یادی از شهید علي عليزاده
گفتگو با امير عليزاده (پدر شهيد)
درآمد
در ابتدا مختصرا شهيد علي عليزاده را معرفي كنيد.
در دوران تحصيل بچه بسيار باهوشي بود و هميشه نمرات عالي مي گرفت .بعد از ديپلم در كنكور سراسري رشته هنر شركت كرد و همان سال اول در رشته مورد علاقه اش كه به تدوين تصويربرداري و نمايش مربوط بود ،قبول شد و مشغول به تحصيل شد.بعد از آن هم براي رفتن به خدمت سربازي اقدام كرد. دوره آموزشي او در حسن رود (بين رشت و انزلي) بود.بعد از آن هم براي ادامه خدمتش در ستاد نيروي دريايي به تهران آمد .علي هم مدرك زبان و هم در كارهاي كامپيوتري مهارت داشت.به دليل استعدادي كه از خودش نشان داده بود،قسمت عقيدتي وي را براي واحد خبر انتخاب كرد.او هم پذيرفت و به سرعت خود را با شرايط آن وفق داد و در كارش جا افتاد .او در اين زمينه تجربه بسياري كسب كرد و كارهايي نظير تصويربرداري و تدوين و صداگذاري برنامه ها را انجام مي داد. بعد از آن هم از او براي شركت در مانورها استفاده كردند.در نهايت همان طور كه مي دانيد آن اتفاق در زمان اعزام مانور عاشقان ولايت افتاد.برادرش شهروز با علي يك سال و چند ماه اختلاف سني داشت .با هم بزرگ شده بودند و با هم زندگي مي كردند. طبيعتا خاطرات زيادي را با هم داشتند.اگر بخواهم علي را از زبان شهروز توصيف كنم،بايد بگويم علي تكيه گاه شهروز و مثل پشتوانه اي براي او بود و با رفتنش شهروز خلاء بزرگي را در زندگي اش احساس مي كرد .الان هم با وجود اينكه حدود چهار سال از شهادتش مي گذرد ،هنوز علي را همه جا همراه خود احساس مي كندو هنوز همان اندازه دوستش دارد .هر روز صبح بلند مي شود ،بعد از خدا ياد علي را مي كند و به ياد تمام خاطرات مشتركي كه با هم داشتند مي افتد. آنها ازدوره دبستان تا راهنمايي با هم بودند تا اينكه او رشته هنررا انتخاب كرد وپس در اين زمينه به تحصيلاتش ادامه داد. شهروز چنين مي گفت :«يادم هست براي دوره اول رزمايش عاشقان ولايت به چابهار رفته بود، وقتي برگشت ،جمله اي به من گفت .آن موقع متوجه منظورش نشدم اما حالا خوب معني حرفش را مي فهمم .او گفت ،من دل دريا را ديدم .دريايي بودن خيلي سخته!حالا مي فهمم كه چقدر بالاتر از من مي انديشيد. خدا خوب مي دانست چه كساني را بايد گلچين كند.من به شخصه معتقدم علي زميني نبود. اين را بيشتر از دست نوشته ها و شعرهايي كه گفته بود و من نمي دانستم ، فهميدم .علي دفترچه كوچكي داشت كه بيشتر شعرها و نوشته هايش را در آن مي نوشت .بعد از شهادتش اين دفترچه را پيدا كردم و تازه متوجه شدم كه با اين همه صميميتي كه داشتيم چه مسائل مهمي بود و چه ويژگي هاي خاصي داشت كه من متوجهش نبودم».زمان وداع و آخرين ديدارشان بسيار سخت بود . آخرين نفري از خانواده كه علي را ديد او بود. صبح خودش را به فرودگاه رساند و همراهش بود.از آنجا با شهروز تماس گرفت و گفت كه پروازشان كمي تاخير دارد.گفته بود ، به مادر چيزي نگو نگران مي شود. نزديكي هاي ظهر بود كه خبر سقوط هواپيما را شنيدم ، ولي تا صبح روز بعد اصلا اطلاعي نداشتم كه علي هم جزو همان پرواز است .از همان موقع كه اين اتفاق افتاد در آن شهرك شهروز بود،بالاي سر هواپيمايي كه به زمين خورده و سقوط كرده بود. بدون اينكه بداند برادر عزيز خودش هم جزو افرادي است كه داخل اين هواپيما بوده است .خيلي به او سخت گذشت . شهروز در اين چهار سال بايد با ياد علي زندگي كرد .شهادتش را را قبول كرديم ، اما هنوز باور نكرديم.هم چنان او را هميشه و هر لحظه در كنار خود احساس مي كنيم.علي هم چنان مثل قديم الگوي شهروز است تا ان شاءالله ماهم بتوانيم به همان درجه از ايمان و اعتقادي كه او داشت برسيم.محرم سال 83 ، دقيقا يك سال قبل از شهادت علي بود.در روز عاشورا ،علي در هيئت هميشگي با دوستان جمع بود. علي برگشت به همه گفت: «امروز او و شهروز ظرف هاي هيئت را مي شويند.»شهروز به علي گفت :«علي!من كه نگفتم . خودت داري مي گويي!چرا از من مايه مي گذاري؟»خنديد و گفت :«كاري ندارم! من نيت كردم. تو هم بايد بيايي». خلاصه او هم قبول كرد و رفتند سراغ ظرف ها .علي به شهروز گفت:« تو قاشق و چنگال هارا بشوي! من هم ديگ ها را».شهروز بنده خدا هم كه تجربه اي نداشت خوشحال شد. فكر كرد كار سادتر را به اوداده است .نگو! شهروز بايد چهارصد تا قاشق و چنگال را مي شست ،ولي علي مي بايست فقط دو ،سه تا ديگ را مي شست .بعد از آن كلي با هم سر اين موضوع كلنجار رفتند،ولي ديگر فايده اي نداشت .چون داداشش چهار صد تا قاشق را شسته بود.شب همان روز وقتي هيئت تمام شد،بچه ها داشتند وسايل را جمع و جور وتميز مي كردند.مي خواستند علامت هيئت را بردارند.علي ورزشكار بود.رزمي هم كاري مي كرد.يادم مي آيد كه هميشه تكينك هارا روي شهروز امتحان مي كرد و مي گفت :«مرد مي شوي! كتك كه بخوري مرد مي شوي!»
آن شب شهروز گفت:«علي! تو ورزشكاري .برايت كاري ندارد بيا و امسال شما علامت را بردار.» علي قبول نكردو گفت:«نه!من نذر كردم سال بعد علامت را بردارم».هر چه اصرار كردند قبول نكرد.سال بعد هم علي ديگر بين ما نبود تا علامت را بردارد.با اينكه زمان خاكسپاري همان هيئت آمدند و آن علامت را آوردند و بالاي مزارش گذاشتند.با اين تفاوت كه سال 84 يعني سال بعد به گفته او عكسش بالاي علامت بود تا اينكه خودش زير علامت باشد.
نحوه ارتباط با مادرشان ـ چه قبل از شهادت وچه بعد از آن ـ چگونه بود؟
مادر شهيد: چهار سال است كه با خاطرات علي زندگي مي كنم. هر شب برايش نامه مي نويسم .تا الان دقيقا هزار و چهارصد و هشتاد و اندي نامه برايش نوشتم .هنوز گمان مي كنم كه علي نرفته است .چون لحظه اي نيست كه به او فكر نكنم و ثانيه اي نيست كه با او حرف نزنم .هنوز با هم در ارتباط هستيم. براي همه كارهايم با او صحبت مي كنم.با اينكه هر شب جمعه پيشش ،اما اصلا احساس نمي كنم كه آنجاست حداقل تا حالا نتوانستم قبول كنم كه او آنجاست .علي در قلب من جا دارد و هر جا كه هستم مطمئنم كه او هست و مرا نگاه مي كند.
بچگي هاي علي را خوب يادم هست . خاطرات زيادي با هم داريم .از زمان هايي كه بازي مي كرديم. براي همديگر نقاشي مي كشيديم .قصه مي گفتيم و...تا زماني كه بزرگ شد . با قد كشيدن علي آرزوهاي من و پدرش هم بزرگ مي شد و قد مي كشيد.علاوه بر اينكه با هم رابطه مادر و فرزندي داشتيم ، مثل دو دوست بوديم .او همه چيز را به من مي گفت و رابطه بسيار خوبي باهم داشتيم . بعضي نكات كوچك ولي در عين حال پر مفهوم و عارفانه را خيلي دوست داشت .مثل همان سخن امام سجاد(ع) كه فرمودند:«خدايا !من در خانه خود چيزي دارم...».او اين جمله را كوچك براي من نوشته بودو در كيف پولم گذاشته بود . بارها به من مي گفت : «هر كسي كه دولا راست شود يعني خدا را خيلي دوست دارد .گاهي ممكن است نقاشي يا تصويري كه مي كشد خدا را بهتر از هر كس ديگر عبادت كند.»او برف را خيلي دوست داشت .چون من هم خيلي برف را دوست داشتم ،يادم هست يك بار آن زمان كه دانشگاهش در دربند بود، به خانه زنگ زد و گفت:«مامان! بدو بيا دم پنجره!»پرسيدم:«مگر چه شد؟!»گفت:«تو بيا!خودت مي بيني .اينجا دارد ازهمان برف هايي كه دوستداري مي آيد .آنجا هم برف مي آيد؟»گفتم:«نه! اينجا دارد بارون مي آيد.»اين قدر مهربان بود .در هر لحظه و هر جا به فكر ما بود.
علي خيلي شكمو بود.يادم هست روزهاي ماه مبارك ،زمان افطار"الله اكبر"راگفته يا نگفته ،شروع به خوردن مي كرد.همين طور هم كه مي خورد مي گفت :«فلاني اين ملاقه رابكن قاشق من!»زمان هايي كه همگي با هم دور سفره مي نشستيم اجازه مي داد همه غذايشان را بكشند. من ،برادرها و مامانش،بعد خودش . من مي گفتم :«علي تو هم غذا بكش!»مي گفت :«نه!همه كه كشيديد بقيه اش براي منه»...
خيلي سالاد الويه را دوست داشت .من هميشه بايد هفته اي دو سه بار درست مي كردم.يادم هست يك بار براي اينكه كسي دست به سالاد الويه اش نزند و آن را نخورد گذشته بود طبقه بالاي يخچال و يك حوله نارنجي هم دورش پيچيده بود.من آمدم و ديدم حوله توي يخچال است! گفتم :«علي!اين چه كاري است كه تو كردي؟!» گفت :«الويه ام را قايم كردم تا اينها نخورند.»گفتم:«چرا حوله؟اين خودش باعث شك مي شود».گفت :«ديگر نمي دانستم چه كار بايد بكنم تا كسي نخوردش».
- پدر شهيد:شيطنت هاي شيرين و با مزه اي داشت . در عين حال مودب و با احترام رفتار مي كرد . يادم هست وقت هايي كه خانه نبودم . خودش و برادرهايش ، به قدري شيطنت مي كردن كه با همه جوراب هايشان يك توپ بزرگ درست مي كردند و دو طرف هم دروازه مي گذاشتند و در آپارتمان فوتبال بازي مي كردند.يادم مي آيد يك روز قبل از رفتنش مراسم عروسي دعوت بوديم ، هر چه گفتم همراه ما بيايد، گفت:«نه!چون مي خواهم بروم رزمايش.بايدكارهايم را انجام بدهم».فرداي آن روز آمد خانه .مادرش برايش ناهار گذاشت و همين طور كه غذا مي خورد به مادرش گفت:«مامان!عروسي خوش گذشت؟»مادرش گفت:«اره.اتفاقا برايت چندتا دختر خوب هم پيدا كردم.»خنديد و گفت: «مامان رو من زياد حساب نكن.هر آرزويي كه داري روي شهروز حساب باز كن.»حرفش را ادامه داد و به مادرش گفت : «شما فكر كنيد فردا عروسي من است .فكر مي كنيد چقدر آدم دعوت مي كنيد؟»مادر گفت: «خيلي آدم دعوت كنيم ،دويست نفر!» كي فكر كرد ، بعد باز به مادرش گفت:«نه مامان!توي عروسي من خيلي ها شركت مي كنند .خيلي»...
وقتي غذايش تمام شد ،ظرف هايش را جمع كردم و به آشپزخانه برد.دنبال مادرش آمد و سرش را در آشپزخانه كرد و روي به مادرش گفت :«مامان!من بالاخره از خودم يك اسمي براي شما مي گذارم كه شما براي هميشه به آن افتخار كني.» اين را بارها و بارها به من و مادرش مي گفت.مادرش هم در جواب به شوخي گفت:«مثلا مي خواهي چه كار كني؟ برق را كه اديسون اختراع كرد و...»علي هم خنديد و حرفش را تكرار مي كرد و واقعا هم راست مي گفت .من الان به نامي كه علي به عنوان والدين شهيد براي ما گذاشته است ، افتخار مي كنم.
هر هفته كه سر مزارش مي رويم مادرش تك تك گلها را پر پر مي كند وخيلي زيبا روي سنگ مزارش مي چيند.طوري با او صحبت مي كندكه انگار روبرويش نشسته است .اين كار ارتباط ما را علي قوي تر مي كند .هر زمان كه مشكلي برايمان پيش مي آيد ،صبر مي كنيم تا با علي درد دل كنيم و يا بهتر بگويم ، مشورت كنيم. همان طور كه خداوند در قرآن مي فرمايند ،«ولا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتا بل احياهم عند ربهم يرزقون» و ما اين را با تمام وجودمان احساس كرده ايم . هر وقت از ته دل چيزي را از علي خواسته ايم برآورده شده است .
از ويژگي هاي شخصيتي و خصوصيات بارز اخلاقي ايشان بگوييد .
از نظر شما رسالت خانواده شهدا چيست؟
منبع: ماهنامه شاهد یاران، ش 58