دوستی و دوست یابی (قسمت دوم )
نويسنده:مصطفی مرجوّی
منبع : اختصاصي راسخون
منبع : اختصاصي راسخون
رموز موفقيت در دوستي ها :
1. هدف از دوستيابى را مشخص كنيد .2.دوستان را متناسب با ملاك هاى صحيح و محاسبه شده برگزينيد .
3.با دوستان به گونهاى رفتار و عمل كنيد كه دوست داريد با شما آنچنان رفتار و عمل كنند .
4.در دوستىهاى خود با ديگران حدود معينى را رعايت نموده و از افراط و تفريط بپرهيزيد ؛ مثلا در روابط دوستانه به شوخىهاى زننده يا چنانكه در روايت است به بيان همه اسرار خويش نپردازيد ؛ زيرا چه بسا همان دوستان روزى دشمن شما گردند ؛ همچنين در رابطه با دشمنان نيز حدودى را بايد مراعات نمود زيرا چه بسا زمانى زمينه دوستى با آنان فراهم گردد .
4.علل رنجش دوستان را در خود بررسى نموده و در رفع آنها بكوشيد.
عوامل عدم موفقيت در ايجاد روابط محكم و پايدار با دوستان :
1.كم ظرفيتى و زود دلخور شدن : ناپايدارى عواطف در سنين نوجوانى تا حدودى طبيعى است . افراد معمولًا در اين سن به سرعت تغير حالت مىدهند يعنى با كوچكترين دليل ناراحت يا خوشحال مىشوند و نمىتوانند احساسات خود را كنترل كنند چنين افرادى در برقرارى روابط دوستان با ديگران دچار مشكل مىشوند. راهحلهاي مناسب براي خارج شدن از اين حالت :
1. انتظارات خود را از ديگران كم كنيم تا آسودهتر زندگى كنيم .
2. هميشه احتمال اينگونه حرفها و سخنان را بدهيم كه اگر موردى برايمان پيش آمد تعادلمان در هم نريزد .
3. بخشى از انتظارات خود را كه از ديگران داريم و منطقى به نظر مىرسند ، به زبان آورده و به آنان بگوييم كه كدام رفتار آنها موجب دلخورى ما مىشود.
4. احساسات بدون انديشه : در وجود ما انسانها ، احساسات ، انديشه و عقل است. اگر انسان احساسات و عواطف خود را تحت كنترل عقل نياورد دچار افراط و تفريط مىشود. در سنين نوجوانى به دليل اين كه ما از رشد عقلانى كافى برخوردار نيستيم در دوستىها و دشمنىها دچار افراط و تفريط مىشويم و گاهى به يك همكلاسى يا دانشآموزى از كلاس بالاتر دلبستگى شديدى پيدا مىكنيم بدون اين كه از حدود و معيارهاى دوستى با خبر باشيم و آنها را رعايت كنيم همين سبب مىشود كه به يكديگر بيش از حد اعتماد كنيم و تمام رازهايمان را با او در ميان بگذاريم. آنوقت در پى يك پيشامد نامطلوب دوستى به دشمنى بدل مىشود و براى جبران يا انتقام گرفتن ، رازهاى يكديگر را فاش مىكنيم و در صدد بىآبرو كردن يكديگر بر مىآييم. بنابراين لازم است در دوستىها حد اعتدال را هميشه رعايت كنيم و به عواقب اين دوستيها كاملًا بينديشيم.
5.عدم اطلاع از معيارهاى انتخاب دوست : ما وظيفه داريم نسبت به همهى مردم مهربان و نيكوكار باشيم ولى بايد در بين آنها افرادى را به عنوان دوست و همراز خود انتخاب كنيم و روابط صميمانهترى با آنها داشته باشيم. مسلما اين افراد بايد داراى ويژگيهايى باشند و ظرفيت لازم را براى دوستى با ما داشته باشند تا دوستى بين ما و آنها دو طرفه باشد. چه بسا نوجوانانى كه در بين همكلاسيها و دوستان خود ، يك نفر را به عنوان دوست ثابت بر مىگزينند و روابط صميمىترى با او برقرار مىكنند به طورى كه امكان برقرارى روابط غنى و مؤثر با ساير دوستان و همسالان را از دست مىدهند. خطر مهمى كه در اين موارد وجود دارد اين است كه ممكن است همين كسى را كه به عنوان دوست صميمى انتخاب كردهايم به اندازه ما دچار علاقهمندى نشده باشد و تصميم بگيرد به طريقى از ما فاصله بگيرد كه در اين صورت صدمات روحى زيادى در ما ايجاد مىشود زيرا از يك طرف دوستى و محبت ما بىپاسخ ميماند ، و از طرفى ديگر ، ساير دوستان را هم از دست دادهايم و حالا خود را فردى تنها و منزوى مىدانيم. بنابراين لازم است در انتخاب دوست ، وسواس زيادى به خرج دهيم و كسى را كه از هر جهت مناسب است انتخاب كنيم.
6.عدم رعايت راههاى نفوذ در ديگران : چه بسا انسان تصور مىكند هر كارى براى جلب محبت و دوستى ديگران انجام داده ولى به قول معروف دستش نمك ندارد و هيچ كس قدردانى نمىكند ، اما وقتى دقت مىكند مىبيند بعضى از نكات را رعايت نكرده است. شايد يكى از علل آن وجود موانع ريز و كوچكى باشد كه اثر محبتهاى ما را خنثى مىكند. پس لازم است ما راههاى نفوذ و جلب محبت ديگران را بدانيم و آنها را كاملًا به كار بنديم.
برخي از راههاى نفوذ در دوستان :
1.سعى كنيد علايق دوستانتان را بيشتر و بهتر بشناسيد تا بتوانيد در قلبشان نفوذ كنيد .
2.از برخى اشتباهات دوستان خود بگذريد تا آنها متقابلًا چنين مناسباتى را با شما در پيش گيرند .
3.از صميم قلب به دوستانتان مهر و محبت خود را نشان دهيد تا موجب دلگرمى بيشتر آنها شود .
4.مواردى را كه فكر مىكنيد آنها رعايت ننموده و يا شما را درك نمىكنند، دوستانه به آنها يادآور شويد تا زمينههاى رنجش و دلگيرى برطرف شود .
5.سعى كنيد با انديشهها و افكار ديگران كه در ملاقاتها مطرح مىشود، با توجه كافى برخورد كنيد تا آنها شما را شنونده خردمند و متينى بشناسند. البته شنونده خوب بودن به معناى پذيرفتن همه افكار آنها نيست .
6.ادب در كلام، تواضع در رفتار، نگه داشتن حد شوخى و مزاح ، رازدارى و خوش اخلاقى از رموز بقاى دوستى و نفوذ در قلب دوستان است .
7.صداقت و يكرنگى ، پرهيز از چاپلوسى و دو رويى و پرهيز از احساس خود كم بينى و داشتن اعتماد به نفس ، شما را فردى بزرگ و قابل احترام در چشم دوستان قرار مىدهد .
با چه افرادي نبايد دوستى نمود :
1.افراد سخن چين و نمام2.افراد پست ، تن پرور و آسوده خواه
3. افراد دروغگو
4.افرادى كه به احكام و مقررات دينى پايبند نيستند
5.افرادي كه تندخو و بد اخلاق مى باشند
6.افراد ترسو
7.افراد بخيل و خسيس
8.افرادى كه متهم شناخته شده و حيثيت اجتماعى مطلوبي ندارند
9. افرادى كه از ستمگرى و عدم رعايت حقوق ديگران إبايى ندارند
10.افراد نادان ، كم ظرفيت و پر توقع
داستان دوستي ها :
1.پشت پرده ي يك دوستي :بيست سال پيش در خانواده اي ثروتمند و تحصيل کرده، چشم به جهان گشودم، پدرم کارشناس نقشه برداي از مناطق نفت خيز است و مادرم دبير زبان انگليسي. من تنها پسر خانواده بودم. از اين رو، پدرم علاقه ي خاصي به من داشت و همه ي نيازهايم را برآورده مي کرد .با تشويق پدر و مادرم خوب درس مي خواندم و در دوره ابتدايي و راهنمايي، از شاگردان ممتاز بودم. وقتي به دوره ي دبيرستان قدم گذاشتم، پدرم امکانات بيشتري در اختيارم قرار داد. وسايل تفريحي، پول تو جيبي، کامپيوتر و چيزهاي ديگر. در دوره ي پيش دانشگاهي نيز با برنامه ريزي و پشتکار زياد درس مي خواندم و خود را براي آزمون کنکور آماده مي ساختم .بعد از موفقيت در امتحانات پايان سال، پدرم اتومبيل زيبايي خريد و گفت: پسرم! آرزو دارم در بهترين دانشگاه هاي کشور تحصيل کني. اين اتومبيل را به تو هديه مي کنم که براي رفتن به کلاس کنکور و بعد هم دانشگاه به زحمت نباشي اميدوارم با جديت و تلاش هميشگي، پايه هاي نيکبختي و سعادت آينده ات را بسازي . با توکل بر خدا و به اميد قبولي در دانشگاه، راهي کلاس کنکور شدم. دو هفته اي از شروع کلاس ها مي گذشت که با «مهران» آشنا گشتم. او، ظاهري زيبا و چهره اي خندان داشت. روز هاي اول آشنايي، حرفي براي گفتن نداشتيم، اما او بتدريج، ارتباطش را با من افزايش داد. بعد ها فهميدم که وضع مالي من، او را به فکر سوءاستفاده انداخته بود. «مهران»در لباس دوستي، نقشه هاي خطرناکش را پياده کردو ماهرانه مي کوشيد تا به افکار پليدش پي نبرم. من هم در نهايت سادگي و صميميت، دوستي اش را پذيرفتم .روزي مهران را با چهره اي غمگين ملاقات کردم. پرسيدم: اتفاقي افتاده است؟ گفت : عمويم تصادف کرده و اکنون در بيمارستان بستري است، به مقداري پول نياز داريم، ولي نتوانسته ايم تهيه کنيم. به خاطر رفاقت و انسان دوستي، پول مورد نياز را فراهم نمودم. چند بار ديگر نيز از من پول قرض گرفت، ولي هيچ گاه آنرا نپرداخت .در کنار « مهران » اوقاتم را به بطالت مي گذراندم و کم کم از درس و کلاس کنکور فاصله مي گرفتم. هر روز تا پاسي از شب، در پارکها و تفريحگاه ها پرسه مي زديم . يک شب پس از کلاس کنکور ، « مهران » اصرار کرد شام را در منزل آنها و در کنار او و تنها خواهرش باشم . ابتدا زير بار نرفتيم ، ولي بر اثر پافشاري او پذيرفتم.مهران مي گفت: خانواده اش را در يک سانحه ي رانندگي از دست داده و جز همان خواهر، کسي را ندارد. خواهرش دخترکي دوازده ساله بود معصوم و بسيار مهربان. آنها زندگي فقيرانه اي داشتند و در يک خانه ي اجاره اي زندگي مي کردند. پس از صرف شام به گفتگو نشستيم و از هر دري سخن گفتيم. در اثناي صحبت مهران سيگاري آتش زد و شروع به کشيدن کرد. بعد از من پرسيد: ببينم اهل دود و دم هستي ؟گفتم: گاهي سيگار مي کشم .گفت: فقط سيگار ؟- آري، اين را هم تفريحي مي کشم .مهران سيگاري روشن کرد و آن را به دستم داد و گفت: بيا يکي از سيگارهاي مرا تجربه کن. اين سيگار به آدم حال عجيبي مي دهد. همه ي غمهايت را فراموش مي کني. تجربه کن، اگر نخواستي نکش !با اصرار و خواهش مهران، سيگار را گرفتم. آن را بر لب گذاشتم و دودش را به هوا فرستادم. حال عجيبي به من دست داد. پرسيدم: مهران! من دارم پرواز مي کنم. ببينم چيزي توي چايي ريخته اي ؟ نه بابا! اين از خاصيت آن سيگار است، مگر نمي داني سيگارهاي من آدم را خوشحال مي کند !- پس يکي ديگر از آن سيگارها به من بده ! به آن سيگارها وابسته شده بودم. چند روز بعد دوباره به خانه ي دوستم رفتم و گفتم: مهران! از آن سيگارها باز هم داري؟- بله که دارم .چند تا سيگار پشت سر هم کشيدم و دوباره احساس مي کردم همه ي غمها را فراموش نمودهام. رو به مهران کردم و گفتم : جان من، بگو ببينم اين سيگارهاي تو چرا آدم را اين قدر سر حال مي آورد ؟ واقعاً مي خواهي بداني ، يعني اصلاً چيزي نمي داني ؟- نه، نمي دانم . تا به حال حشيش کشيده اي ؟- چه گفتي، حشيش؟ اي نامرد! مي خواهي مرا معتاد کني؟! اي بابا! حشيش که آدم را معتاد نمي کند. خودت که چند بار تجربه کردي، معتاد شدي ؟ خيلي نامردي کردي، اگر از اول به من مي گفتي، لب به سيگارهاي تو نمي زدم . مگر من گفتم بيا، خودت آمدي از من سيگار خواستي، نمي خواهي ديگر نکش...!رفته رفته، به آن سيگارها عادت کردم، اين سرآغاز بدبختي من بود. مهران ضربه ي اصلي خود را زده و مرا معتاد کرده بود . پس از چندي چهره ي شاداب و خندانم رنگ باخت و وضع ظاهرم، راز اعتيادم را پيش پدر و مادرم آشکار نمود . آن روز صبح توي اتاق خوابيده بودم که پدرم مرا صدا زد. با عصبانيت پرسيد: اين پاکت سيگار چيست که روي ميز گذاشتهاي؟ خيلي خجالت کشيدم . گفتم: چيزي نيست من که به آن معتادنشده ام ، گاهي تفريحي مي کشم !براي نخستين بار ، سيلي پدر برگونهام نشست. حرفي براي گفتن نداشتم. به سرعت لباسهايم را پوشيدم و به حالت قهر از خانه بيرون آمدم. چند روزي را با پول-هاي تو جيبي و موجودي بانکي گذراندم. اما پس از آن که براي خريد مواد ، در فشار بي پولي قرار گرفتم ، با پيشنهاد تازه ي مهران روبرو شدم :ببين، آدم تا زنده است بايد از زندگي لذت ببرد. امروز را بايد خوش بگذرانيم، فردا را هم کسي نديده است. من مي گويم اتومبيل خودت را بفروش و تا مدتها زندگي شاهانه اي داشته باش و به هيچ کس هم التماس نکن !جز اين نيز چاره اي نبود. بالاخره تسليم شدم و اتومبيلم را فروختم. اما پيش از آنکه چيزي از پولش را خرج کنم مهران نقشه ي ديگري کشيد : مهران خواهرش را از آن منزل به جاي ديگر منتقل کرده بود. مي گفت او را به خانه ي عمويش برده تا مزاحم ما نباشد.آن شب، هر دو خسته بوديم. پس از صرف شام مقداري حشيش مصرف کردم و نئشه شدم. مهران براي اجراي نقشه ي خودش، مرا تا نيمه ي شب بيدار نگه داشت. هر چند که براي مقصود او نيازي به اين کار نبود. چون من با مصرف آن مقدار حشيش، تا ظهر روز بعد از خواب هم بيدار نمي شدم. به هر حال نيمه هاي شب بود که به خواب رفتم. فردا ظهر که چشم باز کردم، نه از مهران خبري بود و نه از پولها. حتي اثري از اسباب و اثاثيه خانه بر جاي نبود .به سرعت از خانه بيرون آمدم و به آدرسي که از عمويش داده بود، مراجعه کردم، اما کسي به آن نام و نشاني وجود نداشت. هر چه جستجو کردم بي نتيجه بود. دوباره به همان خانه برگشتم. شب هنگام، گروهي از ماموران نيروي انتظامي به آن جا ريختند و مرا با مقداري حشيش و ترياک دستگير کردند. بعداً فهميدم که مهران مرا به ماموران معرفي کرده و خودش از مهلکه گريخته است .حالا فقط افسوس مي خورم. افسوس لحظاتي را که مي توانستم براي آينده ام برنامه ريزي و تلاش کنم. اما افسوس که بسياري از موقعيت ها را از دست دادم. با عبرت از خطاها و اشتباهات گذشته، اميدم به آينده است و مي کوشم باياري خدا، بلکه بتوانم گذشته ام را جبران نمايم .(30)
2.دختر منحرف :
زمان زيادي از آن روزهاي بد نمي گذرد ، روزهايي که هر لحظه اش بندبند تن مرا از هم مي گسست. روزهايي که من يک دختر هفده ساله تحت بدترين فشارهاي روحي و رواني قرار داشتم. من داستان زندگيم را براي همه ي دختران جوان مي نويسم، به اميد آن که در انتخاب دوست بسيار دقت کنند :شاگرد اول کلاسمان بودم، نه آن سال، بلکه همه ي سالهاي تحصيلي، هميشه به عنوان بهترين دانش آموز کلاس معرفي مي شدم. آن سال ، سال آخر دبيرستان بود. دبير رياضي، بچه هايي را که در اين درس ضعيف تر از بقيه بودند، معرفي کرد و تقويت درسي آنها را به عهده ي من گذاشت. قرار شد باتوافق بچه ها و در ساعتهايي که براي من و آنها مقدور است، با آنها کار کنم تا خودشان را به سطح کلاس برسانند. «فيروزه» هم يکي از آنها بود .از فرداي آن روزکار ما شروع شد. با بچّه ها قرار مي گذاشتيم و هر روز، در خانه ي يکي از آنها جمع مي شديم. انديشه ي من بيشتر از همه روي فيروزه مي چرخيد. تلاش مي کردم تا بيشتر براي او وقت بگذارم زيرا خانم جاويدي اين موضوع را به من گوشزد نموده بود .روزي که نوبت به فيروزه رسيد و به خانه ي آنها رفتيم، در لحظه ي ورود، هم من و هم بقيه بچه ها، دچار شگفتي و حيرت شديد شديم. خانه ي آنها به کاخ بيشتر شباهت داشت تا خانه. فکر من و ديگر بچه ها اين بود که چگونه مي شود دختري با اين همه امکانات، دچار ضعف درسي باشد .جلسه ي آن روز کلاس تقويتي در ميان بهت و حيرت بچه ها، در مورد خانه ي پر زرق و برق فيروزه به پايان رسيد و از آن روز به بعد، دوستي من و فيروزه، رنگ بيشتري گرفت. من به مناسبتهاي گوناگون به خانه ي آنها مي رفتم و با او بودم. آنچه که بيش از هر چيز مرا شگفت زده مي کرد، آزادي بي حد و حصري بود که خانواده ي فيروزه در اختيار او گذاشته بودند. او در تمام زمينه ها آزاد بود. براي خودش غذا مي خورد، براي خودش مي خوابيد و کاري هم به بقيه ي اهل خانه نداشت. من وقتي درباره ي اين نحوه ي زندگي کردنش مي پرسيدم، مي گفت :پدر و مادرم، هر دو کار مي کنند. پدرم يک شرکت خصوصي دارد و مادرم معاون اوست. من و تنها برادرم فرزاد درس مي خوانيم. فرزاد، در طبقه ي پايين زندگي مي کند و من در طبقه ي بالا. کاري به کار هم نداريم. فقط اگر جشن يا مراسمي باشد دور هم جمع مي شويم و چند ساعتي با هم هستيم و دوباره هر کسي مي رود سراغ کار خودش .فيروزه اين حرفها را خيلي راحت بيان مي کرد. اعمال و رفتار او و خانواده اش دقيقاً بر خلاف خانواده ي ما بود. من و او با هم هيچ شباهتي نداشتيم، اما نمي دانم چرا احساس مي کردم که مي توانم فيروزه را از اين وضع نجات بدهم. به ويژه که متوجه تلفنهاي مشکوک او شده بودم که گاهي چند ساعت طول مي کشيد. مي دانستم مخاطبان تلفني اش چه کساني هستند. آنها نيز مثل فيروزه، دوستاني آزاد و بي بند و بار بودند .يکي از روزها که در خانه ي فيروزه بودم و او را نصيحت مي کردم، او مشغول صحبت تلفني بود. دريافتم که مخاطبش آدم شايسته اي نيست. به وي اعتراض نمودم که تلفن را قطع کند، اما گوش نکرد. من به خاطر اين که از کار خلاف اخلاق او جلوگيري کنم، دو شاخه ي تلفن را از پريز کشيدم و تلفن قطع شد .فيروزه وقتي اين کار مرا ديد، گوشي را روي زمين انداخت و به طرف من هجوم آورد و مرا زير مشت و لگدهايش گرفت و پرخاش کنان گفت: به تو چه ربطي دارد؟ من هر طور بخواهم، زندگي مي کنم، اصلاً تو چه کاره من هستي، چه کار داري به کار من؟! پدر و مادرم به من امر و نهي نمي کنند، آن وقت تو مي خواهي براي من تعيين تکليف کني ...؟! آنگاه چادر و مانتويم را از روي چوب لباسي برداشت و به طرفم انداخت و گفت: زودباش از خانه ي ما بيرون برو !من حرفي نزدم، مانتويم را زير فشار نگاه اهانت آميز و حرفهاي ناسزا گونه ي فيروزه به تن کردم، چادرم را نيز برداشتم و از اتاقش بيرون آمدم و در آستانه ي درِ خانه شان ايستادم و رو به او که داخل حياط ايستاده بود، گفتم: من تو را اصلاح مي کنم، مطمئن باش !آن روز گذشت. فردا در مدرسه، هيچ کدام از ماجراي روز قبل حرفي به ميان نياورديم. فقط ديدم که فيروزه در زنگ تفريح به دفتر مدرسه رفت و با خانم جاويدي صحبت کرد. وقتي مدرسه تعطيل شد، خانم جاويدي مرا صدا کرد و گفت: فيروزه معلم خصوصي گرفته است و ديگر در کلاس تقويتي شرکت نمي کند ! من پذيرفتم که ديگر به او درس ندهم. با خود انديشيدم حالا که او خودش مايل به هيچ گونه اصلاحي نيست، من هم او را به حال خود مي گذارم. شايد خدا هدايتش کند. گمان مي کردم با تصميمي که او گرفته و عکس العمل من، همه ي ماجرا پايان يافته است و ما هر کدام به راه خود خواهيم رفت، اما زهي خيال باطل، داستان تازه شروع شده بود .ظهر آن روز که به خانه آمدم، مادرم با نگاه تندش، مرا نگران ساخت. اين طور نگاه کردن از مادر بعيد بود. سلام کردم جوابي نداد. گيج و حيران مانده بودم. مگر چه شده است، چرا مادر خوب و مهربان من اين همه عصباني و ناراحت است؟ علت کار چه مي توانست باشد ؟!با خود به انديشه نشستم. همه کارهاي آن روز را مورد بررسي قرار دادم، هيچ کدام کاري نبود که گلايه ي مادر رادر پي داشته باشد. داخل اتاقم شدم. لباسهايم را از تن بيرون آوردم و روي صندلي ، پشت ميز مطالعه نشستم و به فکر فرو رفتم . غرق در افکارم بودم که ضربهايي به در اتاق خورد و مادر وارد شد. پيش از آن که خودم را از نگاه سرزنش بارش برهانم، با لحني ملامت کننده گفت : از تو بعيد است، اصلاً انتظار چنين کاري را از تو نداشتم !نمي فهميدم مادر چه مي گويد. حرفهايش مثل نگاهش برايم سنگين بود. از چه چيز بعيدي حرف مي زد؟ مگر من چه کرده بودم؟ مادر، انگار بهت و حيرت مرا از چشمانم خواند. چند لحظه اي ساکت ايستاد و خيره خيره مرا نگريست و سپس قطره هاي اشک بود که از گوشه چشمانش فرو مي چکيد. با صدايي التماس آميز گفتم : مادر مگر چه شده است ؟مادر، با کلامي لرزان گفت: دلم مي سوزد که هيچ گاه تو را بي وضو شير ندادم، حالا تو اين طوري جواب زحمات مرا مي دهي ؟!کلافه و سر در گم بودم. اگر رعايت مقام مادر واجب نبود، فرياد مي زدم:« بگو! تو که مرا کشتي»؟! اما خودم را کنترل کردم، سرم را روي ميز گذاشتم و آهسته و آرام ناليدم و گفتم: مادر! به خدا من از حرفهاي شما چيزي نمي فهمم. اصلِ مطلب را به من بگوييد، شايد سوء تفاهمي شده باشد . مادر حرفهايم را شنيد و به طرف بيرون اتاق به راه افتاد. همين که خواست از در اتاق خارج شود، برگشت و گفت : آقا پسري زنگ زد و گفت : من سيامک هستم و با افسانه کار دارم !حرف مادر را با صدايي فرياد گونه بريدم و گفتم : با من؟ آقا پسر ؟!مادرم هيچ نگفت و از اتاق بيرون رفت . به طرفش دويدم و خودم را به او رساندم. دستم را روي شانه اش گذاشتم و گفتم: به خدا، روح من از اين قضيه خبر ندارد، من و اين حرفها ؟!مادر، گويي خشمش فرو نشست. آهسته و اميدوار کننده - انگار که مي خواست تسلي دلم باشد- گفت: من به تو بيشتر از چشمانم اعتماد دارم، ولي آن پسر از همه چيز تو خبر دارد. آن قدر از جزئيات زندگي تو حرف مي زد که هيچ شکي براي انسان باقي نمي ماند. يا بايد تو اين حرفها را به او گفته باشي و يا ... مادر به من شک کرده بود، به صداقتم، به راستگويي ام. خشمگين از مخمصه اي که بي گناه دچارش شده بودم، گفتم: يا چي مادر؟ من هيچ تقصيري ندارم. نمي دانم اين از خدا بي خبر کيست. من اين موضوع را ثابت مي کنم که او مي خواهد با آبروي من بازي کند .چه کسي مي توانست در اين ميان، نقش يک پليد را بازي کند؟ مگر خانه ي ما تاکنون چنين ننگهايي را به خود ديده بود؟ نه! خانه ي ما و دوستي پسر با دختر؟ چه کار زشت و ناپسندي! مگر من مي خواستم آبروي چندين و چند ساله ي خانواده را بر باد دهم؟ مگر مي خواستم خودم را قرباني کنم؟ مگر مي خواستم در راهي که به ناکجا مي رود ، قدم بردارم ؟مادرم مرا از دنياي افکارم بيرون آورد و گفت: آن پسر گفت که ساعت سه و نيم عصر تلفن خواهم کرد !چه مي شنيدم؟ نمک بر زخم! آتش پنهان در خاکستر، جوشش دل ، اندوه و ناکامي و سپس خشم : غلط کرده است. بگذار تلفن کند، ببينم حرفش چيست؟ مردم آزار !مادر، فريادم را از سر جواني دانست. به کنارم آمد، دستي به موهايم کشيد و گفت: حالا که طوري نشده، بگذار تلفن بزند، همه چيز را از وي مي پرسم:مگر مي شود که حرف حقيقت را از او پرسيد؟ آن از خدا بي خبري که با حيثيت يک انسان بازي مي کند، مگر حقيقت را مي تواند بگويد ؟تا ساعت سه و نيم ، بر من يک عمر گذشت. عقربه ي ساعت روي سه و نيم رسيد که ناگهان صداي گوشخراش زنگ تلفن، روح را فرسود. گوشي را برداشتم و با ترس و لرز گفتم :- الو ؟!ابتدا، صداي موزيک تندي گوشم را آزرد و بعد صداي پسر جواني از آن طرف خط به گوشم رسيد که با خنده اي موذيانه گفت : سلام افسانه خانم! رسيدن به خير، تلفن کردم تشريف نداشتيد ؟!بدنم داغ شد از اين همه بي پروايي. عجب پسر هرزه اي بود. نگذاشتم حرفهايش را تمام کند. با خشم و ناراحتي فرياد زدم :- شما ؟!پسرک اين بار خنده اي موذيانه تر از قبل سر داد و به گونه اي که انگار ساليان سال است مرا مي شناسد، گفت : من؟! مرا نمي شناسي؟ منم ديگر، سيامک! حالا شناختيد ؟وقتي سکوت مرا ديد، گفت: مگر شما شماره نداديد و خواهش نکرديد که تلفن بزنم ؟!تلفن ما روي آيفون بود و صداي پسر گستاخ در فضاي اتاق پخش مي شد. عرق شرم و نگراني بر پيشاني من نشسته بود و چين و چروک غم و غصه و شک و ترديد، بر پيشاني و چهره ي مادر . احساس مي کردم پشت مادرم مي خواهد بشکند. مادر من هنوز به مرز سي و پنج سالگي نرسيده بود و بزرگترين فرزندش من بودم. او يک پسر کوچولوي ديگر هم داشت و تمام دلخوشي زندگيش اين بود که دختر نجيب و پسر پاکي پرورش داده است. سکوت کردم. چه بايد مي گفتم؟ چه راهي بهتر از سکوت در پيش پايم بود؟ پسرک هرزه سکوت مرا فهميد و ادامه داد: چرا چيزي نمي گويي؟پس آن حرفهاي شيرين و دل انگيز که در پارک به من مي گفتي ، تمام شد ؟!گوشي را گذاشتم. تحملش برايم آسان نبود. چند لحظه اي نگذشت که دوباره تلفن زنگ زد. اين بار مادرم گوشي را برداشت. پسرک صداي مادرم را شناخت و از آن طرف گوشي گفت: خانم! گوشي تلفن را بدهيد به دست افسانه !مادر، گوشي در دست به من نگاه کرد. حرفهاي پسرک را هم خودم از دهانه ي آيفون شنيده بودم. چه بايد مي کرديم؟ بهترين راه همان بود که مادر انجام داد. گوشي را گذاشت و دو شاخه ي تلفن را از پريز بيرون کشيد .شب، پدر که آمد موضوع را فهميد، خيلي تعجب کرد؛ اما چيزي نگفت. فقط چند لحظه اي نگاهش را به بيرون اتاق دوخت و آرام گفت: خدا آدمهاي مزاحم را عذاب کند ... !آن روز تلخ گذشت و من هم خود را باختم. از فرداي آن، تنها کافي بود براي چند دقيقه ، دوشاخه ي تلفن داخل پريز باشد، در آن صورت صداي زنگ تلفن بود و نيش زدن و مزاحمتهاي پسرک. بي انصاف فقط تهمت مي زد و ياوه مي گفت. روحيه ام به شدت پايين آمد. همه ي مدرسه فهميده بودند که من از چيزي رنج مي کشم، ولي نمي دانستند ماجرا چيست؟طراوت و شادابي از من رخت بر بسته بود. قيافه ام نشان از رنجي جانکاه مي داد. از دورن مي شکستم و پوک مي شدم. به هيچ چيز اعتماد نداشتم. و اعتماد به نفس را از دست داده بودم. مادر هم، کنجکاوانه نگاهم مي کرد. پدر نيز، مثل گذشته عزيزم نمي داشت و برايم از دبيرستان تقاضاي سرويس کرد. صبحها با سرويس به مدرسه مي رفتم و ظهرها با همان سرويس به خانه مي آمدم. معني اين کار را مي فهميدم و رنج مي کشيدم، پدر و مادرم به من اعتماد نداشتند.حدود دو ماه از زندگيم اين گونه گذشت. نتيجه اش آن بود که در ميان شگفتي همه ي دبيران و دانش آموزان نتوانستم از عهده ي امتحانات معرفي سال چهارم دبيرستان برآيم. مدير دبيرستان به خاطر سابقه ي قوي تحصيلي ام وساطت کرد و من براي امتحانات معرفي شدم .يکي از همان روزها، وقتي مدرسه تعطيل شد و همه بچه ها و دبيران از مدرسه رفتند، در کنار خانم مدير نسشتم و همه ي داستان را برايش تعريف کردم. گفتم که حال و روز مشخصي ندارم و روح من از اين چيزها بي خبر است. گفتم که پدر و مادر با چشم ديگري به من نگاه مي کنند ...مي گفتم و مي گريستم و خانم مدير، انگشت حيرت به دهان گرفته بود ، از اين همه نامردي که من کشيده بودم .آن روز، خانم مدير حرفهايم را شنيد و گفت: من فردا به خانه ي شما مي آيم و با پدر و مادرت حرف مي زنم. نبايد تا امروز به اين سادگي از سر اين مسأله مي گذشتيد، بايد اين موضوع را پيگيري مي کرديد. خانم مدير، سخنان ديگري هم گفت و دلداريم داد و بعد، با هم خداحافظي نموديم. هنگام خروج از مدرسه گفتم : خانم مدير! ما خانواده آبرومندي هستيم. اگر تاکنون اقدام نکرديم، به خاطر اين بوده که نمي خواستيم مردم از اين موضوع آگاه شوند. اگر به منزل ما تشريف مي آوريد، نبايد کسي از اين ماجرا با خبر گردد . خانم مدير به من اطمينان داد که اين راز مخفي خواهد ماند و کسي متوجه آن نخواهد شد. از دبيرستان بيرون آمدم و غرق در افکار ، به طرف خانه به راه افتادم. نزديک کوچه خودمان که رسيدم، پسر جواني راه را بر من بست و شروع کرد به ناسزا گفتن. صدايش را به خوبي شناختم. صداي همان پسرکي بود که از طريق تلفن، خودش را سيامک معرفي کرده بود. او در مقابل نگاه شماتت بار عابران، با صداي بلند نسبت به من هرزگي مي کرد و سخنان ياوه مي گفت و در پايان حرفهايش چيزي بر زبان آورد که سرِ نخ خوبي به دستم داد. پسرک، آگاه يا ناآگاه در آخر ياوه هايش، با حالتي گستاخانه گفت : حالا ديگر دست به دامن خانم مدير مي شوي ؟ کاري مي کنم که خانم مدير از اين وساطت پشيمان بشود !اين حرف سيامک باعث يک علامت سئوال بزرگ در ذهنم شد. او از کجا مي دانست که من امروز با خانم مدير حرف زده ام؟ مگر غير از من و خانم مدير و چند نفر از بچه هاي کلاس ، کس ديگري از ماجرا خبر داشت؟ حتماً يک نفر در اين ميان با سيامک در ارتباط بود. چه کسي مي توانست عامل اصلي اين بازي کثيف باشد ؟ آيا نذر و نيازهايم براي آشکار شدن چهره ي پليد عامل جريان و اعاده ي حيثيت از دست رفته ام نتيجه داده بود؟ فيروزه؟! يعني امکان داشت کار او باشد ؟! خود را از گزند و آزار و اذيت پسرک مزاحم رها کردم و به سرعت راه خانه را پيش گرفتم. به خانه که رسيدم، مادر مثل هر روز با دو چشم نگران، منتظرم بود. چند روز قبل به او گفته بودم امروز با خانم مدير کار دارم و در مدرسه خواهم ماند. مادر، نور باريکي از اميدواري را در چشمانم خواند، چرا که پرسيد :خبري شده است ؟!زياد منتظرش نگذاشتم و گفتم: آري ، چيزهايي فهميدم .مادر با شتاب پرسيد چه چيزي ؟گفتم: احتمالاً همه ي اين مصيبتها و بدبختيها، کار فيروزه است. و سپس همه حرفهايي را که از سيامک شنيده بودم و جريان مزاحمت او را در کوچه تعريف کردم. مادر، سخنانم را شنيد و حدسم را تصديق کرد و تاکيد نمود که عين ماجرا را براي خانم مدير نقل کنم .صبح فردا زودتر از هر روز بدون استفاده از سرويس مدرسه، راهي دبيرستان شدم و خودم را به دفتر مدرسه رساندم. خانم مدير تنها بود. او از زود آمدنم تعجب کرد. وقتي جريان را برايش بازگو نمودم، خوشحال شد و گفت: کار خوبي کردي زود آمدي و مرا مطلع ساختي، احتمالاً عامل همه ي اين مصيبتها همين دختر است. آن روز براي من روز بسيار خوبي بود. در همان زنگ اول، خدمتکار دبيرستان آمد و از فيروزه خواست که به دفتر بيايد .فيروزه با ترديد از جايش برخاست و به طرف دفتر رفت. زنگ اول و دوم گذشت و فيروزه به کلاس نيامد. زنگ آخر که همه دبيران و دانش آموزان رفتند، خانم مدير مرا با فيروزه، به داخل دفتر برد و آنچه را که مي دانست ، براي ما بيان کرد. فيروزه از اين همه آگاهي خانم مدير تعجب کرده بود و ساکت بود . حرفهاي خانم مدير، با لحن قاطع تمام شد و فيروزه، ديگر نتوانست تاب بياورد و با تمام وجود گريه را سر داد. اين گريه يعني اعتراف به گناه. اعتراف به اين که مرا قرباني انتقام خودش کرده بود. اعتراف به اين که من بايد حيثيت از دست رفته ي در نزد خانواده ام را به دست آورم. اعتراف به اين که خودش قرباني بي بند و باري و بي عفتي هايش شده و مرا هم مي خواسته قرباني کند .فيروزه به همه چيز اعتراف نمود. گفت که او سيامک راتحريک کرده تا مرا آزار بدهد و مي خواسته با اين کار، تلافي کرده باشد. او همه چيز را گفت. حتي آدرس خانه ي سيامک را نيز به خانم مدير داد. خانم مدير، همان موقع با نيروي انتظامي تماس گرفت و از آنان کمک خواست. مأموران نيروي انتظامي آمدند و همگي به همراه خانم مدير به طرف خانه ي سيامک رفتيم. او خودش درِ خانه را گشود و با ديدن مأموران، رنگ چهره اش زرد شد. مأموران وي را دستگير کردند و به زندان بردند. من در آن جا، براي آخرين بار ، با فيروزه حرف زدم و خواستم که از اين کارهاي خلاف عفت دست بردارد و به راه صلاح و پاکي قدم گذارد ...آري، خورشيد حقيقت از زير ابر سياه تهمت آشکار شد و من آبروي از دست رفته ام را به دست آوردم. فيروزه هم، ترک تحصيل کرد و ديگر به مدرسه نيامد. به شما دختران جوان توصيه مي کنم که در انتخاب دوست دقت نماييد تا مثل من، بهترين روزهاي زندگيتان به هدر نرود .(31)
نتيجه گيري :
1.رفيق خوب ، انبيا ، شهدا ، صديقان و صالحانند . رفقاي دنيايي را هم بايد با همين خصلتها گزينش كرد .
2.در قرآن يكي از عوامل گمراهي و انحراف رفيق بد بيان شده است .
3.اگر در شناخت كسي به ترديد افتاديد ، به دوستانش بنگريد كه چه افرادي هستند .
4.تنهايي از رفيق بد بدتر است .
5.صفات دوستان خوب و مناسب : خيرخواه باشد - باوفا باشد - منصف و رازدار باشد - با تقواى و پرهيزكار باشد - گشاده رو و خنده رو باشد - مؤ من و شجاع باشد - عالم و عاقل باشد - راستگو و درستكار باشد - صبور و بردبار باشد - عابد و متديّن باشد.
6.صفات دوستان بد و نامناسب : بدخواه است - بى وفا است - متقلّب است - بدگمان است - احمق و بى خرد است - منافق و منحرف است - بخيل و حسود است - دروغگو و ظالم است - لجوج و كينه توز است - عيب جو و خُردگير است .
7.انواع دوستان : دوستان پَرِكاهى : (هر جائى و بى محتوى و بى بند و بار)دوستان شكمى : (كه رفيق ديگران در مال وخوراكيها هستند( دوستان زنبورى : (همانند زنبور به ديگران نيش و متلك مى زنند( دوستان بوقلمونى : (همانند بوقلمون ،ملّون و رنگارنگ هستند( دوستان جنگى : (دعوايى و جنجال به پا كن و آشوبگر هستند( دوستان پارسالى : (به كسانيكه دوستى ، آنان كمرنگ و بى تفاوت شده باشد(.دوستان آيينه اى : (همانند آيينه بيان كننده صحيح عيب دوستان هستند (، ازجمله دوستان خوب هستند دوستان پروانه اى : (همانند پروانه به دور انسان مى چرخند. (از جمله دوستان خوب هستند
معرفي برخي از كتب منتشر شده پيرامون موضوع دوستي براي مطالعه بيشتر :
1. آئين دوستى در اسلام ، تأليف : علي اكبر بابازاده ، ناشر : نشر بدر ، محل نشر : تهران .
2. آئين دوست يابى ، تأليف : ديل كارنگى ، ناشر : نشر چكاوك ، محل نشر : تهران .
3. دوستى در قرآن و حديث ، تأليف : محمد محمدي رى شهرى ، ناشر : دارالحديث ، محل نشر : قم .
4. دوستى و دوستان ، تأليف : سيد هادى مدرس ، ترجمه : حميدرضا شيخى و حميدرضا آژير، ناشر : آستان قدس رضوى ، محل نشر : مشهد .
5. چهل حديث دوستي ، تأليف : محمود شريفي ، ناشر : نشر معروف ، محل نشر : قم .
پي نوشت ها :
دختران و پسران ص 23 - 18
31.به نقل از كتاب دنياي دختران ص 333 ـ 322 ، و به نقل از مجله ي جوانان امروز ش 1450/25
1. قرآن کریم .
2. نهج البلاغه، محمد دشتی، انتشارات قدس، چاپ دوم، 1383ش .
3. ترجمه تفسير الميزان علامه طباطبائي ، مترجم محمد باقر موسوي همداني ، انتشارات دفتر انتشارات اسلامي ، چاپ اول ، 1374 ش ، قم .
4. تفسير نمونه ، ناصر مكارم شيرازى ، انتشارات دار الكتب الإسلامية ، چاپ اول ، 1374 ش ، تهران .
5. آيين دوست يابي از ديدگاه امام علي عليه السلام ، محمدعلي علاقهمند ، انتشارات جليل ، چاپ اول ، 1381 ش ، مشهد .
6. دوستي از منظر اسلام ، سلمان زواري نسب ، انتشارات سازمان اوقاف ، چاپ اول ، 1383 ش ، تهران .
7. رازهاي دوستي ، دونالد والترز ، انتشارات انديشه عالم ، چاپ اول ، 1382 ش ، تهران .
8. راهنماي انتخاب دوست ، مظفر حاجيان ، انتشارات هماي رحمت ، چاپ اول ، 1379 ش ، اصفهان .
9. رموز دوستي پايدار و معاشرت موفق ، والترز دونالد ، انتشارات نشر عشق ، چاپ اول ، 1380 ش ، تهران .
10. نقش دوستان در زندگي انسان ، علاء حيدري ، انتشارات نور النور ، چاپ اول ، 1383 ش ، قم .
11. كليات سعدي ، مصلح بن سعدي ، انتشارات موج ادب ، چاپ اول ، 1385 ش ، تهران .
12. نرم افزارهاي جامع التفاسير ، جامع الاحاديث ، گنجينه روايات نور ، ميزان الحكمه ، كتابهاي اسلامي اينترنت ، قصص ، پرسمان و ...
/ع