حجت اسلام (مجموعه خاطراتی در باب مجاهدنستوه ابوترابی ) (4)
نويسنده : بیژن کیانی
60
تازه به اردوگاه ما آمده بود. بعضي ها به كارهايش اعتراض مي كردند. يك روز رفتم پيشش . گفتم «من به شما و كارتون ايمان دارم. ولي بعضي ها مي گن كارهايي كه شما مي كني ، سازش با دشمنه». حرف هايم كه تمام شد ، دستم را گرفت و بردم كنار زمين خاكي ، جايي كه فوتبال بازي مي كرديم . گفت «امروز تاسوعاست. مي تونستيم بگيم به خاطر عزاداري بازي نمي كنيم ، عراقي ها هم اذيتمون كنن. گفتيم امروز و فردا بازي تعطيله تا هم زمين رو ، دروازه ها رو درست كنيم . ما به عزاداريمون مي رسيم ، دشمن هم بي جهت حساس نمي شه . به نظر شما كدوم روش درست تره؟» . گفتم «روش شما» . گفت «پس اونايي رو كه انتقاد مي كنن توجيه كنين».
بيژن كياني.
61
ذوالفقار پناهنده شده بود. مدتي را توي اردوگاه پناهندگان ، به خيال رفتن به اروپا ، گذرانده بود. عاقبت هم سر از ارودگاه اسراي ايراني درآورد. دوستي نداشت . جز حاج آقا كسي تحويلش نمي گرفت.
يك روز عراقي ها به خاطر كار خلافي بردنش انفرادي . فردا صبح جسدش را از سلول بيرون آوردند؛ خودكشي كرده بود. همه خوشحال شدند ، جز حاج آقا.
وقتي فهميد ، برايش گريه كرد . خودش او را غسل داد ، كفن كرد ، برايش نماز خواند و دفنش كرد. وقتي برگشت برايمان از ذوالفقار گفت . از بچگي اش ، از يتيم شدنش ، از زندگي اش در پرورشگاه ، از فريب خوردن و پناهنده شدنش . آن هايي را كه در حق چنين انسان هايي كوتاهي كرده بودند و مي كنند سرزنش كرد.
برايش مجلس ختمي گرفت. هر وقت يادش مي افتاد برايش گريه مي كرد.
بيژن كياني.
62
حاج آقا را بردند به اتاق كوچكي كه آشپزها آن جا بودند . يكي از آشپزها برايم تعريف كرد كه بعد از آمدن حاج آقا ، كبوتري آمد به اتاق ما و گوشه اي براي خودش لانه درست كرد. بيشتر وقت ها ، حاج آقا سرشب مي خوابيد و نيمه شب بلند مي شد براي نماز و دعا . يك شب ديدم حاج آقا داره قرآن مي خونه . خوابيدم . وقتي بيدار شدم ديدم حاج آقا هنوز داره قرآن مي خونه . گفتم «هنوز بيدارين اتفاقي افتاده؟» . خيلي آرام گفت «اون كبوتر توي جاي من خوابيده . نمي خوام آرامشش رو به هم بزنم». بلند شدم ، كبوتر را پراندم. حاجي خيلي ناراحت شد. گفت «چرا اين كار رو كردي؟». گفتم «شايد تا صبح بيدار نشه». گفت «من راحت بودم ، نبايد آرامش پرنده رو به هم مي زدي».(1)
محمدرضا شايق
63
ماه رمضان بود. يك روز خواستم بروم پيش حاج آقا . ديدم نشسته توي حياط اردوگاه(2) ، چند تا از بچه ها هم دورش نشسته بودند و حرف مي زدند . جلوتر رفتم . يكي از بچه ها گفت «با حاج آقا كار داري؟» گفتم «آره». گفت «مي شه فردا بياي؟...حاجي دو شبه كه نخوابيده». گفتم «چرا؟».گفت «سوت داخل باش رو كه مي زنن ، تا ديروقت جواب گوي بچه هاي تو اتاقه . وقتي همه مي خوابن ، تا سحر نماز و قرآن مي خونه . بعد از سحر هم نمي خوابه . وقت آزاد باش هم كه اين طوريه».
مي دونستم اگر برم پيش حاجي ردم نمي كنه اما نرفتم.
عبدالله عابدي.
64
هيچ وقت سرش خلوت نمي شد . هميشه يكي بود كه باهاش كار داشته باشه . براي همين ، از قبل قرارمان را با حاجي هماهنگ مي كرديم.
يك بار يكي از بچه ها كه تعادل روحي هم نداشت مي خواست حاج آقا را ببيند . او به عراق پناهنده شده بود . براي همين ، بچه ها ازش خوششان نمي آمد. اما حاج آقا با خوش رويي قبول كرد.
در ساعت قرارشان ، گوشه اي نزديك شان رفتم و در باغچه خودم را سرگرم كار نشان دادم. يك ساعتي وقت حاج آقا را با حرف ها بي ربطش گرفت . حاج آقا با حوصله به حرف هايش گوش داد. طوري كه انگار با يك آدم عاقل و با شخصيت روبه روست.
بيژن كياني.
65
جلوي هر آسايشگاه ، قطعه زميني خاكي بود. با راهنمايي حاج آقا كرديمشان باغچه . تويشان خيار ، سبزي ، گوجه و گل مي كاشتيم . بذرشان را نمايندگان صليب سرخ آورده بودند.
سال 64 ، برايمان بذر گل آفتابگردان آوردند. در گوشه هاي خاليِ باغچه ها آنها را كاشتيم. آفتابگردان ها خيلي زود قد كشيدند و غنچه دادند. بعضي وقت ها حاج آقا زير سايه كوچكشان مي نشست و دعا مي خواند. دوست نداشتيم خلوتش را به هم بزنيم. گل هاي آفتابگردان بزرگ و بزرگ تر مي شدند ولي آفتابگردان هاي جلوي اتاق 14 بزرگ تر و پر محصول تر بودند.
بچه ها مي گفتند «آفتابگردان هايي كه حاج آقا زير سايه شان نشسته و دعا خونده ، بايد هم با بقيه فرق داشته باشن».
بيژن كياني.
66
مدتي كه در اردوگاه(3) زنداني بوديم . حاج آقا هم با ما بود. بعثي ها دنبال بهانه بودند . تا حاج آقا را شكنجه كنند. فرمانده اردوگاه از ما كينه به دل داشت ، از حاج آقا بيشتر . مي گفت «من نُه بار توي جبهه ها زخمي شدم». يك روز بهانه اي پيدا كرد، آمد حاج آقا را برد . شكنجه اش كرد. صداي يا الله و يا زهرا گفتن هايش را مي شنيديم و گريه مي كرديم . وقتي برش گرداندند ، لبخند مي زد . همه بدنش كبود بود. لباس هايش پاره شده بود. چشم هاي بچه ها از گريه قرمز شده بود. سعي كرد بايستد. گفت «ببخشيد اگه اذيت شدن. خدا ، به حرمت مادرم زهرا ، اجرتون بده. روز قيامت رو سفيد باشن».
صداي گريه بچه ها بلند تر شد.
علي محمد احدي .
67
توي اردوگاه پيرمردي ميان ما بود كه با رفتارش همه را خسته كرده بود. از همه چيز ايراد مي گرفت . مدام غر مي زد و با هيچ كس هم سر سازگاري نداشت . يك شب با يكي از هم اتاقي هايش دعوا كرد و كارشان به كتك كاري كشيد . فرداش خبر به گوش حاج آقا رسيد . ناراحت شد. طرف دعوا را جواني بود صدا كرد و از او خواست شب بين همه بلند شود و از پيرمرد عذرخواهي كند. جوان گفت «مقصر خودش بود ، دعوا را هم خودش شروع كرد. من چرا بايد عذرخواهي كنم . اگر اين كار رو كنم عادتش رو ادامه مي ده.» حاج آقا گفت «به رغم تقصير او و بي گناهي تو ، بهتره تو عذرخواهي كني . او هم توي جمع و با صداي بلند » .جوان ، ديگر حرفي نزد. شب ، بلند شد و از پيرمرد عذرخواهي كرد.
از آن شب به بعد ، رفتار پيرمرد عوض شد.
بيژن كياني.
68
حاج آقا ورزش را دوست داشت . برخلاف بعضي ها كه ورزش هايي مثل فوتبال را ممنوع كرده بودند ، مي گفت بايد اين ورزش را بين اسرا برد. او فدراسيوني درست كرد تا تيم ها را سازماندهي كند و وقت هاي آزاد باش را بينشان تقسيم كند. كاپيتان تيم پيرمردها هم خودش بود.
روزي كه تيم پيرمردها بازي داشت ، بيشتر بچه ها مي آمدند و تشويقشان مي كردند. جز خود حاج آقا كه نوك حمله تيم بود ، بقيه شان يا بازي بلد نبودند يا حال دويدن نداشتند .بازي شان همه را مي خنداند. آن قدر كه دلمان درد مي گرفت.
بيژن كياني.
69
شكنجه اش كه مي كردند ، بي تابي نمي كرد. صبور بود. خم به ابرو نمي آورد . ولي وقتي صداي اسيري را كه شكنجه مي شد مي شنيد، بي تاب مي شد . تحمل به شكنجه شدن ديگران را نداشت . برايش خيلي سخت بود.
سيد احمد ثقفي.
70
وقتي اسير شديم ما را بردند اردوگاهي كه حاج آقا هم ، همان جا زنداني بود. موقع ورودمان ، يكي از افسرهاي بعثي گفت «شما مثل خواهران ما ، مثل دختران ما و ميهمان ما هستيد»(4) من كه مي دانستم مي خواهد ما را خام كند، بِهِش گفتم «ما نه خواهران شما ، نه دختران شما و نه مهمون شماييم ، فعلاً اسير شماييم و فقط مي خوايم حقوقمون رو رعايت كنين». اين ها را كه گفتم ، ناخودآگاه سرم را برگرداندم و حاج آقا را ديدم . احساس مي كردم از حرف هايي كه به آن افسرده زده بودم ، خوشحال است . لبخندي زد و دور شد.
فاطمه ناهيدي
71
يكي از بچه ها خطايي كرد. خبرش همه جا پخش شد. مي دانست به گوش حاج آقا هم رسيده . چند روزي آفتابي نمي شد . خجالت مي كشيد. يك روز دلش را به دريا زد و رفت پيشش . حاج آقا جلوي پاش بلند شد . وقتي هم عذرخواهي مي كرد، حاجي طوري رفتار مي كرد كه انگار از همه چيز بي خبر است.
رضا شانه اي .
72
يك روز برايمان از سيگار گفت و از ضررهايش . بعد ، از سيگاري ها خواست همت كنندو سيگار را ترك كنند. حرف هاي حاج آقا به گوش يكي از سيگاري ها رسيد. خيلي وقت بود سيگار مي كشيد. گفت «من سيگار رو ترك نمي كنم. همين الانم مي رم تو روش وا ميستم و همين رو بِهِش مي گم». بلند شد و رفت پيش حاج آقا . حاج آقا را ديد ، تا خواست حرف بزند، حاجي دستش را گرفت توي دستش . حالش را پرسيد و گفت «با من كاري داري؟» . با لكنت گفت «نه حاج آقا ، اومدم بگم ، من اولين نفري هستم كه ديگه سيگار نمي كشم!»
رضا شانه اي.
73
«يك شب با تعدادي از هم بندان ، آن قدر شكنجه شده بوديم كه جاي سالمي در بدنمان نبود. چشم يك نفر هم از حدقه بيرون آمده بود. شب مهتابي بود. فكر كرديم صبح شده . هر طور بود بلند شديم و با همان بدن هاي خونين و خسته ، نماز صبح مان را خوانديم . مدتي گذشت . فهميديم تازه وقت نماز شده . دوباره بلند شديم و نمازمان را خوانديم . ما آن روز كه بدن هايمان خونين بود و نمي توانستيم حركت كنيم ، دو بار نماز صبح خوانديم».
سيد آزادگان.
74
چند دفعه به دوستانم گفتم «حاج آقا از ذريه پيامبره كه ما 14 قرن بعد از پيامبر اونو مي بينيم و شيفته اخلاقش مي شيم ، حالا فكر كنين خود رسول خدا چطور بوده؟!»
بيژن كياني.
75
سال 66 نامه اي از خانواده ام به دستم رسيد كه توش نوشته بودند برادرم محمد شهيد شده . اين خبر خيلي روحيه ام را تغيير دادو اذيت مي شدم. رفتم پيش حاجي و قضيه را بهش گفتم. مدتي سكوت كرد بعد طوري راجع به شهيد و شهادت برايم صحبت كرد كه احساس كردم سبك سبك شده ام . حالم خيلي خوب شده بود.
عباس قنواتي.
76
به عراقي ها صادقانه احترام مي گذاشت . بعضي ها نسبت به اين كار به او ايراد مي گرفتند. مي گفت«ما براي نجات اينا اينجاييم . اينا آدماي بدبخت و مستضعفي ان . ما بايد راه درست رو بهشون نشون بديم. البته نه از سر ضعف بلكه با اين نيت كه به راه بيان و از خشونتشون هم كم كنن.» وقتي خودش عملاً اين طور رفتار مي كردو اثر مي گذاشت ، بقيه هم پيروي مي كردند.
غلامعلي قاسمي .
77
وقتي به اردوگاه(5) آمد با همه درگير بوديم . با عراقي ها ، با مخالفان ، با صليبي ها و حتي با بعضي از افراد مذهبي. او هرگز به ما نگفت كه اشتباه كرديد، هميشه مي گفت «به خاطر هدايت ديگران بايد از نظراتتون چشم پوشي كنيد.»
علي عليدوست (قزويني).
78
در اردوگاه(6) رسم بود گروه هاي غذايي (7) همديگر را دعوت مي كردند. يكي از گروه هاي اتاق 13 گروه ما را دعوت كرد. بعد از ناهار از من خواستند چند دقيقه اي صحبت كنم. صحبتم كه تمام شد متوجه شدم حاج آقا هم توي اتاق است و قرار بود براي جمع سخنراني كند ولي وقتي متوجه شد من دارم براي اعضاي دو گروه صحبت مي كنم از سخنراني امتناع كردو گفت «آقاي قزويني داره صحبت مي كنه خوب نيست صحبتش رو قطع كنم.»
علي عليدوست (قزويني).
79
يك روز به من گفت «ويژگي مادر اينه كه هيچ وقت از بچه ش رنجيده نمي شه ، هر چند بچه برخورد خوبي با مادرش نداشته باشه. روحانيون آزاده توي اردوگاه ها بايد مثل مادر با اسرا رفتار كن».
علي اصغر صالح آبادي.
80
يك روز خدمتش رسيدم و گفتم ،«الحمدلله همه توي اسارت از وقت استفاده كردن و در خيلي از زمينه ها پيشرفت كردن ولي ما طلبه ها ضرر كرديم». پرسيد «چرا آقاجون» گفتم نه به درس رسيديم و نه به ديگر مسائل شخصي. بيشتر وقتمان صرف ديگران مي شه . گفت «مگه آدم درس مي خونه كه چي كار كنه ، مگه هدف خدمت كردن نيست ، به خداوندي خدا بهترين بندگان خدا رو اينجا جمع كردن كه شما خدمتگزارشون باشين . درس نخوندين ولي زمينه خدمت براتون فراهم شده ، بايد اين رو قدر بدونين».
غلامعباس عرفاني.
تازه به اردوگاه ما آمده بود. بعضي ها به كارهايش اعتراض مي كردند. يك روز رفتم پيشش . گفتم «من به شما و كارتون ايمان دارم. ولي بعضي ها مي گن كارهايي كه شما مي كني ، سازش با دشمنه». حرف هايم كه تمام شد ، دستم را گرفت و بردم كنار زمين خاكي ، جايي كه فوتبال بازي مي كرديم . گفت «امروز تاسوعاست. مي تونستيم بگيم به خاطر عزاداري بازي نمي كنيم ، عراقي ها هم اذيتمون كنن. گفتيم امروز و فردا بازي تعطيله تا هم زمين رو ، دروازه ها رو درست كنيم . ما به عزاداريمون مي رسيم ، دشمن هم بي جهت حساس نمي شه . به نظر شما كدوم روش درست تره؟» . گفتم «روش شما» . گفت «پس اونايي رو كه انتقاد مي كنن توجيه كنين».
بيژن كياني.
61
ذوالفقار پناهنده شده بود. مدتي را توي اردوگاه پناهندگان ، به خيال رفتن به اروپا ، گذرانده بود. عاقبت هم سر از ارودگاه اسراي ايراني درآورد. دوستي نداشت . جز حاج آقا كسي تحويلش نمي گرفت.
يك روز عراقي ها به خاطر كار خلافي بردنش انفرادي . فردا صبح جسدش را از سلول بيرون آوردند؛ خودكشي كرده بود. همه خوشحال شدند ، جز حاج آقا.
وقتي فهميد ، برايش گريه كرد . خودش او را غسل داد ، كفن كرد ، برايش نماز خواند و دفنش كرد. وقتي برگشت برايمان از ذوالفقار گفت . از بچگي اش ، از يتيم شدنش ، از زندگي اش در پرورشگاه ، از فريب خوردن و پناهنده شدنش . آن هايي را كه در حق چنين انسان هايي كوتاهي كرده بودند و مي كنند سرزنش كرد.
برايش مجلس ختمي گرفت. هر وقت يادش مي افتاد برايش گريه مي كرد.
بيژن كياني.
62
حاج آقا را بردند به اتاق كوچكي كه آشپزها آن جا بودند . يكي از آشپزها برايم تعريف كرد كه بعد از آمدن حاج آقا ، كبوتري آمد به اتاق ما و گوشه اي براي خودش لانه درست كرد. بيشتر وقت ها ، حاج آقا سرشب مي خوابيد و نيمه شب بلند مي شد براي نماز و دعا . يك شب ديدم حاج آقا داره قرآن مي خونه . خوابيدم . وقتي بيدار شدم ديدم حاج آقا هنوز داره قرآن مي خونه . گفتم «هنوز بيدارين اتفاقي افتاده؟» . خيلي آرام گفت «اون كبوتر توي جاي من خوابيده . نمي خوام آرامشش رو به هم بزنم». بلند شدم ، كبوتر را پراندم. حاجي خيلي ناراحت شد. گفت «چرا اين كار رو كردي؟». گفتم «شايد تا صبح بيدار نشه». گفت «من راحت بودم ، نبايد آرامش پرنده رو به هم مي زدي».(1)
محمدرضا شايق
63
ماه رمضان بود. يك روز خواستم بروم پيش حاج آقا . ديدم نشسته توي حياط اردوگاه(2) ، چند تا از بچه ها هم دورش نشسته بودند و حرف مي زدند . جلوتر رفتم . يكي از بچه ها گفت «با حاج آقا كار داري؟» گفتم «آره». گفت «مي شه فردا بياي؟...حاجي دو شبه كه نخوابيده». گفتم «چرا؟».گفت «سوت داخل باش رو كه مي زنن ، تا ديروقت جواب گوي بچه هاي تو اتاقه . وقتي همه مي خوابن ، تا سحر نماز و قرآن مي خونه . بعد از سحر هم نمي خوابه . وقت آزاد باش هم كه اين طوريه».
مي دونستم اگر برم پيش حاجي ردم نمي كنه اما نرفتم.
عبدالله عابدي.
64
هيچ وقت سرش خلوت نمي شد . هميشه يكي بود كه باهاش كار داشته باشه . براي همين ، از قبل قرارمان را با حاجي هماهنگ مي كرديم.
يك بار يكي از بچه ها كه تعادل روحي هم نداشت مي خواست حاج آقا را ببيند . او به عراق پناهنده شده بود . براي همين ، بچه ها ازش خوششان نمي آمد. اما حاج آقا با خوش رويي قبول كرد.
در ساعت قرارشان ، گوشه اي نزديك شان رفتم و در باغچه خودم را سرگرم كار نشان دادم. يك ساعتي وقت حاج آقا را با حرف ها بي ربطش گرفت . حاج آقا با حوصله به حرف هايش گوش داد. طوري كه انگار با يك آدم عاقل و با شخصيت روبه روست.
بيژن كياني.
65
جلوي هر آسايشگاه ، قطعه زميني خاكي بود. با راهنمايي حاج آقا كرديمشان باغچه . تويشان خيار ، سبزي ، گوجه و گل مي كاشتيم . بذرشان را نمايندگان صليب سرخ آورده بودند.
سال 64 ، برايمان بذر گل آفتابگردان آوردند. در گوشه هاي خاليِ باغچه ها آنها را كاشتيم. آفتابگردان ها خيلي زود قد كشيدند و غنچه دادند. بعضي وقت ها حاج آقا زير سايه كوچكشان مي نشست و دعا مي خواند. دوست نداشتيم خلوتش را به هم بزنيم. گل هاي آفتابگردان بزرگ و بزرگ تر مي شدند ولي آفتابگردان هاي جلوي اتاق 14 بزرگ تر و پر محصول تر بودند.
بچه ها مي گفتند «آفتابگردان هايي كه حاج آقا زير سايه شان نشسته و دعا خونده ، بايد هم با بقيه فرق داشته باشن».
بيژن كياني.
66
مدتي كه در اردوگاه(3) زنداني بوديم . حاج آقا هم با ما بود. بعثي ها دنبال بهانه بودند . تا حاج آقا را شكنجه كنند. فرمانده اردوگاه از ما كينه به دل داشت ، از حاج آقا بيشتر . مي گفت «من نُه بار توي جبهه ها زخمي شدم». يك روز بهانه اي پيدا كرد، آمد حاج آقا را برد . شكنجه اش كرد. صداي يا الله و يا زهرا گفتن هايش را مي شنيديم و گريه مي كرديم . وقتي برش گرداندند ، لبخند مي زد . همه بدنش كبود بود. لباس هايش پاره شده بود. چشم هاي بچه ها از گريه قرمز شده بود. سعي كرد بايستد. گفت «ببخشيد اگه اذيت شدن. خدا ، به حرمت مادرم زهرا ، اجرتون بده. روز قيامت رو سفيد باشن».
صداي گريه بچه ها بلند تر شد.
علي محمد احدي .
67
توي اردوگاه پيرمردي ميان ما بود كه با رفتارش همه را خسته كرده بود. از همه چيز ايراد مي گرفت . مدام غر مي زد و با هيچ كس هم سر سازگاري نداشت . يك شب با يكي از هم اتاقي هايش دعوا كرد و كارشان به كتك كاري كشيد . فرداش خبر به گوش حاج آقا رسيد . ناراحت شد. طرف دعوا را جواني بود صدا كرد و از او خواست شب بين همه بلند شود و از پيرمرد عذرخواهي كند. جوان گفت «مقصر خودش بود ، دعوا را هم خودش شروع كرد. من چرا بايد عذرخواهي كنم . اگر اين كار رو كنم عادتش رو ادامه مي ده.» حاج آقا گفت «به رغم تقصير او و بي گناهي تو ، بهتره تو عذرخواهي كني . او هم توي جمع و با صداي بلند » .جوان ، ديگر حرفي نزد. شب ، بلند شد و از پيرمرد عذرخواهي كرد.
از آن شب به بعد ، رفتار پيرمرد عوض شد.
بيژن كياني.
68
حاج آقا ورزش را دوست داشت . برخلاف بعضي ها كه ورزش هايي مثل فوتبال را ممنوع كرده بودند ، مي گفت بايد اين ورزش را بين اسرا برد. او فدراسيوني درست كرد تا تيم ها را سازماندهي كند و وقت هاي آزاد باش را بينشان تقسيم كند. كاپيتان تيم پيرمردها هم خودش بود.
روزي كه تيم پيرمردها بازي داشت ، بيشتر بچه ها مي آمدند و تشويقشان مي كردند. جز خود حاج آقا كه نوك حمله تيم بود ، بقيه شان يا بازي بلد نبودند يا حال دويدن نداشتند .بازي شان همه را مي خنداند. آن قدر كه دلمان درد مي گرفت.
بيژن كياني.
69
شكنجه اش كه مي كردند ، بي تابي نمي كرد. صبور بود. خم به ابرو نمي آورد . ولي وقتي صداي اسيري را كه شكنجه مي شد مي شنيد، بي تاب مي شد . تحمل به شكنجه شدن ديگران را نداشت . برايش خيلي سخت بود.
سيد احمد ثقفي.
70
وقتي اسير شديم ما را بردند اردوگاهي كه حاج آقا هم ، همان جا زنداني بود. موقع ورودمان ، يكي از افسرهاي بعثي گفت «شما مثل خواهران ما ، مثل دختران ما و ميهمان ما هستيد»(4) من كه مي دانستم مي خواهد ما را خام كند، بِهِش گفتم «ما نه خواهران شما ، نه دختران شما و نه مهمون شماييم ، فعلاً اسير شماييم و فقط مي خوايم حقوقمون رو رعايت كنين». اين ها را كه گفتم ، ناخودآگاه سرم را برگرداندم و حاج آقا را ديدم . احساس مي كردم از حرف هايي كه به آن افسرده زده بودم ، خوشحال است . لبخندي زد و دور شد.
فاطمه ناهيدي
71
يكي از بچه ها خطايي كرد. خبرش همه جا پخش شد. مي دانست به گوش حاج آقا هم رسيده . چند روزي آفتابي نمي شد . خجالت مي كشيد. يك روز دلش را به دريا زد و رفت پيشش . حاج آقا جلوي پاش بلند شد . وقتي هم عذرخواهي مي كرد، حاجي طوري رفتار مي كرد كه انگار از همه چيز بي خبر است.
رضا شانه اي .
72
يك روز برايمان از سيگار گفت و از ضررهايش . بعد ، از سيگاري ها خواست همت كنندو سيگار را ترك كنند. حرف هاي حاج آقا به گوش يكي از سيگاري ها رسيد. خيلي وقت بود سيگار مي كشيد. گفت «من سيگار رو ترك نمي كنم. همين الانم مي رم تو روش وا ميستم و همين رو بِهِش مي گم». بلند شد و رفت پيش حاج آقا . حاج آقا را ديد ، تا خواست حرف بزند، حاجي دستش را گرفت توي دستش . حالش را پرسيد و گفت «با من كاري داري؟» . با لكنت گفت «نه حاج آقا ، اومدم بگم ، من اولين نفري هستم كه ديگه سيگار نمي كشم!»
رضا شانه اي.
73
«يك شب با تعدادي از هم بندان ، آن قدر شكنجه شده بوديم كه جاي سالمي در بدنمان نبود. چشم يك نفر هم از حدقه بيرون آمده بود. شب مهتابي بود. فكر كرديم صبح شده . هر طور بود بلند شديم و با همان بدن هاي خونين و خسته ، نماز صبح مان را خوانديم . مدتي گذشت . فهميديم تازه وقت نماز شده . دوباره بلند شديم و نمازمان را خوانديم . ما آن روز كه بدن هايمان خونين بود و نمي توانستيم حركت كنيم ، دو بار نماز صبح خوانديم».
سيد آزادگان.
74
چند دفعه به دوستانم گفتم «حاج آقا از ذريه پيامبره كه ما 14 قرن بعد از پيامبر اونو مي بينيم و شيفته اخلاقش مي شيم ، حالا فكر كنين خود رسول خدا چطور بوده؟!»
بيژن كياني.
75
سال 66 نامه اي از خانواده ام به دستم رسيد كه توش نوشته بودند برادرم محمد شهيد شده . اين خبر خيلي روحيه ام را تغيير دادو اذيت مي شدم. رفتم پيش حاجي و قضيه را بهش گفتم. مدتي سكوت كرد بعد طوري راجع به شهيد و شهادت برايم صحبت كرد كه احساس كردم سبك سبك شده ام . حالم خيلي خوب شده بود.
عباس قنواتي.
76
به عراقي ها صادقانه احترام مي گذاشت . بعضي ها نسبت به اين كار به او ايراد مي گرفتند. مي گفت«ما براي نجات اينا اينجاييم . اينا آدماي بدبخت و مستضعفي ان . ما بايد راه درست رو بهشون نشون بديم. البته نه از سر ضعف بلكه با اين نيت كه به راه بيان و از خشونتشون هم كم كنن.» وقتي خودش عملاً اين طور رفتار مي كردو اثر مي گذاشت ، بقيه هم پيروي مي كردند.
غلامعلي قاسمي .
77
وقتي به اردوگاه(5) آمد با همه درگير بوديم . با عراقي ها ، با مخالفان ، با صليبي ها و حتي با بعضي از افراد مذهبي. او هرگز به ما نگفت كه اشتباه كرديد، هميشه مي گفت «به خاطر هدايت ديگران بايد از نظراتتون چشم پوشي كنيد.»
علي عليدوست (قزويني).
78
در اردوگاه(6) رسم بود گروه هاي غذايي (7) همديگر را دعوت مي كردند. يكي از گروه هاي اتاق 13 گروه ما را دعوت كرد. بعد از ناهار از من خواستند چند دقيقه اي صحبت كنم. صحبتم كه تمام شد متوجه شدم حاج آقا هم توي اتاق است و قرار بود براي جمع سخنراني كند ولي وقتي متوجه شد من دارم براي اعضاي دو گروه صحبت مي كنم از سخنراني امتناع كردو گفت «آقاي قزويني داره صحبت مي كنه خوب نيست صحبتش رو قطع كنم.»
علي عليدوست (قزويني).
79
يك روز به من گفت «ويژگي مادر اينه كه هيچ وقت از بچه ش رنجيده نمي شه ، هر چند بچه برخورد خوبي با مادرش نداشته باشه. روحانيون آزاده توي اردوگاه ها بايد مثل مادر با اسرا رفتار كن».
علي اصغر صالح آبادي.
80
يك روز خدمتش رسيدم و گفتم ،«الحمدلله همه توي اسارت از وقت استفاده كردن و در خيلي از زمينه ها پيشرفت كردن ولي ما طلبه ها ضرر كرديم». پرسيد «چرا آقاجون» گفتم نه به درس رسيديم و نه به ديگر مسائل شخصي. بيشتر وقتمان صرف ديگران مي شه . گفت «مگه آدم درس مي خونه كه چي كار كنه ، مگه هدف خدمت كردن نيست ، به خداوندي خدا بهترين بندگان خدا رو اينجا جمع كردن كه شما خدمتگزارشون باشين . درس نخوندين ولي زمينه خدمت براتون فراهم شده ، بايد اين رو قدر بدونين».
غلامعباس عرفاني.
پي نوشت ها :
1. پس از آزادي ، روزي خدمت آيت الله سيد جواد مدرسي رفتم . فرزند ايشان هم در اسارت با ما بود . همين خاطره را برايشان گفتم . با اشتياق از من خواستند خاطره را دوباره ، براي فرزندشان كه تازه به جمع ما پيوسته بود ، تعريف كنم . بعد كمي به فكر فرو رفتند و گفتند «ما مثل اين شخصيت كم داريم».
2.موصل 2 (1 قديم).
3. تكريت 5.
4. چهار خواهر امدادگر در روزهاي آغازين جنگ در منطقه جنوب به دست دشمن اسير شدند.
5. موصل 2.
6. موصل1.
7. هر 10 نفر در اتاق ها يك گروه غذايي تشكيل مي دادند.