خرافه، به دور از ساحت دين(2)

شماري از مردم، پاره اي از روزها را نحس مي پندارند و براي بي اثر کردن نحسي آن روزها، دست به کارهاي شگفتي مي زنند که بسياري از آن رفتارها خرافه و نابخردانه است.
پنجشنبه، 18 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خرافه، به دور از ساحت دين(2)

خرافه، به دور از ساحت دين(2)

 
نويسنده: محمد حسن رباني




 

4. روزهاي نحس
 

شماري از مردم، پاره اي از روزها را نحس مي پندارند و براي بي اثر کردن نحسي آن روزها، دست به کارهاي شگفتي مي زنند که بسياري از آن رفتارها خرافه و نابخردانه است.
نابخردي و خرافه بودنِ اين رفتارها، وقتي به درستي روشن مي شود که آن ها را با محک و معيار دين به بوته ارزيابي بگذاريم. به ويژه آن که شنيده و ديده مي شود اين رفتارها، زير لواي دين و با رنگ و لعاب ديني انجام مي گيرد. اين در حالي است که اگر انسان اندک درنگي بورزد و خردورزانه به قضايا بنگرد و آموزه هاي اسلامي را از نظر بگذراند، به روشني درخواهد يافت، روزها يکسان هستند و روزي با روز ديگر فرقي ندارد. بسياري از کارهاي بزرگ و اثرگذار در سرنوشت بشر، در روزهايي انجام گرفته که در نگاه شماري از افراد، روزهاي نحس بوده اند و يا به پندار منجمان، اوضاع کواکب به گونه اي بوده که ممکن نبوده که آن کارهاي بزرگ شکل بگيرند و سامان يابند.
آن چه براي شماري از ملت ها، قبيله ها، قوم ها، پيروان اديان، حتي خانواده ها، روزهايي را شيرين و مبارک ساخته و آن ها را بر روزهاي ديگر در طول تاريخ خود برتري داده اند و يا روزهايي را سياه ساخته، به گونه اي که هميشه از آن ها به بدي نام مي برند و از آن ها پرهيز دارند و از شوي آن ها هراسناک اند، رويدادهايي است که در آن روزها رخ نموده و به گونه اي در سرنوشت، پيشرفت و پس رفتِ آن ها نقش داشته اند:
روزي که در آن زلزله مهيب و ويران گري به وقوع پيوسته، بسياري را بي خانمان و يا سر به نيست کرده است.
روزي که بادي سهمگين وزيده و شمار انبوهي را به خاکستر نشانده است. روزي که جنگ خونين خانمان هايي را برانداخته است.
و ...
و يا روزهايي که پديده هاي مبارکي بر سر ملتي سايه افکنده اند و ...
تاريخ ملت ها را که ورق بزنيم، اين ها را مي بينيم و گاه از آن رويدادها که روزهايي را شوم و مبارک گردانيده اند، صدها سال گذشته، اما نسل هاي بعدي همچنان آن روزها را مبارک و يا شوم مي انگارند و از اين زاويه ها به روزها ترتيب اثر مي دهند.
اسلام با اين پديده برخورد بسيار خردمندانه اي کرده است که به روشني مي توان از متون اسلامي آن را به درآورد و فهميد.
1. در دو آيه شريفه سخن از نحسي و شومي روزهايي به ميان آمده است:
الف. «فامّا عادُ فاستکبروا في الارض بغير الحق و قالوا من اشدُ منا قوة اولم يروا أن الله الذي خلقهم هو اشدُّ منم قوة و کانوا بايتنا يجحدون.
فارسلنا عليهم ريحاً صراصراً في ايّامٍ نحساتٍ لنذيقهم عذاب الخزي في الحيوة الدنيا و لعذاب الآخرة أخزي و هم لا ينصرون. » (58)
«اما عاد، در زمين به ناروا گردن کشيدند و گفتند: از ما چه کسي نيرومندتر؟ آيا نديدند آن که خدا آفريدشان، از ايشان نيرومندتر است؟ آنان آيه هاي ما را نديده مي گرفتند.
پس در روزهاي شوم، بادي زوزه کش را بر آنان فرو فرستاديم، تا عذاب و خواري را در زندگي فرودين بچشانيم شان و عذاب سراي پسين خوارکننده تر است. و خود ياري مي نشوند.
ب. «کذّبت عادُ فکيف کان عذابي ونذر انا ارسلنا عليهم ريحاً صَرصَراً في يومِ نحسٍ مستمرّ. »
«عاديان دروغگويي داشتند. پس چگونه بود عذاب من و بيم دادهاي من.
بر آنان در روزهاي شوم و ديرپاي، تندبادي فرستاديم. »
سخن از قوم عاد است و سرکشي ها و نافرماني ها و ناسپاسي هاشان. چون از مسير حق خارج شدند و کژراهه در پيش گرفتند، نکبت بر آنان باريد، روزشان سياه شد و نگون بخت شدند.
گناه را از حد گذراندند، سرپيچيدند، سرهاشان را باد تند، زوزه کشان از تن شان کند و آنان را به زمين افکند.
چنان به قعر گناه فرو رفته بودند که در آنِ مخصوص، يعني در زماني که پيمانه گناه لبريز شد، شومي، خواري، ذلت و نکبت به سراغ شان آمد. روز واژگونه شد. آرامش روز به هم خورد. در آن لحظه که پيمانه گناه پر شد، فرقي نمي کرد که چه برهه از زمان است. يکشنبه، يا دوشنبه، يا سه شنبه، يا چهارشنبه و ...
نحسي روزي خاصي نبود که بر آن ها آوار شد و از بُن برافکندشان، بلکه نحسي رفتار زشت و به دور از خرد خودشان بود که آن چنان ريشه شان را برافکند.
اين درسي است بزرگ که روزي خاص در ميان روزهاي هفته، ماه و سال نيست که نحس است و گرداب بلا مي آفريند، بلکه هر روزي ممکن است براي انسان هاي طغيان گر، نافرمان و گناهکار، نحس باشد و گرفتار عذاب الهي بشوند.
شهيد مطهري در ذيل اين دو آيه شريفه مي نويسد:
«کلمه «نحس»، به معناي «شوم» است. در اين جا مفسرين روي کلمه «نحس» بحث کرده اند که معناي شوم بودن يک روز چيست؟
واضح است که در اين جا قرآن نمي خواهد بگويد که مثلاً آن روز، چون روز يکشنبه، يا دوشنبه بود، نحس بود و عذاب آمد. يکشنبه و دوشنبه هر هفته تکرار مي شود. يا مقصود اين نيست که چون مثلاً سيزدهِ ماه صفر بود اين ها عذاب شدند. سيزده ماه صفر، هر سال تکرار مي شود و به علاوه، اين دارد تصريح مي کند: «فکيف کان عذابي ونذر» يعني عذاب به علت تکذيب و به علت حق ناشناسي و کفران يک نعمت بزرگ بود. پس روز شوم بود. ولي شومي اش نه از خود روز بود از آن جهت که [روزي از روزهاي] هفته، يا ماه است بلکه به علت حادثه اي که در آن روز پيش آمد، اين روز شوم شد. » (59)
2. امامان (ع) با اين پندارهاي خرافي برخورد دقيق و خردمندانه کرده اند که بسيار آموزنده و راه گشاست. اگر خرافه ستيزي آن بزرگواران و راه هايي را که براي رهايي از چنگ خرافات نشان داده اند، سرلوحه کار شيعيان خالص قرار بگيرد، براستي تحولي بزرگ در بين مسلمانان خواهد آفريد:
الف. از آن جا که در بين شماري از مردم اين پندار رايج بوده که چهارشنبه آخر هر ماه نحس است، راوي (احمد دقّاق بغدادي) براي پرس و جو از چند و چون قضيه به امام هادي (ع) نامه مي نويسد:
«کتبتُ الي ابي الحسن الثاني في أسئله عن الخروج يوم الاربعاء لا يدور. »
فکتب من خروج يوم الاربعاء لايدور خلاناً علي اهل الطيرة وقي من کلّ آفةٍ و عوفيِ من کل عاهةٍ بها. » (60)
«در نامه اي به امام هادي(ع)، از ايشان از چهارشنبه آخر ماه سؤال کردم. در پاسخ به نامه من، حضرت ايشان نوشتند: هر کسي، به رغم مردمي که اين سان مي انديشند و فال بد مي زنند، روز چهارشنبه از منزل خارج شود (يعني به خدا توکل کند، در ازاي اين توکل و مخالفت با اهل طيره) خداوند او را از هر آفت و بيماري حفظ مي کند.
ب. گاه ديده و شنيده مي شود که شماري از مردم، به خاطر رويدادهاي تلخي که براي آن ها در روزي، هفته اي و ماهي، رويداده، نادانسته به آن زمان و روز خاص لعنت مي فرستند و مي گويند لعنت به اين روز، اين هفته، اين ماه و يا اين سال.
ائمه(ع) که هاديان بشر بوده و طلايه داري اعتقادي و فکري مسلمانان را در برهه برهه زمان حضور خويش به عهده داشته و از هر گونه کژراهه روي پرهيز مي داده اند، با بياني روشن کژي هاي اعتقادي را مي نمايانده اند. در روايتي که اکنون فراروي داريد، امام هادي (ع) را مي بينيد که چه زيبا، درس آموز و راه گشا از فرو افتادن يکي از اصحاب خود به باتلاق خرافه جلوگيري مي کند و باور و اعتقاد ناب را به او مي آموزاند:
«قال الحسن بن مسعود (61): دخلت علي بن الحسن علي بن محمد (ع) و قد تُکبِت إصبعي و تلّقاني راکب و صدم کتفي و دخلت في زحمةٍ فَخَرقَوا علي بعض ثيابي.
فقلت: کفاني الله شرَّك من يوم فما ائشَمک [فَما اَشامک]
فقال (ع) لي: يا حسنُ هذا و أنت تغشانا: ترمي بذنبک من لاذنب له.
فقال الحسن: فأثاب الي عقلي و تبيّنت خطائي.
فعلتُ: يا مولاي استغفرالله.
فقال: يا حسن ما ذنب الايّام حتي صِرتُم تتشَّئمون بها اذا جُوزيتم بأعمالکم فيها.
قال الحسن: أنا أستغفرالله ابدا و هي توبتي يا ابن رسول الله قال(ع) والله ما ينفعکم ولکن الله يعاقبکم بذمِّها علي مالا ذَمَّ عليها فيه.
أما علمت يا حسن أن الله هو المثيت والمعاقب و المجازي بالأعمال عاجلاً و آجلا.
قلت: بلي يا مولايَ.
قال (ع) لا تَعُد و لا تجعل للايّام صنعاً في حکم الله ... » (62)
قال الحسن: بلي يا مولايَ.
حسن بن مسعود مي گويد: به محضر امام ابي الحسن علي بن محمد (ع) وارد شدم، در حالي که انگشتم خراشيده بود و سواري به من برخورد کرده و شانه ام را آزرده بود و در ازدحامي گرفتار شده بودم، جامه ام پاره شده بود.
گفتم: وه چه روز شومي! خدا شرت را از من بگرداند.
امام (ع) فرمود: اين فکر را داري و به خانه ما مي آيي؟ گناه خودت را به گردن کسي مي گذاري که گناهي ندارد؟
حسن بن مسعود گفت: به سر عقل آمدم و دانستم که اشتباه کردم.
گفتم: اي سرورم، از خداوند آمرزش مي خواهم.
امام فرمود: اي حسن، روزها را چه گناه باشد که چون به سزاي اعمال تان مي رسيد، آن ها را شوم شماريد.
گفتم: اي پسر رسول خدا – از اين پس – هماره از خدا آمرزش خواهم و استغفرالله گويم و اين توبه من باشد.
امام (ع) فرمود: به خدا سودتان نبخشد. بلکه خداوند به سبب نکوهشي که بر بي گناهي روا داشتيد، شما را کيفر دهد.
اي حسن، آيا نمي داني که پاداش دهنده و کيفر کننده و سزا دهنده به اعمال در دنيا و آخرت فقط خداست.
فرمود: پس هرگز برخلاف اين اعتقاد و يقين مرو و براي روزها، شأن و اثري در حکم خداوند قائل مشو.
گفتم: به چشم، سرورم.
ج. نجوم احکامي: يکي از گرفتاري هايي که براي مردم مسلمان، رفته رفته، هر چه بيش تر از معارفِ نابِ اسلامي دور شدند، پيدا شد و در زندگي آنان آثار ناخوشايندي گذارد، نجوم احکامي بود. اين امر، از خارج حوزه اسلام، به سرزمين هاي اسلامي وارد و مورد استقبال شماري از مسلمانان، به ويژه حاکمان قرار گرفت. آنان مي خواستند از آينده خود باخبر شوند و به اصطلاح ستاره هاشان را ببينند.
شهيد مطهري مي نويسد:
«وقتي که دوره ترجمه آثار ديگران فرا رسيد و از آثار يوناني و هندي و احياناً ايراني، چيزهايي ترجمه کردند، خلفا، بيش از هر چيزي به مسئله نجوم احکامي توجه کردند. از بس که علاقه مند به سرنوشت خودشان بودند که طالع و ستاره شان را ببينند. از آن زمان، مسئله نجوم احکامي رايج شد. بعد کم کم وارد مسائل مذهبي و ديني هم شد. به دست يهودي ها و شايد بيش تر از ديگران، هندي ها و به دست افرادي که معتقد به اين امور بودند. » (63)
اين جريان در دوران جاهليت بوده، رسول خدا (ص) پس از آن که به پيامبري برانگيخته مي شود با آن برخورد مي کند و سپسها حضرت علي (ع) مردم را مي انگيزاند به اين گونه مسائل بي توجه باشند. اما در دوره هاي بعدي، همان گونه که استاد شهيد يادآور مي شود، با ترجمه آثار يوناني و هندي اوج مي گيرد، تا جايي که رواياتي از معصومان در تأييد نجوم احکامي ساخته مي شود.
از حضرت رسول (ص) در ردّ انکار نجوم احکامي روايت شده است که فرمود:
«اخاف علي امتي من بعدي خصلتين: تکذيباً بالقدر و تصديقاً بالنجوم. » (64)
«بر امت خود از دو خصلت بيمناک هستم که پس از من در پيش گيرند:
1. دروغ انگاشتن قضا و قدر.
2. راست و درست انگاري نجوم و احکام نجوم.
حضرت امير (ع) همين راه را ادامه مي دهد و از کژراهه روي و کژانديشي در اين عرصه جلوگيري مي کند و با بيان روشن، بي اثري نجوم احکامي در زندگي مردم، يادآور مي شود و با کسي که به اين مسائل باور دارد و خود را آگاه به نجوم مي داند و از حضرت مي خواهد در آن روزهاي خاص از جنگ با نهروانيان خودداري کند، زيرا به مراد خود نرسد، سخت عتاب آلود سخن مي گويد:
«... اتزعم انک تهدي الي الساعة التي من سار فيها صُرف عنه السوء. و تخوِّف من الساعة من سار فيها حاقَ به الضُّر؟ فمن صدق بهذا فقد کذّب القرآن واستغني عن الاعانة بالله في نيل المحبوب و دفع المکروه. و ينبغي في قولک للعامل بأمرک أن يوليک الحمددون ربّه لانک بزعمک انت هَدَيتَه الي الساعة التي نال فيها النّفع و أمِنَ الضُّرّ [ثم اقبل عليه السلام علي الناس فقال:] ايّها الناس ايّاکم و تعلُّم النجوم الّا ما يهتدي به في بَرٍ او بَحرٍ فانّها تدعوا الي الکهانِة و المنجمُ کالکاهن و الکاهنُ کالسّاحِرِ و السّاحِرُ کالکافر و الکافر في النار سيروا علي اسم الله. » (65)
«... پنداري تو ساعتي را نشان مي دهي که هر که در آن به سفر رود، بدي به وي نرسد، و از ساعتي مي ترساني که اگر در آن، راه سفر پيش بگيرد، زيان، وي را در ميانِ خويش مي گيرد؟
هر که تو را در اين سخن راستگو پندارد، قرآن را دروغ انگارد و در رسيدن به مطلوب و دورکردن آن چه ناخوش است و نامحبوب، خود را از خدا بي نياز شمارد.
تو، از آن که سخن ات را به کار بندد، چشم داري که تو را سپاس دارد و پروردگارش را به حساب نيارد، چه به گمان خويش، ساعتي را بدو نشان داده اي که در آن به سودي رسيده و از زياني رهيده است.
[سپس روي به مردم کرد و فرمود:]
اي مردم! از اخترشناسي روي بتابيد، جز آن چه بدان راه دريا و بيابان را يابيد، که اين دانش به غيب گويي مي کشاند – و غيب را جز خدا، نداند – منجم چون غيب گوست و غيب گو، چون جادوگر و جادوگر، چون کافر است و کافر در آذر. به نام خدا به راه بيفتيد.
به خلاف پندار منجم، حضرت در نبرد با خوارج پيروز شد و به جز هشت – نُه نفر از خوارج همگي تار و مار شدند و هيچ گونه نحسي و شومي فرا روي لشکريان حضرت پديدار نشد و همگي به درستي و حق بودن سخن حضرت امير و به پوچي پيشگويي منجم، پي بردند.
در دوره هاي بعد که نجوم احکامي زمينه رشد مي يابد و حاکمان به آن دامن مي زنند و حديث سازان هم چون زمينه را براي رشد و نمود خود فراهم مي يابند، براي اين که اين خرافه را به مردم بباورانند، دست به جعل حديث مي زنند.
شهيد مطهري مي نويسد:
«چون مردم [مسئله نجوم احکامي را] نمي پذيرفتند، مي آمدند مثلاً مي گفتند پيغمبر اکرم (صلي الله عليه و آله و سلم)، يا اميرالمؤمنين(ع) و يا امام صادق (ع) چنين فرموده است. ولي ما در متون احاديث معتبر خودمان، از اين حرف ها، چيزي نداريم، يک چيزهايي در قرن ششم و هفتم، شايد به نام حديث درآمده و قبل از آن نبوده است، يا اگر قبل از آن، اندکي هستند، بدون سند است و بدون اين که معلوم باشد از کجا پيدا شده، همين قدر مي گويد در فلان کتاب چنين حرفي آمده و فلان عالم هم آن را نقل کرده است. اين ها مربوط به اسلام نيست. » (66)
اين بيان علمي و روشنگرانه استاد که از روي پژوهش گسترده و بينش روشن به زبان ايشان جاري شده است، تکليف را براي اهل علم که با اين گونه روايات سر و کار دارند روشن مي کند و تابلوي راهنماي خوبي است که با روايات نجوم احکامي چگونه بايد برخورد کرد؟
از جمله رواياتي که بسيار روشنگر است و عقيده زلال اسلامي و شيعي را به زيبايي مي نماياند، چگونگي برخورد امام صادق (ع) است با عبدالملک بن اعين (برادر زرارة بن اعين) و راهنمايي او، که منجم بوده و گرفتار نجوم احکامي:
«محمد بن علي الحسين باسناده عن عبدالملک بن اعين. قال قلت لابي عبدالله (ع) اني قد ابتليت بهذا العلم فاريد الحاجة، فاذا نظرت الي الطالع و رأيت الطالع الشرّ، جلست و لم أذهب فيها و اذا رأيت طالع الخير ذهبت في الحاجة.
فقال لي: تفضي؟
قلت: نعم.
قال: احرق کتبک. (67)
عبدالملک بن أعين مي گويد به امام صادق (ع) عرض کردم: آقا من گرفتار شده ام به دانش اخترشناسي و طالع بيني. هرگاه اراده مي کنم کاري را انجام دهم، ابتدا به طالع نظر مي افکنم که اوضاع ستارگان چگونه است. اگر در طالع و زايچه و براساس اين دانش احساس کنم که اين ساعت و اين روز، شر است، به سوي آن کار حرکت نمي کنم و آن را انجام نمي دهم و در منزل مي نشينم. و اگر در طالع و زايچه، خير بينم، به سوي انجام آن کار مي شتابم.
حضرت فرمود: تو به اين چيزها توجه داري و براساس آن ها عمل مي کني؟
گفتم: بله.
فرمود: برو و آن کتاب هايي را که در اين علم داري، بسوزان.
اين فراز بلند، راه را به خوبي روشن مي کند و به انسان مسلمان و پيرو مکتب اهل بيت مي فهماند که چسان حرکت کند و به بست و گشاد کارهاي خويش بپردازد و از آن چه که او را از چشمه هاي زلال قر آني و وَحياني دور مي کند، بپرهيزد و هيچ چيز را براي سعادت مندي خود و به نتيجه خوشايند رسيدن کارهاي خود، جز خدا و دستورهاي راهگشاي او، دخالت ندهد.

5. باور به کهانت
 

اين پديده به روزگاران بسيار دور برمي گردد. در دوران پيش از اسلام، در بين اقوام جاهلي رواج داشته است. کهانت را علم مي انگاشته اند. علم به رويدادهاي آينده از قحطي ها، جنگ ها، زلزله ها، سيل ها و ... در بين مردم مطرح بوده که دارندگان اين دانش، با جنيان و شياطين در پيوند هستند و مسائل غيبي را از آن ها مي گيرند و براي مردم باز مي گويند.
در دائرة المعارف فارسي آمده است:
«کهان، علم (Kehanat)، يکي از علوم موهوم اقوام ابتدائي که هدف آن پي بردن به حوادث آينده است، براساس ارتباط ارواح بشري با ارواح مجرده، يعني شياطين و جنيان. علم کهانت در عرب عصر جاهلي شيوع بسيار داشته و کاهنان معروفي از قبيل (seqq) و سطيح (satih) در تاريخ عرب عصر جاهلي بوده اند، که داستان هاي بسياري از ايشان نقل شده. اسلام عقيده کهانت را شديداً رد کرده است، و از پيامبر اسلام (ص) روايت کرده اند که هر کس سخنان کاهني را تصديق کند، به آن چه بر محمد نازل شده کافر شده است. در دوره اسلامي، اغلب مسلمين معتقد بوده اند که کاهنان بعد از ظهور حضرت رسول (ص) از نيروي کهانت خويش بي بهره شده اند، و کهانت حقيقت خود را از دست داده است. » (68)
اما اين که کاهن، در نزد مردم و اديان، چه پايگاهي داشته و در اصل اين فرد با چه سازوکاري به اين مقام مي رسيده و به غيب گويي مي پرداخته، در همان اثر آمده است:
«کاهن (Kahen)، در بعضي اديان، شخصي که واسطه ميان خدا، يا يکي از خدايان، و انسان است، و چنان تقربي نزد خدا، يا آن خدايان، دارد که مي تواند اراده او را براي بشر آشکار سازد، و وسيله تقديم عبادت ها و قرباني هاي (= قرباني) انسان باشد. کاهن بدين معني را در زبان عبري کوهن (Kohen) ميخواندند، و نبايد آن را با کاهن مصطلح اعراب بت پرست خلط کرد (- کاهن، در نزد اعراب). کاهن نماينده جامعه و در امور ديني خبره است، و راه و رسم تقديم قرباني جامعه و کشف اراده خدا را مي داند. در زمان هاي باستاني، کاهنان از طريق غيب گوئي و الهام خواست الاهي را کشف مي کردند، و در زمان هاي بعد، در بعضي اديان، کاهنان با کسب معرفت در شريعت و سنن و روايات به کار اکتشاف مشيت الاهي مي پرداختند. در جوامع ابتدائي، که خانواده نخستين گروه اجتماعي بود، وظيفه کاهني به رئيس خانواده اختصاص داشت. بعدها که شاه بزرگ ترين رئيس اجتماع شد، اين وظيفه بدو انتقال يافت. سپس وظايف شاهي و کاهني از هم جدا شد، و کاهنان از طرف شاه انتخاب مي شدند، و در انتخاب آنان احوال بدني خاص و نشانه هائي دال بر قابليت ارتباط ايشان با خدا (از قبيل رفتن به حالت خلسه و تأمل و رؤياها) دخالت داشت.
در اديان قديم، کاهن مأمور انجام مراسم ديني معبدي بود که در آن خدمت مي کرد، و قرباني ها را او انجام مي داد، و درباره ي هدايا و اهداکنندگان داوري مي کرد؛ وسيله تقرب عبادت کنندگان به معبودشان بود، و اراده معبود را ابلاغ مي کرد، و از راه غيب گويي و الهام گرفتن و فال زدن به حل مشکلات مردم مي پرداخت. از همين مقدمات رفته رفته تعليم مباني دين و اصول اخلاقي و داوري در مسائل ديني و اخلاقي به کاهنان اختصاص يافت. دين برهمائي هند نمونه اي از يک دين قديمي و توسعه يافته است که کاهني موروثي در آن به کمال خود رسيده است. کاهنان قديم مصر سازمان مفصلي داشته و شاه رئيس کاهنان بود. در يونان و روم در دوره بت پرستي کاهني رنگ ديگري داشت و به طبقه خاصي مخصوص نبود. هر کس مي توانست کاهن شود، ولي اين کار بيش تر به اشراف اختصاص داشت. هر کاهن خادم يک خدا بود و نمي توانست در معبد خدايان ديگر خدمت کند. کاهن عنوان معلم اخلاق يا قاضي نداشت. هم در يونان و هم در روم، دولت بر کاهنان نظارت مي کرد. در دين بودائي و اسلام از همان زمان طلوع آن ها اصلاً وظيفه کاهني وجود نداشته است.
در دين يهود، پيشرفت کاهني همانند پيشرفت آن در ميان اقوام ديگر بود. در زمان حضرت موسي (عليه السلام) مقام کاهني به خاندان برادرش هارون اختصاص يافت، ولي، تا زمان بازگشت يهوديان از اسارت بابلي و ساختن دومين معبد، سازمان منظمي نداشت. سموئيل و سليمان از کاهنان يهود بوده اند. پس از اسارت، کاهني سازمان يافت، و در تحت نظارت خاندان هارون قرار گرفت، و ديگر لاويان به کارهاي دست دوم آن مي پرداختند. در دين يهود، کاهني توسعه فراوان يافت، و وظيفه اوليه «کوهن» که غيب گويي بود به تعليم و تفسير تورات مبدل شد. کاهنان نماينده و حافظ قدس يهوديان و اطاعت ايشان از اراده يهود بودند، و قوم يهود را با علم خود به شريعت راهنمائي مي کردند. پيغمبران نيز همين وظيفه را – منتهي از طريق الهامي که به شخص آنان مي شد – داشتند. اگرچه در طي تاريخ اختلافاتي بين افراد روي داده است، بين مشاغل کهانت و پيغمبري اختلافي نبوده است، و گاه اين دو شغل در يک فرد گرد آمده است (مثلاً، در مورد سموئيل و ارميا). کاهنان به سبب وقوفشان بر شريعت، داور يا قاضي نيز شدند.
کاهنان مذهب مسيح همان کشيشان اند، کاهن نامي که اعراب بت پرست به غيب گو يا فالبين مي داده اند. کاهنان الهامات خود را از حالات خلسه و رؤياهاي شبانه مي گرفتند. چنان تصور مي کردند که هر کاهن جن يا شيطان مخصوص به خود دارد که از او الهام مي گيرد، و اين جن را تابع يا صاحب يا ولي يا مولاي او مي ناميدند. کاهنان الهامات به اصطلاح غيبي خود را با جمله هاي کوتاهي به نثر مسجع و غالباً به صورتي تاريک و مبهم بيان مي کردند که هر کس مي توانست به ميل خود آن ها را تفسير کند. کاهنان در جاهليت مقام مهمي داشتند، و در همه امور خانوادگي و قبيله اي طرف مشورت بودند، و داوري هاي ايشان بي چون و چرا پذيرفته بود. با ظهور اسلام، خرافات گوناگون جاهليت و از جمله کاهني از ميان رفت. (69)
عرب ها به کاهن عرّاف مي گفتند. رسول گرامي اسلام (ص) مسلمانان را از رفتن پيش کاهنان، براي آگاهي از آينده سرنوشت خود باز مي داشت:
«نهي عن ايتان العرّاف. » (70)
امام صادق (ع) مي فرمايد:
«من تکهن او تکهن له فقد برء من دين محمد صلي الله عليه و آله»
«کسي که کهانت کند يا براي او کهانت کنند، از دين محمد (ص) براءت جسته است. »
محمد بن ادريس حلي (598 ھ) در بخش پاياني کتاب السرائر از کتاب مشيخه حسن بن محبوب روايت مي کند:
«الهيثم بن واقد الجزري قال قلت لابي عبدالله (ع) ان عندنا بالجزيرة رجلاً ربما اخبر من يأتيه يسأله عن الشيء يسرق، او شبه ذلک، افنسأله؟
قال: فقال: قال رسول الله، صلي الله عليه و آله، من مشي الي ساحر، او کاهن، او کذّاب يصدّقه بما يقول فقد کفر بما انزل الله من کتاب. » (71)
حسن بن محبوب از هيثم بن واقد جزري نقل مي کند که گفت:
به امام صادق (ع) عرض کردم: در جزيره ما مردي است که مي آگاهاند کسي را که از او از دزدي اموال اش مي پرسد. و رويدادهايي مانند اين. آيا ما هم از او چيزي بپرسيم؟
گفت: حضرت در جواب فرمود: رسول خدا (ص) فرمود: هرکسي که به سوي ساحر برود و کاهني را مورد توجه قرار دهد، يا دروغ گويي را تصديق کند، کفر ورزيده به آن چه که خداوند متعال بر رسول خدا (ص) نازل فرموده است.
کاهنان، بسيار نفوذ داشتند. در بين مردم به داوري مي پرداختند. با تردستي ويژه جرم را کشف مي کردند. از هوش بالايي برخوردار بودند. از حالت هاي متهم، دگرگوني هايي که در چهره اش پديد مي آمد و از واژگاني که به زبان مي آورد، به دست مي آوردند بزه را انجام داده است، اما هيچ گاه بروز نمي دادند که اين کشف و شناسايي بزهکار سرچشمه گرفته از هوشي است که دارند و يا از حالت هاي خود متهم به دست آمده است، بلکه اين گونه وانمود مي کردند که نشأت گرفته از ارتباطي است که با «جن» دارند و«جن» آنان را از پس پرده مي آگاهاند.
البته اين حقيقت دارد که انسان هايي با جن ها در ارتباط بوده اند. آيه شريفه زير هم به اين موضوع دلالت دارد:
«و أنّه کان رجال من الانس يعوذون برجالٍ من الجن فزادوهم رهقاً. » (72)
«و اين که مرداني بوده اند از آدميان که به مرداني از جنيان پناه مي برده اند و آنان را تباهي افزودند. »
اما اين پناه جويي و پناه بردن به نيروهاي پست و پناه نجستن به ذات باري، نه تنها براي آنان سود دربرداشت که بر تباهي و گمراهي آنان افزود.
جنيان، پيش از بعثت رسول گرامي اسلام (ص)، به آسمان مي رسيدند و در جاهايي گوش مي ايستادند و چيزهايي مي شنيدند و به مرداني از آدميان که با آنان در ارتباط بودند، خبرهايي مي دادند:
«وانا لمسنا السماء فوجدنها ملئت حرساً شديداً و شهبا.
و انا کنا نقعد منها مقاعد للسمع فمن يستمع الان يجدله شهاباً رصدا.
و انا لاندري أشرّ اريد بمن في الارض ام اراد بهم ربّهم رشدا. » (73)
«و اين که، آسمان را بسوديم ديديم اش که از پاسداران دليري و شهاب ها آکنده گشته است.
و اين که، ما در جاهايي اش به شنيدن مي نشستيم و اکنون هر که گوش بدارد شهابي در کمين خويش يابد.
و اين که، ما ندانيم براي کساني که زمين اند بدي خواسته شده است، يا پروردگارشان براي شان نيکي خواسته. »
شهيد مطهري در تفسير سوره جن، زير عنوان: «کهانت و ارتباط با جن» پس از يادآوري آيه شريفه «وانه کان رجال من الانس ... » مي نويسد:
«[آيه شريفه] اشاره مي کند به کهانت و ارتباط با جن و از جن مدد گرفتن انسان ها: حالا فهميديم که گروهي از مردان انسان ها به مرداني از جن پناه مي بردند و آن ها را بيش تر بدبخت و تيره و گناه کار مي کنند.
عمل کهانت و جن گيري و رابطه با جن برقرار کردن، در عرب هم معمول بوده که مي گفتند ما پناه مي بريم به رئيس جن و از اين حرف ها.
او چيست که انسان بخواهد به او پناه ببرد؟
اصلاً ما کي هستيم، مردان ما کي هستند که انسان ها بيايند به آن ها پناه ببرند؟
يعني کسي که بايد به او پناه برد، فقط خداست. به خدا بايد پناه برد از جن و انس، از هر گزندي و از همه چيز. در پناه آن ها زندگي کردن يعني چه؟
«فزادوهم رهقا» دو معني مختلف دارد در آن واحد که هر دو درست است. يکي اين که پناه گيرندگان انسي که مي خواهند خود را در پناه آن مردان جن قرار بدهند، آن ها را بيش تر بدبخت مي کنند، آن جن ها را گناه کارتر مي کنند. عکس اش هم درست است: وقتي که اين ها خودشان را در پناه آن ها قرار مي دهند.
اين جن ها، آن انس ها را بيش تر بدبخت و گناه کار مي کنند.
دوتايي همديگر را بيش تر گناه کار و بدبخت و بيچاره مي کنند، يعني کاري است به زبان هر دو طرف. » (74)
و استاد شهيد در ذيل دو آيه شريفه: «و أنّا لَمَسنا السَّماء ... » و «انّا کنا نقعد منها مقاعد للسمع... » مي نويسد:
«... اين موجودي که نامش جن است و به واسطه همان عنصر خاص خودش در «لحظه» مي تواند عالم مادي را طي کند، با اين که از نظر انديشه و روح، پايين تر از انسان است، از نظر جسم ... از انسان خيلي قوي تر و نيرومندتر است. از قرآن استنباط مي شود که اين ها خود را تا نزديک ترين آسمان ها هم مي رسانند. و آن آسمان ها، مقر ملائکه است. به اين معني که ملکوت آن آسمان ها، مقرّ ملائکه است. اين ها گاهي چون مي توانند خودشان را تا آن افق نزديک کنند، مي توانند از يک سلسله خبرها، آگاه بشوند.
بعد از قضيه بعثت حضرت رسول (ص)، اين ها ديدند يک دگرگوني در آن آسمان ها، پيدا شده، يعني نمي گذارند نزديک بشوند و اگر بخواهند نزديک بشوند، اين ها را با شهاب مي رانند. البته گفته اند کلمه شهاب کنايه است، يعني با يک نيرويي اين ها را مي رانند. اين ها گفتند ما ديديم که وضع در آن جا براي ما دگرگون شده، ديگر ما را به آن نزديکي ها راه نمي دهند، ولي با خود فکر مي کرديم آيا شرّي براي مردم زمين اراده شده است، يا خيري؟
نمي دانستيم که منشأ اين جريان، شرّي است يا خيري؟
حالا فهميديم که يک خير سبب اين کار بوده است.
«وانا لمسنا السماء» ما آسمان را لمس کرديم، يافتيم آن را که پر شده است از نگهبانان و از شهاب ها. يعني براي ما ديگر امکان نزديکي در آن جا نيست.
«وانا کنّا نقعدُ منها مقاعد للسمَّع» ما قبلاً آن نزديکي ها مي نشستيم و استراق سمع مي کرديم. يعني از جريان ها به نحوي آگاه مي شديم.
اما «فمن يستمع الآن يجدله شهاباً رصداً» حال اگر کسي بخواهد در مقام استماع بربيايد، با شهابي که در کمين است، او را مي رانند. » (75)
اکنون سخن از اين است که آيا ارتباط با اين موجود ممکن است. يعني در دوران ما که دوران پس از بعثت نبي مکرم اسلام است و در آسمان آن دگرگوني هاي ژرف روي داده و جنيان از هرگونه خبرگيري بازمانده اند، باز هم ممکن است با مرداني از آدميان در تماس باشند و خبرهايي را به آنان بدهند، يا خير؟
اگر تماسي با مرداني از آدميان و يا ارتباط هايي بوده، پيش از بعثت بوده و پس از بعثت، پرونده اين کار به طور کلي بسته شده است.
و در دوران وحي و در دوراني که مردم بايست در فضاي عطرآگين وَحي زندگي کنند و راه را از بي راه بازشناسند، هر روزني که اندک همانندي با وحي داشته باشد بسته، تا مردم به طور دقيق به پيام هاي آسماني وَحياني توجه کنند.
به ديگر سخن، قرآن خود از ارتباط مرداني از آدميان با جنيان خبر مي دهد و اين به روايت قرآن در دوراني بوده که جنيان مي توانستند به نزديک ترين جايگاه فرشتگان راه بيابند و خبرهايي را بشنوند و پاره اي از آن ها را به مرداني از آدميان که با آن ها در تماس و ارتباط بودند برسانند، حال که راه ها بسته شده و آنان از نزديک شدن به جايگاه فرشتگان و استراق سمع محروم اند، ديگر خبري براي مردماني از آدميان ندارند که به آنان گزارش کنند. از اين روي در دوران پس از بعثت، تا روز قيامت، اين امکان براي هيچ کس نيست که ادعا کند و بگويد آن چه را که مي گويد براساس ارتباطي است که با جنيان دارد. با اين حال، اگر راه هايي هم براي ارتباط – نه خبرگيري، زيرا جنيان ديگر دسترسي به خبرها ندارند – و بهره گيري از جنيان باشد، از نظر فقهاي ما حرام است. و شماري از صاحب نظران از اين زاويه اين کار را ناروا دانسته اند که انسان را به پستي مي کشاند و او را از کمال باز مي دارد و ضربه هاي سهمگيني به روح و روان انسان وارد مي سازد.
استاد شهيد مطهري مي نويسد:
«... کساني که به جنبه هاي معنوي انسان مي انديشند، اين کار را کار غلط و بدي مي دانند و معتقدند که روح انسان را خراب و فاسد مي کند؛ نه تنها براي انسان کمالي شمرده نمي شود، بدتر انسان را خراب مي کند. اين جور ادعا مي کنند که معاشرت با جن در روح انسان آن اثري را مي گذارد که معاشرت با انسان هاي پستِ منحط کوتاه فکرِ گرفتار به يک نوع آلودگي ها. چگونه اگر انسان با آن ها معاشرت داشته باشد، روح اش را پست و منحط مي کند؟» (76)
از اين سوره و آيات شريفه آن مي توان دستورالعمل گرفت و آن اين که اگر ارتباط با جنيان به سود انسان بود و اثر بدي اين ارتباط نمي گذاشت، خداوند زمينه چنين ارتباطي را براي رسول گرامي خود فراهم مي ساخت. از آيات برمي آيد که آن ها اجازه داشته اند قرآن را بشنوند:
«اذا صرفنا اليک نفراً من الجن يستمعون القرآن. » (77)
و [ياد کن] وقتي را که گروهي از جن را به سوي تو روان کرديم تا قرآن را بشنوند.
«قل اوحي اليّ انّه استمع نفر من الجن فقالوا انّا سمعنا قراناً عجبا. » (78)
«بگو: به من وحي شده است که دسته اي از جنيان گوش بداشتند و گفتند ما خواندني شنيده ايم شگفت. »
اما اين که رسول خدا به گفت و گو بپردازند، معاشرت کنند و به طور مستقيم با آن حضرت در تماس و ارتباط باشند، از آيات فهميده نمي شود.
شهيد مطهري مي نويسد:
«از همين آيات مي توانيم دستورالعملي بگيريم که در عين اين که چنين مخلوقي در عالم وجود دارد و بهترين دليل اش همان است که قرآن از وجود اين مخلوق خبر داده است، انسان ها هيچ وقت دنبال اين کار نروند که با اين مخلوق ارتباطي برقرار کنند. حتي وقتي که آن ها آمدند از قرآن آگاه شدند، بدون ارتباط مستقيم با شخص پيغمبر بوده و شخص پيغمبر با اين ها ارتباط مستقيم نگرفت، يعني خدا نخواست که پيغمبر ارتباط مستقيم با آن ها بگيرد و بيايند حرفي بزنند.
نه اين که بخواهم بگويم امري نشدني است، ولي خداوند نخواسته به اين شکل باشد. آن ها آمده اند از موضوع هم آگاه شده اند، بدون آن که ارتباط مستقيمي با پيغمبر بگيرند، رفته اند در ميان جمع خودشان، قضايا را در ميان گذاشته اند. و لذا قرآن مي گويد: «قل ... » به آن ها بگو به من وحي شده که چنين جرياني رخ داده است؛ نه اين که بگويد: آن ها آمدند پيش من، من چنين گفتم و آن ها چنين گفتند. بلکه آن ها آمده اند و رفته اند، کارشان گذشته و تمام شده، بعد به من وحي شد که چنين جرياني رخ داد. » (79)
با توجه به آن چه گذشت، مؤمنان و باورمندان به اسلام، قرآن مداران و پاي بندان به سيره رسول و ائمه هدي (ع)، بايد هوشيار باشند به اين گونه ادعاها اهميتي ندهند و بدانند حتي اگر کساني راست بگويند که با جنيان در ارتباط هستند، انسان هايي هستند با روح هاي پست و بسيار حقير و غيردرخور اعتماد و بي گمان، نه تنها دردي را درمان نمي کنند و براي فقر و فاقه و گرفتاري کسي چاره نمي سازند که او را گرفتار مي سازند و به تباهي مي کشند.

6.باور به قيافه شناسي
 

در دوران جاهليت، اگر در بازشناسي نسبت نوزاد و يا بزرگسالي، ترديد و يا اختلافي بود، به قيافه شناس و قائف، مراجعه مي کردند و به سخن او اعتماد مي کردند. اين، يکي از شيوه هاي دادرسي بود:
طريحي قائف را چنين معرفي مي کند:
«و هو الذي يعرف الآثار و يلحق الولد بالوالد و الأخ بأخيه. » (80)
قيافه شناس کسي است که از نشانه ها و آثار موجود در اعضاي افراد، فرزند را به پدرش و برادر را به برادرش مي پيونداند.
شيخ انصاري مي نويسد:
«والقائف کما هو عن الصحاح والقاموس و المصباح هوالذي يعرف الآثار و عن النهاية و مجمع البحرين زيادة أنه يعرف شبه الرجل بأخيه و ابيه.
و في جامع المقاصد و المسالک کما عن ايضاح النافع و الميسيه أنها الحاق الناس بعضهم ببعض. » (81)
قائف کسي است که آثار را مي شناسد و شباهتي که بين پدر و پسر و بين دو برادر وجود دارد درمي يابد.
مراد از قيافه، پيوند دادن نَسَبي شماري از مردم به شمار ديگر است.
در لغت نامه دهخدا آمده است:
«قيافه شناسي ... علمي است معروف که از صورت، پس به سيرت برند و آن را فرصت نيز خوانند (آنندراج. غياث اللغات) قيافه شناسي بر دو گونه است: قيافه شناسي از اثر که آن را در عربي عيافة گويند و قيافه شناسي از بشره و کيفيات صورت که قيافه شناس اصطلاحاً بدان اطلاق گردد.
قيافه شناسي علمي است که از چگونگي استدلال از هيأت هاي اعضاي دو شخص به مشارکت و يگانگي ميان آن دو در سَب و ولادت و ساير احوال بحث مي کند.
اين گونه استدلال در ميان عرب، به بني مدلج اختصاص داشت و آموختن آن ممکن نيست و بناي اين علم براساس حدس و تخمين و گمان است، نه يقين و استدلال از اين روي، در اين باره کتابي نوشته نشده و تعليم و تعلمي حاصل نگرديده است. » (82)
اکنون بايد ديد که اسلام با دانش قيافه شناسي، چسان برخورد کرده است. آيا در دادرسي ها و اختلاف ها بر سر نسب، بهره برده و با اين که همان گونه که در بسياري موارد راه خويش را از آيين ها و سنت هاي جاهلي جدا ساخته، از اين راه نيز جدا ساخته است.
البته در اين راه، يعني جداسازي روش هاي اسلامي در شناسايي نسب، با روش هاي جاهلي، شيعه به خاطر بهره گيري دقيق از آموزه هاي اهل بيت، گام هاي استواري برداشته است که در کتاب هاي فقهي شيعه، جلوه اي خاص پيدا کرده است.
شيخ انصاري مي نويسد:
«القيافة و هو حرام في الجمله نسبه في الحدائق الي الاصحاب و في الکفاية لا أعرف له خلافاً و عن المنتهي الاجماع.
... و الظاهر أنه مراد الکل و الا فمجرد حصول الاعتقاد العلمي او الظّني بنسب شخص لا دليل علي تحريمه و لذا نهي في بعض الأخبار عن اتيان القائف و الأخذ بقوله.
ففي المحکي عن الخصال ما أحب أن تأتيهم (82) و عن مجمع البحرين ان في الحديث: لاتأخذ بقول القائف. » (83)
قيافه شناسي – نه در تمام موارد، بلکه در پاره اي از موارد، آن هم وقتي که به امر حرامي بينجامد – حرام است. صاحب حدائق، اين ديدگاه را به اصحاب نسبت داده است. و در کفايه آمده است: سخني که برخلاف آن باشد، نمي شناسم. در منتهي ادعاي اجماع شده است. ظاهر اين است که مراد تمامي فقيهان از حرام بودن قيافه شناسي آن موردي است که به حرام بينجامد. وگرنه مجرد رسيدن به اعتقاد علمي و يا ظني به نسب شخصي، حرام باشد، دليلي براي آن وجود ندارد. از اين روي، در پاره اي اخبار از رجوع کردن به قيافه شناس و به کار بستن سخن او نهي شده است.
در کتاب خصال شيخ صدوق از امام صادق (ع) روايت شده است که فرمود: دوست ندارم به قيافه شناس مراجعه کني.
و بنابر نقل طريحي در مجمع البحرين، در حديث آمده است: به گفته قيافه شناس اعتنايي نکنيد.
شيخ انصاري، پس از آن که به روشني ديدگاه عالمان و فقيهان شيعه را بيان و خود نيز همان ديدگاه را مي پذيرد، ديدگاه شماري از علماي اهل سنت را نقل مي کند و آن براساس اخبار رسيده از اهل بيت، مردود مي شمارد:
«نسب بعض اهل السنة (84) ان رسول الله، صلي الله عليه و آله، قضي بقول القافه. و قد انکر ذلک عليهم في اخبارنا کما يشهد به ما في الکافي عن زکريا بن يحيي بن نعمان الصير في قال: سمعت علي بن جعفر يحدث حسن بن الحسين بن علي بن الحسين فقال: والله لقد نصرالله اباالحسن الرضا (ع) فقال الحسن: اي والله جعلت فداک لقد بغي عليه اخوته.
فقال: علي بن جعفر: اي والله و نحن عمومته بغينا عليه.
فقال له الحسن: جعلت فداک کيف صنعتم فاني لم أحضرکم.
قال: قال له اخوته و نحن ايضاً: ما کان فينا امام قط حائل اللون.
فقال لهم الرضا (ع): هو ابني.
قالوا: فان رسول الله، صلي الله عليه و آله، قد قضي بالقافة فبيننا و بينک القافه.
قال: ابعثوا انتم اليهم فاما انا فلا و لا تعلموهم. فما دعوتهم اليه و لتکونوا في بيوتکم.
فلما جاءوا اقعدونا في البستان واصطف عمومته و اخوته و اخوته و أخذوا الرضا (ع) و البسوه جبّة من صوف و قلنسوة منها و وضعوا علي عنقة مسماة و قالوا له: ادخل البستان کانک تعمل فيه.
ثم جاء و بأبي جعفر (ع) فقالوا: ألحقوا هذا الغلام بأبيه.
فقالوا: ليس له ههنا اب و لکن هذا عم ابيه و هذا عمه و هذه عمته و ان يکن له ههنا اب فهو صاحب البستان، قال قدميه و قدميه واحدة فلما رجع ابوالحسن (ع)
قالوا: هذا ابوه.
قال علي بن جعفر: فقمت فمصصت ريق أبي جعفر (ع) ثم قلت له: أشهد انک امامي ... » (86)
زکريا بن يحيي مي گويد: شنيدم که علي بن جعفر، حسن بن حسين بن علي حديث مي کرد و مي گفت:
به خدا سوگند خداوند ابوالحسن الرضا را ياري کرد.
حسن گفت: بله قربانت گردم، برادران اش به آن حضرت ستم کردند.
علي بن جعفر گفت: بله، به خدا سوگند، ما عموهايش هم به او ستم کرديم.
حسن گفت: قربانت گردم، مگر شما چه کرديد؟ زيرا من نزد شما نبودم.
علي بن جعفر گفت: ما و برادران اش به او گفتيم: هرگز در ميان ما خاندان، امامي که رنگ اش دگرگون باشد، نبوده است.
[مقصودشان اين بود که امام محمدتقي، به شما شباهت ندارد.]
ابوالحسن الرضا (ع) فرمود: او فرزند من است.
گفتند: همانا رسول خدا (ص) به حکم قيافه شناس داوري فرموده است. ميان تو و ما هم، قيافه شناس داور باشد.
حضرت فرمود: من دنبال آنان نمي فرستم. شما بفرستيد به آنان نگوييد به چه منظوري دعوت شان کرده ايد و شما در خانه خود باشيد.
چون ايشان آمدند، ما را در باغ نشانيدند. و عموها و برادران و خواهران امام رضا (ع) صف بستند. به امام رضا (ع) خرقه و کلاهي پشمين، به او پوشانيدند و بيلي بر دوش اش گذاشتند و گفتند به صورت باغباني وارد باغ شود. سپس ابي جعفر [امام جواد] را آوردند و گفتند اين پسر را به پدرش ملحق کنيد.
قيافه شناسان گفتند: پدر او در بين شما نيست. اين و اين عموي پدر او هستند و اين عموي خود اوست و اين عمه اوست. اگر براي او در اين جا پدري باشد صاحب باغ است؛ زيرا قدم هاي او با قدم هاي پسر يکسان است.
چون حضرت رضا(ع) برگشت: گفتند همين شخص پدر اوست.
علي بن جعفر مي گويد من برخاستم و لب ابي جعفر (ع) را بوسيدم، چنان که آب دهان اش را مکيدم. و به او عرض کردم: گواهي مي دهم که تو نزد خدا امام من هستي.
با اين که شيخ انصاري به اين حديث استدلال کرده و بر ردّ حکم قيافه شناس، اما اين روايت، افزون بر ضعف سند، دربردارنده مطالب سست و سخيفي است که پذيرش آن را دشوار مي سازد.
شيخ يوسف بحراني، از ظاهر رواياتي که فقيهان به آن ها استدلال کرده و بر حرام بودن قيافه شناسي فتوا داده اند، چنين برداشتي ندارد. در مَثَل درباره روايتي که ابوبصير از امام صادق(ع) نقل مي کند که آن حضرت فرمود:
«من تکهن او تکهن له فقد بريء من دين محمد (ص)»
سپس از قيافه شناسي مي پرسد و آن حضرت مي فرمايد:
«ما اُحب ان تأتيهم»
مي نويسد:
«ان الحديث المذکور لاظهور له في التحريم کما علله اصحاب»
و درباره روايت کافي به نقل از زکريا بن يحيي بن النعمان الصيرفي، از علي بن جعفر – که يادآور شديم – مي نويسد:
«فظاهر هذا الخبر جوازها و الاعتماد عليها:
اما اولاً فلانهم لما دعوه الي حکم القافه اجابهم الي ذلک و لو کان ذلک محرماً لايجوز الاعتماد عليه، لما اجابهم بل منعهم و قال: انه محرم غيرمشروع و لايجوز الاعتماد عليه علي نفي ولا اثبات.
و اما ثانياً، فانهم نقلوا ان رسول الله (ص)، قضي بالقافه، و ظاهره (ع) تقريرهم علي ذلک، حيث لم يکذبهم.
و اما قوله (ع) ابعثوا انتم اليهم و اما انافلا. فالظاهر ان المراد منه هو لدفع التهمة عنه (ع) بانه ربما يکون اعلامه لهم بذلک قرينة لهم علي الحاقه به.
کما يشعر به قوله: ولا تعلموهم لما دعوتموهم، لا أن المراد منه مايتوهم من انه لما لم يکن مشروعاً لم يرض (ع) بأن يکون هوالداعي لهم. و بالجمله فان ظاهر الخبر هو ما ذکرناه من جواز ذلک و صحة الاعتماد عليه.
اللهم الا ان يقال: انه لما کان (ع) يعلم ان القافة يلحقونه به.
و يندفع بهم شبهة اعمامه و اخوتة من انکار هو کونه ابنه، رضي بذلک.
وفيه: ما فيه. فانه بالدلالة علي ما ندعيه انسب و الي ما ذکرناه اقرب، من ان القافة لا يقولون الا حقاً و لا يحکمون الا صدقاً.
و بالجمله، فادليل من الاخبار علي التحريم غيرظاهر. وليس الا ما يدعي من الاجماع.
نعم يمکن ان يقال: ان الحکم بالحاق شخص بآخر، الموجب لترتب احکام کثيره، مثل حل النظر، والميراث و تحريم المناکحة و نحو ذلک، يحتاج الي دليل شرعي قاطع، والخبر المذکور لا دلالة فيه علي وجوه يوجب ذلک مطلقا. والله العالم. »(87)
از ظاهر اين خبر برمي آيد قيافه شناسي و اعتماد بر قيافه شناسان رواست.
نخست آن که: عموها و برادر امام رضا (ع) چون ايشان را دعوت کردند به حکم قيافه شناس، اجابت کرد دعوت آنان را. اگر اين کار حرام بود، و روا نبود اعتماد به حکم او، به هيچ روي امام دعوت عموها و برادران خويش را نمي پذيرفت، بلکه آنان را از اين کار باز مي داشت و مي فرمود: رجوع به قيافه شناس حرام است و نامشروع و روا نيست اعتماد به حکم قيافه شناس، نه در نفي الحاق فرزند به پدر و نه در الحاق فرزند به پدر.
دو ديگر: عموها و برادران امام رضا (ع) نقل کرده اند که رسول گرامي اسلام براساس گفته قيافه شناس حکم کرده است. از ظاهر برمي آيد که امام رضا (ع) نقل آنان را در اين امر تقرير کرده، به گونه اي که آنان را تکذيب نکرده است.
اما سخن امام «بعثوا انتم اليهم و اما انا فلا. » شما به دنبال قيافه شناسان بفرستيد و اما من اين کار را نمي کنم. از ظاهر اين سخن استفاده مي شود مراد از فرستادن به سوي قيافه شناسان براي دفع نهضت از حضرت بوده است. زيرا چه بسا اعلام آن حضرت به ايشان براي انجام اين امر، قرينه اي بوده براي عموها و برادران که قيافه شناسان امام جواد(ع) را به امام رضا(ع) ملحق مي کنند. همان گونه که اشعار مي دارد به اين مسئله سخن خود حضرت که فرمود: «لاتعلموهم لما دعوتموهم» به آنان نگوييد که براي چه کاري شما را دعوت کرده ايم.
نه اين که مراد چيزي باشد که چه بسا توهم مي شود.
اين که به درستي اگر مشروع نمي بود، به هيچ روي حضرت راضي نمي شد که قيافه شناس را فرا بخوانند.
روي هم رفته از ظاهر خبر برمي آيد آن چه را ما يادآور شديم: از جواز رجوع به قيافه شناس و درستي اعتماد بر او.
اگر گفته شود: چون که امام مي دانست قيافه شناس فرزند او را به او ملحق مي کند و با اين کار شبهه عموها و برادران اش از بين مي رود، از اين روي راضي شد به اين کار آنان از قيافه شناس کمک بگيرند و داوري را به او واگذارند.
در آن است، آن چه در آن است. و دلالت اين مطلب با آن چه ما ادعاي آن را داريم مناسب تر است و به آن چه ما يادآور شديم نزديک تر. از اين که: قيافه شناس جز حق نمي گويد و جز به راستي حکم نمي کند. باري، دلالت اخبار بر حرام بودن قيافه شناسي، غيرظاهر است. دليلي وجود ندارد بر اين امر، جز ادعاهاي اجماع.
بله، ممکن است گفته شود: حکم به الحاق شخص به ديگري، احکام بسياري را در پي دارد، مانند حلال شدن نگاه، ارث بردن، حرام شدن ازدواج و ... که اين گونه احکام، نياز به دليل شرعي قاطع دارد و خبر يادشده چنين دلالتي ندارد.
قيافه شناسي علم نيست وگرنه، بي گمان اسلام آن را روا مي شمرد. همان گونه که امروزه مي بينيم فقيهان به نتيجه آزمايشات علمي که براي کشف واقعيت و الحاق فرزند به پدر و مادر انجام مي گيرد توجه دارند. در حالي که قبلها، زماني که هنوز اين گونه آزمايش ها اطمينان آور نبودند، شماري از فقيهان ما به روشني آن ها را رد مي کردند و اين راه را براي الحاق نوزاد به پدر و مادر اطمينان آور نمي دانستند.

7.ذبيحة الجن علامت گذاري با خون
 

در بين عرب هاي جاهلي رسومي بوده که پايه و اساس جز پندارهاي به دور از خرد نداشته است و حرکت هايي بوده غير توحيدي و شرک آلود. از اين روي اسلام با آن ها به رويارويي برخاسته و مردمان عقيده مند به خود را از اين گونه رفتارها بازداشته است.
از جمله آن رسم هاي خرافي و خردسوز، ذبيحة الجن است. مردمان جاهلي براي دورماندن از چشم زخم، هنگامي که حادثه شيريني در زندگي شان روي مي داد، مانند خريدن خانه و يا جاري شدن چشمه اي گوسفندي را ذبح مي کردند. در دوران اسلام، رسول خدا (ص) مردم مسلمان را از اين کار بازداشت:
«نهي عن ذبايح الجن و هو ان يشتري الرجل الدار او يستخرج العين و ما اشبه ذلک. فيذبح له ذبيحة للطيرة مخافة ان لم يفعل أن يصيبه شيء من الجن. فابطل ذلک النبي و نهي عنه. » (88)
پيامبر اکرم (ص) از ذبايح جن نهي فرمود. و آن اين است که کسي خانه اي مي خرد، يا چشمه اي را جاري مي سازد و يا کاري مانند اين ها، سپس گوسفندي را مي کشد، براي جلوگيري از چشم زخم مردم، از اين مي ترسد که اگر اين کار را انجام ندهد، جن ها به آو آسيب برسانند.
اين رسم جاهلي، در بين مسلمانان، بسيار دامن گستراند، و اکنون نيز در جاي جاي سرزمين هاي اسلامي ديده مي شود. و حتي اسلاميان به خاطر دورشدن آموزه هاي نبوي، جاهايي پا را فراتر از مردمان جاهلي گذاشتند. تا آن جا که جلوي عروس و داماد، جلوي تابوت، جلوي مسافري که از سفر برگشته و ... گوسفند، گاو و يا شتري ذبح کرده و مي کنند، تا چشم زخمي به عروس و داماد، مسافر و يا لحظه مبارک زندگي کارگر نيفتد، يا جلوي تابوت مي کشند بدين منظور که شومي مرگ به زندگي شان سايه نيفکند و با اين قرباني، مرگ چتر خويش را از سر آن خانواده بردارد.
البته اگر اين کار براي تصدق باشد و کساني که رويداد مبارکي در زندگي شان به وقوع پيوسته، از کشتن گوسفند، گاو و شتر نيتي جز اين نداشته باشند که به مستمندان صدقه بدهند و آنان را اطعام کنند، نه تنها منعي ندارد که کاري است شايسته.
در اين راستا و از حاشيه هاي اين رسم جاهلي، علامت گذاري با خون قرباني است. حتي عقيقه براي فرزند را، که کاري است شايسته و مورد سفارش اسلام و سنتي است از سنت هاي نبوي، شماري به اين خرافه و عمل مشرکانه، آلوده اند و مي آلايند. اين در حالي است که رسول گرامي اسلام پيروان خويش را از اين کار خرافي و مشرکانه بازداشته و امامان معصوم (ع) با پيروي از اين سيره توحيدي و تابناک رسول اعظم، همگان را از اين گونه رفتارها پرهيز داده اند:
* معاوية بن وهب از امام صادق (ع) نقل مي کند که آن حضرت فرمود:
«عقّت فاطمة عن ابنيها و حلقت رؤوسهما في اليوم السابع و تصدَّقت بوزن الشعر ورقا. و قال کان ناس يلطِّخون رأس الصبيّ في دم العقيقة و کان ابي يقول: ذلک شرک. »(89)
«جده ام فاطمه، سلام الله عليها، روز هفتم ولادت دو فرزندش، حسن و حسين (ع) عقيقه کرد و سر آنان را تراشيد و برابر موي سر آن دو، نقره در راه خدا صدقه داد. »
امام صادق(ع) فرمود: شماري از مردم، خون عقيقه را بر سر نوزاد مي ماليدند، پدرم ابي جعفر باقر(ع) مي فرمود: اين کار شرک است.
* عاصم کوزي مي گويد از امام صادق (ع) پرسيدم:
ايؤخذ الدم فليطّخ به رأس الصبي؟
فقال: ذاک شرک
فقلت: سبحان الله شرک!
فقال: لو لم يکن شرکاً فانه کان يعمل في الجاهلية و نهي عنه في الاسلام. » (90)
آيا از خون گوسفند عقيقه، سر بچه را خون آلود کنيم؟
حضرت فرمود: اين کار شرک است.
گفتم: سبحان الله، شرك است.
حضرت فرمود: چرا شرک نباشد، اين کار در جاهليت انجام مي گرفت و اسلام از آن نهي کرد.

8. پوشاندن لباس آهني به بچه
 

انسان مسلمان، هر چه از آموزه هاي ديني و سيره روشن رسول گرامي اسلام و ائمه اطهار دور بيفتد، به باتلاق خرافات گرفتار مي آيد و به جاهليت برمي گردد. تمام آموزه هاي اسلام بر اين اصل استوار بار است که انسان ها را از دوران تاريک و سياه جاهلي دور سازد و در دوران روشن توحيد مداري و تابناک اسلام، به آنان زندگي زلال ببخشد. در همين راستا اسلام پيروان خود را باز مي دارد از اين که براي دفع شر از فرزندان خردسال خود، چيزهايي را به بند قنداق و لباس آنان آويزان کنند.
امام صادق (ع)، از پدر بزرگوارش امام محمد باقر (ع) نقل مي کند که فرمود:
«ان عليّاً (ع) رأي صبياً تحت رأسه موسي من حديد فاخذها و فومن بها و کان يکره ان يلبس الصبي شيئاً من الحديد. » (91)
«علي(ع) بچه اي را ديد که زير سر او تيغ آهني گذارده شده است. حضرت آن را گرفت و دور انداخت. کراهت داشت که بچه را به چيزي از آهن بپوشانند. »

9.گذاردن آهن روي بدن ميت
 

انسان وقتي به درد خرافه گرايي مبتلا شد و خرافه در روح و روان اش اثر گذارد، به يک مورد و دو مورد بسنده نمي کند، بلکه در تمامي زواياي زندگي خويش راه را براي خرافه باز مي گذارد و آموزه هاي ديني را به حاشيه مي زند.
مردمان خرافي، کساني که در بين مسلمانان، به آموزه هاي ديني کم توجهي مي کنند، هرچه را مي شنوند بدون برابرسازي آن ها با شرع و سيره رسول خدا و ائمه اطهار، مي پذيرند و چه بسا آن را اسلامي مي انگارند و به آن جامه عمل مي پوشانند. از باب نمونه، روي بدن ميت آهن مي گذارند در حالي که در اسلام از اين کار منع شده است و مکتب اهل بيت آن را به روشني، به شيعيان انتقال داده است.
محقق حلي در شرايع الاسلام مي نويسد:
«ويکره ان يطرح علي بطنه حديد. » (92)
فقيهان شيعه ادعاي اجماع کرده اند. شيخ مفيد اين عمل را به عامه نسبت داده است. (93)
آن چه را برشمرديم و موارد بسياري که مي توان برشمرد، همه و همه، از آن جا سرچشمه مي گيرد که معارف ناب و زلال اسلام، آن گونه که بايد و شايد در سينه ها و ذهن ها جاري نشده است. به ويژه در مکتب اهل بيت، فرازهاي روشني از آموزه هاي ضدخرافي و رهنمون هاي ناب ديده مي شود که اگر سرلوحه کار قرار بگيرند و در همه آناتِ زندگي مورد بهره برداري قرار بگيرند، زمينه اي براي رويش خرافه و دامن گستري آن باقي نمي ماند، به ويژه در ميان شيعيان که ائمه و پيشوايان آنان، زلال مي انديشيده و انديشه زلال خود را با تمام تلاش جاري مي ساخته اند، نمي بايد اکنون شاهد پاره اي از رفتارهايي باشيم که زيبنده پيروان آن گراميان نباشد.

پي نوشت ها :
 

58. سوره فصلت، آيه 15 – 16.
59. آشنايي با قرآن، استاد شهيد مرتضي مطهري، ج 5 / 236 – 237، صدرا.
60. مجموعه آثار، استاد شهيد مرتضي مطهري، ج 25 / 409.
61. مصحح کتاب تحف العقول، در پاورقي، درباره اين شخص مي نويسد:
«لم نظفر في احد المعاجم بمن سمي بهذا الاسم من اصحاب ابي الحسن العسکري (ع) و لعلّه هو الحسن بن سعيد الاهوازي، من اصحاب الرضا و الجواد و ابي الحسن العسکري(ع) و هوالذي أوصل علي بن مهزيار و اسحاق بن ابراهيم الحضيني الي الرضا(ع) حتي جرت الخدمة علي ايديهما، کان ثقة هو و اخوه الحسين وله کتب. اصله کوفي وانتقل مع اخيه الي الاهواز و کانا اوسع اهل زمانهما علماً بالفقه و الآثار و المناقب. » (تحف العقول / 482، پاورقي)
62. تحف العقول من آل الرسول، ابن شعبه حراني، تصحيح و تعليق علي اکبر غفاري / 482 – 483، انتشارات اسلامي، وابسته به جامعه مدرسين.
63. مجموعه آثار، ج 25، 406.
64. جامع الصغير / 13.
65. نهج البلاغه، صبحي صالح، ترجمه دکتر سيد جعفر شهيدي، خطبه 79.
66. مجموعه آثار، ج 25 / 408.
67. وسائل الشيعه، شيخ حر عاملي، ج 8 / 269، دارالاحياء، بيروت.
68. دائرة المعارف فارسي، غلامحسين مصاحب، ج 2 / 2328، شرکت سهامي کتاب هاي جيبي، تهران، 1380.
69. همان / 2168 – 2169.
70. من لا يحضره الفقيه، شيخ صدوق، ج 4 / 3، دارالتعارف، بيروت.
71. السرائر، ج 3 / 593، انتشارات اسلامي، وابسته به جامعه مدرسين.
72. سوره جن، آيه 8.
73. همان، آيه 9 – 10.
74. آشنايي با قرآن، استاد مطهري، ج 9 / 198، صدرا.
75. همان / 200 – 201.
76. همان / 204.
77. سوره احقاف، آيه 29.
78. سوره جن، آيه 1.
79. آشنايي با قرآن، ج 9 / 205.
80. مجمع البحرين، طريحي، ماده قوف.
81. مکاسب، شيخ انصاري، تحقيق و تعليق سيد محمد کلانتر، ج 4 / 149 – 150، مؤسسه دارالکتاب.
82. لغت نامه دهخدا، زير نظر دکتر محمد معين و دکتر سيد جعفر شهيدي، ج 12/ 17832، مؤسسه لغت نامه دهخدا.
83. وسائل الشيعه ج 12 / 108، باب 26، من ابواب ما يکتسب به، الحديث 2.
متن حديث بدين شرح است:
«عن ابي بصير عن ابي عبدالله(ع)، قال: من تکهن او تکهن له فقد بريء من دين محمد(ص).
قال: قلت: فالقيافه.
قال: ما أحب ان تأتيهم و قل ما يقولون شيئاً الا کان قريباً مما يقولون
و قال: القيافة فضلة من النبوة ذهبت في الناس. »
«هر کس کهانت کند، يا از ديگري بخواهد که براي او کهانت کند، از دين محمد (ص) بيزاري جسته است.
راوي مي گويد از امام پرسيدم: قيافه چطور؟
امام فرمود: دوست ندارم به آنان مراجعه کني. اگرچه گفتار آنان نزديک به واقع است.
فرمود: قيافه شناسي مازادي است از نبوت که به دست مردم افتاده است.
84. مکاسب، شيخ مرتضي انصاري، تحقيق و تعليق سيد محمد کلانتر، ج 4 / 149 – 151، مؤسسه دارالکتاب.
و متن حديث که طريحي در مجمع البحرين به آن اشاره کرده، بدين شرح است:
«عن ابي جعفر(ع) کان اميرالمؤمنين(ع) يقول لاتأخذ بقول عراف و لا قائف و لالص و لا اقبل شهادة فاسق الّا علي نفسه. »
85. صحيح بخاري، ج 8، کتاب الفرائض، باب القائف.
متن آن چنين است:
«عن عائشة، رضي الله عنها، قالت، ان رسول الله؛ صلي الله عليه و سلم، دخل عليَّ مسروراً تبرق أسارير وجهه فقال: ألم تري أن مجززاً نظر آنفاً الي زيد بن حارثة و اسامة بن زيد فقال: ان هذه الاقدام بعضها من بعض. »
«عايشه گفت: روزي پيغمبر (ص) به نزد من آمدند شادان و خندان، به گونه اي که خط هاي صورت اش مي درخشيد، آن گاه به من فرمود: نديدي که مجزه مديجي وارد شد و اسامه و زيد را ديد. روي زيد و اسامه پارچه اي کشيده شده بود و سرهاي شان پنهان و پوشيده بود و پاهاي شان برهنه و پيدا. آن گاه او [مديجي] گفت: اين پاها از هم اند. »
اما اين که چرا حضرت خوشحال شد، بدين علت بود که مردمان به نسب اسامه طعن مي زدند؛ زيرا اسامه سياه بود و زيد سفيد. و آن گاه که قيافه شناس حکم کرد به الحاق اسامه به زيد، رسول گرامي اسلام خوشحال شد.
از حديث ياد شده استفاده مي شود که به هيچ روي رسول گرامي اسلام براساس نظر قيافه شناس حکم نکرده است. رسول خدا، در اين که اسامه فرزند زيد است، ترديد و شکي نداشته که پس از روشن شدن آن از سوي قيافه شناس حکم بدهد.
افزون بر اين، شک به مقام نبوت که مقام الهي است، سازگاري ندارد. شک در دل کساني راه يافته بود که جديد الاسلام بودند و هنوز به جايگاه و مقام رسول گرامي اسلام پي نبرده بودند و آن گونه که بايد به آن حضرت ايمان نداشتند.
86. مکاسب، شيخ انصاري، تعليق و تحقيق سيد محمد کلانتر، ج 4 / 151 – 156.
87. حدائق الناظرة، شيخ يوسف بحراني، ج 18 / 182 – 183، انتشارات اسلامي، وابسته به جامعه مدرسين، قم.
88. وسائل الشيعه، شيخ حرّ عاملي، ج 11 / 507.
89. کافي، ثقة الاسلام کليني، ج 6 / 33، ح 2، دارالتعارف، بيروت.
90. همان.
91. قرب الاسناد / 66؛ وسائل الشيعه، ج 24 / 430، آل البيت.
92. خلاف، ج 1 / 691.
93. الوجيز، ج 1 / 72.
 

منبع:‌ نشريه حوزه شماره 152


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط