جلال آل احمد و سينما (2)
يادداشت هاي جلال براي فيلم ها
با نمايش اين فيلم حج ( ساخته ي رضايي و جلال مقدم) اتفاقي رخ داد که نديده ماند. يعني تخليطي. يعني که جاي سينما و مسجد عوض شد. يا دست کم در کار هم تداخل کردند. مردم اول که وارد ( سالن سينما) مي شدند همديگر را « حاجي» خطاب مي کردند و از اين شوخي ها... و حتي گاهي فرياد « بلند صلوات بفرس»... اما فيلم که جدي شد، چنان يخه ي مردم را گرفت که درماندند. دو سه بار تظاهرات مردم چيزي بود ميان دست زدن و صلوات فرستادن. ميرزاي توکلي، که با هم به تماشاي فيلم رفته بوديم، مي گفت:« وسط هاي فيلم بوديم که سيگاري آتش زدم و دستم را بردم پشت صندلي که يک مرتبه سيگار رفت... کسي از دستم گرفته بودش. برگشتم. مردي بود بازاري، با دو سه تا زن چادري؛ و انگشت به لب گذاشته بود که يعني ساکت.»
به محاسن و معايب فيلم کاري ندارم که سخت پرفروش بود و رنگي بود و سخت گرفتار طنز بازاري رجم جمرات بود و بعد هم بدجوري دوربين شان از مردم مي ترسيد و دور مي ماند. و بعد هم انگار که در پس دوربين شان، هيچ کله اي نبود. و هيچ انديشه اي؛ و هيچ نوع جهان بيني. اما به هر صورت، گزارش نه چندان دست و پا شکسته اي بود از امر حج.
چهل سال پيش، اولين سينما که باز شد، مقابل مسجد باز شد. به علت موضع گيري هاي مخصوص روحانيت. و کم کم عادت شد که هر که به اين مي رفت، به آن نمي رفت. اما حالا خارج از حوزه ي فتوا و تکفير و تحليل- با واقعيت اين فيلم- هر مرد عامي ديد که در سينما کار مسجد را هم مي توان کرد. گرچه همين مرد عامي تاکنون نديده است که در مساجد هم گاهي کار سينما را مي کنند. و به هر صورت من با اين کار دارم که با فيلم حج، پاي آن قشر سخت بسته ي مذهبي نيز، که از هر تجديدي مي گريزد، به سينما باز شد. و لابد پس از اين مشهد و قم و غيره خواهد بود و مراسم عزاداري و دسته ها و تعزيه که هر کدام چه لياقت هاي وسيع نمايشي دارند.
آذر 1345
RED DESERT
صحراي سرخ سال 1964 به کارگرداني ميکل آنجلو آنتونيوني و با بازيگري مونيکا ويتي و ريچارد هريس ساخته شد. فيلم قصه ي زني است که از محيط اطراف خود بيگانه مي شود و نهايتا به سر حد جنون مي رسد. صحراي سرخ اولين فيلم رنگي آنتونيوني بود.
امروز بعدازظهر، به انتظار باز شدن در سينما استوديو راسپاي، براي ديدن فيلم Desert Rouge ( عنوان انگليسي: Red Desert)، از آنتونيوني، توي بولوار راسپاي قدم مي زدم که (ژان پل) سارتر را ديدم. کوتوله و با چشم چپ و با جوانکي يک برابر و نيم قد خودش، به عجله مي آمد. فکر کردم بروم و سلامي و گپي يا وعده ي ملاقاتي. اما به من که رسيد، نگاهي انداخت به سراپايم و لابد سبيلم و از اين حرف ها. و منصرف شدم. و که چه بگويم؟ من که مترجم تو بوده ام يک وقتي و مي شناسمت و زيارت و اردت و از اين مزخرفات؟ که ديدم نمي ارزد. او آدمي است و من از راه کتاب اش مي شناسم اش. به همين صورت بماند، بهتر.
و اما اين فيلم آنتونيوني ( صحراي سرخ) طرحي بود از احوالات زني که ديوانه شد، يا دارد مي شود. در اثر يک تصادف. و مدت ها توي کلينيک امراض روحي بوده. غير از اين، بي هيچ اشاره اي به سابقه اش. فيلم که باز مي شد، روي دورنماي گنگ کارخانه و دودکش و برج بخار و الخ باز مي شد. يعني که در محيط ماشين و زنک، يک بار و فرياد زد که از همه ي اين ماشين ها مي ترسم و از آدم ها و رنگ ها. و مي خواست هم نگفته باشد، باز معلوم بود. و ايضا زنگ مي خواست در حصاري از همه ي آنها که دوست اش دارند، محصور باشد. پس يک ديوار امن عشق؟ که البته ميسر نبود. چون با اروتيسم هم، آبي براي وضع روحي او، گرم نشد. يعني با پسرک خوابيد و انگار نه انگار. به هر صورت، فيلم خيلي آلاانتلکتوئل (!) بود. در همان اوايل فيلم، روزنامه اي از بالا افتاد کف کوچه، پاي مال. و زير پاي دخترک. و باد، ورق زننده اش. يعني که ژورناليسم پيش پا افتاده است؟ و در آخر، زنک، پاي کشتي. به دربان ترک برخورد که چون زبان نمي فهميد شروع کرد برايش به درد دل. و اين پناه به سنگ صبور نبود؟ زنک، شوهري داشت و پسري. شوهرش مشغول به رتق و فتق امور کارخانه اي که در آن اعتصاب رخ داده بود و در جستجوي آدم هاي تازه بودند براي جانشين کردن که نمي شد سفارش ها را خواباند- و پسرش مشغول به بازي افليجي را درآوردن ( به تقليد از بچه هاي بي پا و پوليو گرفته؟) که در روزنامه و مجله خوانده بود، يا عکس شان را ديده بود. ايضاً در ذم مطبوعات. و پسرک شخص دوم فيلم، جوانکي بود که مستقر نبود و ديگر انتلکتوئل بازي ها و مي گفت – در جواب سوال دخترک، که چپي يا راست- که در دنيايي زندگي مي کنم که انسانيت معتقد است؛ به عدل و انصاف کمتر؛ و به ترقي و پيشرفت، بيشتر. و آن وقت، اين دو، با شوهر دختر و سه نفر زن و مرد ديگر، روزي کنار دريا، در يک کلبه ي ساحلي زندگي کردند که در آن اداي Huis Clos سارتر درآورده شده بود. مسئله عکسبرداري و رنگ و آمبيانس و ديگر حقه بازي هاي فرم، مسلط بر فکر بود که کوشش شده بود از وراي چنين فرمي بتابد ولي درست نمي تابيد.
و جالب اينکه هر جا که حال دخترک خوب نبود، رنگ بدجوري خاکستري بود.... والخ. مطلب جالبي از قول مردک فاسق بياورم که مي گفت:« در يک سفر، فايده ي مسافر، اين است که وضع تاريخي خودش را هم عوض کند ( يعني نه تنها وضع جغرافيايي را) و گرنه چه فايده از سفر؟ و در سفر؟» و زنک مي خواست در هر سفر همه چيز مورد علاقه اش را با خود ببرد. از يک زيرسيگاري گرفته تا مردک عاشق خودش را. و اين روحيه ي زنانه را، جالب بود که يک باربرگردان کرد روي کارگرهايي که قرار بود دنبال متاعي، از کارخانه، به آمريکاي جنوبي بروند. که مي خواستند حتي دکترشان ايتاليايي باشد و حتي تلويزيون رم، صدا و نورش به آنجا برسد... والخ. اشاره به اينکه يک آدم، در خارج از محيط زيست خودش، از ريشه درآمده است و غيره. خوب، اين از اين فيلم، که يک ساعت و چهل دقيقه اي طول کشيد.
پاريس 26 ژوئن 1965
ALPHAVILLE
آلفاويل سال 1965 به کارگرداني ژان لوک گدار و با بازيگري ادي کنستانتين و آنا کاريناساخته شد. قصه ي فيلم درباره ي يک کارآگاه خصوصي همه فن حريف به اسم لمي کوشن ( با بازيگري ادي کنستانتين) است که براي نجات يک دانشمند به دام افتاده در يک شهر فوتوريستي که توسط مغزهاي الکترونيکي اداره مي شود به آنجا مي رود.
عجيب است که اغلب فيلم هايي که ديده ام نوعي اروتيسم دارد. حتي اين آلفاويل، مال ژال لوک گدار. چيزي ديدم از برزيل به اسم پلاژ اميال که اسم اش شهادت مي دهد داستان مردي بود که زن ها را مي برد کنار دريا (...) و ازشان عکس مي گرفت، لابد براي فروش، که به يکي دل بسته شد و نکرد. عين فيلم هاي جنسي بود براي آدم هاي عنين. از همه صورت و همه طرف. اين جوري، فيلم هاي قاچاق را رسمي کرده اند.
و اما آلفاويل بدک نبود. اما آن چيزي هم نبود که انتظارش را داشتم. فيلم آينده، در اين حدودها خواهد رفت. پر از علامات تنها روي پرده. راهنما به يک سمت. و گراور و کليشه و فرمول ترکاندن بمب اتم و از اين قزعبلات. و نوعي انتقاد از سيستم شوروي هم. نظارت بر همه چيز آدم و ماشيني کردن همه چيز. اما حضور اين حضرت « لمي کوشن»، با هفت تيرش، در فيلم، سخت ساختگي بود و آدم کشي هاي او در آخر. به هر صورت، بدک نبود. اما نه آنقدر که حال اش را بکنم و موقع تماشا، يادداشت بردارم.
ديگر اينکه، اين دو سه روز، تنها کاري که کردم، سينما رفتن بوده است.
پاريس، 28 ژوئن 1965
THE SILENCE
سکوت سال 1963 به کارگرداني اينگمار بر گمان، کارگردان سوئدي، و با بازيگري اينگريد تولين و گونل ليندبلوم ساخته شد. قصه ي فيلم درباره ي دو خواهري است که در يک هتل واقع در يک شهر اروپاي شمالي سکني گزيده اند. يکي از خواهرها ( تولين) دگرباش سرخورده اي است که هيچ آينده اي ندارد و خواهر ديگر( ليندبلوم) مادر يک پسر بچه ي ده ساله است. سکوت سومين فيلم از تريلوژي برگمان درباره ي مقوله ي ايمان است.
عجيب است که اغلب فيلم هايي که ديده ام، نوعي اروتيسم دارد. دنبال آن فيلم برزيلي (پلاژ اميال)، فيلم ديگري هم بود از حضرت برگمان سوئدي، به اسم سکوت. اين فيلم داستان دو خواهر است که با هم سفر مي کنند. يکي مثلا لزبين است و ديگري جوان تر است، دَدَر مي رود و باز سه چهار صحنه ي آنچناني از او و غيره. تنها اين يکي ( برگمان) بلد است که در حضور آثار جنگ ( تانک، دو سه صحنه در فيلم مي آيد و مي رود)، اين کار را بکند. برگمان در اين فيلم سعي کرده بود بريدن رابطه ها را بگويد. دو نفر زن بودند خواهر، که اگر هم حرف مي زدند، در حضور بيگانه اي بود که حرف شان را نمي فهميد. دخترک ددر رونده، با کسي ددر مي رفت که ايضا فقط با زبان تن با او حرف مي زد. يعني با اروتيسم و با زبان خاکي. نه زبان سر و مغز و درک و شعور. ايضا کودکي بود- پسر همان که ددر مي رفت- تنها مانده، و اگر حرفي مي زد، به صورت بازي کوکانه اش بود، با کوتوله اي دلقک، و از اين قبيل. و صحنه هاي ديگر، مونولوگ بود. آنجاها که زنک بيمار، دچار حمله هاي مرض (سل) مي شد و با مرگ مي جنگيد و مي ترسيد... والخ. و اما صحنه هاي جالب و مثلا تازه درآمده ي فيلم، اينکه پسرک، کنار راهرو يا سرسراي هتل، ايستاد و شاشيد. يا صحنه هاي (...) در سينما و روي صندلي لژ و توي رختخواب. يا صحنه ي (...) زدن زنک بيمار و از اين قبيل. در صحنه هاي حمله ي بيماري هم، دو سه بار چيزي در حدود ساديسم وجود داشت.
پاريس 29 ژوئن 1965
PSYCHO
رواني ( روح) به کارگرداني آلفرد هيچکاک و با بازيگري آنتوني پر کينز و جنت لي در سال 1960 ساخته شد. قصه ي فيلم درباره ي حوادثي است که در يک متل دورافتاده رخ مي دهد و طي آن زن جواني به قتل مي رسد. اين فيلم که از آن به عنوان شاهکار هيچکاک ياد مي شود نامزدي اسکار را براي هيچکاک و جانت لي به همراه آورد.
ديگر اينکه ديشب رفتم به ديدن يک درايوين سينما. دو تا فيلم نمايش دادند، يکي از ( آلفرد)هيچکاک، با فرويديسم آلاهيچکاک! و همان قضاياي وحشت آور در عين حال خنده دار و باورنکردني. و پرده ي نايلون حمام و بهترين پوشش براي يک جسد چاقو خورده... و الخ. يعني آموزش تکنيک جديد رفع و رجوع کردن قضايا. و اينکه متوجهي که مدام داري فيلم مي بيني يا بازي تماشا مي کني. و مردک خيکي ( هيچکاک) قادر نيست نفوذ کند در دل تماشاچي، و تماشاچي راشاهد واقعي قضايا جا بزند. و اين نقطه ضعف آمريکاست به طور کلي. و بعد، داستان ديگري ديديم از زندگي يک ستاره ي سينما. جين هارلو، که بهتر بود نسبتا. انتقاد شديدي از اجتماع آمريکا و از چگونه آدم ساختن و شخصيت ساختن... و الخ. بهترين مرجع است براي آن قسمت از غرب زدگي، که در آن راجع به قهرمان سازي هاي آمريکا حرف زده ام. يادم باشد اشاره کنم، بهترين سند.
A DAY AT RACES
يک روز در مسابقه (يا به قول جلال روز اسب دواني) به کارگرداني سام وود و با بازيگري برادران مارکس ( گروچو، چيکو، هارپو) در سال 1937 ساخته شد. اين فيلم کمدي درباره ي کمک برادران مارکس به دختري است که مالک يک آسايشگاه و يک اسب مسابقه است.
ديشب فيلمي ديديم از برادران مارکس، روز اسب دواني ( يک روز در مسابقه). واقعاً که عالي بود و شايد عالي ترين فيلم حضرات اخوان. و بهترين تکه اش آنجا که هارپو يک پيانو را چنان به ضرب مي زند که خرد مي شود و بعد از آن، يک چنگ (هارپ) درمي آورد و شروع مي کند به زدن چنگ و چه خوب هم. بازي هارپ و هارپو. و بعد چنگ از توي پيانوي شکسته درآوردن و ديگر بازي هاي عيني مراجعت قدمت و سنت، خيلي جالب بود. و بعد، اسب دواني اش و بعد، مسخره کردن روانشناس ها و غيره و سناتوريوم ( آسايشگاه ) و ديگر قضايا. بهترين فيلمي بود که در اينجا( آمريکا) ديده ام. و عجب شاهکاري بوده است اين سينما در زمان ساکت بودن اش و چه بد کرده اند که سينما را از صامت بودن درآورده اند. سينماي گويا ( ناطق) يک صنعت است، اما سينماي صامت يک هنر بود. البته صحبت از حکم کلي است نه بر تشبيهات.
THE ISLAND
جزيره ( يا به قول جلال جزيره ي لخت) به کارگرداني کانتو شيندوي ژاپني. در سال 1962 ساخته شد. اين فيلم بررسي شبه مستندي است درباره ي يک خانواده ي دهقاني که در يک جزيره ي سنگي براي بقا و ادامه ي حيات زندگي و مبارزه مي کنند. فيلم تماماً تصوير است و حتي يک کلمه ديالوگ هم ندارد.
از کنفرانس که درآمديم، رفتم سينما. يک فيلم ژاپني. همان حوالي محله ي « مون پارناس». فيلمي سياه و سفيد به اسم جزيره ي لخت، و بليط سه فرانک و هفتاد و پنج. سينما خلوت بود و فيلم، صامت. نوعي لال بازي. لابد به جستجوي بازار خارجي. اما عجب فيلمي بود. در نهايت سادگي، به نهايت قناعت، نهايت تاثير را ايجاد کرده. تنها صداي فيلم، مزقان زمينه اش بود، با گاهي آه و اره و ناله اي، يا هق هق گريه اي، يا فرياد شادي و خنده. و آدم ها هر کدام عين سنگ، کارشان را مي کردند. و فاجعه، در همين کار مداوم و مکرر. سيزيف سگ کيست؟ جزيره اي بود بسيار کوچک و خشک و لخت. و خانواده اي بر آن مسکن گزيده. زن و مردي و دو کودک. هفت و هشت ساله. و کومه اي و کشت لوبيايي که براي آبياري اش بايد از جزيره ي مجاور آب آورد. با يک قايق و چند تا بشکه. و با پياله، آب پاي بوته ها ريختن. و هر روزه، و مرتب. تابستان است و فصل بي باران. و کشت صيفي و بچه ها، يکي مدرسه مي رود؛ به همان جزيره ي مجاور. و ديگري خانه مي ماند.به کمک پدر و مادر. تا يکي از دو کودک بيمار مي شود. بزرگ تره. و تا پدر طبيب را برساند، او مرده. و مراسم دفن. و بدرقه ي هم مدرسه اي ها، که از جزيره ي مجاور مي آيند. و زاري مادر. که آب را برمي گرداند و بوته ها را مي کند. و مويش را. و پدر، که فقط ساکت است و بغض کرده. او که پيش از اين، براي يک سطل آب که مي ريخت، چنان کشيده به زن مي زد که نقش بر زمين مي شد حرکات، سنگين و آرام و کند؛ چرا که مکرر، و خالي از هر نوع تفنن و سرگرمي يا زينت و آرايش. موسيقي، آواي تک سازي بود ژاپني و گاهي، همخواني چند ساز. مي شد گفت فيلمي مستند از ادب ژاپني، در کشت و خوراک و خريد و فروش و سوگ و سرور. ولي مگر احساس مي کردي که يک مستند است؟ درست غمنامه اي. و تکيه اش بر اعمالي که روزانه تکرار مي شود، براي گذراندن يک زندگي فقيرانه. و فاجعه، که يک بار آمد و رفت، در مقابل اش، اصلاً وزني نداشت. رفت و آمد به جزيره ي مجاور، آب آوردن، پارو زدن، بچه را از مدرسه برگرداندن، با پياله آب پاي بوته ها ريختن.. و از نو. پوست سيزيف را کنده بود. کاش آلبر کامو زنده بود و اين فيلم را مي ديد.
پاريس، 4 اکتبر 1962
منبع: دنياي تصوير شماره 197
ادامه دارد...
/ج
سينما و مسجد
با نمايش اين فيلم حج ( ساخته ي رضايي و جلال مقدم) اتفاقي رخ داد که نديده ماند. يعني تخليطي. يعني که جاي سينما و مسجد عوض شد. يا دست کم در کار هم تداخل کردند. مردم اول که وارد ( سالن سينما) مي شدند همديگر را « حاجي» خطاب مي کردند و از اين شوخي ها... و حتي گاهي فرياد « بلند صلوات بفرس»... اما فيلم که جدي شد، چنان يخه ي مردم را گرفت که درماندند. دو سه بار تظاهرات مردم چيزي بود ميان دست زدن و صلوات فرستادن. ميرزاي توکلي، که با هم به تماشاي فيلم رفته بوديم، مي گفت:« وسط هاي فيلم بوديم که سيگاري آتش زدم و دستم را بردم پشت صندلي که يک مرتبه سيگار رفت... کسي از دستم گرفته بودش. برگشتم. مردي بود بازاري، با دو سه تا زن چادري؛ و انگشت به لب گذاشته بود که يعني ساکت.»
به محاسن و معايب فيلم کاري ندارم که سخت پرفروش بود و رنگي بود و سخت گرفتار طنز بازاري رجم جمرات بود و بعد هم بدجوري دوربين شان از مردم مي ترسيد و دور مي ماند. و بعد هم انگار که در پس دوربين شان، هيچ کله اي نبود. و هيچ انديشه اي؛ و هيچ نوع جهان بيني. اما به هر صورت، گزارش نه چندان دست و پا شکسته اي بود از امر حج.
چهل سال پيش، اولين سينما که باز شد، مقابل مسجد باز شد. به علت موضع گيري هاي مخصوص روحانيت. و کم کم عادت شد که هر که به اين مي رفت، به آن نمي رفت. اما حالا خارج از حوزه ي فتوا و تکفير و تحليل- با واقعيت اين فيلم- هر مرد عامي ديد که در سينما کار مسجد را هم مي توان کرد. گرچه همين مرد عامي تاکنون نديده است که در مساجد هم گاهي کار سينما را مي کنند. و به هر صورت من با اين کار دارم که با فيلم حج، پاي آن قشر سخت بسته ي مذهبي نيز، که از هر تجديدي مي گريزد، به سينما باز شد. و لابد پس از اين مشهد و قم و غيره خواهد بود و مراسم عزاداري و دسته ها و تعزيه که هر کدام چه لياقت هاي وسيع نمايشي دارند.
آذر 1345
فکر و فرم
RED DESERT
صحراي سرخ سال 1964 به کارگرداني ميکل آنجلو آنتونيوني و با بازيگري مونيکا ويتي و ريچارد هريس ساخته شد. فيلم قصه ي زني است که از محيط اطراف خود بيگانه مي شود و نهايتا به سر حد جنون مي رسد. صحراي سرخ اولين فيلم رنگي آنتونيوني بود.
امروز بعدازظهر، به انتظار باز شدن در سينما استوديو راسپاي، براي ديدن فيلم Desert Rouge ( عنوان انگليسي: Red Desert)، از آنتونيوني، توي بولوار راسپاي قدم مي زدم که (ژان پل) سارتر را ديدم. کوتوله و با چشم چپ و با جوانکي يک برابر و نيم قد خودش، به عجله مي آمد. فکر کردم بروم و سلامي و گپي يا وعده ي ملاقاتي. اما به من که رسيد، نگاهي انداخت به سراپايم و لابد سبيلم و از اين حرف ها. و منصرف شدم. و که چه بگويم؟ من که مترجم تو بوده ام يک وقتي و مي شناسمت و زيارت و اردت و از اين مزخرفات؟ که ديدم نمي ارزد. او آدمي است و من از راه کتاب اش مي شناسم اش. به همين صورت بماند، بهتر.
و اما اين فيلم آنتونيوني ( صحراي سرخ) طرحي بود از احوالات زني که ديوانه شد، يا دارد مي شود. در اثر يک تصادف. و مدت ها توي کلينيک امراض روحي بوده. غير از اين، بي هيچ اشاره اي به سابقه اش. فيلم که باز مي شد، روي دورنماي گنگ کارخانه و دودکش و برج بخار و الخ باز مي شد. يعني که در محيط ماشين و زنک، يک بار و فرياد زد که از همه ي اين ماشين ها مي ترسم و از آدم ها و رنگ ها. و مي خواست هم نگفته باشد، باز معلوم بود. و ايضا زنگ مي خواست در حصاري از همه ي آنها که دوست اش دارند، محصور باشد. پس يک ديوار امن عشق؟ که البته ميسر نبود. چون با اروتيسم هم، آبي براي وضع روحي او، گرم نشد. يعني با پسرک خوابيد و انگار نه انگار. به هر صورت، فيلم خيلي آلاانتلکتوئل (!) بود. در همان اوايل فيلم، روزنامه اي از بالا افتاد کف کوچه، پاي مال. و زير پاي دخترک. و باد، ورق زننده اش. يعني که ژورناليسم پيش پا افتاده است؟ و در آخر، زنک، پاي کشتي. به دربان ترک برخورد که چون زبان نمي فهميد شروع کرد برايش به درد دل. و اين پناه به سنگ صبور نبود؟ زنک، شوهري داشت و پسري. شوهرش مشغول به رتق و فتق امور کارخانه اي که در آن اعتصاب رخ داده بود و در جستجوي آدم هاي تازه بودند براي جانشين کردن که نمي شد سفارش ها را خواباند- و پسرش مشغول به بازي افليجي را درآوردن ( به تقليد از بچه هاي بي پا و پوليو گرفته؟) که در روزنامه و مجله خوانده بود، يا عکس شان را ديده بود. ايضاً در ذم مطبوعات. و پسرک شخص دوم فيلم، جوانکي بود که مستقر نبود و ديگر انتلکتوئل بازي ها و مي گفت – در جواب سوال دخترک، که چپي يا راست- که در دنيايي زندگي مي کنم که انسانيت معتقد است؛ به عدل و انصاف کمتر؛ و به ترقي و پيشرفت، بيشتر. و آن وقت، اين دو، با شوهر دختر و سه نفر زن و مرد ديگر، روزي کنار دريا، در يک کلبه ي ساحلي زندگي کردند که در آن اداي Huis Clos سارتر درآورده شده بود. مسئله عکسبرداري و رنگ و آمبيانس و ديگر حقه بازي هاي فرم، مسلط بر فکر بود که کوشش شده بود از وراي چنين فرمي بتابد ولي درست نمي تابيد.
و جالب اينکه هر جا که حال دخترک خوب نبود، رنگ بدجوري خاکستري بود.... والخ. مطلب جالبي از قول مردک فاسق بياورم که مي گفت:« در يک سفر، فايده ي مسافر، اين است که وضع تاريخي خودش را هم عوض کند ( يعني نه تنها وضع جغرافيايي را) و گرنه چه فايده از سفر؟ و در سفر؟» و زنک مي خواست در هر سفر همه چيز مورد علاقه اش را با خود ببرد. از يک زيرسيگاري گرفته تا مردک عاشق خودش را. و اين روحيه ي زنانه را، جالب بود که يک باربرگردان کرد روي کارگرهايي که قرار بود دنبال متاعي، از کارخانه، به آمريکاي جنوبي بروند. که مي خواستند حتي دکترشان ايتاليايي باشد و حتي تلويزيون رم، صدا و نورش به آنجا برسد... والخ. اشاره به اينکه يک آدم، در خارج از محيط زيست خودش، از ريشه درآمده است و غيره. خوب، اين از اين فيلم، که يک ساعت و چهل دقيقه اي طول کشيد.
پاريس 26 ژوئن 1965
فيلم آينده
ALPHAVILLE
آلفاويل سال 1965 به کارگرداني ژان لوک گدار و با بازيگري ادي کنستانتين و آنا کاريناساخته شد. قصه ي فيلم درباره ي يک کارآگاه خصوصي همه فن حريف به اسم لمي کوشن ( با بازيگري ادي کنستانتين) است که براي نجات يک دانشمند به دام افتاده در يک شهر فوتوريستي که توسط مغزهاي الکترونيکي اداره مي شود به آنجا مي رود.
عجيب است که اغلب فيلم هايي که ديده ام نوعي اروتيسم دارد. حتي اين آلفاويل، مال ژال لوک گدار. چيزي ديدم از برزيل به اسم پلاژ اميال که اسم اش شهادت مي دهد داستان مردي بود که زن ها را مي برد کنار دريا (...) و ازشان عکس مي گرفت، لابد براي فروش، که به يکي دل بسته شد و نکرد. عين فيلم هاي جنسي بود براي آدم هاي عنين. از همه صورت و همه طرف. اين جوري، فيلم هاي قاچاق را رسمي کرده اند.
و اما آلفاويل بدک نبود. اما آن چيزي هم نبود که انتظارش را داشتم. فيلم آينده، در اين حدودها خواهد رفت. پر از علامات تنها روي پرده. راهنما به يک سمت. و گراور و کليشه و فرمول ترکاندن بمب اتم و از اين قزعبلات. و نوعي انتقاد از سيستم شوروي هم. نظارت بر همه چيز آدم و ماشيني کردن همه چيز. اما حضور اين حضرت « لمي کوشن»، با هفت تيرش، در فيلم، سخت ساختگي بود و آدم کشي هاي او در آخر. به هر صورت، بدک نبود. اما نه آنقدر که حال اش را بکنم و موقع تماشا، يادداشت بردارم.
ديگر اينکه، اين دو سه روز، تنها کاري که کردم، سينما رفتن بوده است.
پاريس، 28 ژوئن 1965
مسخ روابط
THE SILENCE
سکوت سال 1963 به کارگرداني اينگمار بر گمان، کارگردان سوئدي، و با بازيگري اينگريد تولين و گونل ليندبلوم ساخته شد. قصه ي فيلم درباره ي دو خواهري است که در يک هتل واقع در يک شهر اروپاي شمالي سکني گزيده اند. يکي از خواهرها ( تولين) دگرباش سرخورده اي است که هيچ آينده اي ندارد و خواهر ديگر( ليندبلوم) مادر يک پسر بچه ي ده ساله است. سکوت سومين فيلم از تريلوژي برگمان درباره ي مقوله ي ايمان است.
عجيب است که اغلب فيلم هايي که ديده ام، نوعي اروتيسم دارد. دنبال آن فيلم برزيلي (پلاژ اميال)، فيلم ديگري هم بود از حضرت برگمان سوئدي، به اسم سکوت. اين فيلم داستان دو خواهر است که با هم سفر مي کنند. يکي مثلا لزبين است و ديگري جوان تر است، دَدَر مي رود و باز سه چهار صحنه ي آنچناني از او و غيره. تنها اين يکي ( برگمان) بلد است که در حضور آثار جنگ ( تانک، دو سه صحنه در فيلم مي آيد و مي رود)، اين کار را بکند. برگمان در اين فيلم سعي کرده بود بريدن رابطه ها را بگويد. دو نفر زن بودند خواهر، که اگر هم حرف مي زدند، در حضور بيگانه اي بود که حرف شان را نمي فهميد. دخترک ددر رونده، با کسي ددر مي رفت که ايضا فقط با زبان تن با او حرف مي زد. يعني با اروتيسم و با زبان خاکي. نه زبان سر و مغز و درک و شعور. ايضا کودکي بود- پسر همان که ددر مي رفت- تنها مانده، و اگر حرفي مي زد، به صورت بازي کوکانه اش بود، با کوتوله اي دلقک، و از اين قبيل. و صحنه هاي ديگر، مونولوگ بود. آنجاها که زنک بيمار، دچار حمله هاي مرض (سل) مي شد و با مرگ مي جنگيد و مي ترسيد... والخ. و اما صحنه هاي جالب و مثلا تازه درآمده ي فيلم، اينکه پسرک، کنار راهرو يا سرسراي هتل، ايستاد و شاشيد. يا صحنه هاي (...) در سينما و روي صندلي لژ و توي رختخواب. يا صحنه ي (...) زدن زنک بيمار و از اين قبيل. در صحنه هاي حمله ي بيماري هم، دو سه بار چيزي در حدود ساديسم وجود داشت.
پاريس 29 ژوئن 1965
قضاياي باور نکردني
PSYCHO
رواني ( روح) به کارگرداني آلفرد هيچکاک و با بازيگري آنتوني پر کينز و جنت لي در سال 1960 ساخته شد. قصه ي فيلم درباره ي حوادثي است که در يک متل دورافتاده رخ مي دهد و طي آن زن جواني به قتل مي رسد. اين فيلم که از آن به عنوان شاهکار هيچکاک ياد مي شود نامزدي اسکار را براي هيچکاک و جانت لي به همراه آورد.
ديگر اينکه ديشب رفتم به ديدن يک درايوين سينما. دو تا فيلم نمايش دادند، يکي از ( آلفرد)هيچکاک، با فرويديسم آلاهيچکاک! و همان قضاياي وحشت آور در عين حال خنده دار و باورنکردني. و پرده ي نايلون حمام و بهترين پوشش براي يک جسد چاقو خورده... و الخ. يعني آموزش تکنيک جديد رفع و رجوع کردن قضايا. و اينکه متوجهي که مدام داري فيلم مي بيني يا بازي تماشا مي کني. و مردک خيکي ( هيچکاک) قادر نيست نفوذ کند در دل تماشاچي، و تماشاچي راشاهد واقعي قضايا جا بزند. و اين نقطه ضعف آمريکاست به طور کلي. و بعد، داستان ديگري ديديم از زندگي يک ستاره ي سينما. جين هارلو، که بهتر بود نسبتا. انتقاد شديدي از اجتماع آمريکا و از چگونه آدم ساختن و شخصيت ساختن... و الخ. بهترين مرجع است براي آن قسمت از غرب زدگي، که در آن راجع به قهرمان سازي هاي آمريکا حرف زده ام. يادم باشد اشاره کنم، بهترين سند.
عالي ترين فيلم اخوان مارکس
A DAY AT RACES
يک روز در مسابقه (يا به قول جلال روز اسب دواني) به کارگرداني سام وود و با بازيگري برادران مارکس ( گروچو، چيکو، هارپو) در سال 1937 ساخته شد. اين فيلم کمدي درباره ي کمک برادران مارکس به دختري است که مالک يک آسايشگاه و يک اسب مسابقه است.
ديشب فيلمي ديديم از برادران مارکس، روز اسب دواني ( يک روز در مسابقه). واقعاً که عالي بود و شايد عالي ترين فيلم حضرات اخوان. و بهترين تکه اش آنجا که هارپو يک پيانو را چنان به ضرب مي زند که خرد مي شود و بعد از آن، يک چنگ (هارپ) درمي آورد و شروع مي کند به زدن چنگ و چه خوب هم. بازي هارپ و هارپو. و بعد چنگ از توي پيانوي شکسته درآوردن و ديگر بازي هاي عيني مراجعت قدمت و سنت، خيلي جالب بود. و بعد، اسب دواني اش و بعد، مسخره کردن روانشناس ها و غيره و سناتوريوم ( آسايشگاه ) و ديگر قضايا. بهترين فيلمي بود که در اينجا( آمريکا) ديده ام. و عجب شاهکاري بوده است اين سينما در زمان ساکت بودن اش و چه بد کرده اند که سينما را از صامت بودن درآورده اند. سينماي گويا ( ناطق) يک صنعت است، اما سينماي صامت يک هنر بود. البته صحبت از حکم کلي است نه بر تشبيهات.
نهايت قناعت، نهايت تأثير
THE ISLAND
جزيره ( يا به قول جلال جزيره ي لخت) به کارگرداني کانتو شيندوي ژاپني. در سال 1962 ساخته شد. اين فيلم بررسي شبه مستندي است درباره ي يک خانواده ي دهقاني که در يک جزيره ي سنگي براي بقا و ادامه ي حيات زندگي و مبارزه مي کنند. فيلم تماماً تصوير است و حتي يک کلمه ديالوگ هم ندارد.
از کنفرانس که درآمديم، رفتم سينما. يک فيلم ژاپني. همان حوالي محله ي « مون پارناس». فيلمي سياه و سفيد به اسم جزيره ي لخت، و بليط سه فرانک و هفتاد و پنج. سينما خلوت بود و فيلم، صامت. نوعي لال بازي. لابد به جستجوي بازار خارجي. اما عجب فيلمي بود. در نهايت سادگي، به نهايت قناعت، نهايت تاثير را ايجاد کرده. تنها صداي فيلم، مزقان زمينه اش بود، با گاهي آه و اره و ناله اي، يا هق هق گريه اي، يا فرياد شادي و خنده. و آدم ها هر کدام عين سنگ، کارشان را مي کردند. و فاجعه، در همين کار مداوم و مکرر. سيزيف سگ کيست؟ جزيره اي بود بسيار کوچک و خشک و لخت. و خانواده اي بر آن مسکن گزيده. زن و مردي و دو کودک. هفت و هشت ساله. و کومه اي و کشت لوبيايي که براي آبياري اش بايد از جزيره ي مجاور آب آورد. با يک قايق و چند تا بشکه. و با پياله، آب پاي بوته ها ريختن. و هر روزه، و مرتب. تابستان است و فصل بي باران. و کشت صيفي و بچه ها، يکي مدرسه مي رود؛ به همان جزيره ي مجاور. و ديگري خانه مي ماند.به کمک پدر و مادر. تا يکي از دو کودک بيمار مي شود. بزرگ تره. و تا پدر طبيب را برساند، او مرده. و مراسم دفن. و بدرقه ي هم مدرسه اي ها، که از جزيره ي مجاور مي آيند. و زاري مادر. که آب را برمي گرداند و بوته ها را مي کند. و مويش را. و پدر، که فقط ساکت است و بغض کرده. او که پيش از اين، براي يک سطل آب که مي ريخت، چنان کشيده به زن مي زد که نقش بر زمين مي شد حرکات، سنگين و آرام و کند؛ چرا که مکرر، و خالي از هر نوع تفنن و سرگرمي يا زينت و آرايش. موسيقي، آواي تک سازي بود ژاپني و گاهي، همخواني چند ساز. مي شد گفت فيلمي مستند از ادب ژاپني، در کشت و خوراک و خريد و فروش و سوگ و سرور. ولي مگر احساس مي کردي که يک مستند است؟ درست غمنامه اي. و تکيه اش بر اعمالي که روزانه تکرار مي شود، براي گذراندن يک زندگي فقيرانه. و فاجعه، که يک بار آمد و رفت، در مقابل اش، اصلاً وزني نداشت. رفت و آمد به جزيره ي مجاور، آب آوردن، پارو زدن، بچه را از مدرسه برگرداندن، با پياله آب پاي بوته ها ريختن.. و از نو. پوست سيزيف را کنده بود. کاش آلبر کامو زنده بود و اين فيلم را مي ديد.
پاريس، 4 اکتبر 1962
منبع: دنياي تصوير شماره 197
ادامه دارد...
/ج