حركت جوهري و مسئله پيدايش نفس ناطقه و رابطه آن با بدن(2)
تقرير مسئله رابطه نفس و بدن
حال دراينجادرپى كشف اين سرّ و راز هستيم كه بين آن حقيقت مجرّد و اين بدن خاكى و مادّى چه رابطه اى وجود دارد؟ و چگونه اين دو موجود مستقل و از دو قماش كاملا مختلف باهم مى سازند و در صلح و آشتى خِردپسند بسر مى برند. دقّت خردمندانه و تدبّر دردمندانه در حول اين مسئله، عظمت و صعوبت آن را كاملا مى نماياند و عقل هر متفكرى را به تعقّل مضاعف وامى دارد.
متكلّمين و حكيمان و فيلسوفان بعمق و عظمت اين مسئله كاملا پى برده اند و لذا پس از انديشه ورزى طولانى در اين زمينه، هر كدام نظرى را ابراز نموده اند و حالا نوبت ماست كه به لطف خداوند، بنقل و نقد آراء اين رهبران انديشه بپردازيم.
نظر مشهور درباره رابطه نفس و بدن
فيلسوفان مشّائى با توجّه به ديدگاهى كه در باب حدوث نفس دارند، رابطه نفس و بدن را يك رابطه تأثير و تأثر مى دانند؛از نظر ايشان نفس با حدوث بدن حادث مى شود ولى هيچگونه رابطه علّى و معلولى ميان نفس [1]و بدن وجود ندارد؛بلكه هر كدام بطور جداگانه حادث مى شود و بدن مملكت و آلت نفس قرار مى گيرد، بدون اينكه پاى حلول بميان آيد.
بنابراين تنها رابطه ميان نفس و بدن رابطه اشتغال نفس به بدن است. ابن سينا دقيقاً قائل به اين قول است و رابطه نفس و بدن را رابطه اشتغال نفس به بدن مى داند.
از نظر وى، بدن انسان وقتى معتدل و مناسب گشت و لياقت خدمت به پادشاه نفس را كسب نمود در اين هنگام عقل فعّال نفس آدمى را خلق مى كند و از عالم علوى بر بدن إفاضه مى نمايد تا اينكه در بدن تصرّف كند و آن را تدبير نمايد.
ايشان در اين زمينه مى گويند:
«العلاقه بين النّفس و البدن ليس على سبيل الإنطباع بل علاقه الإشتغال به حتّى تشعر النفس بذلك البدن و ينفعل البدن عن تلك النّفس»[2]
يعنى رابطه نفس و بدن بصورت إنطباع نمى باشد بلكه علاقه ميان آنها اشتغال نفس به بدن است تا اينكه نفس از طريق آن بدن إدراك كند و بدن نيز از آن نفس منفعل شود...
شيخ الرئيس در «اشارات» نيز بر تأثير و تأثّر متقابل نفس و بدن تأكيد مى كند و إذعان دارد كه هر كدام از اينها از ديگرى تأثير مى پذيرد.[3]
برخى از بزرگان، رابطه نفس و بدن را رابطه عاشق و معشوق مى دانند و در اثبات اين ادّعا، چنين مى گويند: «يك چيز گاهى بگونه اى به چيز ديگر تعلّق دارد كه اگر آن متعلّق تركش گويد متعلّق از بين مى رود مثل تعلّق اعراض و صدر مادّى بمحلّشان؛گاهى هم تعلّق چيزى بچيزى
]از اين[ ضعيف مى باشد بطوريكه با كوچكترين عامل رشته پيوند قطع مى شود و متعلّق هم بحال خود باقى مى ماند مثل تعلّق اجسام به مكانهاى خود كه به آسانى مى توانند از مكانهايشان حركت كنند.
تعلّق نفوس به ابدان نه بقوّت قسم اوّل است و نه بضعف قسم ثانى، همچون قسم اوّل نيست به اين دليل كه نفس ذاتاً مجرّد است و از محلّ خود بى نياز مى باشد. و بدين دليل همچون قسم دوم نيست كه (در اينصورت) لازم مى آمد انسان بتواند بمجرّد مشيّت بدون نياز بوسيله اى ديگر، بدن را ترك گويد.
... وقتى اين دو قسم باطل گشت، ثابت مى گردد كه تعلّق نفس به بدن مانند تعلّق عاشق به معشوق مى باشد عاشقى كه جبلّةً عشق به معشوق دارد. اينگونه تعلّق نفس به بدن تا زمانيكه بدن مستعدّ اين باشد كه نفس بدان تعلّق گيرد، قطع نمى شود، همچون تعلّق صانع به ابزارهايى كه در كارهاى مختلفش به آنها نياز ندارد...[4]»
تأمّل در عبارتهاى مذكور نشان مى دهد كه لبّ مطلب، همان است كه شيخ الرئيس گفته است؛زيرا از شيوه بيان و مثالى كه در پايان عبارات آمده است كاملا روشن است كه تعلّق نفس به بدن از نظر اين بزرگوار نيز تعلّق تدبيرى است و نفس از اين نظر به بدن، عشق مىورزد كه ابزار كار اوست. اصولا چه آنهايى كه قائل به قدم نفس ناطقه مى باشند و چه آنهايى كه آن را روحانية الحدوث مى دانند هيچ چاره اى جز قبول اين نكته ندارند كه روح همچون مرغى است كه در قفس تن زندانى گشته است هر چند برخى از اين بزرگان از تعبيرات «عاشقى و معشوقى»، استفاده كنند. و برخى ديگر، عبارت «اشتغال نفس به تن» را بكار برند و بعضى ديگر بيان «تدبير و اداره» را بكار بندند؛ولى با همه توضيحات، اين سؤال باقى مى ماند كه چگونه از يك موجود مجرّد و بدن جسمانى، يك نوع جسمانى حاصل مى شود؟ ما با چه مجوّز منطقى، اين دو موجود جدا از هم را كه هر كدام از يك ديار ديگر است با هم آشتى مى دهيم و اسم نوع انسانى را بدان مى گذاريم؟[5]
صدرالمتألهين تنها كسى است كه با استفاده از حركت جوهرى اين سدّ بزرگ را برداشت و با شيوه نوين و هضم پذير و عقل پسند به حلّ اين مشكل عظيم نايل شد؛و ما اكنون راه حلّ وى را براى اين مشكل همراه با مقدّمات آن بيان مى كنيم:
انواع تعلّق
اوّل، تعلّق و حاجت شيئى بشىء ديگر از لحاظ قوّت و شدّت تعلّق، متفاوت و مختلف مى باشد.
قويترين و شديدترين تعلّقات، همان تعلّق بحسب ماهيّت و معنى مى باشد چه در ذهن و چه در خارج؛مانند تعلّق ماهيّت به وجود.
دوم، تعلّق چيزى بچيز ديگر بحسب ذات و حقيقت مى باشد؛بدينگونه كه ذات وهويّت چيزى به ذات و هويت چيز ديگرى تعلّق داشته باشد مانند تعلّق ممكن به واجب.
سوم، تعلّق بحسب ذات و نوعيّت به ذات و نوعيّت متعلّق به، مانند تعلّق عرض مثلا سواد به موضوع، مثلا جسم.
چهارم، اينكه وجودوتشخّص چيزى در حدوث و بقاء به طبيعت و نوعيّت «متعلّق به» تعلّق داشته باشد مانند تعلّق صورت بمادّه زيرا صورت درتشخّص، محتاج به مادّه است ولى نه به مادّه معين بلكه به مادّه مبهم و غير متعيّنى كه در ضمنِ ماده معيّن و مشخّصى متحقّق مى گردد.
تعلّق صورت به ماده مبهم، نظير تعلّق سقف به ستونى كه بر وى استوار گردد و على الدوام بستون ديگرى تبديل شود و هر لحظه بر يكى از ستونها استوار گردد، نه به ستون معيّنى؛و يا نظير تعلّق و احتياج جسم طبيعى در وجود خارجى به وجود مكانى نامعلوم؛كه بدين خاطر حركت آن ازهر يك ازمكانها بمكان ديگرى، آسان مى باشد.
پنجم اینکه چیزی بحسب وجود و تشخص در حدوث به چیز دیگری تعلق داشته باشد نه در بقا مانند تعلق نفس به بدن از نظر ما؛ بطوری که حکم نفس در آغازپيدايش و حدوث در حكم طبايع مادّى است كه به مادّه مبهمة الوجود نيازمند است، پس نفس در آغاز پيدايش و حدوث، متعلّق به مادّه بدنى است كه مبهمة الوجود مى باشد؛بگونه اى كه بدن بعلّت توارد استحالات و تعاقب مقادير مختلفى بروى، دائماً در تحوّل و تبدّل است. لذا بايد گفت كه نفس در اوائل تكوين و حدوث، متعلّق به مادّه مبهمى است كه در ضمن تحوّلات و تبدلات گوناگون، ثابت و باقى است؛نه ماده خاصّ معين.
پس شخص انسانى هر چند از حيث هويت نفس، شخص واحدى است؛ولى از حيث جسميّت يعنى جسم مأخوذ بشرط لا و جسم بمعنى مادّه و يا موضوع، نه جسم مأخوذ لابشرط و جسم بمعنى جنس يا نوع، موجود واحد مشخص نيست؛بلكه از اين حيث، واحد نوعى است كه در ضمن واحدهاى شخصى متعاقبى موجود مى گردد.
ششم، اينكه چيزى جهت استكمال و إكتساب فضيلت براى وجودش بچيزى متعلّق باشد ولى نه در اصل وجودش بمانند تعلّق نفس به بدن از نظر جمهور فلاسفه بطور مطلق؛زيرا آنها بر اين باورند كه نفس پس از بلوغ صورى بدن و تكميل خلقت آن، براى استكمال و إكتساب فضائل ديگرى به بدن تعلّق مى گيرد؛و اين نوع تعلّق، ضعيفترين اقسام تعلّقات مذكوره است؛و آن مانند تعلّق صانع به ابزار مى باشد.[6]
تقرير نظر صدرالمتألهين در بـاب رابطـه نفس و بـدن
بنابراين از نظر اين حكيم الهى هيچ ناآشنايى ميان نفس و بدن وجود ندارد زيرا اينگونه نيست كه يك موجود مجرّد خلق شود و مأمور اداره كشور تن باشد بلكه در واقع يك وجود است كه از جسم عنصرى شروع مى شود و با تحوّل ذاتى و حركت جوهرى در مسير تكامل مى افتد و در هر مرتبه اى بمناسبت آن مقام، فيض لايق از جانب واجب الصور بدان إفاضه مى شود تا اينكه پس از گذر از عالم حيوانيت كه إنتهاى مراحل و سفرهاى قبلى است باز فيض و كمالى مناسب به آن إفاضه مى شود و اين كمال كه همان نفس باشد هر چند از مراحل قبلى كاملتر است ولى باز خيلى ضعيف است. موجودى است كه مى توان گفت اين موجود، نهايت صور مادّى و بدايت صور ادراكى است و بعبارت ديگر، آخرين قشر جسمانى و اوّلين دانه و مغز روحانى است كه استعداد رسيدن بمقام بسيار متعالى را دارد و از طريق حركت جوهرى به آنچه كه اندر وهم نمى گنجد مى رسد.
بنابراين يك نوع اتّحاد خاص بين نفس و بدن حاكم است نه اينكه جدا از هم و بيگانه از يكديگر باشند و بعد با هم اُنس بگيرند؛بلكه در واقع يك وجود است كه در تحوّل جوهرى اش واجدِ كمال خاصى بنام نفس شده است؛و پس از اين مقام هم با حركت جوهرى بصورت كاملا هماهنگ بحركت خود ادامه مى دهد و آن دو كمالات بالقوه شان را تدريجاً بفعليّت مى رسانند تا اينكه بمرتبه اى مى رسند كه جمله، جان مى شوند و كليه بالقوه ها بفعليّت مى رسند.
مكتب صدرالمتألهين دراين زمينه چنين تعليم مى دهد:
«آنچه بايد دانسته شود اين است كه انسان در اينجا مجموع نفس و بدن مى باشد و اين دو على رغم اختلافى كه در مقام و منزلت دارند، هر دو به يك وجود، موجودند. گويا شىء واحدى هستند كه داراى دو جنبه است: «يكى متبدّل و نابود شونده، همچون فرع؛و ديگرى ثابت و باقى چون اصل؛و هر اندازه نفس در وجودش كاملتر شود، بدن لطيفتر مى گردد و اتصالش به نفس شديدتر مى شود و اتحاد ميان آن دو، قويتر؛تا اينكه وقتى وجود عقلى گرديد بدون هيچ مغايرتى، يك چيز شود.»[7]
«أحدى در اين امر شكّ ندارد كه نشئه تعلّق به بدن غير از نشئه تجرّد از آن مى باشد؛چگونه مى تواند شكّ كند و حال آنكه نفوس در اين نشئه بدنى بگونه اى مى گردند كه هر كدام از آن به بدنى مرتبط مى شود و بصورت اتحاد طبيعى با آن متّحد مى گردد و از اتّحاد طبيعى آن دو، يك نوع طبيعى به حيوانى حاصل مى شود و در نشئه عقلى هنگام إستكمالش با عقل مفارق متّحد مى گردد.»[8]
بنابراين از نظر صدرالمتألهين رابطه نفس و بدن إتحاد طبيعى و علاقه لزومى است و بهيچوجه پيوند و ارتباط آن دو، جبرى و ساختگى نمى باشد. باز در اين زمينه مى فرمايد:
«حقيقت اين است كه بين نفس و بدن، علاقه لزوميّه حاكم است ولى نه مثل معيّت متضائفين و نه مانند معيّت دو معلولِ علّت واحد در وجود، كه بين آن دو رابطه و تعلّقى وجود ندارد. بلكه مانند معيّت و همراهى دو شىء متلازم بگونه خاص، مانند مادّه و صورت؛و تلازم بين آن دو همچون تلازم ميان هيولاى اولى و صورت جسميه مى باشد. پس هر كدام از آن دو نيازمند به ديگرى است بگونه اى كه به دور محال منتهى نمى شود. پس بدن در تحقّقش به نفس نياز دارد ولى نه به نفس مخصوص بلكه به مطلق آن[9] و «نفس هم به بدن نيازمند است ولى نه از حيث حقيقت مطلقه عقليه اش بلكه از جنبه وجود تعيّن شخصيّه و حدوث هويّت نفسيه اش».[10]
پس بايد دانست كه «ميان نفس و بدن صرفاً معيّتى همچون معيّت سنگ قرار گرفته در كنار انسان، نمى باشد بلكه نفس صورت كمالى براى بدن مى باشد و تركيب ميانشان طبيعى است»[11] و «نفسيّت نفس مانند پدر بودن پدر و فرزند بودن فرزند و كتابت نويسنده و مواردى از اين قبيل كه مى توان آنها را بدون آن اضافه در نظر گرفت نمى باشد؛زيرا ماهيّت، بنّا و براى خود وجودى دارد و براى بنّا بودن وى نيز وجودى ديگر است و جهت انسانيّت وى بعينه جهت بنّا و بودن وى نيست، اوّلى (انسانيّت) جوهر است و دوّمى (بنّا و بودن) عرض نسبى؛و حال آنكه نفس چنين نيست.
نفسيّت نفس همان نحوه وجود خاص آن مى باشد و اينطور نيست كه ماهيّت نفس وجود ديگرى دارد كه نفس بحسب آن، نفس نمى باشد مگر پس از إستكمالات و تحوّلات ذاتى كه در ذات و جوهر نفس واقع مى شود و در اين هنگام پس از بالقوّه عقل بودن، (بالفعل) عقلى
فعّال مى گردد.»[12]
پس از همه اين توضيحات به اين نتيجه رسيديم كه از نظر صدرالمتألهين نفس و بدن، رابطه اتّحادى طبيعى دارند و موجودى بوجود واحد مى باشند و در واقع يك چيز است كه در حركات جوهرى خودش از دنياى سه بعدى و چهار بعدى حركت مى كند و به دنياى بى بعدى مى رسد يعنى دنيايى كه نه طول دارد و نه عرض دارد و نه عمق و زمان. اين دو در حقيقت، مراتب نقص و كمال حقيقت واحدى هستند و روح مانند يك جسم حادث مى شود و مانند يك روح باقى مى ماند.[13]
نفس كه در بدو حدوثش همچون صورت منطبع در مادّه مى باشد بواسطه تحوّل درونى در مسير استكمال قرار مى گيرد و بتدريج بر شدّت وجوديش افزوده مى شود و هر چقدر جلوتر حركت مى كند بدنش رو به نقص و إضمحلال مى گذارد[14] ولى همين إضمحلال تدريجى طبيعى بدن، پشت سرگذاشتن كاستيها و حركت بسوى كمالات برتر مى باشد[15] تا اينكه نفس از طريق حركت ذاتى بجايى مى رسد كه نفسيّت آن كه همان جنبه تعلّق به بدن مى باشد، زايل مى شود و تبديل به عقل مى گردد.[16]
پس چقدر نادرست است اين اعتقاد كه نفس ناطقه از نخستين مرحله تعلّق به بدن تا آخرين مراحل بقاء، جوهر واحدى است مجرّد از مادّه و ثابت در هر حال.[17]
پي نوشت ها :
[1]- العلاّمة الحلّى، كشف المراد فى شرح تجريد الاعتقاد، تصحيح و تعليق: حسن حسن زاده آملى، چ پنجم، مؤسسة النشر الإسلامى التابعة لجماعة المدّرسين بقم المشرّفة، قم 1415 هـ.ق. ص 184-183.
[2]- النجاة، القسم الثانى فى الطبيعيات، ص 189.
[3]- الإشارات و التنبيهات، ج 2، ص 307 و 306.
[4]- المباحث المشرقية، ج 2، الجزء الثّانى، الباب الخامس، الفصل الثّانى، ص 383 و 382.
[5]- الاسفار، ج 1، ص 282.
[6]- همان، ج 8، الجزء الاوّل من السفر الرابع، الباب السابع، فصل (1) ص 328-324.
[7]- همان، الجزء الثانى من السفر الرابع، الباب التاسع، فصل(4)، ص 98.
[8]- همان، الباب السابع، فصل (3)، ص 352.
[9]- مراد از مطلق نفس يا حقيقت عقليه آن مى باشد يا مراتب نفس در مسير استكمال جوهرى كه داراى اصل محفوظ مى باشد (الاسفار، همان، ص 382، تعليقه حكيم سبزوارى).
[10]- همان.
[11]- همان، ص 384-383.
[12]- همان، ص 12 و 11.
[13] - مطهّرى، مرتضى، مقالات فلسفى(2)، ج اوّل، انتشارات حكمت، تهران 1369، ص 18 و 17.
[14]- المبدأ و المعاد، الفنّ الثانى، المقالة الثانية، ص 321؛و نيز: الاسفار، همان، ص 319.
[15] - المبدأ و المعاد، همان؛و نيز: الاسفار، همان.
[16]- همان، ص 12 و 11.
[17]- علم النفس يا روانشناسى صدرالمتألهين، ج 2 و 3، ص 135.