پرواز به سمت شهادت
گفتگو با احد عسگري (فرزند شهيد مجيد عسگري)
درآمد
به اختصار شهيد مجيد عسگري را به طوري كلي براي ما معرفي كنيد.
ايشان در زندگيشان سختي هاي زيادي كشيد. از سن 8 ، 9 سالگي مادرشان را از دست داد .دوران كودكي و نوجواني بسيار سختي را پشت سر گذاشت .مجبور بود براي گذراندن زندگي درسشان را رها و همراه برادرشان كار كند.اين طور شد كه به تهران آمدو به كارگري مشغول شد .پدرشان در آن زمان سن زيادي داشت و همراهشان به تهران آمد. خيلي مريض بود .به آن صورت توان كار كردن نداشت.قبل از انقلاب با سختي هاي زيادي دوران نوجواني و جواني را گذراند. در سن 20سالگي پدرشان را از دست داد. حدود ا در 22 سالگي ازدواج كرد.بعد از يك سال خدا بزرگ من را به ايشان داد.در سال 1362 وارد سازمان صدا و سيما شد و فعاليت هاي ارزشمند بسياري را درطول خدمتشان در اين سازمان انجام داد.
يكي از نكات بارز شخصيتي ايشان كه براي معرفي مي توانم به آن اشاره كنم اين است كه واقعا عاشق امام (ره) بود و به اصل ولايت فقيه توجه خاصي داشت . بعد از رحلت امام خميني (ره) هم ايشان به مقام معظم رهبري (مدظله العالي) علاقه زيادي داشت .تقريبا هميشه در برنامه هاي سازمان در بيت رهبري شركت مي كرد و پايه ثابت برنامه هاي آقا بود.حتي يادم هست ،يك بار از اقا چفيه خواسته بود.ايشان هم از زير عبايشان چفيه را در آوردند و به پدم هديه كردند.هنوز هم آن چفيه را داريم.ايشان مسئول هيئت بروجردي هاي مقيم تهران بود.به خاطر روابط عمومي قوي و اخلاق حسنه اي كه داشت علاوه بر مسئوليت هيئت چون امانتدار خيلي خوبي بود، مسئوليت صندوق قرض الحسنه را هم به ايشان سپرده بودند.
من معتقدم كسي كه به فيض شهادت نائل مي شود، حتما در زمان حياتش از ويژگي هاي خاصي برخوردار بوده است ،اما در مورد شهيد ، ايشان انسان بزرگي بود و البته به دليل رابطه پدر و فرزندي اين ادعا را نمي كنم، بلكه از هر كدام از همكارانش بپرسيد، همين نظر را دارند.
به گفته خانواده ايشان از كودكي هميشه و در همه جا خدا را در نظر مي گرفت و به خاطر رضاي خدا كارهايش را انجام مي داد.در وصيت نامه شان به اين مطلب تأكيد مي كرد و به فرزندانشان توصيه مي كرد كه در همه كارهايتان رضايت خدا را در نظر داشته باشيد و معيار همه كارهايتان را خدا و رسولش قرار دهيد.
هميشه در همه كارها و رفتارهايشان به ياد خدا بود.البته فقط به صورت لساني نبود،بلكه همواره در عمل آن را رعايت مي كرد.
ايشان هيچ وقت غيبت نمي كرد.حتي گاهي اوقات دوستانشان مي خواستند به شوخي يك كلمه غيبت از ايشان بشنوند نمي توانستند. اگر در مجلسي كساني بودند كه غيبت مي كردند و ايشان نمي توانست آنها را متقاعد كند به نحوي آن مجلس را ترك مي كرد كه البته موجب ناراحتي حاضران هم نشود.كلا نه غيبت مي كرد و نه به غيبت گوش مي داد.
همه انسان ها را خوب مي ديد و براي همه ، حتي دشمنانشان بهترين ها را طلب مي كرد. آزارشان به هيچ كس نمي رسيد.يادم هست يك بار آقاي حسين آذرگل (از خبرنگاران واحد مركزي خبر)اين خاطره را تعريف مي كرد:
«من و مجيد در آبدار خانه نشسته بوديم.من مورچه اي را روي آستينشان ديدم .خواستم آن را بزنم و بيندازم ،اما ايشان اجازه نداد و دستم را گرفت .خودش به آرامي مورچه را كنار ديوار گذاشت .مي گفت،هر چه كه باشد اين هم جان دارد .براي چه قصد آزار و اذيتش را داريد؟»
ايشان نسبت به همه با ملاطفت بر خرد مي كردند و كلاً آدم بسيار مهرباني بودند.
خاطره ديگري از آقاي نادر فرخي زاده (تصويربردار واحد مركزي خبر)كه يكي از همكارانشان بود، نقل مي كنم:
«هنگام وقوع زلزله بم بنده و شهيد عسكري براي يك مأموريت ده روزي به آنجا اعزام شديم .زلزله تازه اتفاق افتاده بود.ما حدودا 10،15روز در چادرهاي صحرايي زندگي كرديم.من مي ديدم كه مجيد شب ها كنار من نيست.حساس شدم.چون تقريبا هر شب نبود.برايم سئوال ايجاد شد كه مجيد هر شب ، اين ساعت به كجا مي رود ؟يك شب تعقيبش كردم. ديدم حدود 10 ، 15كيلومتر در ويرانه هاي شهر بم پياده راه مي رود.از دور دقت كردم و ديدم كه آذوقه هاي روزانه و پتوهايش را برداشت و كنار يكي از زلزله زدگان كه خانمي بود كه چهار فرزندش را از دست داده بود ،نشست و ايشان را نصيحت مي كرد وكه به ياد مصائب خانم زينب كبري (س)بايد مقاوم باشيد.دنيا محل گذر است و از اين حرف ها . حدود چند دقيقه ايشان را نصيحت كرد.بعد آذوقه خود را به ايشان داد و برگشت».
ايشان بسيار صبور بود و حتي در بدترين شرايط هم ما را به صبر دعوت مي كرد و مي گفت:«خدا با ماست».هر زمان كه كم طاقتي مي كردم، ايشان سنگ صبور ما بود.حتي زماني كه خودشان هم بسيار ناراحت بودند همه را دلداري مي دادند و مي گفتند:«به خدا پناه ببريد».
هميشه جزو نمازگزاران صف اول نماز جماعت مسجد بود.وقتي از سر كار مي رسيد.فورا وضو مي گرفت و به مسجد مي رفت .در مسجد هميشه نماز اول وقت مي خواند.الان هم عكسشان را درمسجد نصب كرده اند.
در مورد كارت زدن ورودي اداره بسيار حساس بود.هميشه به من توصيه مي كرد هيچ وقت نه كارت كسي را بزن و نه بگو كسي كارتت را بزند.من هر زمان به كارهاي ايشان فكر مي كنم مي بينم شهادت واقعا حقشان بود و نبايد با مرگ طبيعي از اين دنيا مي رفت .
ايشان در جبهه هاي غرب و در عمليات مختلف حضور چشمگيري داشت .از طرف سازمان هم به شهرهايي مثل باختران ،سنندج ،كرمانشاه مي رفت.وقتي از ايشان مي پرسيدم:«چطور شد كه شما شهيد نشدي ؟» هميشه اين جواب را مي داد:«من لياقت نداشتم.انهايي كه لياقت داشتند رفتند.»
به دنيا واموال دنيايي توجه زيادي نداشت در قيد و بند اين مسائل نبود. هميشه مي گفت : «هرچه بيشتر داشته باشيم سخت تر است كه بخواهيم روزي جان بدهم.اين طوري سبك تر و راحت ترم!»هميشه به ما تأكيد مي كردند كه مال زياد دردسر است .در حد گذران زندگي از خدا بخواهيد .هميشه توصيه مي كردند كه به پايين دستي هايمان نگاه كنيم و خودمان را با آنها بسنجيم.ايشان به احترام والدين اهميت زيادي مي داد.در كارها به پدر و مادرشان بسيار كمك مي كرد.يادم هست يك بار عمويم خاطره اي برايم نقل كرد:
«يك روز پدربزرگم را به حمام عمومي بردم .ايشان را حمام كردم لباس پوشاندم.بعد هم خودم به حمام رفتم .سپس از پدربزگ پرسيدم: چطور بود پدرجان؟ايشان در جواب گفت : خوب بود ، اما هيچ كس براي من مجيد نمي شود! وقتي كه بر مي گشتند ،از برادرم پرسيدم: تو چه كار مي كني كه پدر حمام رفتن با تو را ترجيح مي دهد ؟او پرسيد ، چگونه رفتيد و برگشتيد.من هم ماجرارا توضيح دادم.او گفت «من هميشه پدر را مي شستم و خشك مي كردم و به خانه بر مي گرداندم. بعد خودم به حمام مي رفتم .چون ايشان پير است و توان و تحمل سرما و معطلي را ندارد.به همين خاطر هم گفته اند هيچ كس مجيد نمي شود».
ارتباطشان با اعضاي خانواده چگونه بود؟
مي پرسيدند:«شام خوردي؟»واگر در جواب مي گفتم نه. همان ساعت برايم سفره پهن مي كردند و غذا مي گذاشتند و با من صحبت مي كردند تا غذايم را بخورم و تنها نباشم.همه اينها در حالي بود كه خودشان بايد ساعت 7 صبح به محل كارشان مي رفتند.
به همين ترتيب با برادر و خواهرايم رفتار مي كرد.ايشان به دخترانشان علاقه خاصي داشت .خيلي به انها عشق مي ورزيد.خواهرهايم هم با پدر رابطه عاطفي وعميقي و وابستگي زيادي داشتند .هر شب تا پدر را نمي ديدند و او را نمي بوسيدند آرام نمي گرفتند.كلا پدرم نه فقط براي ما و از نظر ما بلكه از ديد همه آشنايان بسيار دوست داشتني و قابل احترام بودند.
از خاطرات دوران دفاع مقدسشان بگوييد.
يك بار كه پدر از مأموريت آمده بود ،جاي تركش هاي خمپاره ها را كنار باك ماشين و قسمت هاي مختلف به ما نشان مي داد و تعريف كرد كه ماشين بر اثر اصابت خمپاره از زمين بلند شد و دوباره روي زمين امد،اما هيچ آسيبي به ما نرسيد.براي ما تعريف مي كرد و افسوس مي خورد و مدام اين جمله را تكرار مي كرد كه«من لياقت شهادت را نداشتم!»
يكي از همكاران ايشان آقاي بيژن نوباوه که الان نماينده مجلس است با پدرم خاطرات زيادي داشت .بعد از جنگ هم ايشان در صدا و سيما كارشان را ادامه داد و باهم به مأموريت هاي مختلفي رفتند.يكي از خاطراتي كه خيلي از ايشان نقل مي كنند اين بود:
«پدرم با آقاي نوباوه (به عنوان خبرنگار)در سفر مأموريتي به منطقه عملياتي رفته بودند. در آنجا مسير را به جاي اينكه به سمت خط مقدم بروند به سمت دشمن طي كردند.وقتي متوجه اشباهشان شده بودند كه دير شده بود و دشمن شروع به شليك به سمتشان كرد و اطراف ماشين را هدف قرار مي داد.آقاي نوباوه براي دلداري دادن به پدرم كه راننده ماشين بود ، مي گفت:«مجيد نترس!اينها خودي اند و دارند با ما شوخي مي كنند .ببين دارند اطراف ماشين را مي زنند اگر دشمن بود كه يك لحظه امانمان نمي داد.خودمان را مي زد».پدرم هم بي توجه به همه چيز و همه كس گاز ماشين را گرفته بود و فقط مي رفت.»
يكي از دوستانشان هم اين طور نقل مي كرد:
«اواخر جنگ در منطقه جنوب بوديم .شب روز قدس از تهران با تماس گرفتند و گفتند ، برويد فاو و از راهپيمايي روز قدس گزارشي بگيريد و به تهران ارسال كنيد.سريعا جلسه كوچكي گذاشتيم يكي مي گفت ،الان برويم . ديگري مي گفت ،صبح برويم.در نهايت تصميم گرفتيم كه همان شب بود سمت فاو حركت كنيم.ساعت حدود 12 شب بود كه با فرمانده قرارگاه هماهنگ كرديم.ايشان يك دستگاه لندكرافت در اختيار ما قرار داد.ما ماشين را داخل لندكرافت گذاشتيم و به اتفاق گروه كه در آن گروه شهيد مجيد عسكري هم را ياري مي داد به سمت فاو حركت كرديم .ضمن حضور در راهپيمايي روز قدس در جمع رزمندگان گزارشي تهيه و به تهران ارسال كرديم.»
ديدگاهشان نسبت به شهادت و شهدا چگونه بود؟
از دردسرها و مشكلات حرفه اي شان بگوييد.
از بين كارهايشان كدام يك برايشان جذابيت و لذت بيشتري داشت ؟
من معتقدم يكي از مهم ترين و از رموز شهادت و دست يافتن به اين مقام والا همين ولايي بودنشان بود.همين عشقي بود كه به ولايت فقيه و رهبر معظم انقلاب داشتند.ان شاءالله ما هم بتوانيم راهشان را ادامه و از شفاعتشان برخوردار شويم.
نگاهشان به زندگي چگونه بود.در خصوص دغدغه هاي فكري ايشان بفرماييد.
به نظرم با شهادتشان پاي همه حرف هايشان را امضا كردند.ما اين حرفشان را به خوبي درك كرديم .
ايشان هميشه به زندگي اميدوار بودند وما را هم به داشتن اميد و خدا پرستي دعوت مي كردند،ولي در عين حال توصيه شان به ما اين بود كه مرگ را فراموش نكنيم.چون پير و جوان نمي شناسند . حتما روزي به سراغمان مي آيد.
هميشه به ما گفتند:«طوري زندگي كنيدكه اگر مرگ به سراغتان امد،از اعمالتان راضي باشيد نه پشيمان.»
شهيد عسگري در زندگي بيشتراز چه چيزهايي خوشحال مي شدندو بهترين لحظات زندگي ايشان چه زمان هايي بود؟
هر زمان فرزندانشان را شايد مي ديدند لذت زيادي مي بردند .وقتي همگي بر سر يك سفره جمع مي شديم و زماني كه آرامش و آسايش خانواده شان را مي ديدند كاملا مي شد شادي رادر چهره شان ديد.
در مقابل اگر كوچك ترين مشكلي براي هر كدام از اعضاي خانواده پيش مي امد،خيلي ناراحت مي شدند و سعي مي كردند هر طورشده اين مشكل را برطرف كنند.البته صلابت و استواري كم نظيري در وجودشان بود. هيچ گاه نمي توانستيم ناراحتي را در چهره شان ببينيم.هميشه هم ما را به استقامت و بردباري دعوت مي كردند.
نحوه تصميم گيري هايشان چگونه بود؟
روزهاي آخر ايشان كمي تغيير كرده بود. البته ما هم تعجب مي كرديم ،ولي نمي توانستيم حدس بزنيم كه چه اتفاقي در راه است .روزهاي آخر گاهي كه كنار هم نشسته بوديم ،به من و برادرم سفارش مي كرد كه هواي خواهرها و مادرمان را داشته باشيم و هيچ وقت انها را تنها نگذاريم.
با مادرم هم صحبت مي كرد و به نوعي ايشان را آماده و سفارش مي كرد كه شما بايد در زندگي امادگي هر اتفاقي را داشته باشيد . البته گاهي مادرم از اين حرف ها ناراحت مي شد، اما پدر ايشان را دلداري مي داد و با دليل و منطق ايشان رامتقاعد مي كرد.چند روز قبل از شهادتشان به بروجرد رفتند و با همه خداحافظي كردند.كم سابقه بود كه پدر وسط سال به بروجرد سفر كند.چون اغلب تابستان ها و يا عيد نوروز به آنجا مي رفتيم.
آن روز صبح كه عازم سفر بودند چون ديروقت از محل كار امده و خيلي خسته بودم ، خوابيده بودم و موفق نشدم ايشان را ببينم . فقط پدرم آمدند بالاي سرم ودستشان را كنار پيشاني من گذاشتند و يك جمله گفتند:«ما رفتيم خداحافظ!»آن لحظه متوجه معناي اين خداحافظي نشدم.
مادرم تعريف مي كند كه شب قبل از شهادتشان رفتند و كلي خريد كردند.مي گفتند: «وقتي من مي روم سفر يخچال نبايد خالي باشد».روزهاي آخر پدرم با هميشه فرق داشت .حتي چهره شان هم نوراني تر از هميشه شده بود.دوستان پدرم تعريف مي كردند حدود ساعت 10 ،11 بود كه همگي به سمت هواپيما رفتند ،اما چون پرواز تأخير داشت همان جا نماز جماعت را به امامت شهيد محدث ، اقامه كردند .بعد از حدود ده دقيقه سوار هواپيما شدند و به سمت شهادت پرواز كردند!
منبع: ماهنامه شاهد یاران، ش 58