گفتگو با خانم نسرين معروف پور، همسر جانباز
درآمد
چشمها را شستم و نگاهم را به سوي آسمان افكندم. تو را ديدم كه در فراسوي انديشه ها پرواز مي كردي. گفتم دستم را بگير، مهربانانه نگاهم كردي و از روي صندلي چرخدارت، دستهايت را به سويم گشودي. من هم، همبال تو به پرواز درآمدم. او چون شمع به پاي يادگار شهيد نشسته است و لذت پرستاري از عاشقي دلسوخته از آن دوران (جانباز 70 درصد) را به جان خريده است.
خانواده شما داراي چه ويژگي هايي بودندو شما در چه محيطي بزرگ شديد؟
من متولد سال 1345 هستم در مهاباد و در خانواده اي مذهبي به دنيا آمدم. چهار خواهر و برادر دارم. تا سوم راهنمايي درس خوانده ام و فرزند چهارم خانواده هستم. پدرم مردي بسيار مذهبي بود و هنوز به سن نه سالگي نرسيده بودم كه به من تكليف كرد روزه بگيرم. من خوشبختانه در تمام طول عمر توانستم روزه بگيرم تا چند سال پيش كه بيمار شدم و متأسفانه بنا به دستور پزشك، نبايد روزه بگيرم. يادم هست كه پدر و مادرم هر دو نسبت به اجراي شعائر ديني بسيار مقيد بودند. پدرم كارگري مي كرد. زندگي مان از نظر مالي سخت مي گذشت، اما خانواده همدل و خوشبختي بوديم.
از روزهاي انقلاب چه خاطره اي را به ياد داريد؟
من موقع انقلاب سيزده ساله بودم و همراه خانواده در راهپيمايي ها شركت مي كردم. در مدرسه هم معلم بداخلاقي داشتيم كه دوست نداشت ما روسري سر كنيم. يك روز هم كه حرف راه پيمايي شد، كسي جرئت نكرد پيشقدم شود. من اين كاررا كردم و پشت سر من دوستم آمد. گفتم چرا پيش نيفتادي ؟ گفت ترسيدم و اگر تو داوطلب نمي شدي، من هم جرئت نمي كردم. آن راه پيمايي به خاطر اين برگزار مي شدكه زنان با حجاب خواسته بودند كه خانمها حجاب داشته باشند و با آن وضع نگردند. من خيلي بچه بودم، ولي هر چه معلم با من بحث مي كرد، حريفم نشد.
از فعاليت گروههاي ضد انقلاب در مهاباد چه به ياد داريد؟
سال 58 بود و ارتش جرئت نمي كرد وارد شهر شود. ضد انقلاب و دموكراتها همگي مسلح بودند. بالاخره ارتش آمد و در كنار مردم شروع كرد با اين گروهها جنگيدن. اولين كسي كه از مردم، مجروح شد، برادر بزرگ من بود كه گلوله به پايش خورد. اوضاع وحشتناكي بود. مردم 18 روز در زيرزمين ها زندگي مي كردند. ما واقعا جرئت نداشتيم بيرون بياييم.
چه شد كه شما مجروح شديد؟
من جز گروه امداد بودم. درگيري ها در شهر شروع شده بودند. يك خانواده هشت نفري خمپاره خورده بود جلوي در خانه شان. مهمان هم داشتند و بيشترشان كشته شدند. ما مجروحها را برديم بيمارستان كه من مجروح شدم و الان مجروح 25 درصد هستم و در اثر همان مجروحيت يك كليه ام را از دست داده ام.
با شروع جنگ چه كرديد؟
ما در آذربايجان غربي بوديم. مجروحها را جمع مي كرديم، آذوقه تهيه مي كرديم و خلاصه تداركات پشت جبهه را انجام مي داديم.
چه سالي ازدواج كرديد و چرا يك جانباز را براي همسري انتخاب كرديد؟
سال 68،69 بود كه با مجيد صرافي، مجروح قطع نخاعي ازدواج كردم. ايشان در ناحيه دهلران مجروح شده بود. من از قبل در بنياد شهيد رفت و آمد داشتم و در ذهن خودم بود كه بايك جانباز ازدواج كنم. حس مي كردم غير از اين باشد، سهم من از انقلاب بريده مي شود.
فكر نمي كرديد با 25 درصد معلوليت خودتان، اگر همسرتان هم معلول باشد، مشكلاتتان مضاعف مي شود؟
چرا، ولي دوست داشتم اين كار را بكنم. آدم بايد همه چيز را به جان بخرد. حقيقتش، خانواده ام راضي نبودند و مي گفتند نمي تواني و خسته مي شوي، ولي من قبول كردم. آقايي كه از بستگان ما در بنيادكار مي كردند، وقتي از فكر من باخبر شدند، از من خواستند كه بروم واين آقا را ببينم و اگر خواستم، بعد صحبت خواستگاري و اين مراحل بشود. من هم قبول كردم. ايشان را يك لحظه ديدم و بعد با تلفن صحبت كرديم و مراحل بعدي انجام شد.
چند سال تفاوت سني داشتيد و چند سال زندگي كرديد؟
من 25ساله و ايشان 32 ساله بودند و شش سال با هم زندگي كرديم.
درباره نحوه شهادتشان خاطره اي را نقل كنيد.
داشتم كارهاي خانه را انجام مي دادم كه ديدم نفسش درست بالا نمي آيد. البته قبلا هم تنگي نفس داشت، ولي آن روز خيلي بد بود. چون ديابت داشت، فكر كردن قندش بالا رفته. او را به هر زحمتي بود رسانديم بيمارستان، كاري نتوانستند برايش بكنند و كليه هايش از كار افتاد و دياليزي شد. هفته اي سه بار او را به بيمارستان مي برديم. بعد او را به تهران برديم و برايش كليه گرفتيم و عمل پيوند انجام شد و خوشبختانه موفقيت آميز بود.
پس چرا دوباره حالشان وخيم شد؟
چهل روز بستري بودو بعد اصرار كرد كه بايد بروم خانه. هر چه كرديم حريفش نشديم. خلاصه ساعت به ساعت اشتهايش كمتر شد و هر روز حالش بدتر مي شد، داروهايش را نمي خوردو خلاصه تن به معالجات نمي داد.
چرا ؟
خسته شده بود. زخمهاي تنش دائما عفونت مي كردند. كسي هم نبود كه به من كمك كند. سال 74 بود كه بالاخره ناچار شديم او را به تهران بفرستيم. روزي ده بار زنگ مي زدم كه حالش را بپرسم. بالاخره به برادر شوهرم التماس كردم كه مرا به تهران ببرد كه او را ببينم. بالاخره هم وقتي زنگ زدم و خواستم راه بيفتم،از پشت تلفن خبر فوتش را شنيدم.
فرزند هم داريد ؟
بله پسر يازده ساله اي به اسم عرفان دارم كه بسيار شبيه اوست.
چه شد كه بار ديگر با يك جانباز ازدواج كرديد؟
با حقوقي كه بنياد به من مي داد فرزند را اداره مي كردم، اما خيلي تنها بودم. يادم مي آيد كه اغلب شبها با فرزندم كه كوچك بود،از ترس مي لرزيديم، تا 7 سال پيش كه تصميم گرفتم با يك جانباز ازدواج كنم.
همسرتان جانباز چند درصد هستند و كجا مجروح شدند؟
همسرم حسن جانفشان جانباز 70 درصد است و در زمان جنگ در مأموريت ويژه اي در آذربايجان غربي انجام گرفت، مجروح شد. او روحيه بسيار خوبي دارد و قهرمان تنيس روي ميز جانبازان است و هر سال مقام مي آورد.
رابطه فرزندتان با ايشان چطور است؟
خوب است، ولي من تا به حال توان اين را نداشته ام كه به او بگويم كه پدرش شهيد شده است.البته خودش چيزهايي مي داند.
شما بهتر مي دانيد، ولي به نظر من هر چه زودتر با او حرف بزنيد، برايش بهتر است.
مي خواهم بگويم، ولي هنوز نتوانسته ام.
شما با اين زندگي پرفراز و نشيب محكم تر از اين حرفها هستيد.
خداكند. دعا كنيد.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 19