جلوه هائي از سلوك فردي و اجتماعي شهيد اندرزگو (2)

يكي از وجوه جالب شخصيت شهيد اندرزگو اين است كه با آنكه با همه گروه ها و دسته ها ارتباط داشت، ولي هيچ وقت به شكل رسمي، عضو گروهي و دسته اي نبود و استقلال خود را حفظ كرد. در اين زمينه چه تحليلي داريد؟
سه‌شنبه، 4 مرداد 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
جلوه هائي از سلوك فردي و اجتماعي شهيد اندرزگو (2)

جلوه هائي از سلوك فردي و اجتماعي شهيد اندرزگو (2)
جلوه هائي از سلوك فردي و اجتماعي شهيد اندرزگو (2)


 






 

گفتگو با آقای اكبر اندرزگو
 

يكي از وجوه جالب شخصيت شهيد اندرزگو اين است كه با آنكه با همه گروه ها و دسته ها ارتباط داشت، ولي هيچ وقت به شكل رسمي، عضو گروهي و دسته اي نبود و استقلال خود را حفظ كرد. در اين زمينه چه تحليلي داريد؟
 

با حزب و گروه ميانه چنداني نداشت. سال 48 يا 49 و قبل از كشته شدن شريف واقفي، سازمان مجاهدين، به نظر اسلامي مي آمد و هر كس هم از ما مي پرسيد مي گفتيم كه اسلامي است. بچه هاي خوبي هم داشت. يكي شان آمد و به من گفت، «به آسد علي بگو با ما هم كار كند و به ما هم اسلحه بدهد.» به عمو گفتم. گفت، «عمو! برو و بگو من براي رضاي خدا كار مي كنم و دلم نمي خواهد عكسم به در و ديوار باشد.» به خاطر همين حرف، شهيد دو ماه تمام چهره عوض مي كرد كه آنها او را نكشند.

منظورش چه بود كه نمي خواهم عكسم را به در و ديوار بزنند؟
 

منافقين عادتشان بود كه عكس شهدايشان را به در و ديوار مي زدند يا عكس هاي تبليغي راه. اين مسعود رجوي كه اين روزها براي خودش بساطي راه انداخته، آن روزها كسي تحويلش نمي گرفت و قبولش نداشت. پرونده اش در اوين هست كه قطور است پر از غلط كردم نامه ! اگر زندان هم مي آمد،فقط براي شناسايي بچه هاي انقلابي بود، و گرنه فعاليت انقلابي نداشت. بعدها قد علم كرد.

از يك مقطعي به بعد، در سازمان مجاهدين قحط الرجال شد.
 

احسنت. عمو يك دفعه به من گفت، «ارتباطت را با اينها قطع كن.» پرسيدم، «چرا؟» گفت، «اينها با مجيد شريف واقفي اختلاف عقيدتي پيدا كرده اند.»

مگر نمي دانستيد كه اينها تغيير ايدئولوژي داده اند؟
 

چرا، يك كارهايي از آنها مي ديديم و مي گفتيم كه اين در اسلام درست نيست، از جمله اينكه در خيابان عارف، به يك خانه تيمي رفتند و سر مجيد شريف واقفي ريختند و او را به قصد كشت زدند و بعد او را بردند و به بيابان هاي مسگر آباد و توي شكمش يك نارنجك منفجر كردند.

شهيد اندرزگو به رغم زندگي مخفي، گاهي هم خودش را نشان مي مي داد و حتي به سران حكومت تلفن مي زد و آنها را تهديد مي كرد. هدفش از اين شيوه چه بود؟
 

اين تزش بود. مي گفت بايد هر چند وقت يك بار، تن اينها را لرزاند. يك بار شاه رفته بود پاكستان پيش ضياءالحق. شهيد اندرزگو مي رود پاكستان و يكي از اين جوكي هايي را كه نگاه به قطار مي كنند، قطار مي ايستد، پيدا مي كند. روابط عمومي اش هم كه بسيار قوي بود. با او دمخور مي شود و او را مي آورد داخل جمعيت. او به شاه نگاه مي كند. ناگهان حمايل بند شاه باز مي شود. ساواكي هايي كه در ميان جمعيت بودند، سريع مي فهمند كه اين كار كيست ؛ طرف را مي گيرند و آسيد علي را هم حسابي مي زنند، ولي نمي دانند كيست. او را طوري زده بودند كه استخواني به اندازه يك بال مرغ در ساق پاي او شكسته بود. او با همان پاي شكسته مي آيد مشهد. در آنجا يك دكتر انقلابي بود كه قرار شد عملش كند. فردي هم به نام مجيد انصاري بوده كه برادرش بعد از انقلاب شهردار شد. اين آقا شده بود دست راست سيد علي. موقعي كه مي خواهند او را به اتاق عمل ببرند، به او مي گويد، «مجيد! تو با من بيا اتاق عمل كه من يك وقتي حرفي خارج از قاعده نزنم.» او را عمل مي كنند. اين استخوان لاي روزنامه بود كه به من نشان داد. يك استخوان كوچك بود. با اين حال از پاكستان مي آيد تا مشهد. آدمي نبود كه از زير بار مسئوليت شانه خالي كند. خيلي مقيد بود. نمي دانم اين را برايتان گفته اند يا نه ؟ در سال 42 كه منزل امام در قم محاصره بود، ايشان با يك كشكول درويشي، «هو يا حق كنان» مي رود. يكي از مأموران دم در مي گويد، «اوهوي! كجا؟» اما مأمور ديگر مي گويد، «چه كارش داري ؟» شايد رفت و سيد پنج ريال هم به او صدقه داد.» مي رود داخل خدمت امام. بازاري هاي تهران توسط او براي امام پول فرستاده بودند. كشكول را همان جا جلوي امام خالي مي كند و از در ديگر مي آيد بيرون. از اين كارها زياد مي كرد. ايشان چون هميشه در معرض اين بود كه دستگير شود، يك قرص سيانور، كنار دهانش نگه مي داشت. به نجف كه مي رود و خدمت امام مي رسد، امام مي فرمايند كه اين كار شما شرعا درست نيست. از آن روز به بعد، ساواك يك موقعي اعلام كرد كساني كه مستأجر دارند، اسامي آنها را بياورند واعلام كنند. عمو در مشهد خانه نداشت. مي رود خانه آقاي واعظ طبسي. ايشان هم نامه اي مي نويسد براي حضرت امام. امام در گوشه نامه مي نويسند، «شما مجاز هستيد كه از سهم سادات و سهم امام براي ايشان خانه اي بخريد.» هنوز اين خانه در محله سرشور مشهد هست. عمو آمده بود و ذوق مي كرد كه امام به يادش بوده اند. اول انقلاب اسم اصلي او را كه نمي دانستند و اسم كوچه را گذاشته بودند شهيد حاج حسين حسيني. بعد فهميدند. الان ديگر خيابان خسروي نو شده خيابان شهيد اندرزگو.

زندگي مخفي اساسا تناسبي با ارتباطات نامتجانس و گسترده ندارد، در حالي كه ايشان با طيف گسترده اي از افراد مختلف ارتباط داشته است. چگونه اين كار را مي كرد؟
 

روابط عمومي بسيار قوي اي داشت. بعد هم منكر خيلي چيزها نمي توانيم بشويم. انگشتري داشت كه بعد از شهادتش در ميان وسايلي كه همراهش بود، ديده نشد. قبل از ماه رمضان گفت، «من دارم مي روم مشهد.»گفتم، «من هر جا بخواهي تو را مي رسانم، فقط خرج دارد.»گفت، «چي؟» گفتم، «اين انگشترت را بده به من.» گفت، «چي؟» گفتم، «اين انگشترت را بده به من.» گفت،«هر چه بخواهي مي دهم، اين را نمي دهم. گفتم، «چرا؟» گفت، «اين را يك كسي به من داده و من با آن از چشم دشمن، محفوظ مي مانم.» بعداز شهادت هم كه وسايلش را از اوين آورديم، همه چيز بود غير از آن انگشتري. نمي دانم قشنگ بوده و كسي برداشته يا گم شده ؟نمي دانم. اولين سالگرد او را هم آقاي هاشمي چيذري در مسجد چيذر گرفته بودند. آنجا نشسته بودم كه پيرمردي با محاسن سفيد و با لباس قديمي و عرقچين آمد و نشست و گفت، «سيد! بيا تا از عمويت برايت چيزي بگويم. وقتي او آمد چيذر، ما كه نمي دانستيم او سيد است. از او پرسيدم، «اسمت چيست ؟» گفت،«شيخ عباس تهراني.» با من خيلي رفيق شده بود. مي آمد، با هم صحبت و درد دل مي كرديم. يك روز هوس كردم او را ببينم. رفتم مدرسه چيذر. وارد مدرسه مدرسه كه مي شدي، درخت توت بزرگي بود. من پرسيدم كجاست؟ گفتند نيامده.
ايستاده بودم زير درخت تا وقتي كه آمد. ديدم يك سيد بزرگواري يك قدم جلوتر از او مي آيد و او هم پشت سرش. آقا كه صحبت مي كرد، آسيد علي سرش را تكان مي داد و مي گفت چشم! چشمش كه به من افتاد، آمد جلو و گفت، «حاجي! چطوري؟» دستش را گرفتم و پرسيدم، «اين آقا كي بود؟» گفت، «كدام آقا؟» حاجي خوابي؟» گفتم، « چه وقت خواب است؟» دست مرا گرفت و دور درخت گرداند و گفت، «كسي اينجا نيست.» خلاصه هر كاري كردم، نگفت.»

از حالات و عبادات و سير و سلوك ايشان چه چيزهايي را به ياد داريد؟
 

اولاً مادربزرگم مي گفت من هيچ وقت بچه هايم را بدون وضو شير نداده ام. هر سختي هم كه كشيده ام به خاطر حضرت زهرا (س) بوده است. حتي پدرم مي گفت كه مادرش بچه هايش را نمي زد و گفت، «اينها بچه هاي فاطمه زهرا (س) هستند. من حق زدن آنها را ندارم. توي سر خودم مي زنم، ولي آنها را نمي زنم.» پدر بزرگمان در مسجد هرندي، خيابان فرزانه، خانه امام جمعه، ده شب روضه خواني داشت. يك شب حياط را فرش كرده بوديم. زير راه پله، يك اتاقكي بود كه در داشت، مثل ضريح امامزاده ها، چوبي بود به رنگ سبز. عمو رفته و آنجا خوابيده بود. شال بابا بزرگمان را هم كه خيلي بزرگ بود، كشيده بود روي خودش. من ديدم يكي از درآمد و پرسيد، «امامزاده كجاست؟» كه يكي از عموهاي من گفت، «اوناهاش، اونجاست.» اين بنده خدا هم آمد ديد آنجا در سبزي است و يك نفر هم خوابيده و شال سبزي را هم روي خودش كشيده، چسبيده به آن چوب ضريج مانند و شروع كرد به استغاثه كه، «اگر بچه ام شفا پيدا كند، قند و چايي اينجا را تأمين مي كنم.» به خود فاطمه زهرا (س) قسم كه نمي دانم فردا شب بود يا پس فردا شب كه ديدم آن آقا آمده و دو تا كله قند خرد كرده آورده. داد به آقا بزرگمان و گفت، «سيد! بچه ام شفا پيدا كرده.» خلاصه لطف وكرم خدا بوده كه توي اين چند تا گنجشك، اين يكي بلبل درآمده! نه فقط چون من نسبتي با شهيد دارم، اين را مي گويم.

در اواخر عمر، آيا مشهد را به دلايل خاصي انتخاب كرد؟
 

مهم ترين علتش نزديك بودن به علي بن موسي الرضا(ع) و از طرف ديگر دسترسي راحت تر او به افغانستان و پاكستان بود، چون رفقايي هم در آنجا داشت كه او را از مرز رد مي كردند. پيرمردي هم در دهي در آن طرف مرز ودر افغانستان بود كه خيلي به اينها محبت داشته. خانم عمويم چند ماهي با بچه ها مي مانند آنجا و شهيد مي رود ببيند آيا مي تواند آنها را ببرد يا نه كه نمي تواند و بر مي گردد.

آيا از سفر ايشان به افغانستان چيزي از ايشان شنيديد؟
 

ايشان درباره هيچ چيز حرف نمي زد. هر چه هم درباره ايشان شنيدم، بعد از انقلاب و از اين و آن بود. حتي يادم هست يك بار خيلي ناراحت بودم. از من مي پرسيد، «چه شده؟» گفتم، «باز بايد جايمان را عوض كنيم.» گفت، «غصه نخور. به زودي رژيم بر مي گردد و اولين كسي هم كه صاحبخانه مي شود تويي.» همان هم شد. شرح سفرهاي او را فقط كساني كه با او همسفر بودند، مي توانند بگويند. خودش كلمه اي حرف نمي زد. ماجراي اين سفر را خانمشان مفصل در مصاحبه اي گفته اند. ايشان هم خيلي سختي كشيده اند. آسيد مهدي هم خيلي سختي كشيده. آسيد محمود و بقيه كه كوچك بودند. بامزگي هاي آسيد محسن، عين پدرش است.

از ارتباط شهيد اندرزگو با حضرت امام و مقام معظم رهبري چه مي دانيد؟
 

بعد از ورود حضرت امام، من جزو انتظامات مدرسه رفاه بودم، ما كه مي دانستيم آسيد علي شهيد شده، ولي عده اي اصرار داشتند كه او را در پاريس در محضر امام ديده اند. موقعي كه دكتر يزدي كلاه كشباف شبيه تركيه اي ها سرش مي گذاشت، كمي شبيه او مي شد. توي عكسها او را به اين شكل ديده بودند و مي گفتند آسيد علي بوده. در مدرسه رفاه من بودم و شهيد عراقي مرحوم حاج احمدآقا. رفتيم پيش امام و عرض كردم، «آقا! ايشان شهيد شده و قضيه هم از اين قرار است.» امام دستمالشان را درآوردند و روي چشم ها گذاشتند و فرمودند، «شهادت سنگين است.» بعد حرفي را فرمودند كه من خودم بي واسطه و از زبان خودشان شنيدم. فرمودند،«اگر ده نفر مثل آسيد علي داشتيم، دنيا را مي توانستيم زير سلطه اسلام ببريم.» بعد هم فرمودند خانواده اش را بياوريد و عكسي هم از شهيد بياوريد. ما عكس هايي را كه در مشهد بود، برايشان برديم. ايشان با خيلي از از آقايان در ارتباط بود. حضرت آقا هم كه در سيستان و بلوچستان تبعيد بودند و شهيد حتما نزد ايشان مي رفته. ارتباط صميمانه اي با هم داشتند.

آخرين بار ايشان را كي ديديد؟
 

يكي دو روز قبل از ماه رمضان و همان قضيه درخواست انگشتري كه تعريف كردم.

شما از چند و چون لو رفتن ايشان چه روايتي داريد؟
 

شيهد اندرزگو يا حاج علي اكبر صالحي در همدان خراطي را ديده بودند كه دو تا ميل باستاني را طوري خراطي كند كه بشود داخل آن چيزهايي را جا داد. قرار بود داخل ميل ها اسلحه يا مواد منفجره بگذارند و از طريق يك افسر انقلابي كه داخل كاخ نياوران بوده، اينها را به آنجا ببرند. ماه رمضان بوده و آسيد علي و آسيد اكبر ابوترابي براي احياي اول مي روند منزل حاج رجب افشار. شب مي مانند و صبح آسيد اكبر ابوترابي مي گويد، «آسيد علي! برويم؟» آسيد علي مي گويد، «معلوم نيست عمر ما به احياي سال بعد كفاف بدهد. اين احياي دوم را هم بگيريم، بعد مي رويم.»آسيد اكبر ابوترابي مي گويد، «پس من بروم قزوين، سري به اقوام بزنم و برگردم.» شهيد اندرزگو صبح كه مي شود، تلفن را بر مي داد و زنگ مي زند به مجيد انصاري در مشهد و مي گويد، «مجيد! اگر مي تواني كلك وليان را بكن.» چون وليان افتاده بود به تاراج حرم حضرت رضا(ع). فرش ها را به اسم شستن مي برد و اين جور كارها. زنگ مي زند به مجيد انصاري، «لو ! مجيد! من دكتر جوادي هستم. هر جور شده كلك وليان را بكن.» از اين طرف هم ساواك روي خط بوده و مي پرسيده كه اين دكتر جوادي، ديگر كيست ؟ بعد گوشي را قطع مي كند و زنگ مي زند به حاج مرتضي صالحي، «حاج مرتضي! سلام! چطوري؟ افطار مي آيم خانه ات.» ساواك مي پرسد اين جوادي ديگر كيست كه وارد اين بازي شده ؟ شب توي خيابان سقاباشي،منوچهري يا همان تهراني معروف، از توي ماشين كه نگاه مي كند، مي گويد، «اي بابا! اين كه اندرزگوست كه مدت هاست دنبالش هستيم. ببنديدش به گلوله.»

پس ساواك دنبال اندرزگو نيامده بود؟
 

خير، اينها بعد از كنترل خط تلفن، دنبال دكتر جوادي آمده بودند. يكي از آقايان كه سر خورده بوده و يك قول هايي به آنها داده بود، شماره حاج افشار را به ساواك داده و گفته بود، «اين شماره را كنترل كنيد. يك چيزهايي گيرتان مي آيد.»

كيفيت لو رفتن شهيد اندرزگو كمي مبهم است.
 

بعضي ها مي گويند شايد ديگر خسته شده بود. عرض كنم چيزي كه خدا بيامرز آسيد علي ابدا نمي شناخت، خستگي بود. هيچ وقت از نشنيدم كه بگويد خسته شده ام. هر وقت او را مي ديديم، سر حال و با نشاط بود. يك بار دست كردم داخل جيب كتش، ديدم يك بسته سيگار وينستون هست. خواستم بردارم، گفت، «من خودم اين را از يكي ديگر گرفته ام، تو هم از ما بگير.» هميشه مي گفت و مي خنديد و شوخي مي كرد. خستگي حاليش نبود. هميشه فكر مي كنم كه ايشان موقع شهادت چهل سال داشت. انسان در چهل سالگي به تكامل مي رسد.ايشان را هم خدا خواست كه در چهل سالگي مزدش را بدهد. معلوم نيست اگر زنده مي ماند چطور مي شد. مثل خيلي ها منافقين ترورش مي كردند؟ در جبهه شهيد مي شد؟ نمي دانم.در مورد لو رفتن او چند روايت هست كه از من نخواهيد بگويم.يكي از روايت ها همين است كه گفتم. ساواك مي آيد روي خط حاج رجب افشار. حاج اكبر صالحي كه بنده خدا هميشه تحت نظر يا زندان بود. من يك دو چرخه اي داشتم. آسيد علي آن اوايل فرارش، يك وقت هايي كه مي آمد، شب كه مي خواست برود، مي گفت، «عمو ! دوچرخه ات را به من بده. صبح برو از حاج اكبر آقا بگير.» حاج اكبر آقا صالحي در خيابان خراسان يك مغازه لبنيات فروشي بزرگ داشت كه در قسمتي از آن ماست بندي داشتند. من كه مي رفتم، خدا عمرش بدهد، مي گفت، «سيد! چرخت آن گوشه است.» حاج اكبر صالحي را كه مي بينم، احساس مي كنم خود آسيد علي است. يعني اين قدر نسبت به ايشان ارادت دارم. مرد بزرگواري است و ما هم دوستش داريم.

البته بعضي از دوستان شهيد مي گويند كه در يكي دو سال آخر عمر، بسياري از احتياط ها را كنار گذاشته بود و مي توانست در اين قرار آخر هم به دام نيفتد، اما عملا احساس مي كرد كه كارش را به ثمر رسانده و آن دقت هاي سابق را انجام نمي داد.
 

وقت به زبان نمي آورد كه من اين كار را كردم و آن كار را كردم. هر گز كسي از ايشان كلمه «من» را نشنيد. شايد مقدر بوده كه ايشان برود ودر حالت بي احتياطي. خيلي دقيق تر مي توانست عمل كند. مي شد كه توي تلفن نگويد كلك وليان را بكن و مثل سابق به شكل هاي ديگري پيغام را برساند يا حرفش را بزند. حتما مي دانسته كه تلفن ها تحت كنترل هستند. من اين را از خودش نمي بينم. شايد مقدر بوده كه اين طور بشود و مزد زحماتش را بگيرد. سال 58 دختر آقاي واعظ طبسي، ايشان را در خواب مي بيند. مي پرسد، «آسيد علي آقا! شما را كشتند؟» مي گويد، «نه!» مي گويد، «آخر خيلي به شما گلوله زدند.» به بدنش اشاره مي كند و مي گويد، «مهمان داريم. آسيد محمود دارد مي آيد.» اين قضيه كمي قبل از فوت آيت الله طالقاني بود. با ايشان انس و الفت داشت. با مرحوم شهيد آيت الله سعيدي همين طور. مرحوم سعيدي در منطقه غياثي فعاليت داشت. شهيد اندرزگو با خيلي ها ارتباط داشت. مخصوصا آنهايي كه اهل دل بودند. خدا بيامرزد يك حاج اصغر تهراني بود كه عارفي بود و به اعتبار آسيد علي، احترام خاصي به ما مي گذاشت.

از شهادت ايشان چگونه مطلع شديد؟
 

خبر شهادتش را حاج محسن رفيقدوست به ما داد. ايشان هم به وسيله حاج اكبر مطلع شده بود. حاج محسن گفت، «سر و صدا نكنيد كه ساواكي ها حساس بشوند.» بعد هم كه خودش و عده اي ديگر را دستگير كردند. آن روزها، بدون اينكه كسي متوجه شود، اعضاي نزديك خانواده، خيلي بي سر و صدا ختمي گرفتند. خبر شهادت ايشان برايمان موثق بود. منتهي يك عده، تشكيك مي كردند، از جمله همان آنهائي كه بعضي از عكس هاي دكتر يزدي را مي گفتند شهيد اندرزگو بوده. بعد از انقلاب پرونده ايشان كه از ساواك آمد بيرون، ديديم نوشته بهشت زهرا، قطعه 39. مي گفتند اين قطعه متعلق به كساني است كه شهرداري، آنها را از كنار خيابان جمع مي كند. بعد كه رفتيم ديديم سرگرد محبي يك طرف خاك است، رضايي ها يك طرف ديگر و كلي از اينهايي را كه رژيم اعدام كرده يا كشته بود، آنجا خاك كرده اند. آن روزها بهشت زهرا به اين وسعت نبود. اين قطعه هم خيلي دور بود. گفتيم، «اي بابا! اينها كه بي بضاعت نيستند. كل ايران خويشاوند و فاميل اينهاست.» جالب است كه قطعه 39 به قبر آقاي طالقاني هم نزديك است. خدا او را هم رحمت كند كه سيد بزرگواري بود. به هر حال اين سعادتي كه عمو پيدا كرد، بخشي اش مربوط به خلوص و صفاي پدر و مادرش بود. توي محله پايين شهر بوديم كه اكثرشان سوابق بدي مثل دزدي و اين كارها داشتند. يادم هست ساعت 10،9/5 شب در مي زدند. من رفتم پشت در و كلون در را باز مي كردم، مي ديدم كه يك نفر يك استكان آورده كه، «اين را بده مادربزرگت يا پدربزرگت حمد و قل اهوالله بخوانند. مريض دارم. بچه ام تب دارد. شايد باورتان نشود كه همه آن خانه ها دزدي مي شد، غير از خانه ما. شهيد ما در اين خانواده بزرگ شده بود. ما يك كرامت هائي هم از پدربزگمان مي ديديم.

وصيتي نداشت؟ از انبارهاي اسلحه ايشان چيزي نشنيديد؟
 

اگر هم داشته، دست خانمش هست. من چيزي نديده ام. بعد از انقلاب چيزهاي عجيب و غريب زياد شنيديم. لابد اين را شنيده ايد كه يك بار مي بيند صاحبخانه اش خيلي ناراحت است. مي گويد حاجي چي شده ؟ مي گويدبايد بروم كلانتري. خلاصه راه مي افتد با او مي رود توي كلانتري و كلي خوش و بش با افسر نگهبان مي كند و بين صاحبخانه و كسي كه اين بنده خدا از اوشكايت داشته، صلح و صفا برقرار مي كند و مي رود. وقتي مي روند، افسر كلانتري يك نگاهي مي اندازد به عكس زير شيشه ميزش و مي گويد، «اي دل غافل! ديدي خودش بود؟» چنين كارهايي مي كرد. از انبارهاي اسلحه خبر ندارم. فقط يك روز يكي از بچه هاي سپاه زنگ زد كه، «اينجا چهار تا اسلحه هست. سه تا به اسم آسيد علي، يكي هم به اسم تو. خانمش بيايد امضا بدهد، اسلحه ها را مي دهيم.» خانمش نرفت. گفت اسلحه ها دست يك نهاد نظامي باشد، بهتر است. ديگر نيازي نبود. اين چيزها را خانمشان بهتر مي دانند. جالب اينكه خانمش مي گفت،يك بار گفتم، «حاجي! اين قدر نرو تو اين مسجدها به خودت گلاب بزن.»برگشت و گفت، «زن حسابي ! در تعقيب من هستند. چنين كاري نمي كنم.» معلوم مي شد خودش بوي گلاب مي داده. يا حتي سفر آخر كه بر مي گردد، خانمشان مي گويد كه رفتم به او حوله حمام بدهم، گفت،«خانم! ديگر مرا نمي بيني.» يادم هست پيش از انقلاب طرحي داشت، به اين ترتيب كه بچه هاي انقلابي را شناسايي مي كرد و مي خواست شبانه، اسلحه هائي را با دستور استفاده از آن داخل خانه هايشان بيندازند كه انقلابي ها مسلح شوند. براي يك شيخي در خيابان غياثي، اين كار را كردند، صبح برداشت اسلحه را برد و تحويل كلانتري داد.شهيد مي خواست چنين كارهايي را بكند كه نرسيد. آدم خيلي دلرحمي هم بود. جناب آقاي اكبر ناطق نوري از تقيدآسيد علي به مسائل ديني، خاطره اي را نقل مي كردند و مي گفتند، «يكي دو ميليون، آن موقع ها پول خيلي زيادي بود. اين پول را دادم به او براي خريد اسلحه و گفتم، «سر راهت يك جفت كفش هم براي خودت بخر.» آسيد علي گفت، «اين پول مال اين ملت است و من حق تصرف در آن را ندارم. قرض بده. مي خرم.» مي گفت به «او قرض مي داديم، سر برج شهريه را كه مي گرفت، پس مي داد.»

الان در نزدگي شما چقدر حضور دارد؟
 

خيلي زياد. ديروز پسر بزرگش آسيدمهدي مي گفت، «اذيتت مي كنيم و مزاحمت هستيم.» گفتم، «اين حرف را نزن. پدرتان براي من عزيز بوده، شماها هم عزيز هستيد.» زياد سر قبرش مي روم و دائما مي گويم كاش زنده بود. آدم حتي يك وسيله خوب هم كه دارد و از دست مي دهد، افسوس مي خورد و مي گويد حيف شد، چه برسد به انسان هايي كه از آنها كسب فيض مي كنيم. ما شده ايم حكايت آن ضرب المثل كه مي گويد، «من آنم كه رستم بود پهلوان!» ما هم به وجود او ا فتخار مي كنيم و به خودمان مي باليم كه چنين كسي را داشته ايم. از او هم خواسته ايم كه در آن دنيا ما را شفاعت كند.سال 63 كه مشرف شدم مكه، گفتم، «خدايا! انگار از فيلترهاي چند لايه رد شديم كه هم ما را طلبيدي و هم اين امكان را به ما دادي كه از حجاج تو پذيرايي كنيم.» من مأمور خريد بودم و با حاج آقا اكبر صالحي و حاج مرتضي، برادر كوچك ايشان كار مي كرديم. شهادت را به هر كسي نمي دهند. تصورش را بكنيدحاج آقا مهدي شاه آبادي مي رود منطقه و يك خمپاره مي آيد وسط يك گروه. هيچ يك از آنها هيچي شان نمي شود، ولي يك تركش مي خورد به حاج آقا مهدي. من هميشه يك مثل دارم و مي گويم شما يك باغچه داريد پر از گل. اگر كسي برود طرفش ميگوييد قربانت بروم! دست به اينها نمي زني ها ! بعد مي رويد و قشنگ ترين گل را مي چينيد. مي پرسند چرا اين كار را مي كني ؟ مي گوييد امروز يك مهمان عزيز دارم. بايد اين گل خوشگل را بگذارم توي گلدان. خداوند عالم هم مي گردد آنهايي را كه دوست دارد مي برد پيش خودش. شهادت هم كه نصيب هر كسي نمي شود. شهيد اندرزگو از يك طرف با دشمنان دين مي جنگيد و از طرف ديگر نهايت رافت را با مستضعفين داشت. اگر كسي مي آمد و از او كمك مي خواست، خودش هم كه نداشت، هر جوري كه بود برايش جورمي كرد.اگر اوسر موعد مي آمد و مي گفت ندارم، مي گفت نوش جانت ! برو. در زندگي شخصي من، همه جوره تأثير دارد. هر كدام از بچه هايش را كه مي بينم، انگار يك شهيد اندرزگورا ديده ام! مخصوصا محمود را. اينها كوچك تر بودندكه به هواي پدرمان به ما مي گفتند، «عمواكبر.» اميداورم در حد اندكي، حق مطلب را ادا كرده باشم.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 24



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط