معلمي که به علم خود عمل مي کرد
«شهيد دستغيب در قامت يك معلم» در گفت و شنود شاهد ياران با محمد رضا ابوالاحرار
تاثير بزرگان دين بيش از آنچه كه به سخنراني و فصاحت و بلاغت آنان ارتباط داشته باشد، منوط به عملكرد آنهاست، به خصوص هنگامي كه سر و كار آنان با قشر فرهنگي جامعه ميافتد بايد از منش فرهنگي بهرهمند باشند. در اين گفتگو منش معلمانه شهيد دستغيب از نگاه يك معلم مبارز تبيين شده است.
در مورد آشناييتان با شهيد دستغيب توضيح دهيد.
بنده، حدود 7 سال داشتم، يك روز صبح بود كه به مسجد آمدم و من ايشان را نميشناختم، آنجا ايشان اعلام كردند كه ميخواهيم نخالهها را از مسجد جمع و وضع را عوض كنيم. يادم هست كه تمام مردم شيراز، صبحهاي جمعه ميآمدند در مسجد كار ميكردند. از تاجر گرفته تا مردم عادي. شهيد دستغيب نخالهها را در عبايشان ميريختند و جابه جا ميكردند. همين عمل موجب تشويق مردم ميشد. از همان جا من در عالم كودكي نسبت به ايشان ارادت پيدا كردم و تا زماني كه ديپلم گرفتم، مرتباً در خدمت ايشان بودم. صداقت، پاكي و تقواي ايشان جاذبهاي داشت كه هر فردي را به خودش جذب ميكرد. افراد زيادي بودند كه يك مرتبه در دعاي كميل ايشان شركت ميكردند و همان يك دفعه باعث ميشدكه از كارهاي گذشته دست بردارند و به راه مستقيم وارد شوند. ايشان يك حالت ملكوتي داشتند.
نحوه برخورد شهيد دستغيب با جوانهايي كه تازه جذب مسجد ميشدند چگونه بود؟
نسبت به اينها خيلي مهربان بودند و خيلي گرم ميگرفتند و احترام عجيبي به آنها ميگذاشتند، به طوري كه اينها جذب شهيد دستغيب ميشدند.
در سال 1342، زماني كه شهيد عليه دستگاه طاغوتي شروع به صحبت و افشاگري كردند، جنابعالي در اين مسجد چه نقشي را داشتيد؟
من از زمان كودكي در اين مسجد و از همان زمان با ايشان آشنا بودم، تا زماني كه برنامه مبارزات روحانيت به رهبري امام خميني (ره) شروع شد. شبهاي جمعه، تمام روحانيون شيراز در مسجد جامع جمع ميشدند و شهيد دستغيب هم بعد از اينكه آقاي سيد ابوالحسن دستغيب دعاي كميل را قرائت ميكردند، به عنوان سخنگوي جامعه روحانيت به منبر ميرفتند و مطالبي را كه در آن زمان موضوع روز بود، براي مردم بيان و بعضي از مطالب را افشاگري ميكردند. بنده هم مطالب و سخنان ايشان را روي نوار ضبط و نوارهايي را كه از قم به شيراز ميآمد، تكثير ميكردم. بعد اين نوارها به شهرهاي ديگر فرستاده ميشد. نوارهايي كه از قم ارسال ميشد، صحبتهاي حضرت امام (ره) بود و در مورد موضوع كاپيتولاسيون و جريان مدرسه فيضيه قم و موضوعات ديگر بود. يادم هست كه شبهاي جمعه كه صحبتها انجام ميشد، بنده و آقاي سودبخش در محلي كه پشت مسجد جامع بود، تا صبح نوارها را تكثير ميكرديم و صبح نوارها براي پخش كردن آماده بودند.
در مورد نحوه دستگيريتان مطالبي را بيان كنيد.
يك روز عصر بنده به اتفاق آقاي سودبخش ضبط صوتي را به منزل شهيد دستغيب ميبرديم تا يكي از نوارها را براي ايشان پخش كنيم. از آنجا گزارش شده بودكه ابوالاحرار و سودبخش با يك ضبط صوت وارد منزل شهيد دستغيب شدهاند. بعد از آن شهرباني مرا احضار كرد. در آنجا از من پرسيدند چرا ضبط صوت داريد و براي چه نوار ضبط ميكنيد؟ من هم گفتم كه علاقه به دعاي كميل آقاي دستغيب دارم و آن صحبتها را ضبط ميكنم. خلاصه از آنجا ما را مرخص كردند. من مدير دبيرستان شاپور (ابوذر فعلي) بودم. بعد از دو هفته يك ظهر داشتم ميرفتم كه يك نفر آمد دم منزل ما و گفت به ساواك بيائيد. با شما كار دارند. وقتي كه به ساواك رسيدم، از ما بازجوئي كردند وقرار شد كه ضبط صوت و هر چه نوار در خانه دارم، تحويل آنها بدهم. حدود ساعت 10 شب آزاد شدم. بعد هم ضبط صوت را از من گرفتند. من هم ضبط صوت ديگري را كه مال آقاي سيد ابوالحسن دستغيب بود گرفتم و دوباره كار تكثير را شروع كرديم، تا حادثه 15 خرداد پيش آمد.
شما چگونه وارد مقوله ضبط صدا شديد؟
آن وقتها ضبط صوت ناشناخته بود. يكي از برادران من در دانشسراي كشاورزي تحصيل ميكرد. آنجا يك ضبط صوت بود. يك روز نقشه كشيديم بدون اينكه شهيد دستغيب بفهمند، صداي ايشان را ضبط كنيم. اين قبل از سال 42 بود. دو ساعت مانده به غروب آمديم و ضبط صوت را در منبر جاسازي كرديم و ميكروفن آن را زير آن تشكي كه شهيد دستغيب مينشستند، گذاشتيم. برادرم هم توي منبر نشست و بيرون نيامد. شهيد دستغيب دعاي كميل را خواندند، ما هم ضبط صوت را جمع كرديم و آورديم خانه. يك عده به ما اعتراض كردندكه چرا شما بدون اجازه ايشان اين كار را كرديد؟ ما هم گفتيم كه به ايشان ميگوئيم و ايشان را راضي ميكنيم.
بعد يك روز ايشان را دعوت كرديم و موضوع را براي ايشان گفتيم و ايشان گفتند كه اشكالي ندارد. براي اولين بار بود كه صداي خودشان را ميشنيدند و حالت نشاطي به ايشان دست داده بود. بعد گفتند كه اگر اين نوار در جاهاي بيهوده استفاده نشود، من راضي هستم و هيچ اشكالي ندارد. اين انگيزهاي شد براي ضبط سخنرانيهاي ايشان. بعد هم دعاي ابوحمزه را ضبط كرديم و بعد از آن هم آقاي جلالي تشريف آوردند.
نحوه جاسازي ضبط صوت در مسجد نو چگونه بود؟
ضبط صوت را در يك ساك ميگذاشتم و به يك فرد ديگري ميدادم كه آن را در شبستان ميگذاشت. بعد هم يك سيم رابط را از بلندگوها به ضبط صوت وصل ميكرديم. نوار هم كه ضبط ميشد، داخل جمعيت به يكي از آقايان ميدادم و او هم ميرفت و ساك را به يكي از دوستان ميداد و به خانه ما ميبرد.
يك چيزي را كه يادم رفت بگويم اين بود كه چند بلندگو در مسجد بودند كه اگر جريان برق قطع ميشد با باطري كار ميكردند و ما هم باطري نداشتيم. عصرهاي پنجشنبه پهلوي يكي از آقايان به نام نيكاختر ميرفتيم كه دوست آقاي عظيمي بود و باطري را از ايشان قرض ميكرديم كه اگر احيانا برق رفت، از باطري استفاده شود و بلندگوها روشن بماند تا مجلس
هم به هم نريزد.
عكسالعمل خانواده نسبت به كارهاي شما چگونه بود؟
مادرم و خواهرم كه به تبعيت از پدرم از مريدان سرسخت شهيد دستغيب بودند و عكسالعمل و حساسيت خاصي در اين مورد نبود.
به نظر شما به چه علت ساواك روي نوارها حساس شده بود؟
چون اينها ميخواستند اين نوارها تكثير نشود و به اصطلاح سانسور باشد و در شهرهاي ديگر پخش نشود.
آيا از انعكاس نوارها در شهرستانهاي ديگري مثل جهرم و فيروزآباد هم چيزي ميشنيديد؟
ما فقط خوشحال بوديم كه اين نوارها به جاهاي ديگر ميرسد.
در پرونده شما نوشته شده كه شما نوارها را به وسيله فردي به نام هاشم قاسمي به جاهاي ديگر ميفرستاديد. اين آقاي قاسمي چه كسي بود؟
ايشان الان در سپاه هستند و نوارهاي قم را ايشان ميبردند.
وقتي كه شهيد دستغيب با آن شور صحبت ميكردند، شما چه حالتي داشتيد؟
يك حالت عجيبي داشتيم و زندگي براي ما مفهومي نداشت و زندگي را روي ضبط صحبتهاي ايشان گذاشته بودم. به خانواده هم گفته بودم كه هر وقت اما م خميني (ره) را گرفتند، فرداي آن روز هم مرا ميگيرند.
از 15 خرداد چه خاطراتي داريد؟
وقتي كه خبر دستگيري حضرت امام(ره) منتشر شد، شهيد دستغيب بعد از نماز مغرب و عشا فرمودند كه فردا تعطيل عمومي است و به غير از مغازههاي ضروري، همه مغازهها تعطيل و همه مردم در مسجد نو جمع شوند تا تصميمگيري شود. ايشان مردم را مرتبا دعوت به آرامش ميكردند و ميگفتند كاري نكنيد كه فرصتي به دست مامورين بيفتد و بگويند كه مردم اغتشاش طلب هستند. بعد از آن هم مرحوم ساجدي صحبت جالبي كردند. بعد از آن جمعيت همراه شهيد دستغيب به منزلشان رفتند.
وقتي كه به آنجا رسيديم، در مسجد جلسه بودكه در آن جلسه هم شركت كردند. بعد از آن مردم براي محافظت ايشان در خانه و اطراف آن جمع شدند. در آن شب مسجد پر از مامورين ساواك بود، چون من آنها را ميشناختم و بعدا هم در ساواك به من گفتند كه تو به چه حقي مامورين ما را به مردم نشان ميدادي؟ خلاصه از آنجا به منزل شهيد دستغيب رفتيم. حدود ساعت 2 بود كه مامورين در را شكستند و شروع به زدن مردم كردند. دنبال شهيد دستغيب ميگشتندكه خوشبختانه نتوانستند شهيد دستغيب را بگيرند. آن ماموران خيلي هتاك بودند و يادم است كه يكي از بچههاي كوچك شهيد دستغيب را كه 10،12 ساله بود، از وسط رختخواب گرفتند و به وسط حياط پرتاب كردند. خيلي عصباني بودند و ما را به عنوان تودهايها ميشناختند. يادم هست كه سرهنگ سعيدي در ساواك به من ميگفت كه آيتالله دستغيب كه دعاي كميل و ابوحمزه ميخواند، چه كارش به سياست؟ و من به او گفتم كه ايشان مجتهد است و آلت دست ما نيست و ما از ايشان تبعيت ميكنيم و آيا ما ميتوانيم ايشان را اين طوري تحريك كنيم؟
بعدكه مرا بردند، رئيس كلانتري 2 آمد و گفت: «احرار ميداند آيتالله دستغيب كجاست؟» من خودم را معرفي كردم. آنها هم مرا گرفتند و به اتاقي بردند و در آنجا به من گفتند: «اگر بگويي كه آقاي دستغيب كجاست، هر پست و مقامي كه بخواهي به تو ميدهيم.» و قول ميدهيم و از اين حرفها، من هم گفتم كه نميدانم كجاست؟ او هم اسلحهاش را روي شقيقه من گذاشت و گفت: «اگر نگويي شليك ميكنم». بالاخره مرا پائين آوردند و شروع به زدن كردند. من هم بيشتر از آنچه كه درد ميگرفت، داد ميزدم. تازگي نواري از حضرت امام (ره) رسيده بود كه در آن ميگفتند: « وقتي يك عدهاي را ميزدند و آنها داد ميزدند. گفتند: چرا داد ميزنيد؟ گفتند: داريد ما را ميزنيد، داد هم نزنيم؟» والده سيد هاشم دستغيب در حياط بودند و گفتند: «چرا اين جوانها را ميزنيد؟» كه يكي از همين باتومها روي بازوي ايشان زدند، به طوري كه نقل ميكنندكه بعد از فوت ايشان، هنوز آثار آن روي بازويشان بوده است.
خلاصه آنها ما را به مسجد گنج آوردند و آن طوركه نقل ميكنند قرار بود كه همه را به رگبار مسلسل ببندند، ولي پشيمان شده بودند. از آنجا ما را به شهرباني آوردند. در آنجا رئيس ساواك و شهرباني و استاندار بودند. تا مرا وارد كردند، يكيشان پرسيد: «احراري تو هستي؟» گفتم: «بله»، گفت: «تو خيلي ما را اذيت كردي. تو دبير رياضي هستي چي كار به دين داري؟» و خيلي توهين كرد.
بالاخره ما را به اتاقي بردند. صبح كه خواستم نماز بخوانم به من گفتندكه مگر نماز هم ميخواني؟ من آن مامور را كمي توجيه كردم، چون از مسئله كاملا بي خبر بود. بعد بازپرس آمد و خيلي به من كمك و راهنماييام كردكه چگونه جوابها را بدهم. بعد از چند روز، رفقاي ديگر را هم گرفتند و به شهرباني آوردند.
دادگاه نظامي كه تشكيل شد، دادستان براي بنده و چند نفر از آقايان مثل آقاي فرارويي تقاضاي اعدام كرد. رئيس دادگاه با لحن مهرباني ما را نصيحت ميكرد و ميگفت كه شما معلم هستيد و بايد به تدريس ادامه دهيد. خلاصه بعد از چند جلسه، ما را به ساواك بردند. در آنجا سرهنگ سعيدي دو ساعت با ما حرف زد. ميخواست من را بترساند تا حقايق را بگويم. يك كاغذ هم جلوي ما گذاشت و گفت كه هر چه ميداني بنويس و من هم 3،4 صفحه دروغ و راست براي آنها نوشتم. بعد از آن گفتندكه فردا صبح بايد با يك مامور به منزل آقاي دستغيب بروي و نوارها را تحويل بدهي.
فردا صبح كه بلند شدم، يك نماز حضرت زهرا (س) خواندم و گفتم كه خدايا تا قبل از اينكه مامور بيايد وكاغذ را از من بگيرد، يكي از بچههاي ما را بفرست تا آنها را در جريان بگذارم. باور كنيد هنوز سجده نمازم تمام نشده بود كه گفتند كه احراري را دم در مي خواهند. تا رفتم ديدم خواهرم است و به او گفتم كه برود به آيتالله دستغيب بگويد كه جريان از اين قرار است. خلاصه بعد از آن به منزل شهيد دستغيب رفتيم. همه جريان از قبل پيشبيني شده بود و من يقين دارم كه تمام آن برنامهها، لطف خداوند بود. يك حالي در آن وقت داشتم كه غبطه ميخورم به آن حال. همان شب هم كه به منزل شهيد دستغيب ميرفتم (شب 16 خرداد) يك وصيتنامه نوشتم و به دوستم دادم، چون ميدانستم كه اگر مرا بگيرند اعدامم ميكنند.
درباره حوادث بعد از 16 خرداد خاطراتي را نقل كنيد.
يادم هست زماني كه شهيد دستغيب آزاد شدند و به شيراز برگشتند، استقبالي كه مردم كردند، از استقبالهايي بود كه بعد از استقبال از امام (ره) فكر نميكنم نظيري نداشته باشد. همه مردم شيراز به استقبال آقايان علما آمده بودند و شور و هيجاني خاصي داشتند. يادم هست در همان شبها كه شهيد دستغيب منبر ميرفتند، يك روز عصر شايع شد كه ميخواهند شهيد دستغيب را دستگير كنند. آن شب سخنراني شهيد دستغيب از همه شبها شديدتر و تندتر بود. ايشان شهامت عجيبي داشتند و هيچ باكي از هيچ چيز نداشتند. شهامت ايشان زبانزد خاص و عام بود.
دولت و ساواك تذكر داده بودند كه علما در اعياد مذهبي و سخنرانيها، مسايل مذهبي را با مسائل سياسي جمع نكنند. آيا از اين مطالب خاطره يا مطلبي را در ذهن داريد؟
بهترين خاطره من از شب عاشوراي همان سال است. چون در مسجد جامع جاي مردم نميشد، مجلسي را در مسجد شهدا برگزار كردند و تمام صحن مسجد نو پر از جمعيت بود. نواري هم كه آن شب ضبط شد خواست خدا بود، چون به محيط مسجد نو آشنايي نداشتيم. نوار صحبتهاي آن شب نيز الان موجود است.
آيا زنان نيز در اين فعاليتها حضور داشتند؟
بنده يادم هست كه شبستان طرف چپ در مسجد جامع پر از خانمها ميشد و خيلي فعال بودند.
نقش شما به عنوان يك معلم در تربيت دختران چگونه بود؟
از جمله دبيرستانهايي كه من در آن زمان تدريس ميكردم، دبيرستان شاهدخت بود كه الان در آن محل دبيرستان نرجس است. من احساس ميكردم كه دخترها خيلي تشنه حقيقت هستند و دنبال اين بودند كه اطلاعات مذهبي آنها زياد شود، يك روز در ماه رمضان، آخر كلاس چند سئوال مطرح شد و اينها تا ساعت 1 در كلاس ماندند بدون اينكه اظهار ناراحتي كنند. اولياء آنها آمده بودند دنبالشان و ما توانسته بوديم كه يك مقداري از لحاظ مطالب ديني و سياسي را به اينها توجيه كنيم. مديركل وقت آموزش و پرورش مرا احضار كرد و گفت كه گزارشهايي به من رسيده است كه شما مطالب غير درسي رياضي در كلاس مطرح ميكنيد و من هم گفتم كه آنها سئوال ميكنند و من هم جوابشان را ميدهم.
بعد از شهادت شهيد دستغيب بر شما چه گذشت؟
باور كنيد هر وقت كه پايم را به مسجد جامع ميگذارم و به اين شبستان ميآيم، تمام آن خاطرات در ذهنم ميآيد، ولي غير از تسليم و رضا چار ه ديگري نيست. غبطه ميخورم به اينكه آن استفادهاي را كه لازم بود از ايشان نكردم. از بنده داغتر آقاي سودبخش بودند، چون ايشان هميشه و در تمام مسافرتها نيز با ايشان بودند.
منبع: ماهنامه شاهد ياران53_54
تاثير بزرگان دين بيش از آنچه كه به سخنراني و فصاحت و بلاغت آنان ارتباط داشته باشد، منوط به عملكرد آنهاست، به خصوص هنگامي كه سر و كار آنان با قشر فرهنگي جامعه ميافتد بايد از منش فرهنگي بهرهمند باشند. در اين گفتگو منش معلمانه شهيد دستغيب از نگاه يك معلم مبارز تبيين شده است.
در مورد آشناييتان با شهيد دستغيب توضيح دهيد.
بنده، حدود 7 سال داشتم، يك روز صبح بود كه به مسجد آمدم و من ايشان را نميشناختم، آنجا ايشان اعلام كردند كه ميخواهيم نخالهها را از مسجد جمع و وضع را عوض كنيم. يادم هست كه تمام مردم شيراز، صبحهاي جمعه ميآمدند در مسجد كار ميكردند. از تاجر گرفته تا مردم عادي. شهيد دستغيب نخالهها را در عبايشان ميريختند و جابه جا ميكردند. همين عمل موجب تشويق مردم ميشد. از همان جا من در عالم كودكي نسبت به ايشان ارادت پيدا كردم و تا زماني كه ديپلم گرفتم، مرتباً در خدمت ايشان بودم. صداقت، پاكي و تقواي ايشان جاذبهاي داشت كه هر فردي را به خودش جذب ميكرد. افراد زيادي بودند كه يك مرتبه در دعاي كميل ايشان شركت ميكردند و همان يك دفعه باعث ميشدكه از كارهاي گذشته دست بردارند و به راه مستقيم وارد شوند. ايشان يك حالت ملكوتي داشتند.
نحوه برخورد شهيد دستغيب با جوانهايي كه تازه جذب مسجد ميشدند چگونه بود؟
نسبت به اينها خيلي مهربان بودند و خيلي گرم ميگرفتند و احترام عجيبي به آنها ميگذاشتند، به طوري كه اينها جذب شهيد دستغيب ميشدند.
در سال 1342، زماني كه شهيد عليه دستگاه طاغوتي شروع به صحبت و افشاگري كردند، جنابعالي در اين مسجد چه نقشي را داشتيد؟
من از زمان كودكي در اين مسجد و از همان زمان با ايشان آشنا بودم، تا زماني كه برنامه مبارزات روحانيت به رهبري امام خميني (ره) شروع شد. شبهاي جمعه، تمام روحانيون شيراز در مسجد جامع جمع ميشدند و شهيد دستغيب هم بعد از اينكه آقاي سيد ابوالحسن دستغيب دعاي كميل را قرائت ميكردند، به عنوان سخنگوي جامعه روحانيت به منبر ميرفتند و مطالبي را كه در آن زمان موضوع روز بود، براي مردم بيان و بعضي از مطالب را افشاگري ميكردند. بنده هم مطالب و سخنان ايشان را روي نوار ضبط و نوارهايي را كه از قم به شيراز ميآمد، تكثير ميكردم. بعد اين نوارها به شهرهاي ديگر فرستاده ميشد. نوارهايي كه از قم ارسال ميشد، صحبتهاي حضرت امام (ره) بود و در مورد موضوع كاپيتولاسيون و جريان مدرسه فيضيه قم و موضوعات ديگر بود. يادم هست كه شبهاي جمعه كه صحبتها انجام ميشد، بنده و آقاي سودبخش در محلي كه پشت مسجد جامع بود، تا صبح نوارها را تكثير ميكرديم و صبح نوارها براي پخش كردن آماده بودند.
در مورد نحوه دستگيريتان مطالبي را بيان كنيد.
يك روز عصر بنده به اتفاق آقاي سودبخش ضبط صوتي را به منزل شهيد دستغيب ميبرديم تا يكي از نوارها را براي ايشان پخش كنيم. از آنجا گزارش شده بودكه ابوالاحرار و سودبخش با يك ضبط صوت وارد منزل شهيد دستغيب شدهاند. بعد از آن شهرباني مرا احضار كرد. در آنجا از من پرسيدند چرا ضبط صوت داريد و براي چه نوار ضبط ميكنيد؟ من هم گفتم كه علاقه به دعاي كميل آقاي دستغيب دارم و آن صحبتها را ضبط ميكنم. خلاصه از آنجا ما را مرخص كردند. من مدير دبيرستان شاپور (ابوذر فعلي) بودم. بعد از دو هفته يك ظهر داشتم ميرفتم كه يك نفر آمد دم منزل ما و گفت به ساواك بيائيد. با شما كار دارند. وقتي كه به ساواك رسيدم، از ما بازجوئي كردند وقرار شد كه ضبط صوت و هر چه نوار در خانه دارم، تحويل آنها بدهم. حدود ساعت 10 شب آزاد شدم. بعد هم ضبط صوت را از من گرفتند. من هم ضبط صوت ديگري را كه مال آقاي سيد ابوالحسن دستغيب بود گرفتم و دوباره كار تكثير را شروع كرديم، تا حادثه 15 خرداد پيش آمد.
شما چگونه وارد مقوله ضبط صدا شديد؟
آن وقتها ضبط صوت ناشناخته بود. يكي از برادران من در دانشسراي كشاورزي تحصيل ميكرد. آنجا يك ضبط صوت بود. يك روز نقشه كشيديم بدون اينكه شهيد دستغيب بفهمند، صداي ايشان را ضبط كنيم. اين قبل از سال 42 بود. دو ساعت مانده به غروب آمديم و ضبط صوت را در منبر جاسازي كرديم و ميكروفن آن را زير آن تشكي كه شهيد دستغيب مينشستند، گذاشتيم. برادرم هم توي منبر نشست و بيرون نيامد. شهيد دستغيب دعاي كميل را خواندند، ما هم ضبط صوت را جمع كرديم و آورديم خانه. يك عده به ما اعتراض كردندكه چرا شما بدون اجازه ايشان اين كار را كرديد؟ ما هم گفتيم كه به ايشان ميگوئيم و ايشان را راضي ميكنيم.
بعد يك روز ايشان را دعوت كرديم و موضوع را براي ايشان گفتيم و ايشان گفتند كه اشكالي ندارد. براي اولين بار بود كه صداي خودشان را ميشنيدند و حالت نشاطي به ايشان دست داده بود. بعد گفتند كه اگر اين نوار در جاهاي بيهوده استفاده نشود، من راضي هستم و هيچ اشكالي ندارد. اين انگيزهاي شد براي ضبط سخنرانيهاي ايشان. بعد هم دعاي ابوحمزه را ضبط كرديم و بعد از آن هم آقاي جلالي تشريف آوردند.
نحوه جاسازي ضبط صوت در مسجد نو چگونه بود؟
ضبط صوت را در يك ساك ميگذاشتم و به يك فرد ديگري ميدادم كه آن را در شبستان ميگذاشت. بعد هم يك سيم رابط را از بلندگوها به ضبط صوت وصل ميكرديم. نوار هم كه ضبط ميشد، داخل جمعيت به يكي از آقايان ميدادم و او هم ميرفت و ساك را به يكي از دوستان ميداد و به خانه ما ميبرد.
يك چيزي را كه يادم رفت بگويم اين بود كه چند بلندگو در مسجد بودند كه اگر جريان برق قطع ميشد با باطري كار ميكردند و ما هم باطري نداشتيم. عصرهاي پنجشنبه پهلوي يكي از آقايان به نام نيكاختر ميرفتيم كه دوست آقاي عظيمي بود و باطري را از ايشان قرض ميكرديم كه اگر احيانا برق رفت، از باطري استفاده شود و بلندگوها روشن بماند تا مجلس
هم به هم نريزد.
عكسالعمل خانواده نسبت به كارهاي شما چگونه بود؟
مادرم و خواهرم كه به تبعيت از پدرم از مريدان سرسخت شهيد دستغيب بودند و عكسالعمل و حساسيت خاصي در اين مورد نبود.
به نظر شما به چه علت ساواك روي نوارها حساس شده بود؟
چون اينها ميخواستند اين نوارها تكثير نشود و به اصطلاح سانسور باشد و در شهرهاي ديگر پخش نشود.
آيا از انعكاس نوارها در شهرستانهاي ديگري مثل جهرم و فيروزآباد هم چيزي ميشنيديد؟
ما فقط خوشحال بوديم كه اين نوارها به جاهاي ديگر ميرسد.
در پرونده شما نوشته شده كه شما نوارها را به وسيله فردي به نام هاشم قاسمي به جاهاي ديگر ميفرستاديد. اين آقاي قاسمي چه كسي بود؟
ايشان الان در سپاه هستند و نوارهاي قم را ايشان ميبردند.
وقتي كه شهيد دستغيب با آن شور صحبت ميكردند، شما چه حالتي داشتيد؟
يك حالت عجيبي داشتيم و زندگي براي ما مفهومي نداشت و زندگي را روي ضبط صحبتهاي ايشان گذاشته بودم. به خانواده هم گفته بودم كه هر وقت اما م خميني (ره) را گرفتند، فرداي آن روز هم مرا ميگيرند.
از 15 خرداد چه خاطراتي داريد؟
وقتي كه خبر دستگيري حضرت امام(ره) منتشر شد، شهيد دستغيب بعد از نماز مغرب و عشا فرمودند كه فردا تعطيل عمومي است و به غير از مغازههاي ضروري، همه مغازهها تعطيل و همه مردم در مسجد نو جمع شوند تا تصميمگيري شود. ايشان مردم را مرتبا دعوت به آرامش ميكردند و ميگفتند كاري نكنيد كه فرصتي به دست مامورين بيفتد و بگويند كه مردم اغتشاش طلب هستند. بعد از آن هم مرحوم ساجدي صحبت جالبي كردند. بعد از آن جمعيت همراه شهيد دستغيب به منزلشان رفتند.
وقتي كه به آنجا رسيديم، در مسجد جلسه بودكه در آن جلسه هم شركت كردند. بعد از آن مردم براي محافظت ايشان در خانه و اطراف آن جمع شدند. در آن شب مسجد پر از مامورين ساواك بود، چون من آنها را ميشناختم و بعدا هم در ساواك به من گفتند كه تو به چه حقي مامورين ما را به مردم نشان ميدادي؟ خلاصه از آنجا به منزل شهيد دستغيب رفتيم. حدود ساعت 2 بود كه مامورين در را شكستند و شروع به زدن مردم كردند. دنبال شهيد دستغيب ميگشتندكه خوشبختانه نتوانستند شهيد دستغيب را بگيرند. آن ماموران خيلي هتاك بودند و يادم است كه يكي از بچههاي كوچك شهيد دستغيب را كه 10،12 ساله بود، از وسط رختخواب گرفتند و به وسط حياط پرتاب كردند. خيلي عصباني بودند و ما را به عنوان تودهايها ميشناختند. يادم هست كه سرهنگ سعيدي در ساواك به من ميگفت كه آيتالله دستغيب كه دعاي كميل و ابوحمزه ميخواند، چه كارش به سياست؟ و من به او گفتم كه ايشان مجتهد است و آلت دست ما نيست و ما از ايشان تبعيت ميكنيم و آيا ما ميتوانيم ايشان را اين طوري تحريك كنيم؟
بعدكه مرا بردند، رئيس كلانتري 2 آمد و گفت: «احرار ميداند آيتالله دستغيب كجاست؟» من خودم را معرفي كردم. آنها هم مرا گرفتند و به اتاقي بردند و در آنجا به من گفتند: «اگر بگويي كه آقاي دستغيب كجاست، هر پست و مقامي كه بخواهي به تو ميدهيم.» و قول ميدهيم و از اين حرفها، من هم گفتم كه نميدانم كجاست؟ او هم اسلحهاش را روي شقيقه من گذاشت و گفت: «اگر نگويي شليك ميكنم». بالاخره مرا پائين آوردند و شروع به زدن كردند. من هم بيشتر از آنچه كه درد ميگرفت، داد ميزدم. تازگي نواري از حضرت امام (ره) رسيده بود كه در آن ميگفتند: « وقتي يك عدهاي را ميزدند و آنها داد ميزدند. گفتند: چرا داد ميزنيد؟ گفتند: داريد ما را ميزنيد، داد هم نزنيم؟» والده سيد هاشم دستغيب در حياط بودند و گفتند: «چرا اين جوانها را ميزنيد؟» كه يكي از همين باتومها روي بازوي ايشان زدند، به طوري كه نقل ميكنندكه بعد از فوت ايشان، هنوز آثار آن روي بازويشان بوده است.
خلاصه آنها ما را به مسجد گنج آوردند و آن طوركه نقل ميكنند قرار بود كه همه را به رگبار مسلسل ببندند، ولي پشيمان شده بودند. از آنجا ما را به شهرباني آوردند. در آنجا رئيس ساواك و شهرباني و استاندار بودند. تا مرا وارد كردند، يكيشان پرسيد: «احراري تو هستي؟» گفتم: «بله»، گفت: «تو خيلي ما را اذيت كردي. تو دبير رياضي هستي چي كار به دين داري؟» و خيلي توهين كرد.
بالاخره ما را به اتاقي بردند. صبح كه خواستم نماز بخوانم به من گفتندكه مگر نماز هم ميخواني؟ من آن مامور را كمي توجيه كردم، چون از مسئله كاملا بي خبر بود. بعد بازپرس آمد و خيلي به من كمك و راهنماييام كردكه چگونه جوابها را بدهم. بعد از چند روز، رفقاي ديگر را هم گرفتند و به شهرباني آوردند.
دادگاه نظامي كه تشكيل شد، دادستان براي بنده و چند نفر از آقايان مثل آقاي فرارويي تقاضاي اعدام كرد. رئيس دادگاه با لحن مهرباني ما را نصيحت ميكرد و ميگفت كه شما معلم هستيد و بايد به تدريس ادامه دهيد. خلاصه بعد از چند جلسه، ما را به ساواك بردند. در آنجا سرهنگ سعيدي دو ساعت با ما حرف زد. ميخواست من را بترساند تا حقايق را بگويم. يك كاغذ هم جلوي ما گذاشت و گفت كه هر چه ميداني بنويس و من هم 3،4 صفحه دروغ و راست براي آنها نوشتم. بعد از آن گفتندكه فردا صبح بايد با يك مامور به منزل آقاي دستغيب بروي و نوارها را تحويل بدهي.
فردا صبح كه بلند شدم، يك نماز حضرت زهرا (س) خواندم و گفتم كه خدايا تا قبل از اينكه مامور بيايد وكاغذ را از من بگيرد، يكي از بچههاي ما را بفرست تا آنها را در جريان بگذارم. باور كنيد هنوز سجده نمازم تمام نشده بود كه گفتند كه احراري را دم در مي خواهند. تا رفتم ديدم خواهرم است و به او گفتم كه برود به آيتالله دستغيب بگويد كه جريان از اين قرار است. خلاصه بعد از آن به منزل شهيد دستغيب رفتيم. همه جريان از قبل پيشبيني شده بود و من يقين دارم كه تمام آن برنامهها، لطف خداوند بود. يك حالي در آن وقت داشتم كه غبطه ميخورم به آن حال. همان شب هم كه به منزل شهيد دستغيب ميرفتم (شب 16 خرداد) يك وصيتنامه نوشتم و به دوستم دادم، چون ميدانستم كه اگر مرا بگيرند اعدامم ميكنند.
درباره حوادث بعد از 16 خرداد خاطراتي را نقل كنيد.
يادم هست زماني كه شهيد دستغيب آزاد شدند و به شيراز برگشتند، استقبالي كه مردم كردند، از استقبالهايي بود كه بعد از استقبال از امام (ره) فكر نميكنم نظيري نداشته باشد. همه مردم شيراز به استقبال آقايان علما آمده بودند و شور و هيجاني خاصي داشتند. يادم هست در همان شبها كه شهيد دستغيب منبر ميرفتند، يك روز عصر شايع شد كه ميخواهند شهيد دستغيب را دستگير كنند. آن شب سخنراني شهيد دستغيب از همه شبها شديدتر و تندتر بود. ايشان شهامت عجيبي داشتند و هيچ باكي از هيچ چيز نداشتند. شهامت ايشان زبانزد خاص و عام بود.
دولت و ساواك تذكر داده بودند كه علما در اعياد مذهبي و سخنرانيها، مسايل مذهبي را با مسائل سياسي جمع نكنند. آيا از اين مطالب خاطره يا مطلبي را در ذهن داريد؟
بهترين خاطره من از شب عاشوراي همان سال است. چون در مسجد جامع جاي مردم نميشد، مجلسي را در مسجد شهدا برگزار كردند و تمام صحن مسجد نو پر از جمعيت بود. نواري هم كه آن شب ضبط شد خواست خدا بود، چون به محيط مسجد نو آشنايي نداشتيم. نوار صحبتهاي آن شب نيز الان موجود است.
آيا زنان نيز در اين فعاليتها حضور داشتند؟
بنده يادم هست كه شبستان طرف چپ در مسجد جامع پر از خانمها ميشد و خيلي فعال بودند.
نقش شما به عنوان يك معلم در تربيت دختران چگونه بود؟
از جمله دبيرستانهايي كه من در آن زمان تدريس ميكردم، دبيرستان شاهدخت بود كه الان در آن محل دبيرستان نرجس است. من احساس ميكردم كه دخترها خيلي تشنه حقيقت هستند و دنبال اين بودند كه اطلاعات مذهبي آنها زياد شود، يك روز در ماه رمضان، آخر كلاس چند سئوال مطرح شد و اينها تا ساعت 1 در كلاس ماندند بدون اينكه اظهار ناراحتي كنند. اولياء آنها آمده بودند دنبالشان و ما توانسته بوديم كه يك مقداري از لحاظ مطالب ديني و سياسي را به اينها توجيه كنيم. مديركل وقت آموزش و پرورش مرا احضار كرد و گفت كه گزارشهايي به من رسيده است كه شما مطالب غير درسي رياضي در كلاس مطرح ميكنيد و من هم گفتم كه آنها سئوال ميكنند و من هم جوابشان را ميدهم.
بعد از شهادت شهيد دستغيب بر شما چه گذشت؟
باور كنيد هر وقت كه پايم را به مسجد جامع ميگذارم و به اين شبستان ميآيم، تمام آن خاطرات در ذهنم ميآيد، ولي غير از تسليم و رضا چار ه ديگري نيست. غبطه ميخورم به اينكه آن استفادهاي را كه لازم بود از ايشان نكردم. از بنده داغتر آقاي سودبخش بودند، چون ايشان هميشه و در تمام مسافرتها نيز با ايشان بودند.
منبع: ماهنامه شاهد ياران53_54