دليران تنگستاني(4)

سال 1914است، ارتش آلمان در جبهه هاي نزديکتر به خاک اصلي، عليه نيرومندترين ارتشهاي دنيا، وارد پيکاري هولناک شده است؛ اما ارتش نيرومند و پنهان جاسوسي آن کشور، از ديرباز دست به اقدامات زيرکانه اي زده که همه داراي يک هدف مشخص است: ره يافتن به دريا و همچنين به هندوستان
دوشنبه، 23 خرداد 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
دليران تنگستاني(4)

دليران تنگستاني(4)
دليران تنگستاني(4)


 

نويسنده:مرحوم منوچهر آتشي




 

(5)فصل غرور آميز و خونين ديگر
 

سال 1914است، ارتش آلمان در جبهه هاي نزديکتر به خاک اصلي، عليه نيرومندترين ارتشهاي دنيا، وارد پيکاري هولناک شده است؛ اما ارتش نيرومند و پنهان جاسوسي آن کشور، از ديرباز دست به اقدامات زيرکانه اي زده که همه داراي يک هدف مشخص است: ره يافتن به دريا و همچنين به هندوستان

واسموس يا لاورنس ايران!
 

اين آلماني سمج و سخت سر، گر چه از همان آغاز کار با ناکامي رو به رو شد و تا آخر، نتوانست کمترين نتيجه اي بگيرد، اما از جهات سياسي و تبليغاتي، بهترين دست آويز و بهانه تجاوز به مرزهاي جنوبي ميهن ما شد.
لازم به يادآوري است که: واسموس، به هيچ وجه با ماسک جاسوسي يا ضد جاسوسي وارد ايران نشده بود، همچنان که متجاوزان ديگر، انگليس و روس، هم در کسوت «دلسوزي»، «حمايت!»و «پاسداري!» مرزهاي شمال و جنوب ايران، دست به اردوکشي زده بودند. باري، واسموس از آغاز جنگ جهاني اول، به عنوان قونسول آلمان در شيراز، پاي در عرصه کشمکشها گذاشت. در اينکه نيت غايي او و دولت متبوعش، چيزي جز جاسوسي و تدارک زمينه جهت گسترش قلمرو استعماري، نميتوانست باشد، ترديد روا نيست، ولي سخن بر سر اين است که: آيا واسموس، توانست رؤياهاي خود و دولتش را، تا حدودي، تحقق بخشد؟
خواهيم ديد که: نه.
چون حريف مستقيم و غير مستقيم آلمان، يعني انگلستان، با امکانات وسيعتر، خيلي پيش از او وارد ميدان شده بود. اين بود که به آساني توانست، در همان نخستين گامها، واسموس، يا بهتر بگويم، فعاليتهاي جاسوسي آلمان در ايران را، فلج بکند.
واسموس توقيف شد. تمامي مايملک و نقدينه اش نيز ضبط گرديد. اما واسموس در راه شيراز به بصره، (شهري که ميبايست تبعيدگاه شود)، از چنگ مأمورين سرويس جاسوسي انگليس فرار کرد. شگفت اينکه باز هم روانه جنوب ايران شد. واسموس براي سومين بار، گرفتار عمال ايراني انگليسيها شد. اين بار مي رفت که توسط حيدرخان حيات داوودي، به قونسول انگليس در بوشهر،تحويل داده شود، که باز هم فرار کرد و چون دريافت که: اولاً زمينه هايي براي ادامه فعاليتهاي جاسوسي ندارد، ثانياً جز عطوفت گرم دشتستاني ها و تنگستانيها، کسي او را پناه نخواهد داد. و چون تنگستاني -ها (زائر خضر خان) بر سر آن بود که بر سر واسموس«معامله اي» با انگليسيها بکند،(لازم به يادآوري است که: قونسول انگليس در بوشهر، حدود صد هزار تومان جايزه براي تحويل دادن واسموس، تعيين کرده بود. زائر خضرخان ميکوشيد ساير سرداران جنگ دليران، از جمله شيخ حسين خان چاه کوتاهي(سالار اسلام) را مجاب کند که واسموس را در ازاء پول پيشنهادي به قونسول انگليس دهند. استدلال زائر خضرخان اين بود که «اولاً او (واسموس)مثل متجاوزان ديگر، يک بيگانه است. ثانياً ما براي جنگي که درگير آنيم و مسلماً مدتي به درازا خواهد کشيد، نياز به اسلحه داريم و با صد هزار تومان...»
شيخ حسين خان قبح قضيه را توضيح مي دهد و استدلال مي کند که: «واسموس به هر حال دشمنِ دشمن ما و در نتيجه دوست ماست. وانگهي اين کردار بسيار ناپسندي است، خصوصاً از جانب ما جنوبيها که به مهيمان نوازي و پناه دادن به درماندگان، شهرت يافته ايم.»
شيخ حسين خان پس از اين چند و چون، واسموس را، که به صورت ميهماني تحت نظر، در قلعه اهرمAhromمانده بود. به چاه کوتاه و چغادکCheghadak (چهار فرسنگي بوشهر مي آورد و او را در کنف حمايت مي گيرد. واسموس هم، چنان که اشاره کردم، چون از همه سو درهاي جهان را به روي خويش بسته مي بيند و از طرفي، نه تنها تغذيه اش ته کشيده، بلکه مبلغ هنگفتي به شيخ حسين خان و فرزندانش بدهکار مي شود، آستين بالا مي زند و به کشت و زرع و باغداري به شيوه دشتستاني، مي پردازد. کساني که براي رفتن به بوشهر (از شيراز، کازرون يا برازجان) از بيخ گوش چغادک، عبور مي کنند، مي توانند از پشت شيشه ماشين آثار ويرانه خانه اي را، با تعداد زيادي کنده نخل، در سمت چپ جاده مشاهده کنند. حالا هم اگر از هر فرد چغادکي بپرسي، ضمن بازگويي سريع ماجراها، به خانه ويرانه و زمين گشاده و نخل بنهاي فرسوده اشاره خواهد کرد:
ـ اون خونه واسموس بوده.
ـ اونا هم باغش بوده، باغ خرماي واسموس، که مردم او نا رو با تير انداختن.
با اين تفاصيل و با اين همه استدلال شگفت است که کسي چون «سايکس» ضمن اثر «تاريخي» خود، مي کوشد نهضت مقاومت ايراني ها را در جنوب، که خيلي پيش از آمدن واسموس به قلمرو دشتستان، آغاز به نبرد کرده بود، با نام واسموس و به عنوان «تحريک روستاييان عليه ارتش هشت هزار نفري بريتانيا، از طرف واسموس!آلوده کند.»
کسي نيست (نبود) که از آقاي سايکس بپرسد: اگر سرداران دشتستان و تنگستان و برازجان را واسموس برانگيخت، احمدخان تنگستاني را در سالهاي 1856-1857چه کسي برانگيخته بود؟ يا اندکي به گذشته دورتر مي نگريم: چه کسي بر ذهن ساده دشتستاني ها اثر گذاشته بود، که در دو راهي گزينش حکومت يک خانواده ايراني(لرهاي زنديه) و نتايج و نبيره هاي ترکمانان غزه، نخستين راه را برگزينند و لطفعلي خان، آن چابک سوار شوريده حال زند را ياري نمايند؟ جز ايمان به حقيقت، چه انگيزه اي مي توانسته سيصد سوار دشتستاني را، چنان نيرويي بخشد، که در يک شبيخون، ارتش سي هزار نفري آغامحمد خان قجر را از هم بگسلاند؟ [براي دريافتن اين مدعا، به ترجمه کتابهاي«آغا محمد خان قاجار» نوشته امينه پاکروان(به فرانسه) و آخرين روزهاي لطفعلي خان زند، نوشته «سرهاردفور جونز» مراجعه شود.]
آيا آنها را هم واسموس تحريک کرده بود؟
از آنجا که، بنا به ضرب المثل خودمان، «دروغگو هميشه کم حافظه است.»، خود سايکس، در شرح وقايع جنگهاي جنوب، به موضوع واسموس جايزه براي دستگيريش، استيصال مادي مردم جنوب و نيازشان به حتي اندک پولي جهت خريد سلاح، اشاره مي کند و اعتراف مي نمايد که: دشتستاني ها با آنکه به پول پيشنهادي ما محتاج بودند، حاضر نشدند واسموس را تحويل بدهند.
اين نکته، ذهن را بار ديگر متوجه حقيقتي تلخ کرد، حقيقتي که در بخشهاي پيشين اشارتاً از آن ياد کردم. اما سطور زير را عيناً از نامه يکي از مجاهدان به مرحوم آدميت، نويسنده کتاب دليران تنگستاني، نقل مي کنم.
عزيزم، آقاي آدميت، چندي است که از زيارت مرقومه شريف مي گذرد. و از جهتي چند، موفق نشدم تاکنون به عرض جواب نايل آيم، يکي اينکه چون مشغول کار هستم، يکسره کار کردن و سر و کله زدن با اشخاص گوناگون و مختلفه، که خود مصيبت بزرگي است از يک طرف، و خستگي از کارهاي روزانه که مجالي، آن گونه که بايد و شايد، دست نمي دهد، از طرف ديگر و گذشتن يک مدت طولاني و متمادي از وقايع آن زمان، و مخصوصاً دور دست بودن رفقا که به اشتراک رشته هاي گسيخته که حاکي از طول زمان است، اتصال يابد و عدم توجه به اين نکته که ممکن است پيش آمد کند که به تنهايي بخواهم وقايع را بنويسم، يا اين که، همانگونه که عرض شد، احتياجي به اين کار حس نمي شد. تمام اينها، عللي بوده اند که تاکنون نسبت به فرموده سرکار اقدام نشده، اکنون هم که قلم به دست گرفته ام، به دليل طول زمان و تنهايي مشکل مي نمايد از عهده مقصودم برآيم. آخر عزيزم، خود سرکار که قسمتي را شاهد و گواه بوده ايد و بيشتر از خود بنده راجع به رفقاي خودتان اطلاع داريد. سابقه بنده در قضايا فقط مربوط به وقايع جنگ جهاني(اول) و آغاز مشروطيت ايران است و هنوز نفسي به راحت نکشيده، قضاياي جنگ و جان فشاني هاي آن پيش آمد. غرض اين است که: به طور کلي، شهادت مطلعين ما همه جا با صلاح و خير جامعه همراه بوده. تا توانسته ايم، در عمل بيشتر کوشيده ايم تا حرف و خودنمايي. اين است که اگر حقيقتاً وسايل کار آماده باشد و بخواهم قضيه را تماما عرض کنم، خود يک کتاب مفصل خواهد شد. اين است که، سعي شده است از حواشي صرف نظر کرده، به کمک فکر، رشته هايي تشکيل دهم که فقط هر گاه بخواهيد اسمي به سرش بگذاريد، «نشانه ها» است که معلوم ما هم بله، و در زنجير انحصار، شکاف مختصري داده شود. وقتي وضعيت فارس، تحت تأثير نائره جنگ خودنمايي مي کرد، کميته [منظور«کميته حافظ استقلال»است.] ايالتي که مرتب تشکيل جلسات مي داد، بنده را که سوابقي روشن و طولاني با رؤساي ايلات از قبيل صولت الدوله [صولت الدوله، پدر ناصرخسرو قشقايي؛ از فئودال هاي قدرتمندي که به زمان پهلوي اول، مشغول تصفيه و قلع و قمع قرار گرفت.] و محمدعلي خان و غيره، مي داشتم... مأمور شدم که به کازرون بروم، تا بتوانم رؤساي ايلات و عشاير را با نيات مليون همراه کرده، براي کمک و مساعدت همراه باشند. بعد از چند روزي که از مسافرت بنده به کازرون گذشت، مصادف شد با تبعيد مگرديچ رئيس تلگراف خانه انگليس ها که به دستور مستقيم کميته اعلام شد. در اين موقع اخگر (احمد خان اخگر سرهنگ و از روزنامه نويسان دلير و مبارز) که در برازجان بود، اتصالاً به کازرون رفت و آمد داشت همديگر را ملاقات کرده، چون شنيديم که صولت الدوله به کازرون آمده است، بنده و اخگر و امير نصرت نوري، براي همراهي کردن و مساعد نمودن صولت الدوله، به باغ نظر رفتيم. بالاخره بعد از مذاکرات زياد، که از طرف ما شد، او را همراه، در نتيجه به قرآن سوگند خورد که در همه جا همراه و مساعدت باشد و در مواقع لازم از هيچ گونه کمک و مساعدتي دريغ نداشته، بلکه متعهد شد که پانصد نفر هم براي جنگ به «چغادک» بفرستد، پس از رسيدن اين خبر به سمع اهالي کازرون، جشن گرفته و آيين بندي کردند، در اين موقع، نطق هاي مهيج از طرف بنده ايراد شد. موضوع اين نطق ها اتحاد و اتفاق بيداري ملت و آشنا کردن آن ها به سياست آن روزگار، و بيشتر هدف نيز در اين گونه نطق ها تبليغ روح وطن پرستي و حفظ آن بوده است. نبايد فراموش کرد که در اثر اين نطق ها و جان فشاني ها بود که طوري اهالي را براي دفاع از وطن حاضر کرده بودم، که تا آخرين نفس، به خاطر فداکاري و مقاومت در مقابل هر گونه پيش آمدي آماده کرد. به علاوه، مطابق اطلاعي که مي داشتيم، اسراي انگليسي مي بايست وارد شوند و زن و بچه همراه آن ها بود و لازم بود که اقوام به ناموس ديگران که جبلي هر ايراني با شرافتي است، در حق آن ها رعايت شود و حرکتي که منافي مرام آزادي خواهان و ملّيون باشد، درباره آن ها نشود! مردم را به وظايف خودشان گوشزد کرده و افکار و هدف ملّيون را براي آن ها تشريح مي کردم، که مبادا بر خلاف مرام آن ها، رفتاري پيش آيد و بالاخره اسراي انگليس وارد شدند: رئيس بانک شاهنشاهي (ايران و انگليس) که جزو اسرا بود، مرا ملاقات و اين طور اظهار نظر کرد که: «من در سياست داخل نبوده ام. چون زن و بچه همراه من است، تقاضا دارم مواظبت خود را درباره زن و بچه من دريغ نداريد.»
براساس همان نظريات سابق، مشار اليه را اطمينان کامل دادم و خود در همه جا مستحفظ آن ها بودم و آن ها را محترمانه در خانه اي که تهيه ديده شده بود، مسکن دادم و بعد از يک شبانه روز از کازرون به برازجان، و از آن جا به «اهرمAhrom مرکز تنگستان» انتقال داده شدند در اين موقع بود که آقاي شيخ جعفر محلاتي و مجاهدان شيراز وارد شدند. در زمان ورود آن ها هم نطق هايي که ايراد شد، عموماً بنده کرده ام. پس از رفتن مجاهدان به برازجان بنا بر مقتضيات، مسافرت هاي پي در پي به ايل کشکولي (تيره اي از قشقايي) نموده، نطق هايي نيز در حضور محمدعلي خان رئيس ايل مزبور، براي حفظ وطن و بيداري از ايلات ايراد نمودم.
محمدعلي خان شخص جوانمرد و رشيدي بود و در ملاقات هايي که از او مي شد، همه جا روي موافقت نشان مي داد. نخستين نشانه اي که تأثيرات نطق ها را در روحيات او مي رساند، قضيه خدمت و گفت و گوي با واسموس آلماني است. زيرا همان زمان که در خدمت محمدعلي خان بود، واسموس آلماني با آن جعبه هاي پر از ليره و اسلحه، وارد شد و جعبه هاي ليره را که همراه داشت، به محمدعلي خان نشان داد و گفت: «هر قدر پول مي خواهيد برداريد. و مانع عمليات نشويد.» محمدعلي خان جواب داد: «ما پول نمي خواهيم، ما وطن خود را از هر چيز بيشتر دوست داريم. انگليسي و آلماني نزد ما فرق نمي کند، هيچکدام مانع انجام وظيفه ما نخواهند بود، منتهي، چون ما از انگليس ها صدمات زياد خورده ايم و از طرف آلمان ها صدمه اي وارد نشده است، اين است که به شما اطمينان مي دهيم که در هيچ جا مانع عمليات شما به منفعت وطن ما، نخواهيم شد و پول و تفنگ تان هم براي خودتان باشد.»
و بالاخره و با ياري خدا، موفق شدم مأموريت خود را با کمال صداقت و حسن سياست و صميميت انجام داده و کارهاي من عموماً در طول مأموريت، مسافرت به ايلات، ملاقات هاي سران عشاير با هم مي بود و حاضر کردن شان براي کمک و مساعدت به ملّيون؛ که همه جا موفق شده به شيراز مراجعت کردم. بعد از پانزده شبانه روز، شب هنگام بنده و ضياء الواعظين به ملاقات ياور قلي خان رفتيم، به طوري که ذکر آن را احتياجي نمي شد. براثر مخالفت وکلاء، ياور همان شب، محصور و بنده و ضياءالواعظين، محبوس و مقيد شديم. ياور فرار کرد. بنده هم با تدبيري موفق به فرار شده و مستقيماً به منزل معدل السلطنه رفتم و بعد از يک ماه که آن جا ميهمان بودم، قضيه دستگيري مشاراليه پيش آمد کرد. معدل را به عفيف آباد برده، پيرمرد بيچاره را کتک زدند و لکن من، چون با قشقايي ها مربوط بودم اذيت وآزاري با من نکرده، بعد از خروج از منزل او، مدتي اين طرف و آن طرف پنهان مي شدم و روزگاري بس به سختي به سر بردم. در اين موقع، فرمان فرما و ژنرال سايکس وارد شدند و آزادي خواهان که در گوشه و کنار محبوس و مقيد بودند، به تدريج و به فداکاري ما و ملاقات هايي با فرمان فرما و قوام الملک مستخلص شده، مجدداً دور هم جمع شديم و مشغول کار مبارزه... در اين موقع ضياءالواعظين و بعضي ياران ديگر به تهران مسافرت و در غيبت آن ها، اولين کميسيون هيأت رئيسه، از مرحوم حيات، عصر آزادي ميرزا احمد خان پژوه و بنده تشکيل شد و جلسات را مداومت داده، مشغول کار و عمل بوديم. بعداً رفقاي ديگر از قبيل عفيفي(ناظم التوليه سابق) ميرزا علي فروزان، ضياءالاسلام و گلستان در کميسيون عضويت يافتند. در اين موقع، وزير خارجه «حاج مخبر السلطنه» بود. ابلاغيه و تلگرافي بدين مضمون که: قشون اس. پي. ار(پليس جنوب) از رسميت خارج است و انحلال آن را به ملّيون، هيأت رئيسه و حکومت وقت اطلاع دادند. در اين جا دو اشکال براي انحلال آن پيش آمد: يکي اين که فرمان فرما، دست نشانده انگليسي ها محسوب مي شد و در باطن با آن ها بود. ديگر اين که خائنين به وطن، هنوز بيدار نشده و لازم بود که ما ديگر متوسل به قوه قهريه گرديم و دعوت صولت الدوله که از هر حيث با مقاصد مليون همراه بود، واجب آمد. جنگ بين صولت الدوله و اس.پي.آر شروع شد. و چون به طوري که قبلاً عرض شد، فرمان فرما باطناً با انگليسي ها بود. به راهنمايي او سنگرهاي شهري گرفته شد. در اين موقع بود که مجدداً دسته و جمعيت (کميته استقلال) طرف تعقيب خائنين واقع شده، در نتيجه، جمعي به قشقايي(پناه برده) بنده و حيات و عصر آزادي، در شيراز پنهان شديم. قشون اس. پي.آر تا فيروز آباد به تعاقب صولت الدوله رفت. صولت الدوله عده مهمي چريک براي دفاع فراهم کرد. لکن بدبختانه، با آن که اميد موفقيت او مي رفت، مرض آنفلونزا صدمات و تلفات زيادي به قشون او وارد کرد و باعث موفقيت اس. پي.آر گرديد. و بالاخره کازرون را اس.پي.آر فتح کرد. اين زد و خورد و قضايا ادامه داشت تا زماني که کابينه وثوق الدوله سقوط و کابينه مشيرالدوله روي کار آمد. تغيير کابينه موقع مناسبي براي ملّيون مي بود و چون فرمان فرما، امتحان خودش را داده بود، آزادي خواهان اجتماع کرده، او را از شهر بيرون کردند.»
و اين کشمکش همچنان ادامه داشت تا کودتاي 1299، اما در فاصله سال هاي (1869تا1914ميلادي) وقايعي عبرت آموز رخ داد که هر کدام را خون و خنجر آزادي خواهان ضمانت مي کرد...

(6)مقاله
 

بي ترديد، هنگامي که اين مقاله را مي خوانيد، سومين داستان، از يازده داستان مرحله دوم سريال تاريخي دليران تنگستاني (و دشتستاني)را مشاهده کرده ايد. نيز، دريافته ايد که اين مرحله از نبرد دليران و شير مردان جنوب، همزمان با جنگ جهاني اول (1914) رخ داده است.
در توجيه تجاوز(1856-1857) گفتيم که انگليسي ها به بهانه محاصره هرات، بنادر جنوبي ايران را مورد تهديد مستقيم قرار دادند. علت اين امر هم روشن بود: ناتواني دولت و حکومت قاجار، ضعف ارتش، خصوصاً فقدان پادگان ها و پايگاه هاي ساحلي براي پاسداري مرزهاي جنوبي (و شمالي) براي آشکار ساختن غفلت عظيم حکومت آن روزگار، به رخداد جالبي در همين زمينه اشاره مي کنم؛ رخدادي که هم مايه مزاج تواند بود و هم انگيزه جگر خوني. اين رويداد را به شرح استاد صادق نشأت، مؤلف کتاب «تاريخ سياسي خليج فارس» در اين جا نقل مي کنيم:
بي مورد نيست که نظر خوانندگان را به شرح مختصري که در کتاب «زندگاني من» به قلم عبدالله مستوفي نگارش يافته معطوف داريم:
در اوايل ربيع الثاني سال 1273ه. ق7-1856ميلادي، يعني يک ماه پس از فتح هرات، سفير انگليس تهران را ترک گفت و چند کشتي جنگي انگليسي، به فرماندهي ژنرال «اوترام» بوشهر را به توپ بستند. عده اي در ساحل پياده شدند و به داخل کشور پيش آمدند. يک ماه بعد هم در اوايل جمادي الاولي، در سمت خرمشهر همين عمل را مجري داشتند.
دولت ايران براي فرخ خان غفاري امين الملک که از طرف دولت، مأمور سفارت کبراي فوق العاده در دربار ناپلئون سوم، امپراتور فرانسه بود، اختياراتي فرستاد که با انگليسي ها صلح کند. با وساطت ناپلئون سوم براي «بارون کارلي» سفير کبير انگليس در پاريس هم اختياراتي فرستاده شد.
مذاکره بين فرخ غفاري و سفير مزبور شروع گرديد. فرخ خان به تعهدنامه 1229ه. ق. ايران و انگليس و طرفداري ايران و انگليس تمسک نمود و طرفداري انگليس را از افغانستان حقا بي وجه دانست.
انگليسي ها که هميشه عهود را فداي منافع مي کنند، به حرف حسب او وقعي ننهادند، بعد از يک هفته، مذاکره بين طرفين قطع شد. فرخ خان البته به دستور مرکز، از راه ناچاري حاضر بود از فتح هرات صرف نظر کند و تقاضاي انگليسي ها را در واگذاري حق سيادت ايران در افغانستان برآورد، ولي اين بار سفير کبير انگليس حتي براي مذاکره هم حاضر نشد.
در اين ضمن شورشي در هندوستان برپا شد، افراد سپاهي، افسران انگليسي کمپاني (هند شرقي) را کشتند و به شورشيان پيوستند و تمام مراکز کمپاني را به تصرف درآوردند. شک نيست که اگر ايران از اين قضايا با خبر بود، با داشتن قوه در هرات و اوراق شدن بساط کمپاني در هندوستان، مطيع کردن دوست محمد خان سهل است، حمله به پنجاب هم براي او کار مشکلي نبود، زيرا گذشته از قواي حاضر در هرات و خراسان، و قوايي که از ساير جاها به کمک قشون هرات مي فرستاد، در کمال سهولت، ممکن بود از افغان ها که اکثر رؤساي آن ها مطيع دولت ايران بودند، عده اي تجهيز کرده، لا محاله مخصمه اي براي انگليسي ها فراهم و بدعهدي آن ها را تلافي کند.
فرخ خان از قضايا بي خبر بود، و با کمال تعجب ديد که سفير انگليس که تا ديروز رو نشان نمي داد و از مذاکره طفره مي رفت، اظهار ميل به تجديد مذاکره مي نمايد. خلاصه، عهدنامه بين طرفين منعقد شده، دولت ايران متعهد گرديد هرات را تخليه کند و در آينده هيچ گونه حقي براي خود در کليه افغانستان قائل نشود و هيچ گونه علامت و نشانه انقيادي از قبل خطبه و سکه در هرات و افغانستان نخواهد؛ در عو ض انگليسي ها هم بوشهر را تخليه کنند...
دولت انگليس در اين عهدنامه براي اتباع خود حق دولت کامله الو داد. همان حقي را که دولت ايران پس از شکست از روسيه براي اتباع اين دولت در عهدنامه صلح ترکمنچاي تصديق کرده بود. در ضمن دو سه کلمه گنجانيده و مقدمات رقابت اين دو دولت در ايران کاملاً مهيا گرديد. بعد از منتشر شدن خبر شورش در هند، در ايران، حسام السلطنه، به صدر اعظم نوشت که عبث، وحشت کرده و به اين شکست تن در داده است. تسخير افغانستان حتي کمک رساندن به هندوستان، بيرون کردن انگلستان از بوشهر، با اوضاعي که براي آن ها در هندوستان پيش آمده است، کار مشکلي نيست که او خود داوطلب اين خدمت گردد.
«ترگرو بردي اگر تاق و اگر جفت آيد» اما، آيا اين تجربه، هرگز توانست در روح کرخت زمامداران قجر لرزش حياتي برانگيزد؟ آيا توانست سرمشقي گردد براي فجايع بعدي که بر وطن ما گذشت؟ يا فتواي شفا و شفيعتي براي مداواي جان و روح پژمرده استقلال و تماميت ايران؟...
آيا ضرورت تأسيس يک نيروي دريايي مدافع، يا به احتمال محال، ضربتي، را احساس کردند؟ نيروي دريايي که ايرانيان، از دورترين و ناپيداترين ژرفاي تاريخ، به داشتن آن شهره بوده اند؟ راستي چگونه ممکن است کشوري از دو جانب، مرزهايش را کرانه درياها تشکيل دهند و يک پادگان ساحلي نداشته باشد؟ در چند خط پيش، به وجود نيروي دريايي ايران در ادوار کهن اشاره کردم، بد نيست، شاهدي و اشاراتي بدهم، تا بي خبران بدانند که ما در اين زمينه ها نيز هميشه پيشاهنگ جهان بوده ايم، و اگر امروز ناوهاي مان سينه اقيانوس ها را مي درند و خروشان ردي کف آلود از خود به جاي مي نهند، ردي که مي توان گذرگاه غرور ايراني بر پهنه اقيانوسش خواند، و اگر ما امروز با ديدن منظر بشکوه نشانه نيرومندي بر خود مي باليم، به خاطر آن است که احياء اعصار درخشان کهن، و درخشندگي روزهاي پرشکوهتر آينده را به چشم مي بينيم! نيز، به خاطر آگاهي بر روزهاي غم انگيزي است که از سر گذرانده ايم، روزگاراني که، سپاس اهورا را، امروز تنها چون خاطره اي اندوهناک از آن ياد مي کنيم. روزهايي که، شگفتا! تجربه هم درسي نياموخت! تجربه 1856، که به سال 1914، تلخ تر و اندوهگنانه تر ش از سر گذرانديم و مصداق اين بيت خواجه حافظ شيراز را احساس کرديم که:
«هر چند آزمودم از وي نبود سودم
من جرب المجرب حلت به ندامه»
اما باز هم پاس اهورا که در هر دو مورد، و احياناً موارد تاريک ديگر در گذشته هاي دورتري، اگر خودکامگان حدود انديشه شان، چون ذوق نابخردانه شان، از پيراهن ازرقشان، گنجايش بيشتري نمي يافت، يک لاقباياني، چون تنگستاني ها و دشتستاني ها بودند که بادبان سفينه غرور و افتخار را همچنان از باد شرطه نفس پاک شان گشاده و برافراشته و رنگين کمان گلوله هايشان نقش بيرق ميهن شان را بر آفاق، پل سازند. يک لا قباياني که خاک داغ زير پايشان را از آسمان بيشتر دوست مي داشتند، چرا که اگر آسمان از نفس گند دشمن و باروت توپ هايش خفقان آور مي شد، آنان پا در گريز نمي شدند و پاي در ماسه مي فشردند و با هراي پهلوانانه ي خود بر دود و باروت غلبه مي کردند و فضاي وطن را چون حجم سينه خود صفاي خدايي مي بخشيدند، زيرا مي دانستند که اگر خود، روزگاري تلخ، روزگار آزمون، را مي گذرانند، فرزندانشان، امروز، بر همان خاک به شادماني و بهروزي پايکوبان خواهند شد و شروه ي [آهنگ محلي، دشتستاني با شعر فايز دشتستاني] فايز را با آهنگ شادتري خواهند خواند....
باري، سخن از دريانوردي ايرانيان در اعصار کهن پيش آمد، بي اختيار به ياد بيت هايي از حماسه فردوسي بزرگ افتادم. اما اجازه دهيد اين بحث را به بخش بعدي مقاله موکول کنيم، چون برآنم که به اشاره از چنان مهمي نگذرم.
خوانديد که در سال شوم 1856، دشمن، بر ما هجوم آورد. دولت و ديوانيان قاجار را تخدير و سرمستي از همه جا بي خبر، و بي اثر، نشانده بود. پايگاهي و تفنگداري نبود که در يونيفورم مقدس نيروي دريايي از مرزها دفاع کنند، اما مرزبانان تنگستاني به فرمان عشق به ميهن، عشقي به قدرت غريزه، نگذاشتند خلائي و صفحه اي خالي، در تاريخ غرور و کتاب وشوکت ايران به وجود آيد. آن ها کشته شدند تا ثابت کنند که ايراني در هر لحظه و هر لباس، هميشه سرباز است و هميشه جنگنده.
و آن گاه سال شوم ديگر، سال 1914پيش آمد، هنوز هم خودکامگان قاجار، «دارالخلافه» تهران را حدود دنياي کام و نام خويش کرده بودند و هنوز نام بي حشمت آن ها، واژگان سخريه بار تعارف ها و تکلف ها بود؛ و هنوز هم نه پايگاهي دريايي داشتيم و نه پادگاني تا از مرزهاي هميشه در خطرمان پاسداري کند. و مهمتر اين که، دشمن اين بار مجهزتر، و به اعتبار نوکران زرخريد بيشتر و قطعاً با آسايش خيال و فراغ بال و يقين به پيروزي بي دردسر به ميدان آمده بود، نوکران حلقه به گوش آن ها، خليل ها، محسن ها، و ميرزا احمد خان ها به آن ها اطمينان داده بودند که گردي از شنزار دشتستان و تنگستان بر سبلت بور مستر چيک نخواهد نشست... اما چه کور خوانده بودند! زيرا اين بار دليران دشت ها و کرانه هاي جنوب نيز، مجهزتر و عاشق تر در عرصه پيکار گام مي نهادند و شيخ حسين خان(سالار اسلام)، مرد سمج و تسليم ناپذير، رئيس علي دلواري، دلاوري که مادرزاد رزمنده بار آمده بود، زائر خضرخان تنگستاني، از تبار همان شهيدان رشيد، غضنفرالسلطنه، غضنفر دلير برازجان و همه شيرمردان جنوب، مجهز و آماده پيکار بودند و در همان نخستين لحظه ها، ضربت هاي کاري را فرود آوردند. اما بهترين و زيباترين حقيقت اين بود که اين بار، روستاييان تنها نبودند، بازرگانان ميهن پرست، چون حاج سيد محمدرضا کازروني و ميرزا علي کازروني، معلمين مدرسه هاي بوشهر چون سيد مهدي بهبهاني و سايرين، يارو ياور دليران شدند و جبهه اي آراسته و عذاب آور رودرروي دشمن مهاجم به وجود آوردند؛ جبهه اي که حماسه ها آفريد، و شما شاهد حماسه هاي پرطنين تري خواهيد بود.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 52
ادامه دارد...




 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط