مقدمه[1]
مسيحيت غربى يك دين يكپارچه كه بر حقيقت كتاب مقدس، واقعيت خدا و امور مافوق طبيعى تأكيد دارند. ما نماينده اين سنّت هستيم و مى كوشيم اين موضع را در بالاترين سطح علمى عرضه كرده، مدافع آن باشيم.
در ميان اين گروه هاى مسيحىِ غربى ديدگاه هاى مختلفى در باب مناسبات كليسا و دولت وجود دارد; همچنان كه در اسلام نيز مثلا طرفداران وحدت عربى يا اسلام گراها وجود دارند و نيز صاحبان ديگر ديدگاه هايى كه در باب ربط و نسبت اسلام با دولت عرفى و مدرن و به طور كلّى نسبت دين و دنيا مطرح هستند. من اميدوارم كه مرورى بر رويكردهاى گوناگون به دولت در تاريخ كليساى غربى در جلب توجه به موضوعى كه همه متدينان در قرن بيست و يكم با آن روبه رو هستند مفيد باشد و اين نگاه گذرا در نهايت بتواند به درك متقابلِ ما از يكديگر مدد برساند. پس از شرحى موجز از آغازين ديدگاه هاى مسيحى دراين زمينه بنا به تعاليم عهدجديد، من چهاررويكرد متمايز درتاريخ مسيحيّت را نسبت به رابطه كليسا ودولت كه اوج آنها موضع كنونى آمريكايى هاست ــ آن گونه كه من مى فهمم و همچنان در ايالات متحده مورد بحث و مناقشه است ــ مطرح مى كنم و ميان اين موضع و رويكرد دنياى كمونيسم ــ آن گونه كه در شوروى سابق، چين، كره شمالى يا كوباى فعلى مطرح است ــ مقايسه اى صورت مى دهم.
1. از نظرگاه عهد جديد
عهد جديد در قرن نخست ميلادى پديد آمد، يعنى زمانى كه يهوديان زير سلطه امپراتورىِ بت پرست روم قرار داشتند. حضرت عيسى دقيقاً سه روز پيش از دستگير و مصلوب شدن با اين پرسش فريسيان و هيروديان (طرفداران هيروديس پادشاه) روبه رو شد كه آيا پرداخت ماليات به قيصر كارى قانونى است؟ مسيح پاسخ داد: «يكى از سكه هايى را كه با آن خراج مى دهيد به من نشان دهيد». آنها يك دينار رومى را به او نشان دادند كه بر روى آن تصوير قيصر و اين نوشته حك شده بود: «امپراتور تيبريوس پسر اگوستُس خدا». عيسى پرسيد: «عكس و اسم چه كسى بر روى آن است؟» پاسخ دادند: «عكس و اسم امپراتور». پس او فرمود: «آنچه را كه از امپراتور است به امپراتور، و آنچه را كه از خداست به خدا بدهيد» (متى، 22: 15; مرقس، 12: 13; لوقا، 20: 21). ما دوباره در بحث از آنچه به «جدايى دين و دولت» در آمريكا موسوم است به ماجراى سكه و گفته هاى مسيح در اين باره برخواهيم گشت، ولى در اينجا اشاره مى كنيم كه گفته مسيح احترام ويژه وى را به حاكميت قانونى دولت ها، هرچند بت پرست باشند، نشان مى دهد و با اين همه، قلمرو متمايز حاكميت خدا را كه نمى تواند مورد ادعاى دولت ها باشد نيز مشخص مى سازد. آن گونه كه عصر عهد جديد آشكار ساخته، مسيحيان هم از سوى مراجع يهودى و هم از سوى نظام حاكم رومى تحت فشار، و مورد اذيت و آزار بوده اند; با اين همه، مسيحيّت فرمانبردارى از حكومت را در قلمرو مشروعيت آن، كه مقدّرِ الاهى است، و فرمانبردارى از خدا را در آنچه او فرمان داده تعليم مى دهد است. (رك: اعمال رسولان، 4:18ـ20 كه مى گويد: «ما به جاى انسان بايد ازخدا اطاعت كنيم»; نامه اول پطرس، 2: 13ـ17; نامه پولس به روميان، 13: 1ـ7; اول تيموتائوس، 2:1ـ6).
2. پس از دوران رنج و محنت: دوران امپراتورى مقدس
مسيحيت در طى قرن نخستِ شكل گيرى كليسا در امپراتورى روم، در اينجا و آنجا دوره اى از رنج و محنت را تجربه كرد; همچنان كه اولين رنج و محنت جهانى را در حكومت دسيوس در ميانه قرن سوم و گسترده ترين و بدترين شكنجه و آزار را در دوران ديوكليتوس در آغاز قرن چهارم ميلادى از سرگذراند. موضوع اصلى، امتناع مسيحيان از پرستش امپراتور يا انجام آيين هاى بت پرستان بود. امّا پس از اين با گرويدن امپراتور قسطنطين به مسيحيت، دوران اوج و شكوفايى مسيحيت فرا رسيد. در اينجا وضع كاملا نوينى پيش آمد كه ظاهراً در عهد جديد تصوير نشده بود: اينكه رئيس حكومت هوادار اعتقادات مسيحيان شود. قسطنطين خواهان پشتيبانى و تقويت كليسا بود و حتى رياست شوراى نيقيه (325م) را عهده دار، و در آن خواستار تقرير آموزه هاى كليسايى شد. او خودش را رسول براى همه كسانى كه خارج از كليسا هستند معرفى كرد. او هم پادشاه (استانبول فعلى) در طى تاريخ طولانى اش تا استيلاى ترك ها در سال 1453 مى باشد.
3. نظريه دو شمشير
كليسا در امپراتورى روم غربى در اروپا و به ويژه پاپ در رم براى پذيرفتن تفوق دولت در امور مربوط به كليسا آمادگى نداشت. پاپ گلاسيوس اول در 492 ميلادى به امپراتورى بيزانس گوشزد كرد كه در دنياى مسيحيت دو عنصر حاكم وجود دارد; زمانى كه حاكم عرفى صاحب قدرت است. در قوانين رم اقتدارْ اصل برتر، و نشانه اراده حكومت بود; در حالى كه قدرتْ قوه اجرايى براى اجرا يا اِعمال اراده حاكميت بود. اين رويكرد با ديدگاه آگوستين، الاهى دان بزرگ اهل شمال آفريقا، همخوان بود. او در كتاب شهر خدا از «دونوع شهر» سخن گفته است، و همين خط مشى حاكم فرانكىِ بيشتر اروپا، يعنى شارلمانى در قرون هشتم و نهم ميلادى شد. بنا به اين خط مشى، ميان كليسا و دولت نوعى تفاهم برقرار مى شد و هركدام از برنامه هاى ديگرى پشتيبانى مى كرد.
4. حكومت خداسالار
تقريباً به صورتى اجتناب ناپذير، با رو به افول نهادن قدرت سياسى در اروپاى قرون ميانه، رهبرى كليسا وسوسه شد تا به قلمرو سياست پا گذارد. در قرون يازدهم، دوازدهم و چهاردهم در آنچه به «مناقشه اعطاى منصب» مشهور شده است، پاپ در واكنش به نصب رهبران كليسا از سوى پادشاه، مدعى مرجعيت و اقتدار شد، نه فقط در تكفير شاه، بلكه در خلع وى از منصب سلطنتى. پاپ گريگورى هفتم در سال 1070 ميلادى به صدد آن برآمد كه اين حكم را در حق امپراتور هِنرى چهارم عملى سازد و پاپ بونيفاس هشتم اين حكم را در مورد شاه فيليپ چهارم، پادشاه فرانسه در سال 1800 اجرا كرد. اين دوره دو قرنىِ جنگ صليبى بود كه در ميانه آن، پاپ اينوسنت سوم جنگ صليبى را عليه ترك ها به راه انداخت; جنگى كه به صورتى مسخره آميز با فتح قسطنطنيّة در 1204 ميلادى پايان پذيرفت.
5. جدايى كليسا و دولت
تقريباً در مقابل سوءاستفاده قدرت از سوى پاپ ها بود كه نهضت اصلاح طلبانه پروتستان در قرن شانزدهم ميلادى واكنش نشان داد. موضوعات بنيادى تر معنوى و آموزه اى، چون مرجعيت كتاب مقدس و راه نجات، وجود داشتند كه آيين پروتستان خواهان بازگشت به آنها بود، ولى در عمل، شناخت قلمرو مشروعيت دولت به يگانه جنبه اصلاح طلبىِ پروتستانى تبديل شد. در آغاز، اصلاح طلبان بر اين باور بودند كه در هر ملّت ـ دولتى بايد كليسايى تثبيت شده وجود داشته باشد تا جايى كه در آلمان و كشورهاى حوزه اسكانديناوىْ آيين لوترى، در انگلستانْ انگليكان (كليساى اسقفى)، در هلند و سوئيسْ كليساى اصلاح شده (كالونيزم) بروز و ظهور يافتند.
در آمريكا كه گروه هاى متنوع پروتستان و كاتوليك رومى در قرن هفدهم ميلادى از رنج و محنت رهايى يافتند و آزادى انتخاب دين را تجربه كردند، مفهوم جدايى كليسا و دولت يا عدم دخالت هركدام در قلمرو ديگرى بسط يافت. اين مفهوم در آمريكا معمولا نگرش غالب بوده، هرچند به صورت هاى مختلفى فهم و تفسير شده است. به نظر من اين ديدگاه با تعليمات مسيح و عهد جديد همخوان است. اگر به وضعيت مسيح و ماجراى سكّه و پرداختِ آن به عنوان ماليات به حكومت برگرديم، خواهيم ديد كه دو گروه از رهبران يهودى، يعنى فريسيان و هيروديان با او مواجه بوده اند. اعضاى افراطى تر فريسيان، يعنى زيلوت ها حتى به دينار رومى دست نمى زدند، زيرا نوشته روى آن، اولين فرمان از ده فرمان را نقض مى كرد (فقط يك خدا وجود دارد) و تصوير آن دومين فرمان را نقض مى كرد (بت نپرستيد)، ولى مسيح آنها را به گرفتن سكه دعوت مى كند و احتمالا خودش نيز هنگامى كه پرسيد: «اين اسم و تصوير كيست؟» آن را در دست گرفته بود. به عبارت ديگر، قدرت قانونى دولت را براى ضرب سكه، وضع و وصول ماليات، ساختِ جادّه ها، برعهده گرفتن دفاع و عدالت بايد به رسميت شناخت، ولى اين را نبايد پذيرفت كه دولت، پشتيبانى و حفظ دينِ حق را عهده دار شود. از ديگر سو، برجسته ترين قسمت گفته مسيح ناظر به هيروديان است كه هم پيمانان سياسى حكومت رومى بودند. بله، نقش مشروعى براى دولت ها وجود دارد ــ آن گونه كه خدا مقرر داشته است ــ كه حافظ عدالت در ميان انسان ها باشند، ولى (شما، هيروديان) «آنچه را براى خداست به خدا واگذار كنيد». مشروعيت و اقتدارى برتر از دولت وجود دارد كه ما بايد فرمانبردارِ آن باشيم و فقط خداوند مى تواند آنچه را بايد درباره او بدان معتقد باشيم به ما بگويد و نيز اين را كه چگونه بايد او را بپرستيم. اينها دو بخش تفكيك شده هم تراز نيستند; اقتدار و مشروعيت خدا بالاتر از هر مشروعيت ديگرى است. مسيح ده فرمان را در قالب دو فرمان درآورد و صادر كرد: «به پروردگار، خدايت، با همه قلب، روح، ذهن و نيرويت مهر بورز و به همسايه ات مثل خودت مهر بورز». حكومت بايد آزادى عمل را در قلمرو رابطه با خدا تضمين كند و نيز نيروى خود را مصروف صيانت از عدالت در حوزه روابط انسانى بنمايد.
6. حكومت شرك آميز: كمونيزم
خطر فهم نادرست جدايى كليسا و دولت در يك دولت كاملا عرفى (سكولار) پديدار مى شود. چنين تفكيكى را مى توان در شوروى سابق و در حكومت هاى كمونيست معاصر مثل چين، كره شمالى و كوبا ديد. در اينجا ما حكومت را مى بينيم كه به مقام خدايى رسانده مى شود و نيز قدرت حاكمه ايدئولوژيك را كه مطلق تلقى مى شود و در تعيين آنچه بايد مورد باور قرار گيرد و نيز آيين هايى كه بايد برگزار شود هم ترازِ دين فرض مى شود. اين نيست آنچه مقوله آمريكايىِ جدايى كليسا ودولت مى پسنديده است.
البته توده متدين آمريكا بايد نسبت به حفظ آزادى عمل دين براى مصون داشتن جهت گيرى هاى فرهنگ از جهت گيرى هاى عرفىِ فزاينده به هوش و حساس باشند. سند بنيانگذارى ايالات متحده آمريكا، يعنى اعلام استقلال اين كشور به سال 1776، به خالق، قوانين طبيعت و خداى طبيعت، داور متعالىِ جهان و مشيت الاهى اشاره مى كند. پدران بنيانگذار آمريكا در پى تثبيت دينى خاص نبودند، ولى به خداى آفريننده اذعان داشتند. قانون اساسى مصوّب 1787م سندى است كه اصول بيان شده در بيانيه اعلام استقلال را محقق ساخت. سند مربوط به حقوق بشرِ اين قانون در اولين اصلاحيه آن اعلام مى دارد كه كنگره آمريكا نبايد هيچ قانونى را به تصويب برساند كه دينى را تثبيت، يا آيينى دينى را منع كند. از آنجا كه ما براين باوريم كه نجات به واسطه فيض الاهى از راه ايمان به دست مى آيد، يعنى از راه متقاعدشدن نه اجبار، پس ما آزادى دينىِ موجود در آمريكا را گرامى مى داريم. البته از دولت آمريكا انتظار مى رود كه از آن آزادى در قلمرو اعتقاد و عبادت صيانت كند، همچنان كه در حوزه مناسبات انسانى عدالت را پاس بدارد.
پي نوشت ها :
[1]. متن سخنرانى دكتر ويليام اس. باركر، استاد تاريخِ كليسا در حوزه الاهياتىِ Covenant در آمريكا و از چهره هاى شاخص فرقه پرسبيترى (Presbyterian)كه به تاريخ 17/7/1382 در مركز مطالعات و تحقيقات اديان و مذاهب ايراد شد. هم اينك برگردانِ آن به فارسى تقديم مى گردد. دراين برگردان ازترجمه هم زمان جناب آقاى ساسان توسلى سود جسته ايم. هفت آسمان.
منبع: پایگاه دانشگاه ادیان و مذاهب