گفتگو با مهندس بهروز بوشهري، معاون پيشين وزيرنفت درباره شهید محمد جواد تندگویان
از برخورد شهيد تندگويان با بني صدر برايمان بگوييد.
يك روزي كه ميخواستيم براي انتخاب وزير نفت،نشستي را تشكيل دهيم، من به او تلفن زدم كه به تهران بيايد. آمد كه برود مصاحبه كند ايشان ميگفت يا هفت خوان با بني صدر، رجايي، هاشمي، بهشتي، موسوي اردبيلي و...) تعريف ميكرد ميگفت:من رفتم بني صدر را ببينم، بني صدرنبود تو اتاقش.يك مبلي بود نشسته بودم، بعد درازكشيدم روي مبل و خوابيدم ميگفت: بني صدر كه آمد، زد به كمرم و بيدارم كرد.بلند شدم رفتم تو اتاق و بامن مصاحبه كرد. مصاحبه براي وزارت) كه آن موقع بني صدر رئيسجمهور بود و آقاي رجايي نخست وزير. وقتي وزير شد هم بلافاصله رفتيم آبادان.
علاقه ويژهاي براي آمدن به خوزستان داشت؟
بله، همينطوراست.درفرودگاه آمدند و با ايشان مصاحبه كردند. يكي از خبرنگاران پرسيد: شما هدفتان ازآمدن به آبادان چيست؟ دفعه اول كه ميرفتيم) ايشان گفت: آبادان و كل خوزستان محل كار من است. من وقتي رفتم تهران بليت دو طرفه گرفتم و به دنبال هدف خاصي نيستم. آمدم كارم را انجام بدهم .درتهران هم چند تا خانه عوض كردند تا زمان وزارت كه رفتند يك جايي كه امن تر باشد پايين وزرا).در يكي از سفرها كه ميرفتيم خوزستان آقا مهدي 4يا5 ساله بود. ايشان را با خودش آورد. قرار بود كه برويم درباره پتروشيمي ايران و ژاپن گفت وگوكنيم. چون ژاپني ها گفته بودند پتروشيمي بندرامام ناامن است.البته آن زمان اسمش پتروشيمي ايران و ژاپن بود. ژاپني ها گفته بودند بايد بيايند همانجا با ما ملاقات كنند. همان روز كه ما تو حياط پتروشيمي بندر امام بوديم، بمباران شد كه ما رفتيم تو يكي از چاله ها كه كنده بودند خوابيديم تا بمباران تمام بشود و ايشان گفت: ببينيد من بچه خودم را هم آوردم تا شما ببينيد كه من احساس امنيت كامل مي كنم آخرش نتيجه اين شد كه آنها بروند.
روحيه ويژهاي براي كار داشت. درست است؟
بله، هيچكس كنار وي احساس تكلّف نمي كرد.توي اسارت هم همان روحيه را داشت. درآن دوران تمام تلاشش اين بود که آدم هاي صالح و شايستهاي را در مسندكاربگذارد. يك ناهار ساده نان و پنير يا ساندويچي چيزي ميگرفتيم و مي خورديم. همان شبي كه قرار بود فرداش برويم آبادان-هرشب،شب ها جنگ بود-هرشب يكي مان در وزارت خانه ميمانديم. يك شب آقاي تندگويان،آقاي آيتاللهي و يك شب من و يك شب هم آقاي سادات كه با همه جا در تماس باشيم و بدانيم كجا را زدند و كجا را نزدند. شبي كه فردايش ميخواستيم برويم آبادان،نوبت آقاي تندگويان بود. آن روز چهارشنبه و روز رفتن به هيأت دولت.از جلسه هيأت دولت كه برگشت ساعت 9 شب بود شب قبلش هم رفته بود مشهد با آقاي سادات) در يكي از همين سفرها كه رفتيم آبادان با مسؤولان بحث تزريق گاز بود،براي اينكه شما اگردرچاه هاي نفت گاز تزريق نكنيد مقدار زيادي از نفت مي رود و اگر اين روز با فشار گاز نياوريم بيرون ميماند و حبس مي شود و هيچ وقت هم نميتوانيم هيچوقت آن را خارج كنيم. اين در حالي است كه بيشترچاههاي ما گاز دارد كه به آن ميگويند كلاهك.آخرآن زمان قرار بود تا سالي250 هزارانشعاب گاز به مردم داده شود.
خب، چطورشد كه به اهواز آمديد؟
من به شهيد تندگويان گفتم چون شما ديشب هم خانه نبوديد و فردا ميخواهيم برويم اهواز،شما برويد خانه ومن دروزارتخانه ميمانم.آن زمان وزارتخانه در خيابان ويلا روبهروي دادهپردازي بود.من هم كه مدير عامل شركت ملي نفت بودم كه درخيابان طالقاني بود در محل كار اتاق سابق دكتر اقبال).آقاي تندگويان رفت منزل و صبح آمد. همان جا يك نان و پنيرو چايي آماده كرديم و خورديم و رفتيم و ايشان كه آمد من به منزل مان تلفن زدم.گفتم يك ساكي،زير پيراهني چيزي برايم آماده كنند و بياورند. خانم من گفت خودت نميآيي بچه ها را ببيني؟ گفتم چرا و بلند شدم رفتم منزل.ساعت6 صبح بود.بچه ها را ديدم كه تازه ازخواب بيدار شده بودند و ميخواستند به مدرسه بروند. ساكم را برداشتم و آمدم. بعد يك همسايهاي داريم به نام مهندس دهقان آنهم درشركت توشيبا همكار ما بود و بالاي سر ما زندگي ميكرد.وقتي مرا ديد،گفت داريد مي رويد؟ گفتم: بله، خداحافظ. من دارم به آبادان ميروم. گفت با كي مي رويد؟ گفتم: با آقاي تندگويان.گفت:پس وايستا من هم بيايم. ميخواهم جواد را ببينم، چون ممكن است شما برويد آنجا شهيد يا اسير بشويد.من بايد جواد را ببينم آقاي دهقان هم در وزارت صنايع كار ميكرد. خلاصه آمد و با آقاي تندگويان سلام و عليكي كرد و بعد ما رفتيم آبادان. توي مسير هوايي به دليل اين كه نميتوانستيم به طور مستقيم به اهواز برويم،رفتيم پايگاه وحدتي دزفول و ازآنجا هم با ماشين رفتيم اهواز البته در يكي از سفرها وقتي ميرفتيم اهواز، در فرودگاه اهواز مقام معظم رهبري را ديديم. ايشان آن موقع امام جمعه تهران بودندوبه جبههها ميرفتند و پنج شنبه جمعه ها برميگشتند تهران ايشان تو فرودگاه منتظر بودند كه ما برسيم آخرين سفر)كه با همان هواپيما هم به تهران برگردند. به فرودگاه اهواز كه رسيديم ديديم آقاي خامنهاي با پاسدار محافظ شان نشست و يك كاسهاي كه نخودي و لوبيايي داشت يا نان خشك داشتند مي خوردند. ما كه رسيديم گفتند بياييد و بنشينيد. ما هم نشستيم و يكي دو قاشق خورديم و خداحافظي كرديم و آنها رفتند و ما هم رفتيم. شب را اهواز مانديم. فردا صبح هم با مسؤولان خوزستان و اهواز مانند امام جمعه و فرمانداراهواز ملاقات وگفتوگو داشتيم.
دراهواز برنامه خاصي داشت؟
بله، شهيد تندگويان درآن جا با فرماندهان جنگ ديدار و گفت و گو داشت.
روايت هاي متعددي درباره نحوه رفتن تيم همراهان شهيد تندگويان ازاهواز به آبادان و در نهايت اسارت شهيد تندگويان و همراهان وي نقل شده است، اما تصور ميكنم كه شما به عنوان يكي از معاونان شهيد قولي متفاوت و البته قابل اعتنا و منطقي ارائه خواهيد داد. در اين باره توضيح ميدهيد؟
بله، من هيچ نمي توانم آن روزها و لحظه ها را از ياد ببرم.
صبح از مهمان خانه اهواز راه افتاديم. آقاي تندگويان،منافي و يحيوي با هم تو يك ماشين بودند شورلت بليزر).من هم تو ماشين پشتي نشسته بودم با آقاي معين فر و عزت الله سبحاني اينها نمايندگان مجالس و از اعضا كميسيون نفت بودند). يك ماشين هم كارمندان وزارت بهداري بودند.دكتر منافي هم كه درماشين آقاي تندگويان نشسته بود از وزارت بهداري به خاطر بيمارستان هاي صحرايي و سركشي آمده بودند.ازدر مهمان سرا كه آمديم و پيچيديم يك ماشين زد به يكي ازاين ماشين ها،ما توقف كرديم. يكي دو تا ازبچه ها حالشان بد شده بود.بچه ها را سوار كردند و به بيمارستان بردند. راه افتاديم. من رفتم تو ماشيني كه از مهمان سرا حركت كرده بودم نشستم. بعد به من گفتند: آقاي تندگويان گفته بيا پهلوي ما. گفتم: آنجا شما جا نداريد.گفتند: نه منافي رفت تو ماشين بچه هاي خودشان براي روحيه دادن به آن ها چون يكي از دوستانشان تو تصادف صدمه ديد و رفت.هم من از اسارت برگشتم و رفتم ديدن آقا،آنجا دكتر منافي را ديديم.دكترمنافي گفت ميداني تو به جاي من اسيرشدي؟ گفتم:چطور؟ اصلاً يادم نبود.گفت:يادت هست من پياده شدم و شما سوارشديد جاي من .ما رفتيم. چون جاده اهواز- آبادان بسته بود و وسط راه هم كلي اسير گرفته بودند،رفتيم شادگان و از آن جا رفتيم.دو،سه بارهم تو راه جلوي ما را گرفتند كه ما كارت نشان ميداديم. اين بار كه جلوي ما را گرفتند،محافظ آقاي تندگويان جلو نشسته بود و يك يوزي هم دستش بود. به مجرّد اينكه پياده شد كه كارت نشان بدهد،ماشين را به رگبار بستند. ما هم درماشين بوديم. با خود فكر كرديم خودي اند. لباس هايشان خاكي رنجري) بود. لباس كار پوشيده بودند. در ماشين را از دو طرف بازكردند و همه پياده شديم رفتيم پشت ماشين خلاصه هيچ كاري نميتوانستيم انجام دهيم. ماشين دوم و سوم را هم كه اصلاً نديديم.البته ميگويند مثل اينكه آنها هم آمدند و نزديك هم شدند و يكي شان هم پياده شد و داشتند اسير هم ميشدند. ولي خب به يك علت هايي در ميروند. آقاي يحيوي كه با ما بود صبح از آبادان آمده بود و ما مي دانستيم كه جاي خطرناكي هست. يحيوي رئيس مناطق نفت خيز بود. قبلش هم وزير مسكن بود. آقاي رجايي كه آمد، آقاي گنابادي شد وزير مسكن و يحيوي را به جاي شهيد تندگويان به عنوان رئيس مناطق نفتخيز منصوب شد).
وقتي شما را اسير كردند، شما چه واكنشي از خود نشان داديد؟
ما يك گوشهاي نشستيم و آن ها هم مشغول كار خودشان بودند. ماهم تصميم گرفتيم شناسايي ندهيم و تمام مداركمان را در خاك پنهان كرده يا پاره كرديم. آنها هر ماشين كه در آن جاده تردد ميكرد را متوقف ميكردند مشغول كارخودشان بودند. حتي آن لحظه هم متوجه نشدند كه شهيد تندگويان وزير هستند. يادم ميآيد همان جا يك ماشيني آمد و از او پرسيدند كه چه كاره است؟ آنها گفتند ما پاسداريم.عراقيها هم صورتشان را با خودكارعلامت گذاشتند. بعد هم يكي از آن ها را همان جا اعدام كردند. اگر هم خودروهاي عبوري به ايست آن ها بيتوجهي ميكردند آن ها را به رگبار مي گرفتند. يك كاميوني آمد و آن را زدند. رانندهاش را هم كشتند و كمك رانندهاش را اسير كردند.خلاصه ما را سوار يك كاميوني كه از بوشهربراي جبهه گوني گوني كفش فرستاده بود كردند قبل از اين كه ما را سوار كاميون كنند راننده آن را كشته وكمك رانندهاش را اسيركردند.
بعد چه اتفاقي افتاد؟
ما را سوار كاميون كردند.نيم ساعتي بيشتر حركت نكرده بوديم كه ناگهان صداي انفجاري بلند شد. هر كسي يك حدسي مي زد.ماشين توقف كرد. احتمال ميدادم كه خمپارهاي نزديك ما منفجر شده بود. انفجار خمپاره،لاستيك ماشين را از بين برد.كمك راننده كاميون هم كه جوان 20 سالهاي بود زخمي شد.انفجارباعث قطع پاي جوان شده بود. جالب اين بود كه راننده عراقي كاميون هم مجروح شده بود.من همان جا گفتم كه خوب است فرار كنيم. ما بلند شديم كه بياييم، اما اين كمك راننده گفت: تو را خدا من را تنها نگذاريد و من را هم ببريد. خيلي سخت بود چون ديگر نميتوانست راه برود. تا آمديم اين آدم را ازاين كاميون به اين بلندي بغل كنيم و ازآنجا بياوريم پايين، يك دفعه ديدم يك ماشين آمد و با سرعت رسيد به ما اين ها فكركرده بودند كه ما سرنشينان كاميون را زديم.يعني آن طرف كه آمد با ما دعوا كرد.فكركرد ما وسيلهاي، چيزي داشتيم و با آن راننده را زديم.همه را به خط كرد. هفت،هشت نفري بوديم. چون چند تا ماشين را گرفتند و اسيركردند.جالب بود كه يكي از همان ها هم كه كشته شد،فوري آن راننده وقتي ديد اين جنازه روي زمين افتاده است يك پارچهاي يا حولهاي انداخت روش . من و آقايان يحيوي و تندگويان هم بلند شديم و برايش نماز ميت خوانديم.
هدف شان کشتن شما بود يا اين كه ميخواستند شما را به پشت جبهه ببرند؟
هيچ معلوم نبود .آن جا صحبت منطق و قانون نبود .هر اتفاقي ممكن بود انجام شود. بعد ازانفجاريك افسر با وانت آمد. همه را به صف كرده و شروع به تيراندازي كردند.3 نفر در جا شهيد شدند .يكي يكي تيراندازي مي كرد تا رسيد به يك نفر قبل از ما سه تا،يكدفعه يك ماشين با سرعت خيلي تندي آمد و ترمز كرد و با اين كسي كه داشت اسرا را ميکشت به شدت دعوا كرد. ما را دوباره سواريك ماشين ديگر كرده و با خود بردند.
كجابردند؟
ما را به گودال بزرگي كه ظاهراً براي رفتن يك تانك آماده شده بود بردند.تقريباً100 نفري مي شديم كه دورتا دوراين گودال قرارمان داده بودند.
چه برخوردي با شما كردند؟
پيراهنهايمان را پاره كردند،چشمها و دستهايمان را بستند.تا اين لحظه هم من و آقاي تندگويان و يحيوي باهم بوديم.بعد هم آمدند و دوباره شروع كردند به تيراندازي به سمت اسرا و 3،2 نفري را هم كشتند.
چطور فهميدند شهيد تندگويان، وزير نفت است؟
آقاي تندگويان گفت ما قرار نبود خودمان را معرفي كنيم ولي براي اينكه همه اين صد نفر آدم را نكشند،من ميخواهم خودم را معرفي كنم و بعد هم اعلام كرد كه أنا وزير نفت. اينها هم وقتي اين را شنيدند ديگر تيراندازي نكردند. بعد من به ايشان گفتم كه نظرتان اين هست كه ما هم خودمان را معرفي كنيم. گفت: نه من نظري ندارم. گفتم: پس اگر شما نظري نداريد، ما هم خودمان را معرفي نمي كنيم، ولي اگر ميگفت معرفي كنيد ما معرفي ميكرديم. خلاصه اينها آمدند و آقاي تندگويان را بردند و ما را هم دسته دسته سوار ماشين كردند. سوار يك كمپرسي كردند. آنجا كه نشستم متوجه شدم كه زير من، يك آدم هست. بعد يكي كه آنجا بود گفت: بچه ها چشمهايتان را باز كنيد، كسي اينجا نيست و باز كرديم و من ديدم كه يك جنازه سرباز مصري هست كه نشانه داشت جمهوريه العربيه المصريه).
بعد چه شد؟ فهميدند كه شما هم معاونان شهيد تندگويان هستيد؟
در يك نقطهاي ماشين ايستاد كه ديگر از تندگويان خبري نبود. من و يحيوي و راننده ها و محافظانمان كه 5 نفر مي شديم و بقيه اسرا باهم بوديم.ماشين كه ايستاد، يكي آمد و گفت: كه معاونان وزير نفت بيايند.
بعد من به يحيوي گفتم به طورحتم تندگويان گفته ديگر،چون كسي ديگرنميدانسته است. ما هم خودمان را معرفي كرديم.بعد اين بچه ها گفتند ما هم بيايم؟ گفتيم:نه شما بمانيد.ما پياده شديم و آنها رفتند و خبري ازآن ها نداشتيم و ظاهراً اينها را برده بودند اردوگاه.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 47