پيشكسوت عرصه خبر و خبرنگاري (3)
گفتگو با سهيلا زارع تيموري(همسر شهيد محمود ايل بيگي)
ديدگاه شهيد نسبت به ائمه چه بود.دراين باره مختصر توضيحي بدهيد.
ماه محرم و صفر را بسيار دوست داشت .از اول محرم هميشه صبح ها زيارت عاشورايش برقرار بود.همراه خواندن آن گريه مي كرد. هميشه شب تاسوعا گوسفند قرباني مي كرد. حتي صداو تصويرجواني ايشان هست كه مداحي مي كرد .به اين كار هم علاقه داشت . ايشان در يك سفر کاري به كربلا رفته بود ، ولي به ما نگفته بود .وقتي گزارشش از كربلا پخش شد و فاميل و اقوام آقا محمود را ديدند و به ما گفتند تعجب كرديم كه ما هم از زبان اقوام شنيديم كه ايشان به كربلا رفت.بعد هم در موردش صحبتي نكرد.مي دانم چرا صحبت نكرد.شايد نمي خواست ما اين قضيه را بدانيم.
كار شهيد طوري بود كه احيانا در سال تحويل يا سركاربودند و شيفت داشتند يا در مأموريت بود،اما سال هاي هم كه بود،خيلي برايشان مهم نبود كه حتما سفره انداخته شود.قبل از سال تحويل قرآن مي خواند.هميشه دوست داشت سال جديد رابا شوخي،خنده وخوشحالي آغاز كند و اگر كدورتي بود قبل از تحويل سال رفع مي كرد.طوري كه وقتي سال تحويل مي شد به من و بچه ها پولي مي دادند و مي گفت :«اين پول را لاي قرآن بگذاريد .پولي كه ازدست من گرفتيد بركت دارد!»و هميشه وقتي اين را مي گفت مي خنديديم.
از روزهاي آخر حيات شهيد ايل بيگي بگوييد.
انگاري مي خواست چيزي بگويد ،اما نمي توانست.من اين احساس را از چشمانش مي خواندم.اتفاقا آن شب داداششان در خانه ما بود.خيلي گفتند و خنديدند.وقتي ميوه آوردم ، آقا محمود سيني را كشيد جلوي خودش و شروع كرد به خوردن همه ليموشيرين ها! گفتم:«محمود!زشت است.مهمان داريم.» ايشان گفت:«نه بابا!مهمونا از خودمانند . اشكال نداره!»خيلي خنديديم.آن موقع پسر دومم خواب بود كه يك دفعه با صداي جيغ و گريه بلند از خواب پريد.پدرش او را بغل كرد و آرامش كرد.انها پرسيدند:«چه شد؟» تعجب كرده بودند كه آن شب بچه اين كار را كرده بود.چون هيچ وقت سابقه نداشت در خواب جيغ بزند و گريه كند و از خواب بپرد. خلاصه روز قبلش ميلاد با پدرش صحبت مي كرد. پدرش به او گفت:«خبر خوشي بهت بدهم بابا؟»او هم گفت:«بله!» گفت :«به خاطر بدي آب و هوا وآلودي سطح شهر مدارس ،چند روز تعطيل است».ميلاد بسيار خوشحال شد و گفت:«من دراين چند روز مي روم خانه مادرجان اينها».پدرش هم گفت:«خوش به حالتان كه تعطيليد!»
خلاصه شب گذشت و صبح شد.من باصداي آيفون در بيدار شدم .آقا محمود بود.صبح زود رفته بود ونان سنگك گرفته بود.حوالي ساعت پنج صبح بود.گفت:«براي من تخم مرغ درست مي كنيد؟»من هم گفتم :«چشم!»تا تخم مرغ درست كردم ايشان هم نمازشان را خواند.در حين خواندن نماز دخترم هم كه روز قبل نه سالش تمام شده بود و به سن تكليف رسيده بود،از خواب بيدار شد.وضو گرفت ودر كنار پدرش روي سجاده اي كه پدرش برايش از مكه اورده بود نماز خواند.وقتي شهيد اين صحنه را كه ديد گفت :«امروز بهترين روز عمرم بود!»وخيلي ذوق كرده بود.اين مطلب در ذهن دخترمان ماند.مثل يك وصيت بود كه ازپدر به دختر رسيد .از آن به بعد هميشه مهتاب مامان،فاطمه بابا نمازش را خواند.بعد هم ايشان صبحانه را خورد.خداحافظي كرد و از زير قرآن رد شد و رفت .آژانس دنبالش آمده بود.همان آژانسي بود كه آقا محمود را به فرودگاه رساند ما را به منزل مادرم برد.اين به نقل ازراننده آژانس است كه مي گفت:«آقاي ايل بيگي درراه با من كلي گفتند وخنديدند.صحبت هايم راگوش دادند.اصلا در اين همه سال كه من اين شغل را دارم و با آدم هاي جورواجوري برخورد داشتم ،چنين آدمي نديده بودم كه با من ،راننده ساده آژانس آن قدر به گرمي برخورد كند.اتفاقا بعد هم كه خواست برگردد من مي روم و ايشان را مي اورم».اين راننده به آقا محمود اظهار ارادت مي كرد.
شهيد ايل بيگي در سن 25 ،26 سالگي مصاحبه اي با مقام معظم رهبري داشت و تعريف مي كردند كه من خيلي هول شده بودم. طوري كه وقتي در كنار آقا نشسته بودم،آقا چيزي را از جيبشان درآوردند ودر دستشان ريختند و به من دادند.ديدم نخودچي و كشمش است .بعد از آن اضطرابم كم شد و شروع به مصاحبه كردم.اين مصاحبه براي ايشان شيرين و براي ما افتخار آميز بود.خيلي جالب بود كه جوان 25 ساله اي با ايشان مصاحبه كند.خاطره ديگر اينكه تا قبل از پدرم (شهيد) به هيچ خبرنگاري اجازه داده نشده بود كسي سوار فانتوم بشود،اما ايشان اين مجوز را اخذ كرده بود و سوار شد .به محض پياده شدن از فانتوم مقابل دوربين قرار گفت و گزارشي را تهيه كرد.
از حال و هواي حاكم در خانه بعد از شهادت شهيد ايل بيگي بگوييد
يك روز ايشان را خواب ديدم كه به من گفت : «مراقب رفتار و اعمالت باش!اينجا كه بيايي بايد براي تمام كارها و رفتارهاي ريز و درشتتان جواب بدهي.پس حواست باشد»كه از خواب پريدم. انگار مثل يك درس زندگي بود.ايشان اين هشدار را به من داد.
رسالت يك خانواده در جهت حفظ خون شهدا چيست؟
ما بايد الگويمان را همين شهدا قرار دهيم و عملا از سير شهدا پيروي كنيم.اميد ادامه زندگي ما و بهانه زندگي ما اين است كه حاج محمود در آن دنيا ما را شفاعت كند.بايد خود نيز در اين راه كار كنيم و رفتارهايي كنيم كه لياقت شفاعت شهدا را داشته باشيم.موضوع ديگر اينكه من دوست دارم تمام سعي را به كار ببندم تا بچه ها را آن طور كه آقا محمود دوست داشت از نظر علمي و ايماني پرورش دهم و بزرگ كنم.بچه ها هم راه پدرشان را ادامه دهند و جا پاي پدرشان بگذارند .تمام دغدغه من به عنوان رسالت يك همسر شهيد اين است كه در تربيت فرزندانم كوشا باشم. ما از سازمان ها و ارگان ها توقع خاصي نداريم.به نظرم مي آيد كاري كه بايد انجام شود زنده نگه داشتن ياد و خاطره اين شهداست .در برگزاري مراسم و سالگرد دوستان خيلي كم به ما سر مي زنند.سال هاي اول خوب بود ،اما بعد كمرنگ تر شد.هيچ انتظاري نداريم ،اما خيلي مواقع با كارهاي كوچك مي شود دل هاي بزرگي را به دست آورد.خيلي از مسئولين ما از اين مورد غافلند .اگر مي خواهند سركشي كنند و به همه خانواده ها سر بزنند نه اينكه اين كار گزينشي انجام شود.اين برخوردها براي ما خوشايند نيست . در سركشي ها بايد به موردي كه آن هم سابقه شغلي و حرفه ايشان است ، اولويت بدهند.مردم زيادي براي تشييع شهدا آمده بودند.باور كنيد اين حضور مردم كم نظير بود. بدترين روز زندگي ام روز تشييع جنازه بود كه من به سختي آن روز را سپري كردم ، اما وقتي فكرمي كنم و با پسرم صحبت مي كردم مي گفت كه شايد روز سختي بود،اما به نظرم طبيعتا همه رفتني هستيم .بايد يك روز اين دنيا با آنچه اندوخته ايم ،وداع كنيم و بار سفر آخرتمان را ببنديم و در راه آخرت كه حيات باقي ماست قدم بگذاريم.حتي پيامبر به آن عظمت هم رفت تا چه رسد به ما.اما آنچه كه مهم است چگونه رفتن است.هر موقع به اين جمله فكر مي كنم ،همه درد سختي آن روز را فراموش مي كنم. چون حاج محمود رفت،اما طوري رفت كه افتخارش هم براي خود و هم براي ما كه خانواده اش بوديم ماند. ان دنيا باقي است و اين دنيا فاني است و به هيچ كس وفا نكرده است.پس چه بهتر دل به اين دنيا نبنديم .
از روزهاي آخر قبل از شهادتشان برايمان بگوييد.
از حال و هواي تشييع جنازه شهيدبگوييد.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، ش 58