به عينه مشاهده کرد راه جدايي از حزب و مارکسيسم را پيش گرفت. گذرگاه بعدي اش سوسياليسم و « راه سوم» خليل ملکي بود اما از اين يکي نيز عبور کرد و رو به غرب آورد تا اگزيستانسياليسم را تجربه کند. اما آشنايي با غرب، باعث شد تا بر شدت انتقادهايش از مدرنيسم غربي و سکولاريسم افزوده شود. او که در آثار اوليه ي خودش و مخصوصاً در قصه هايش به جهالت ناشي از پيروي کورکورانه از ارزش ها و عادات ايراني- اسلامي حمله کرده بود، حالا با قدرت هر چه تمام از « بازگشت به اصل» و « بازگشت به اسلام» به عنوان تنها راه حل مسائل و مشکلات عديده ي کشور دفاع مي کرد. جلال آل احمد به اين ترتيب در دو دهه ي پاياني رژيم شاه به يکي از قدرتمندترين منتقدان رژيم شاهنشاهي مبدل شد. دو کتاب غرب زدگي و در خدمت و خيانت روشنفکران جلال تبديل به اسنادي گويا و روشنگر براي محکوميت نظام شاهنشاهي شدند. جلال به ويژه در ده سال پاياني حيات اش دو نقش متضاد را يکجا ايفا کرد: وي هم روشنفکر بود و هم يکي فعال سياسي؛ هم انتلکتوئل بود هم آژيناتور. خودش هم به اين تناقض وجودي اش آگاهي داشت، آنجا که گفت:« فرقي هست بين يک معلم و يک مبلغ. يک مبلغ معمولاً دست مي گذارد روي تعقل جماعات قليل. فرق ديگر اينکه يک مبلغ از يقين شروع مي کند و با يقين حرف مي زند. اما يک معلم با شک شروع مي کند و با شک حرف مي زند... من از نظر شغل معلم ام، اما ضمناً خالي از تبليغ هم نيستم. نمي دانم چه ام...»
اما ما مي دانيم او چه بود. او نفس مخالفت کردن با وضع موجود بود. جلال آدمي بود با علايق بس متنوع. اين تنوع گرايي و پرکاري به وي اجازه نداد تا در هيچ حيطه اي به « تخصص» برسد. اما او به رغم همه ي کم و کاستي هايش، منقد وضع موجود بود و پرچم مخالفت کردن با مستبدين حاکم را همواره در اهتزار نگه مي داشت. ما مي توانيم با نظرات سياسي و فلسفي جلال موافق يا مخالف باشيم اما قطعاً با سر يک چيز نمي توانيم اختلاف نظري داشته باشيم: او نفس اعتراض در يک جامعه استبدادزده بود.
دکتر سيمين دانشور، همسر جلال آل احمد در چند جمله عصاره ي جلال را اينگونه توصيف کرده است:
« جلال در راه بود و با عشق مي رفت. چرتکه نمي انداخت و اصالت داشت و اگر به دين رو آورد، از روي دانش و بينش بود، چرا که مارکسيسم و سوسياليسم و تا حدي اگزيستانسياليسم را قبلاً آزموده بود و بازگشت نسبي او به دين و امام زمان راهي به رأفت انسانيت و رحمت و عدالت و منطق و تقوا بود؛ جلال درد چنين ديني را داشت.»
مجموعه ي مطالب و نوشته هايي که جلال آل احمد راجع به ادبيات و فرهنگ و هنر نوشته، يک دوره ي بيست و چهار ساله را ( از 1324 تا 1348) شامل مي شود. اين مقالات و نوشته ها طيف گسترده اي را در بر مي گيرد از موسيقي و نقاشي گرفته تا نمايش و ادبيات. اما علاقه و توجه اصلي جلال در اين عرصه، عمدتاً معطوف به نمايش و تئاتر بود؛ تئاتري که در دهه ي چهل- دهه اي که فعاليت هاي نوشتاري جلال به اوج خودش رسيد- يک دوره ي طلايي را در کشور ما از سر گذراند. جلال تماشاگر پيگير نمايش هاي ايراني بود و نقد و نظرش براي اهالي تئاتر اهميت بسياري داشت. جلال برخلاف احترامي که براي تئاتر ايراني قائل بود، هيچ عنايتي به سينماي ايران نداشت. جلال فراتر از اين، سينماي فارسي را مظهري از فساد مدرنيسم و غرب زدگي مي دانست. در کتاب غرب زدگي- مهم ترين کتاب جلال- اشارات نسبتاً زيادي به سينما شده است:
« تضادهاي ديگري هم داريم ناشي از همين غرب زدگي: اولين قدمي که شهرنشين بر مي دارد اين است که به شکم خود برسد و بعد به زير شکم خود. و براي حصول به اين دومي به سر و پز خود. چون در ده که بوديم به اين همه دسترس نداشتيم. چنين قحطي زده اي که يک عمر در ده نان و دوغ خورده، در شهر شکم اش را که با ساندويچ سير کرد، سراغ سلماني و خياطي مي رود و به سراغ فاحشه خانه. حزب و جمعيت که ممنوع است، مسجد و محراب هم که فراموش شده و اگر نشده همان در محرم و رمضان کافي است. و به جاي همه ي اين ها سينماها هستند...»
جلال در ذيل همين صفحه از کتاب غرب زدگي به نقل از مقاله ي سينما و مردم از يکديگر چه مي خواهند، مي نويسد:« سينما در رديف مواد مخدر و سيگار در ايران پناهگاه فراريان از نگراني- از خانه و خانواده- فراريان از مدرسه و محروميت جنسي و ديگر محروميت ها شده است. تنها در تهران مردم سالي سي و سه ميليون بار به سينما مي روند و از اين بابت پانصد ميليون ريال مي پردازند.» جلال سپس نظرات 16 متخصص آمريکايي را که در سال 1957 ميلادي در کتاب ايران راجع به مقوله ي سينما اظهار نظر کرده اند، نقل مي کند:« ايراني متمايل به غرب، در فيلم ها تمدن جديدي را که در تعليم و تربيت جديدش به وي وعده داده اند و در زندگي محروم از آن است مي يابد. براي وي سينما گريزگاهي اجتماعي و مملو از ناکامي و پناهندگي به جهاني رويايي است که ارزش هاي غربي وي در آن تحقق مي پذيرد...»
جلال در بخش ديگري از کتاب غرب زدگي مي نويسد:
« اما شهرها- اين عضوهاي سرطاني- که به بي قوارگي و بي اصالتي روز به روز در حال رويش و گسترش اند، روز به روز خوراک بيشتري از مصنوعات غربي را مي طلبند و روز به روز در انحطاط و بي ريشگي و زشتي يکدست تر مي شوند. هر کدام چهار خياباني با مجسمه اي طبق بخشنامه! در وسط ميدان... خالي از مراکز اجتماعات و کتابخانه .... و نه حزبي در کار و نه باشگاهي و نه گردشگاهي و دست بالا يکي دو تا سينما که هر کدام چيزي جز وسيله اي براي تحريک اسافل اعضا نيستند و در آنها وقت مي توان کشت يا تفنن بي ربط کرد. سينماهاي ما نه آموزشي مي دهند و نه کمکي به تحول فکري اهالي مي کنند و به جرأت مي توان گفت که در اين سوي عالم هر سينما فقط قلکي است تا هر يک از اهالي شهر هفته اي دو تومان يا سه تومان در آن بريزند تا سهام داران اصلي متروگلدوين مه ير ميليونر شوند. سازنده ي فکر اهالي شهرهاي ما يا اين سينماها هستند يا راديوي حکومتي است و يا رنگين نامه ها. و اين ها همه در راهي گام مي زنند که به کنفورميسم مي انجامد. يعني همه را سروته يک کرباس کردن. خانه ها هم مثل هم، لباس ها يک جور .... و بدتر از همه طرز تفکرها. و اين است بزرگ ترين خطر شهرنشيني تازه پاي ما... مشکل ديگر از مشکلات اجتماعات غرب زده اينکه علاوه بر آدم هاي سر به زير و پا به راه که مي سازد- به قصد خدمتکاري ماشين- آدم هاي نوع جديدي هم مي سازد که مي توان « قهرمان هاي از پيش ساخته» به ايشان گفت؛ عين خانه هاي از پيش ساخته. در وجود ذي وجود ستارگان سينما- يا در سرنشينان موشک هاي فضانورد- و اين البته منطقي هم هست وقتي همه ي مردم را سر و ته يک کرباس کردي که هيچکدام هيچ سر و گردني از ديگران برتري ندارند چاره اي نيست جز اينکه گاه به گاه با يک قهرمان از پيش ساخته اين يکدستي در ابتذال بشري را بشکني و نمونه اي بدهي تا نوميدي يکسره نباشد. اين است که در عين حال که مثلا کمپاني فورد به فلان دانشکده آمريکايي سفارش سالي فلان قدر نفر متخصص برق و مکانيک مي دهد با فلان مشخصات، فلان کارخانه اي فيلمبرداري هم کار خودش را مي کند. يعني قهرمان سازي طبق نقشه اش را. اگر يک وقتي بود که فلان شجاعت معين، و نه با قرار قبلي، از کسي سر مي زد و آن کس قهرمان مي شد و شاعران در مدح اش سخن مي راندند حالا فلان کمپاني فيلمبرداري کسي را مي خواند که اداي فلان شجاعت تاريخي يا افسانه اي را براي فلان فيلم دربياورد و بيا و ببين که روزنامه ها چه داد سخن مي دهند و راديوها و تلويزيون ها. و کمپاني که به هر صورت تجارت اش را مي کند چه پول ها خرج تبليغات مي کند و براي قهرمانان خود چه واقعه تراشي ها مي کنند و ازدواج و طلاق شان را و دزديدن بچه شان را و شرکت شان را در مبارزه ي سفيد و سياه و رقصيدن شان را در فلان شب با فلان ملکه ي مطلقه والخ... از يکي دو سال پيش از اينکه فيلم آماده شود و مدام در روزنامه و راديو و تلويزيون مي گذارد و مي گذارد تا به حدي که خبرش از مسير رويتر و آسوشيتدپرس حتي به گوش وسايل انتشاراتي تهران و سنگاپور و خرطوم هم مي رسد. آن وقت نوبت استفاده است و فيلم با ابهت و جبروت و شب افتتاح واحد در پانزده پايتخت جهان و شرکت رجال و غيره بر پرده مي افتد. و نتيجه؟ يک قهرمان ديگر به صف قهرمانان روي پرده افزوده شده است، يعني در حقيقت از يک قهرمان تاريخي و افسانه اي ديگر سلب حيثيت و اعتبار شده است.»
جلال دو صفحه ي آخر مهم ترين کتاب خود، غرب زدگي، را با اشاراتي به سينماي جهان، به پايان مي رساند:
« فيلم مهر هفتم را در تهران ديديم. اثر اينگمار بر گمان سوئدي. فيلمسازي از منتهي اليه شمالي دنياي غرب. آدمي درست از جوار شب هاي قطبي. داستان فيلم در قرون وسطي مي گذرد... در سرزميني باز هم طاعون زده. شواليه اي خسته و شکست خورده و وازده از جنگ هاي صليبي به وطن برگشته است... و اکنون من کم ترين- نه به عنوان يک شرقي بلکه درست به عنوان يک مسلمان صدر اول که به وحي آسمان معتقد بود و گمان مي کرد که پيش از مرگ خود در صحراي محشر ناظر بر رستاخيز عالميان خواهد بود- مي بينم که آلبر کامو و اوژن يونسکو و اينگمار بر گمان و بسي ديگر از هنرمندان و همه از خود عالم غرب مبشر همين رستاخيزند. همه دل شسته از عاقبت کار بشريت اند... بشريتي که اگر نخواهد زير پاي ماشين له بشود بايد حتما در پوست کرگدن برود... به همين مناسبت قلم خود را به اين آيه تطهير مي کنم که فرمود: اقتربت الساعه و انشق القمر... »
اگر غرب زدگي با اشاراتي به فيلم مهر هفتم و سازنده اش اينگمار بر گمان پايان مي پذيرد، اين امر بي دليل نيست. جلال گرچه از فيلم فارسي بي زار بود اما عاشق پرشور سينماي با کيفيت غربي و جهاني بود. بي اغراق، مهم ترين و اصلي ترين مشغله ي جلال در سفرهاي خارجي اش تماشاي فيلم بود. او حتي در ايران هم که بود هيچ فرصتي را براي تماشاي فيلم هاي خارجي از دست نمي داد؛ هر چند که از بابت کيفيت پائين دوبله ي فيلم هاي خارجي شاکي بود. نامه هاي جلال به همسرش و همين طور سفرنامه هاي وي به آمريکا و اروپا پر است از شرح و نقد فيلم هايي که وي روي پرده ي سينماها مي ديده است. او آنچنان سينمادوست قهاري بود که در تاريکي سالن سينما قلم و کاغذ از جيب اش بيرون مي آورد و مشتاقانه نکات مهم فيلم را يادداشت برداري مي کرد. جلال سينماي با کيفيت غرب را خوب مي شناخت و به تکنيک هاي اين سينما، يا به قول خودش حقه هاي سينمايي، اشراف کامل داشت. اما عجبا که اين آدم سينمايي هرگز وسوسه نشد که با سينماي ايران – با بخش نسبتاً سالم اين سينما- همکاري کند. جلال از اين حيث نقطه ي مقابل غلامحسين ساعدي بود. ساعدي اهل فيلم تماشا کردن نبود و به سينما نمي رفت اما با بخش روشنفکري سينماي ايران همکاري کرد. ولي جلال سينماروي حرفه اي و جنون آسايي بود که هرگز حاضر به همکاري با هيچ بخشي از سينماي ايران نشد شايد هم يک دليل اين عدم اشتياق ناشي از اين بود که سينماي متفکر ايراني عملاً بعد از مرگ جلال بود که زاده شد. جلال البته تنها يک بار وسوسه شد که کار سينمايي کند، اما نه با ايراني ها که با غربي ها. جلال شرح مفصل اين ماجرا را در کتاب سفر فرنگ اش داده است:
« عجب دنياي مسخره اي است اين رابطه ي شرق و غرب! امروز در يک هفته نامه ي پاريسي ديدم که جناب مارسل کاموي فيلمبردار ( و کارگردان) همان قصه ي پرنده ي بهشتي را که مي خواست در ايران درست کند، برداشته برده کامبوج و يک فيلم کرده. در معرفي اش نوشته بود "افسانه اي اگزوتيک، عشق يک فقير کولي به يک دختر زيباي رقاص، که در کامبوج امروز مي گذرد." و حالا فيلم را دارند در سينماهاي درجه اول سمت راست رودخانه نمايش مي دهند؛ يعني در محلات اعيان نشين پاريس. با بليت سينماهاشان گران. اين يکي، پانزده فرانک، که نمي توانم بروم ببينم. اما خيلي دلم مي خواست ببينم چه دسته گلي به آب داده. ( مارسل کامو) تهران که آمده بود، اسم دختر رقاص، مريم بود و اسم جوان عاشق، رستم. که پهلواني است و نقش رستم را بازي مي کند و با استفاده ي اندکي از شاهنامه و به وساطت دوستي، سناريو را دادند دست ما که راست و ريس کنيم و رنگ محل ( به آن) بدهيم و ديگر قضايا. يادم است خلاصه ي قصه بيژن و منيژه را برايش درآورده بودم و حالي اش کرده بودم پر سيمرغ آتش بزند و از اين حرفها بهش يادآوري کرده بودم که دور و بر نفت نپلکد. چون قرار است دسته ي نمايش دهنده ي سيار، سري به تخت جمشيد و اصفهان بزند. با مناظر جهان گردپسند با چاه هاي نفت و ديگر قضايا. و همين جوري ها شد که يارو ( مارسل کامو) منصرف شد. به گمانم نسخه اي از آن يادداشت را نگه داشته ام. از آن سناريو، فعلا اسم اش مانده. پرنده ي بهشتي... و عجب قطعه ي خوشمزه اي مي شود در اين باب ساخت. به اسم حسن روابط شرق و غرب. که يک بنده ي خدايي است و يک سناريو نوشته ( يادم است قرار بود رستم از توي يک تابلوي مينياتور دربيايد و راه بيفتد دنبال قضاياي فيلم. لابد حالا عين همين کلک را آن طرف ها زده و از ميان جماعت تشکيل دهنده ي يک نقش برجسته، بر ديوار معبدي در کامبوج، يارو را بيرون کشيده) و راه افتاده که کجا بهتر و ارزان تر و اگزوتيک تر مي توان اجراش کرد. لابد اول سري زده به مصر. که قضيه ي کانال سوئز پيش آمده و طرف را تحويل نگرفته اند. بعد آمده بغداد و دنبال قضيه ي الف ليله مي گشته و محيط مناسب اجراي فيلم، که کودتاي قاسم رخ داده. بعد آمده تهران که گير ما افتاده و نق و نوق بابت قضيه ي نفت... والخ. و بوي احتمالي استعمار. و حالا رفته کامبوج. وحالا من نمي دانم پر فرشته ( که من پر سيمرغ را به جايش پيشنهاد کردم) در کجاي قصه، و از کجاي آسمان خواهد افتاد؟ و رستم جايش را به که داده؟ اما تخت جمشيد را که لابد به راحتي توانسته با بقاياي معابد خمر و بوداي آن طرف ها پر کند.»
و شگفتي دوم: تاکنون هيچ يک از داستان هاي کوتاه و بلند جلال ( جز چند مورد فيلم کوتاه مهجور) به فيلم برگردانده نشده است. فيلم نشدن آثار داستاني جلال در قبل از انقلاب قابل فهم است اما اينکه چرا در اين سي و دو سالي که از پيروزي انقلاب اسلامي مي گذرد- و با توجه به ارج و قرب فراواني که جلال نزد متوليان و مسئولين فرهنگي نظام جمهوري اسلامي دارد- هيچ يک از قصه ها و داستان هاي جلال به فيلم برگردانده نشده، پاسخ منطقي اي براي اين سوال وجود ندارد. جلال، بنا به اذعان دوست و دشمن، داستان نويس توانا و برجسته اي بود. پاره اي از داستان هاي جلال بي شک جزو بهترين آثار ادبيات داستاني ما به شمار مي رود و حيف و افسوس که اين داستان ما به شمار مي رود و حيف و افسوس که اين داستان هاي ارزشمند تاکنون مورد توجه سينماگران ايراني قرار نگرفته است.
در آثار نوشتاري جلال، ندرتاً اشاره اي به فيلم ايراني شده است. شايد تنها مورد استثنايي مربوط مي شود به فيلم حج ساخته ي جلال مقدم، به غير از اين مورد، همه ي « نقد و نظرها» ي سينمايي جلال مربوط مي شود به فيلم هاي خارجي اي که وي در گذر ساليان عمرش در سينماهاي ايران و سينماهاي اروپا و آمريکا مي ديده.
منبع:دنياي تصوير شماره 197
ادامه دارد...
/ج
توضيح پديده اي همچون جلال آل احمد براي نسلي که دوران قبل از انقلاب را درک و تجربه نکرده اندکي دشوار است. آل احمد از آن سنخ روشنفکراني بود که به خود اجازه مي داد که در هر حيطه اي وارد شود و اظهارنظر کند؛ از سياست و اقتصاد گرفته تا فرهنگ و هنر و ادبيات و نقاشي و معماري و تاريخ و فلسفه و... آل احمد از اين حيث نقش حکيم همه چيزداني را بازي مي کرد که رصد کننده ي نقش حکيم همه چيزداني را بازي مي کرد که رصدکننده ي تيزبين و جستجوگر جامعه ي اطراف اش است. اين ميل سوزان براي آگاهي يافتن و آگاه کردن باعث شد که وي به چهار گوشه ي جهان ( يا به قول خودش چهار کعبه ي جهان) سفر کند و به هر وادي فکراي سر بزند. او در طول زندگي نسبتاً کوتاه اش جستجوگر بي قراري بود در پي يافتن آرماني براي حل مشکلات ريز و درشت جامعه و کشورش. در جواني به مارکسيسم و کمونيسم رو آورد و با حزب توده همراه شد اما موقعي که سرسپردگي حزب به شوروي را به عينه مشاهده کرد راه جدايي از حزب و مارکسيسم را پيش گرفت. گذرگاه بعدي اش سوسياليسم و « راه سوم» خليل ملکي بود اما از اين يکي نيز عبور کرد و رو به غرب آورد تا اگزيستانسياليسم را تجربه کند. اما آشنايي با غرب، باعث شد تا بر شدت انتقادهايش از مدرنيسم غربي و سکولاريسم افزوده شود. او که در آثار اوليه ي خودش و مخصوصاً در قصه هايش به جهالت ناشي از پيروي کورکورانه از ارزش ها و عادات ايراني- اسلامي حمله کرده بود، حالا با قدرت هر چه تمام از « بازگشت به اصل» و « بازگشت به اسلام» به عنوان تنها راه حل مسائل و مشکلات عديده ي کشور دفاع مي کرد. جلال آل احمد به اين ترتيب در دو دهه ي پاياني رژيم شاه به يکي از قدرتمندترين منتقدان رژيم شاهنشاهي مبدل شد. دو کتاب غرب زدگي و در خدمت و خيانت روشنفکران جلال تبديل به اسنادي گويا و روشنگر براي محکوميت نظام شاهنشاهي شدند. جلال به ويژه در ده سال پاياني حيات اش دو نقش متضاد را يکجا ايفا کرد: وي هم روشنفکر بود و هم يکي فعال سياسي؛ هم انتلکتوئل بود هم آژيناتور. خودش هم به اين تناقض وجودي اش آگاهي داشت، آنجا که گفت:« فرقي هست بين يک معلم و يک مبلغ. يک مبلغ معمولاً دست مي گذارد روي تعقل جماعات قليل. فرق ديگر اينکه يک مبلغ از يقين شروع مي کند و با يقين حرف مي زند. اما يک معلم با شک شروع مي کند و با شک حرف مي زند... من از نظر شغل معلم ام، اما ضمناً خالي از تبليغ هم نيستم. نمي دانم چه ام...»
اما ما مي دانيم او چه بود. او نفس مخالفت کردن با وضع موجود بود. جلال آدمي بود با علايق بس متنوع. اين تنوع گرايي و پرکاري به وي اجازه نداد تا در هيچ حيطه اي به « تخصص» برسد. اما او به رغم همه ي کم و کاستي هايش، منقد وضع موجود بود و پرچم مخالفت کردن با مستبدين حاکم را همواره در اهتزار نگه مي داشت. ما مي توانيم با نظرات سياسي و فلسفي جلال موافق يا مخالف باشيم اما قطعاً با سر يک چيز نمي توانيم اختلاف نظري داشته باشيم: او نفس اعتراض در يک جامعه استبدادزده بود.
دکتر سيمين دانشور، همسر جلال آل احمد در چند جمله عصاره ي جلال را اينگونه توصيف کرده است:
« جلال در راه بود و با عشق مي رفت. چرتکه نمي انداخت و اصالت داشت و اگر به دين رو آورد، از روي دانش و بينش بود، چرا که مارکسيسم و سوسياليسم و تا حدي اگزيستانسياليسم را قبلاً آزموده بود و بازگشت نسبي او به دين و امام زمان راهي به رأفت انسانيت و رحمت و عدالت و منطق و تقوا بود؛ جلال درد چنين ديني را داشت.»
مجموعه ي مطالب و نوشته هايي که جلال آل احمد راجع به ادبيات و فرهنگ و هنر نوشته، يک دوره ي بيست و چهار ساله را ( از 1324 تا 1348) شامل مي شود. اين مقالات و نوشته ها طيف گسترده اي را در بر مي گيرد از موسيقي و نقاشي گرفته تا نمايش و ادبيات. اما علاقه و توجه اصلي جلال در اين عرصه، عمدتاً معطوف به نمايش و تئاتر بود؛ تئاتري که در دهه ي چهل- دهه اي که فعاليت هاي نوشتاري جلال به اوج خودش رسيد- يک دوره ي طلايي را در کشور ما از سر گذراند. جلال تماشاگر پيگير نمايش هاي ايراني بود و نقد و نظرش براي اهالي تئاتر اهميت بسياري داشت. جلال برخلاف احترامي که براي تئاتر ايراني قائل بود، هيچ عنايتي به سينماي ايران نداشت. جلال فراتر از اين، سينماي فارسي را مظهري از فساد مدرنيسم و غرب زدگي مي دانست. در کتاب غرب زدگي- مهم ترين کتاب جلال- اشارات نسبتاً زيادي به سينما شده است:
« تضادهاي ديگري هم داريم ناشي از همين غرب زدگي: اولين قدمي که شهرنشين بر مي دارد اين است که به شکم خود برسد و بعد به زير شکم خود. و براي حصول به اين دومي به سر و پز خود. چون در ده که بوديم به اين همه دسترس نداشتيم. چنين قحطي زده اي که يک عمر در ده نان و دوغ خورده، در شهر شکم اش را که با ساندويچ سير کرد، سراغ سلماني و خياطي مي رود و به سراغ فاحشه خانه. حزب و جمعيت که ممنوع است، مسجد و محراب هم که فراموش شده و اگر نشده همان در محرم و رمضان کافي است. و به جاي همه ي اين ها سينماها هستند...»
جلال در ذيل همين صفحه از کتاب غرب زدگي به نقل از مقاله ي سينما و مردم از يکديگر چه مي خواهند، مي نويسد:« سينما در رديف مواد مخدر و سيگار در ايران پناهگاه فراريان از نگراني- از خانه و خانواده- فراريان از مدرسه و محروميت جنسي و ديگر محروميت ها شده است. تنها در تهران مردم سالي سي و سه ميليون بار به سينما مي روند و از اين بابت پانصد ميليون ريال مي پردازند.» جلال سپس نظرات 16 متخصص آمريکايي را که در سال 1957 ميلادي در کتاب ايران راجع به مقوله ي سينما اظهار نظر کرده اند، نقل مي کند:« ايراني متمايل به غرب، در فيلم ها تمدن جديدي را که در تعليم و تربيت جديدش به وي وعده داده اند و در زندگي محروم از آن است مي يابد. براي وي سينما گريزگاهي اجتماعي و مملو از ناکامي و پناهندگي به جهاني رويايي است که ارزش هاي غربي وي در آن تحقق مي پذيرد...»
جلال در بخش ديگري از کتاب غرب زدگي مي نويسد:
« اما شهرها- اين عضوهاي سرطاني- که به بي قوارگي و بي اصالتي روز به روز در حال رويش و گسترش اند، روز به روز خوراک بيشتري از مصنوعات غربي را مي طلبند و روز به روز در انحطاط و بي ريشگي و زشتي يکدست تر مي شوند. هر کدام چهار خياباني با مجسمه اي طبق بخشنامه! در وسط ميدان... خالي از مراکز اجتماعات و کتابخانه .... و نه حزبي در کار و نه باشگاهي و نه گردشگاهي و دست بالا يکي دو تا سينما که هر کدام چيزي جز وسيله اي براي تحريک اسافل اعضا نيستند و در آنها وقت مي توان کشت يا تفنن بي ربط کرد. سينماهاي ما نه آموزشي مي دهند و نه کمکي به تحول فکري اهالي مي کنند و به جرأت مي توان گفت که در اين سوي عالم هر سينما فقط قلکي است تا هر يک از اهالي شهر هفته اي دو تومان يا سه تومان در آن بريزند تا سهام داران اصلي متروگلدوين مه ير ميليونر شوند. سازنده ي فکر اهالي شهرهاي ما يا اين سينماها هستند يا راديوي حکومتي است و يا رنگين نامه ها. و اين ها همه در راهي گام مي زنند که به کنفورميسم مي انجامد. يعني همه را سروته يک کرباس کردن. خانه ها هم مثل هم، لباس ها يک جور .... و بدتر از همه طرز تفکرها. و اين است بزرگ ترين خطر شهرنشيني تازه پاي ما... مشکل ديگر از مشکلات اجتماعات غرب زده اينکه علاوه بر آدم هاي سر به زير و پا به راه که مي سازد- به قصد خدمتکاري ماشين- آدم هاي نوع جديدي هم مي سازد که مي توان « قهرمان هاي از پيش ساخته» به ايشان گفت؛ عين خانه هاي از پيش ساخته. در وجود ذي وجود ستارگان سينما- يا در سرنشينان موشک هاي فضانورد- و اين البته منطقي هم هست وقتي همه ي مردم را سر و ته يک کرباس کردي که هيچکدام هيچ سر و گردني از ديگران برتري ندارند چاره اي نيست جز اينکه گاه به گاه با يک قهرمان از پيش ساخته اين يکدستي در ابتذال بشري را بشکني و نمونه اي بدهي تا نوميدي يکسره نباشد. اين است که در عين حال که مثلا کمپاني فورد به فلان دانشکده آمريکايي سفارش سالي فلان قدر نفر متخصص برق و مکانيک مي دهد با فلان مشخصات، فلان کارخانه اي فيلمبرداري هم کار خودش را مي کند. يعني قهرمان سازي طبق نقشه اش را. اگر يک وقتي بود که فلان شجاعت معين، و نه با قرار قبلي، از کسي سر مي زد و آن کس قهرمان مي شد و شاعران در مدح اش سخن مي راندند حالا فلان کمپاني فيلمبرداري کسي را مي خواند که اداي فلان شجاعت تاريخي يا افسانه اي را براي فلان فيلم دربياورد و بيا و ببين که روزنامه ها چه داد سخن مي دهند و راديوها و تلويزيون ها. و کمپاني که به هر صورت تجارت اش را مي کند چه پول ها خرج تبليغات مي کند و براي قهرمانان خود چه واقعه تراشي ها مي کنند و ازدواج و طلاق شان را و دزديدن بچه شان را و شرکت شان را در مبارزه ي سفيد و سياه و رقصيدن شان را در فلان شب با فلان ملکه ي مطلقه والخ... از يکي دو سال پيش از اينکه فيلم آماده شود و مدام در روزنامه و راديو و تلويزيون مي گذارد و مي گذارد تا به حدي که خبرش از مسير رويتر و آسوشيتدپرس حتي به گوش وسايل انتشاراتي تهران و سنگاپور و خرطوم هم مي رسد. آن وقت نوبت استفاده است و فيلم با ابهت و جبروت و شب افتتاح واحد در پانزده پايتخت جهان و شرکت رجال و غيره بر پرده مي افتد. و نتيجه؟ يک قهرمان ديگر به صف قهرمانان روي پرده افزوده شده است، يعني در حقيقت از يک قهرمان تاريخي و افسانه اي ديگر سلب حيثيت و اعتبار شده است.»
جلال دو صفحه ي آخر مهم ترين کتاب خود، غرب زدگي، را با اشاراتي به سينماي جهان، به پايان مي رساند:
« فيلم مهر هفتم را در تهران ديديم. اثر اينگمار بر گمان سوئدي. فيلمسازي از منتهي اليه شمالي دنياي غرب. آدمي درست از جوار شب هاي قطبي. داستان فيلم در قرون وسطي مي گذرد... در سرزميني باز هم طاعون زده. شواليه اي خسته و شکست خورده و وازده از جنگ هاي صليبي به وطن برگشته است... و اکنون من کم ترين- نه به عنوان يک شرقي بلکه درست به عنوان يک مسلمان صدر اول که به وحي آسمان معتقد بود و گمان مي کرد که پيش از مرگ خود در صحراي محشر ناظر بر رستاخيز عالميان خواهد بود- مي بينم که آلبر کامو و اوژن يونسکو و اينگمار بر گمان و بسي ديگر از هنرمندان و همه از خود عالم غرب مبشر همين رستاخيزند. همه دل شسته از عاقبت کار بشريت اند... بشريتي که اگر نخواهد زير پاي ماشين له بشود بايد حتما در پوست کرگدن برود... به همين مناسبت قلم خود را به اين آيه تطهير مي کنم که فرمود: اقتربت الساعه و انشق القمر... »
اگر غرب زدگي با اشاراتي به فيلم مهر هفتم و سازنده اش اينگمار بر گمان پايان مي پذيرد، اين امر بي دليل نيست. جلال گرچه از فيلم فارسي بي زار بود اما عاشق پرشور سينماي با کيفيت غربي و جهاني بود. بي اغراق، مهم ترين و اصلي ترين مشغله ي جلال در سفرهاي خارجي اش تماشاي فيلم بود. او حتي در ايران هم که بود هيچ فرصتي را براي تماشاي فيلم هاي خارجي از دست نمي داد؛ هر چند که از بابت کيفيت پائين دوبله ي فيلم هاي خارجي شاکي بود. نامه هاي جلال به همسرش و همين طور سفرنامه هاي وي به آمريکا و اروپا پر است از شرح و نقد فيلم هايي که وي روي پرده ي سينماها مي ديده است. او آنچنان سينمادوست قهاري بود که در تاريکي سالن سينما قلم و کاغذ از جيب اش بيرون مي آورد و مشتاقانه نکات مهم فيلم را يادداشت برداري مي کرد. جلال سينماي با کيفيت غرب را خوب مي شناخت و به تکنيک هاي اين سينما، يا به قول خودش حقه هاي سينمايي، اشراف کامل داشت. اما عجبا که اين آدم سينمايي هرگز وسوسه نشد که با سينماي ايران – با بخش نسبتاً سالم اين سينما- همکاري کند. جلال از اين حيث نقطه ي مقابل غلامحسين ساعدي بود. ساعدي اهل فيلم تماشا کردن نبود و به سينما نمي رفت اما با بخش روشنفکري سينماي ايران همکاري کرد. ولي جلال سينماروي حرفه اي و جنون آسايي بود که هرگز حاضر به همکاري با هيچ بخشي از سينماي ايران نشد شايد هم يک دليل اين عدم اشتياق ناشي از اين بود که سينماي متفکر ايراني عملاً بعد از مرگ جلال بود که زاده شد. جلال البته تنها يک بار وسوسه شد که کار سينمايي کند، اما نه با ايراني ها که با غربي ها. جلال شرح مفصل اين ماجرا را در کتاب سفر فرنگ اش داده است:
« عجب دنياي مسخره اي است اين رابطه ي شرق و غرب! امروز در يک هفته نامه ي پاريسي ديدم که جناب مارسل کاموي فيلمبردار ( و کارگردان) همان قصه ي پرنده ي بهشتي را که مي خواست در ايران درست کند، برداشته برده کامبوج و يک فيلم کرده. در معرفي اش نوشته بود "افسانه اي اگزوتيک، عشق يک فقير کولي به يک دختر زيباي رقاص، که در کامبوج امروز مي گذرد." و حالا فيلم را دارند در سينماهاي درجه اول سمت راست رودخانه نمايش مي دهند؛ يعني در محلات اعيان نشين پاريس. با بليت سينماهاشان گران. اين يکي، پانزده فرانک، که نمي توانم بروم ببينم. اما خيلي دلم مي خواست ببينم چه دسته گلي به آب داده. ( مارسل کامو) تهران که آمده بود، اسم دختر رقاص، مريم بود و اسم جوان عاشق، رستم. که پهلواني است و نقش رستم را بازي مي کند و با استفاده ي اندکي از شاهنامه و به وساطت دوستي، سناريو را دادند دست ما که راست و ريس کنيم و رنگ محل ( به آن) بدهيم و ديگر قضايا. يادم است خلاصه ي قصه بيژن و منيژه را برايش درآورده بودم و حالي اش کرده بودم پر سيمرغ آتش بزند و از اين حرفها بهش يادآوري کرده بودم که دور و بر نفت نپلکد. چون قرار است دسته ي نمايش دهنده ي سيار، سري به تخت جمشيد و اصفهان بزند. با مناظر جهان گردپسند با چاه هاي نفت و ديگر قضايا. و همين جوري ها شد که يارو ( مارسل کامو) منصرف شد. به گمانم نسخه اي از آن يادداشت را نگه داشته ام. از آن سناريو، فعلا اسم اش مانده. پرنده ي بهشتي... و عجب قطعه ي خوشمزه اي مي شود در اين باب ساخت. به اسم حسن روابط شرق و غرب. که يک بنده ي خدايي است و يک سناريو نوشته ( يادم است قرار بود رستم از توي يک تابلوي مينياتور دربيايد و راه بيفتد دنبال قضاياي فيلم. لابد حالا عين همين کلک را آن طرف ها زده و از ميان جماعت تشکيل دهنده ي يک نقش برجسته، بر ديوار معبدي در کامبوج، يارو را بيرون کشيده) و راه افتاده که کجا بهتر و ارزان تر و اگزوتيک تر مي توان اجراش کرد. لابد اول سري زده به مصر. که قضيه ي کانال سوئز پيش آمده و طرف را تحويل نگرفته اند. بعد آمده بغداد و دنبال قضيه ي الف ليله مي گشته و محيط مناسب اجراي فيلم، که کودتاي قاسم رخ داده. بعد آمده تهران که گير ما افتاده و نق و نوق بابت قضيه ي نفت... والخ. و بوي احتمالي استعمار. و حالا رفته کامبوج. وحالا من نمي دانم پر فرشته ( که من پر سيمرغ را به جايش پيشنهاد کردم) در کجاي قصه، و از کجاي آسمان خواهد افتاد؟ و رستم جايش را به که داده؟ اما تخت جمشيد را که لابد به راحتي توانسته با بقاياي معابد خمر و بوداي آن طرف ها پر کند.»
و شگفتي دوم: تاکنون هيچ يک از داستان هاي کوتاه و بلند جلال ( جز چند مورد فيلم کوتاه مهجور) به فيلم برگردانده نشده است. فيلم نشدن آثار داستاني جلال در قبل از انقلاب قابل فهم است اما اينکه چرا در اين سي و دو سالي که از پيروزي انقلاب اسلامي مي گذرد- و با توجه به ارج و قرب فراواني که جلال نزد متوليان و مسئولين فرهنگي نظام جمهوري اسلامي دارد- هيچ يک از قصه ها و داستان هاي جلال به فيلم برگردانده نشده، پاسخ منطقي اي براي اين سوال وجود ندارد. جلال، بنا به اذعان دوست و دشمن، داستان نويس توانا و برجسته اي بود. پاره اي از داستان هاي جلال بي شک جزو بهترين آثار ادبيات داستاني ما به شمار مي رود و حيف و افسوس که اين داستان ما به شمار مي رود و حيف و افسوس که اين داستان هاي ارزشمند تاکنون مورد توجه سينماگران ايراني قرار نگرفته است.
در آثار نوشتاري جلال، ندرتاً اشاره اي به فيلم ايراني شده است. شايد تنها مورد استثنايي مربوط مي شود به فيلم حج ساخته ي جلال مقدم، به غير از اين مورد، همه ي « نقد و نظرها» ي سينمايي جلال مربوط مي شود به فيلم هاي خارجي اي که وي در گذر ساليان عمرش در سينماهاي ايران و سينماهاي اروپا و آمريکا مي ديده.
منبع:دنياي تصوير شماره 197
ادامه دارد...
/ج