شهيد اندرزگو در قامت يك همسر(1)

ايشان وقتي آمدند گفتند من زير بوته به عمل آمده ام! اصلا هيچ كس را ندارم. به مادرم گفت، «شما بايد براي من مادري كنيد.شما كه دخترتان را به من مي دهيد همكاري و همياري كنيد.»ما نمي دانستيم، گفتيم بنده خدا لابد كسي را ندارد.
سه‌شنبه، 4 مرداد 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شهيد اندرزگو در قامت يك همسر(1)

شهيد اندرزگو در قامت يك همسر(1)
شهيد اندرزگو در قامت يك همسر(1)


 





 
گفتگو با خانم كبري سيل سه پور ، همسر شهید سید علی اندرزگو
درآمد
به رغم تلاش فراواني كه براي گفت و گو با خانم سيل سه پور انجام داديم، ايشان به دليل كسالت نتوانستند دعوت ما را اجابت كنند، مضافا بر اينكه اظهار داشتند كه همه حرف هايشان را در معدود مصاحبه هاي قبلي گفته اند و سخن جديدي ندارند، لذا مصاحبه اي را كه ايشان در سال 76 با ماهنامه كمان انجام داده بودند، كامل تر از بقيه يافتيم و آن را عينا نقل كرديم. شايان ذكر است كه بنياد شهيد و امور ايثارگران در دومين كنگره ملي تجليل از ايثارگران از ايشان و خدماتشان تجليل به عمل آورد.
خانم اندرزگو قدري از خودتان بگوييد.
اهل شميران هستم. دورو بر اختياريه و اسمم كبرا سيل سه پور است.

چطور شد با شهيد اندرزگو آشنا شديد؟

شايد شانزده سال بيشتر نداشتم كه ايشان به خواستگاري من آمدند. البته حاج آقا موسوي خانواده ما را به ايشان معرفي كرده بودند. حاج آقا موسوي الان به رحمت خدا رفته. آن روزها پيش نماز محله بودند و در حوزه علميه چيذر درس مي دادند يا مي خواندند. در همين مدرسه با شهيد اندرزگو آشنا شدند كه تازه به چيذر آمده و طلبه شده بود.

شهيد اندرزگو هم اهل همان محله هاي اطراف بودند ؟

خير، آقاي اندرزگو مادرشان اصفهاني بود و پدرشان تهراني. خود ايشان هم در تهران متولد شده بود. بچه ميدان غار بود و همان جا هم بزرگ شده بود؛ درست در جنوبي ترين نقطه تهران.

ايشان با خانواده شان آمده بودند خواستگاري؟

نه ! تنها آمده بود، چون فراري بود. حدود شش سالي مي شد كه دور از خانواده زندگي مي كرد. البته اين را بعدها فهميدم.

شهيد اندرزگو در قامت يك همسر(1)

از حرف هاي آن روز چيزي يادتان مانده است؟

ايشان وقتي آمدند گفتند من زير بوته به عمل آمده ام! اصلا هيچ كس را ندارم. به مادرم گفت، «شما بايد براي من مادري كنيد.شما كه دخترتان را به من مي دهيد همكاري و همياري كنيد.»ما نمي دانستيم، گفتيم بنده خدا لابد كسي را ندارد.

مهريه شما را چقدر معلوم كردند؟

مهريه هفت هزار تومان بود. اما چون آن روزها، افراد با هفت هزار تومان مكه اي مي شدند. من گفتم شش هزار و پانصد هزار تومان باشد تا ديني به گردن ايشان نباشد.

ازدواج شما در چه سالي بود؟

سال 1349. يك ماه مانده بود تولد حضرت زهرا(س) كه عقد كرديم. يك ماه عقد كرده ماندم و روز تولد حضرت زهرا (س) به خانه بخت رفتم. ايشان خانه اي در چيذر گرفته بود. مستأجر بوديم با دو اتاق.

اولين فرزندتان «مهدي» در همين خانه به دنيا آمد؟

بله ! آقا سيد مهدي را در همين خانه به ما داد. مهدي چهار ماهه بود كه از اين خانه رفتيم. خانه اي رهن كرده بودند كنار خانه آقاي صدري. حدود چهار ماه آنجا بوديم كه يك روز ايشان آمدند و گفتند، «من تحت نظر هستم و بايد فرار كنيم. اگر شما مايل هستيد با من بياييد.» مقداري از اسباب ها را زود جمع كرديم و آمديم قم. به من مي گفت، «به همه گفته ام برادرم تصادف كرده است و بايد سري به او بزنم.» بخشي از اسباب و اثاثيه مان در همان خانه رهني ماند.

آمديد قم ؟

بله ! اتاقي دركوچه جوب شور اجاره كرده بود. البته صاحب خانه، ايشان را از قبل مي شناخت. چند ماه هم در همين كوچه كه آن روزها در اطراف شهر قم بود، زندگي كرديم، ولي بعد به خاطر اينكه خانه لو رفته بود، دوباره فرار كرديم تهران. البته ديگر اسباب و اثاثيه نياورديم. يك ساك برداشتم و مهدي را.

شما مي دانستيد ايشان فعاليت سياسي نظامي دارد؟

قبل از شروع زندگي با ايشان چيزهايي درباره ظلم سلطنت پهلوي و پانزده خرداد مي دانستم. از آنجا كه خانواده ما متدين بودند، اين حرف ها در خانه ما هم مطرح مي شدند، به خصوص كشتار حوزه علميه قم هميشه براي من تأثر انگيز بود. بعدا فهميدم كه ايشان همان كسي است كه در ترور حسنعلي منصور به همراه محمد بخارايي بود و موفق شد فرار كند و بيايد قم و از همان روز فرارهاي پي در پي ايشان شروع شد. در قم هم درس طلبگي مي خواند و هم كارهايي مي كرد كه كسي متوجه نشود؛ مثل مرغداري و...
يك روز در يكي از مدرسه هاي قم منبر رفت و عليه پهلوي حرف زد. ساواك هم قصد داشت او را دستگير كند؛ بدون اينكه بداند اين همان كسي است كه در ترور منصور نقش جدي داشته است. ايشان آمد تهران و در حوزه علميه چيذر مشغول تحصيل شد.

روزي كه به خواستگاري شما آمدند، لباس روحاني تنشان بود؟

خير! آن موقع هنوز روحاني نشده بود. لباسش از آن كت هاي بلند بود كه طلبه ها قبل از لباس پوشيدن، آن را به تن مي كردند، اما وقتي عقد كرديم لباس روحاني پوشيدند. يك روز كه به نظرم عيد مبعث بود آقاي فلسفي براي شركت در جشن عيد به حوزه علميه چيذر آمد و مراسم عمامه گذاري هم بود كه چند طلبه عمامه گذاري كردند كه يكي شان هم شهيداندرزگو بود كه به دست آقاي فلسفي عمامه گذاشت و به نام شيخ عباس تهراني معروف شد.
برگردم به ماجراي فرار شما از قم به تهران.
وقتي رسيديم تهران، سه روز مانديم. ايشان تغيير لباس و ظاهر داد؛ كمي برنامه هايش را رديف كردند و با قرض گرفتن يك اتومبيل پيكان از دوستي به طرف مشهد رفتيم. ده روزي مشهد مانديم و دوباره مجبور به فرار شديم. رفتيم زابل تا از آنجا برويم افغانستان و گذرنامه اي درست كنيم و برويم عراق و در اين كشور ماندگار شويم. مسايل زيادي در آنجا پيش آمدند. پول هايي را از ما گرفتند تا كارمان را درست كنند؛ ولي نكردند. ما مجبور شديم دوباره برگرديم مشهد، در حالي كه تا آن سوي مرز افغانستان هم رفته بوديم.

به خانه قبلي آمديد؟

نخير! آمديم منزل يكي از دوستان شهيد اندرزگو كه در بازار كار مي كرد. خانه را براي ما خالي كرده بود،‌ولي پيرزني دريكي از اتاق هايش زندگي مي كرد كه حواس درست و حسابي نداشت. ايشان هم تعدادي اسلحه داشت كه آورد و در باغچه اين خانه دفن كرد. وقتي از زابل دست خالي برگشتيم، شهيد اندرزگو اين بار خودش تنها رفت زابل و قرار شد همان برنامه قبلي را كه تهيه پاسپورت افغاني و رفتن به عراق بود. دوباره اجرا كند. گفت، «اگر موفق شوم مي آيم و شما را هم مي برم.»

با يك ساك و يك بچه چطور زندگي مي كرديد؟

در خانه اي در خيابان تهران مشهد. از كمك هاي صاحبخانه هم بي نصيب نبوديم، ولي ديگر به اين گونه زندگي كردن عادت كرده بودم ؛ يعني ساختن با هيچ. يك ماه در مشهد به همين شكل ماندم تا اينكه يك روز خانم و آقايي آمدند دنبال من. از طرف شهيد اندرزگو آمده بودند. بعد از انقلاب متوجه شدم آن خانم، خواهر شهيد حسيني نماينده زابل بود يا شايد هم امام جمعه زابل؛ درست يادم نيست. در انفجار حزب جمهوري اسلامي شهيد شد. آن آقا هم برادرشان بود.

دوباره آمديد زابل؟

بله ! در اين شهر هم يك ماه ماندم. صاحبخانه آقايي بود كه خودش هم سياسي بود، اما نه مثل شهيد اندرزگو. كساني را هم مي آورد خانه اش كه من تصور مي كردم آنها ساواكي هستند. آن موقع جوان بودم و دركم از اين مسائل خيلي قوي نبود؛ ولي دلم يك چيزهايي مي گفت. اتفاقا آن روزها فرزند دوم را هم باردار بودم. شهيد اندرزگو آن طرف مرز بود و من اين طرف مانده بودم.

در سفر اولتان به افغانستان با حادثه مهمي روبرو نشديد؟

چرا! خيلي مسايل بر ما گذشت. من به همراه يك بچه از رودخانه اي كه آب آن هم خيلي زياد بود، رد شديم. با اينكه باردار بودم،آدم هايي كه پول از ما گرفته بودند تا ما را از مرز عبور دهند، به نظر مي رسيد قصد جان ما را دارند. شهيد اندرزگو مي گفت، «من دعا مي خوانم تا اتفاقي براي شما نيفتد.» وقتي رسيديم آن طرف ايشان به سجده افتاده وگفت، «خدا را شكر كه تو را و بچه را از بين نبردند.» وقتي فهميد من باردار هستم، خيلي ناراحت شد. هي ذكر مي گفت و شكر خدا را به جاي مي آورد.
از سفر مرحله دوم بگوييد.
يك ماه در آن خانه بودم. بچه ام اسهال خوني گرفته بود. آن روزها شرايط بهداشت در زابل پايين بود. وضعيت من طوري نبود كه بچه را به دكتر ببرم؛ اما زن صاحبخانه مرابه ياد آسيه زن فرعون مي انداخت. اين خانم با من خيلي خوب تا مي كرد. درست بر عكس شوهرش كه حتي به شهيد اندرزگو خبر رسانده بود كه من زن و بچه تو را از بين مي برم و در خانه ام دفن مي كنم. او مي ترسيد كه من دستگير شوم و او را به ساواك لو بدهم. از ترس خودش مي خواست ما را از بين ببرد. البته اين موضوع را بعدا از شهيد اندرزگو شنيدم. ايشان مي گفت، «من وقتي اين خبر را شنيدم سر گذاشتم به بيابان و نماز آقا امام زمان (عج) را خواندم و به ايشان متوسل شدم و گفتم اگر زن و بچه ام سالم برسانيد؛ مي روم مشهد و پناهنده حضرت رضا (ع) مي شوم و همان جا مي مانم پيش حضرت و مبارزه ام را يك طوري ادامه مي دهم.»

اين آقاي صاحبخانه شما را تهديد جدي هم كرد؟

وقتي از امام سجاد(ع) پرسيدند كه در كجا به شما سخت گذشت، فر مودند، «الشام... الشام... الشام». حال هم هر وقت از من مي پرسند در كجا بيشتر به شما سخت گذشت مي گويم، «الزابل... الزابل... الزابل» بله! اين آقا يك شب ساعت يازده دوازده شب بود كه آمد اتاق من. اين خانه سه اتاق كوچك تو در تو داشت. قديمي بود و اتاق ها به هم راه داشتند. او دستش را به طرف من گرفت و گفت، «اين ده تا قرص را بخور!» من تب هم داشتم. وحشتي در جانم افتاد كه نگو! جواب دادم، «من نمي توانم بخورم.» و شروع كردم به گريه كردن. از بچه هايم مي ترسيدم كه از بين خواهند رفت، بچه هايي كه سيد هم هستند. آدم موقع خطر آن قدر به فكر خودش نيست كه به فكر اولادش است. به اين مرد گفتم، «چرا بايد اين قرص ها را بخورم؟» او با تشر ودعوا گفت، « بايد بخوري!» من هم قرصها را گرفتم. مرد به اتاق ديگر رفت. صداي خانم مهربانش كه با گريه به او التماس مي كرد دست از اين كار بردار به گوش مي رسيد.او با زبان بلوچي حرف مي زد و دائم مي گفت، «اين زن حامله است. بچه اش سيد است گناه دارد.» و مرد هم در جواب او مي گفت، «من بايد اينها را بكشم و در همين خانه دفن كنم.» در ميان اين كشمكش ها من به حضرت زهرا (س) متوسل شدم. گفتم، «خانم فقط اين قدر مي دانم كه اگر من گناهكارم اين دو تا بچه گناهي ندارند. اينها را نجات بده.» اين دعا را به خاطر شهيد اندرزگو كردم كه خيلي دلش مي خواست از او نسلي باقي بماند. هميشه به من مي گفت،‌«من دوستدارم بچه هايم پسر باشند تا يادم را زنده نگه دارند.» مي گفت، «پهلوي ها دوست دارند نسل من از بين برود،‌ ولي من مي خواهم نسلم باقي بماند.»

قرص ها را چه كرديد؟

نخوردم، يعني اصلا نمي توانم قرص بخورم. حساسيت دارم. آن آقا وقتي قرص ها را به من داد، رفت اتاق خودشان و زنش با او بگو مگو كرد. حدود ساعت دو نيمه شب سر و صدا خوابيد. حالا شما فكرش را بكنيد من تا صبح چه حالي داشتم. خيلي سخت گذشت. وقتي صبح شد،انگار دنيا را به من دادند. آقا رفت سر كار. معمولا دوازده شب از كار بر مي گشت. نمي دانم چه كاره بود. هر چه بود آدم مشكوكي بود. دوباره شب شد و ترس در جانم ريخت. ساعت هشت بود كه در زدند. خانم مهربان صاحبخانه رفت دم در. مردي آمده بود و به خانم صاحبخانه مي گفت، «خانمي به نام معصومه اينجا است. آمده ام او را ببرم.» شهيد اندرزگو براي من با نام معصومه شناسنامه گرفته بود. فاميل جعلي هم داشتم كه الان يادم نيست. خانم آمد و گفت كه همرا ه آن آقا بروم. خدا گواه است نمي دانم چطور ساك و بچه را جمع و جور كردم. يك دستم بچه بود و يك دست ساك. چادر كودري سنگيني هم سر كردم و با يك دمپايي رفتم دم در. آقايي كه آمده بود گفت، «به صورت من نگاه نكن. فقط به پشت پايم نگاه كن و دنبال من بيا.»

شما هم همراهش رفتيد؟

چه رفتني! انگار پرواز مي كردم. او قدم هاي بلندي بر مي داشت و من هم دنبالش كشيده مي شدم ؛ با آن ساك، بچه و بچه اي كه در شكم داشتم. آن شب مهتاب هم بود و من مي توانستم جلوي پايم را ببينم. الان كه فكر مي كنم با آن شرايط چطور به دنبال او رفتم، تعجب مي كنم. واقعا نمي دانم چه كسي به دادم رسيده بود. البته از خانم صاحبخانه حسابي خداحافظي كردم و گفتم، «مرا ببخش كه يك ماه مزاحم بودم و به شما زحمت دادم.» خانم هم به گريه افتاد و گفت، «همين قدر كه از خانه من به سلامت مي روي خوشحالم، خدا پشت و پناهت.» در راه نمي دانستم به كجا مي روم و به حضرت زهرا (س) متوسل شدم و گفتم، «خانم! من دو تا بچه بي گناه دارم. شما به اين دو بچه بي گناه رحم كنيد.» نمي دانم چه مسافتي راه رفتيم. اصلا به حال خودم نبودم. چشم من بود و پاهاي مردي كه ناشناس بود و من تا امروز نفهميدم كه او كه بود. واقعا نمي دانم چقدر راه رفتيم كه مرد جلوي در خانه اي ايستاد. من هم ايستادم. در زد. من هم به انتظاري كه برايم هم شيرين بود و هم تلخ ايستاده بودم تا اين كه در باز شد و رفتيم تو.

شهيد اندرزگو دراين خانه منتظر شما بودند؟

بله! وقتي رفتم تو، ايشان وسط راهرو ايستاده بود. راهروي كوتاهي بود كه دو طرفش اتاق هاي كوچكي داشت. ايشان جلو آمد و دست انداخت گردن پسرم مهدي و تو را بوسيد. يك ماه بود كه همديگر را نديده بوديم. اولين جمله اي كه گفت اين بود، «من نمي دانستم آقا امام زمان سلام الله عليه اين طور به من محبت مي كنند. نمي دانستم اين طور دوباره زندگي را به من بر مي گردانند. خانم! بدان كه محبت آقا بوده. حواست باشد كه شما و زنده ماندنتان محبت آقا بوده.» اين جمله ها را مي گفت و مثل باران گريه مي كرد. بسيار به اهل بيت علاقه داشت.

آن آقايي كه آمده بود دنبال شما، معلوم شد كي بود؟

والله نه ! واقعيتش نفهميدم. يادم نيست كه از شهيد اندرزگو سئوال كردم يا نه. يك ماه بود كه همديگر را نديده بوديم و دلمان مي خواست با هم حرف بزنيم. ايشان پشت سر هم مي گفت، «آقا! تشكر مي كنم. آقا! محبت كرديد.» و هي گريه مي كرد و اشك مي ريخت. بعد رفتيم توي يكي از اتاق ها نشستيم به حرف زدن. ايشان گفت، «فردا بايد برويم مشهد. اينجا براي چه بمانيم؟ دور و برمان همه اش دشمن است. اينجا مي خواستند شما را از بين ببرند.»

در همين سفر بود كه شما اسلحه هاي ايشان را حمل كرديد؟

بله! چند سلاح كمري و چند خشاب داشت. او مي دانست كه در پاسگاه هاي بين راه مسافران را مي گردند، به خاطر حمل ترياك و مواد مخدر ديگر. اسلحه ها را در بقچه اي پيچيديم و من آن را به كمرم بستم. چون چهار پنج ماهه حامله بودم، خيلي به چشم نمي آمد. فردا صبح سوار اتوبوس شديم و به طرف مشهد به راه افتاديم. در ميان راه ايشان نگران من بود. دائم مي پرسيد، «حالت خوب است؟ يك وقت بچه از بين نرود؟» من هم مي گفتم، «احساس سنگيني مي كنم. ولي فعلا حالم خوب است.»

در پاسگاه بين راه اتفاقي هم افتاد؟

در يكي از پاسگاه ها گفتند، «مسافرها پياده شوند. مي خواهيم همه را بگرديم.» و شروع كردن به گشتن. شهيد اندرزگو هم آمد پايين و شروع كرد به حرف زدن كه، «اي بابا ! چقدر سخت است با زن مسافرت كردن...» من هم پياده شدم و به ايشان گفتم، «آقا ! اگر بفهمند پدر ما را در مي آورند.» ايشان گفت، «همين الان بي سيم مي زنند با هليكوپتر مي آيند و ما را مي برند!» و بعد گفت، «من الان به حضرت زهرا (س) مي گويم خودشان مراقبت كنند. حالا ببين مادرم زهرا چه مي كند.»
ايشان به طرف رئيس پاسگاه رفت و گفت، «وضع خانم من خوب نيست. حالش به هم خورده است و باردار هم هست.» رئيس پاسگاه گفت،«اين كه غصه ندارد، ببرش توي قهوه خانه، آب و چاي بده تا ما اين مسافرها را بگرديم. آن وقت شما بياييد و سوار شويد.»

شما هم رفتيد ؟

بله! به همين سادگي آمديم در قهوه خانه اي كه نزديك پاسگاه بود نشستيم و آب و چاي خورديم. در همين جا بود كه ديدم حال شهيد اندرزگو دگرگون شد ه و زير لب مي گويد،‌«من كه بهت گفتم مادرم زهرا يك كاري مي كند و بالاخره ما را نجات داد.» بعد از چند دقيقه آمديم و سوار اتوبوس شديم.

پاسگاه ديگري هم سر راه داشتيد ؟

دم غروب بود كه يك پاسگاه ديگر رسيديم. از اتوبوس پياده شديم. چون هوا تاريك بود، من خودم را گم و گور كردم و بعد از تفتيش مسافرها،وقتي همه سوار شدند، من هم همراه مسافران آمدم و سوار شدم. اتوبوس راند به طرف مشهد و ما خيالمان كمي راحت شد.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 24
ادامه دارد



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط