ناگفته هائي از حيات فرهنگي و سياسي شهيد صدر(1)
درآمد
ما براي تدوين بهينه اين يادمان،تمامي ويژه نامه هائي را كه درباره شهيد صدر منتشر شده اند مطالعه كرده ايم و با عنايت به اينكه جنابعالي بيش از بسياري در جريان زندگي و انديشه هاي آن شهيد بزرگوار هستيد، اما تاكنون در اين باب سخني نگفته ايد و خاطرات شما درباره ايشان، در واقع حلقة مفقوده پژوهشهاي كساني است كه در اين زمينه به تحقيق و پژوهش پرداخته اند، به عنوان نخستين پرسش بفرماييد كه چرا تا كنون در اين باره سكوت كرده ايد؟
چه زمينه هايي سبب شدند كه اين درجه از نزديكي با افكار و انديشه ها و شخصيت شهيد آيت الله صدر براي جنابعالي حاصل شود؟
ضبط نشدند؟
اواخر كتاب مفصلي از ترجمه دقيق ترين افكار فيلسوف معروف ديالكتيك، هگل، تهيه كرده بودند كه مباني ماركس هم از آن گرفته شده است. ماركس و انگليس شاگردان هگل بوده اند و بحث ديالكتيك را از او گرفتند و وارد مباحث تاريخي كردند. منشأ بحث ديالكتيك و جدول، متعلق به هگل است. او در بعد فلسفي مطرح مي كند، اين دو در تفسير تاريخ و جامعه. هگل افكار دشواري دارد و چندان براي همه قابل فهم نيست. ايشان اين آرا را دنبال مي كردند. در اين اواخر كتاب قطوري را به ايشان داده بودند كه يكي از شاگردان فلسفه هگل در زمان خود او تنظيم كرده بود و كتاب معتبري هم بود. اينها را مطالعه مي كردند، خيلي وقتها هم حاشيه مي زدند و در اين بحثها مي آوردند، يعني سعي داشتند ذهن شاگردان خود را باز كنند. علاوه بر اينها جلسات روزمره وگعده و مجالس استفتاء هم كه بود و همه آنها علم و فكر و نظريه پردازي و سئوال و جواب بود. جلسات عادي ايشان هم كلاس درس بود. كل اين مجموعه، شاگرد را از جهات مختلف تربيت مي كرد. برخورد اخلاقي ايشان هم خيلي عجيب بود. بسيار متواضع بودند. دائما دنبال اين بودند كه افراد را هم تربيت كنند، هم امتحان كنند، هم تذكر بدهند، هم خودشان براي اينها الگو باشند. در برخوردهايشان، در تواضعشان، در رفت و آمدهايشان، با اساتيد، با اقران خودشان، خيلي با ادب بودند و اين ادب را سعي مي كردند نشان بدهند. خلاصه از هر جهت سعي داشتند طرف را تربيت كنند. مسائل سياسي هم كه بحث مي شد، خيلي مفصل وارد مي شدند.درباره برخورد رژيم با حوزه و آقاي حكيم واين مباحث، با حساسيت برخورد مي كردند. قبل از آمدن بعثي ها، مرحوم آقاي حكيم در اغلب استانها، كتابخانه بزرگ اسلامي يا كتابخانه حكيم را ايجاد كرده بودند. اين كتابخانه براي دانشجويان و علمايي كه آنجا بودند، به عنوان يك مركز محسوب مي شد. عنوانش كتابخانه بود، ولي در آنجا كلاسهايي تشكيل مي شدند و بچه مسلمانها و جريانات جديد اسلامي در آنجا جلسه مي گذاشتند و كارهاي تبليغاتي هم مي كردند. سالي يك بار هم در نجف يا كربلا، كنگره بسيار بزرگي را تشكيل نمي دادند. در نجف در روز سوم شعبان و درباره امام حسين (ع) كنگره برگزار مي شد. از قبل هم دعوت مي شد كه علماي جهان اسلام مقالاتي بنويسند. هم كتابهايي تأليف مي شدند و جايزه داده مي شد، هم اجلاس بسيار عظيمي برگزار مي شد و علماي زيادي مي آمدند، معمولا طبقه فضلا و اساتيد دانشگاه ها و علماي نجف مي آمدند كه هر كدام جايگاه خاصي هم داشتند. اجلاس در نجف در مركز علمي برگزار مي شد و در كربلا در حسينيه تهراني ها. هر دو هم در كنار حرم بودند و كل شهر هم آذين بندي مي شد و وضعيت عجيبي بود.
مثل نيمه شعبان در اينجا.
هر چند دانسته هاي حضرتعالي از تلاشها و مكانت علمي شهيد صدر بسيار مهم و ارزشمندند، اما به دليل ضيق وقت و سمت وسوي تاريخي اين گفت وگو با اجازه شما از آن صرفنظر مي كنيم. در بررسي واپسين فصول سياسي حيات ايشان، بهتر است بحث را از اين نقطه آغاز كنيم كه پس از رحلت آيت الله العظمي حكيم، با توجه به احترام و علاقه آيت الله شهيد صدر، علت ورود ايشان به عرصه مرجعيت را چه مي دانيد؟آيا مرجعيت رشيده اي كه مد نظر ايشان بود، محقق نشده بود و لذا ورود به اين عرصه را ضروري تشخيص دادند يا علل ديگري در اين تصميم، دخيل بودند ؟
فتاواي ايشان در بسياري از مسائل به اين شكل است. ايشان فتاواي حكومتي خوبي هم دارند، علت هم همين آزادي فكر ايشان است. انديشه آقاي خوئي قبل از اينكه به مرجعيت برسند؛ در اين عرصه ها خيلي باز بود. هر كس با ايشان صحبت مي كرد؛ به اين نتيجه مي رسيد كه ايشان اطلاعات حقوقيش خيلي زياد است، مسائل مفهمي اسلامي را خيلي كامل مي دانستند، اسلام را به عنوان يك نظام، قبول داشتند. مثلا ايشان تمام حكومتهاي غير اسلامي را نامشروع مي دانستند و فتوايشان اين بودكه از نظر اموال هم، آنها را مالك نمي دانستند و لذا كارمنداني كه حقوق مي گرفتند، دچار مشكل مي شدند، چون حقوق آنها را مشروع نمي دانستند و مي گفتند تا حكومت اسلامي نباشد و مشروعيت آن از طرف شارع امضا نشود، مشروع نيست. تمام مقلدين ايشان مشكل پيدا كرده بودند، چون ايشان مي گفتند اين حكومتها شرعي نيستند. در حالي كه امام (ره) كه بحث حكومت اسلامي را بيشتر هم مطرح كرده بودند، اين حكومتها را مالك مي دانستند، ولي آقاي خوئي مالك نمي دانستند و فتاواي آقاي خوئي در اين قسمت، خيلي عجيب است. در اين قسمت ها افكارشان بلند بود. مطالعات عموميشان هم خيلي خوب بود. حافظه خيلي خوبي هم داشتند و آقاي صدر هم كه سالها شاگرد ايشان بودند ؛ گمان مي كنم اين بحثها هم بينشان رد و بدل مي شد و خيلي به آقاي خوئي خوش بين بودند و به خصوص بعد از دوران آخر مرجعيت آقاي حكيم كه چالش با حكومت زياد شده بود، آقاي صدر تصور مي كردند آقاي خوئي مي توانند همان راه آقاي حكيم را ادامه بدهند و با اين اميد بر رجوع به ايشان تأكيد مي كردند و با خود ايشان هم در ابتداي كار قول و قراري گذاشته بودند. اين آقاي حكيم كه بعدا به اينجا آمد ودر ديوان عدالت اداري قاضي شد و فوت كرد، خدا رحمتش كند؛ ايشان داماد آقاي خوئي بود و آن وقت كار فرهنگي مي كرد. قبل از مرجعيت آقاي خوئي در دانشكده كليه الفقه در نجف كه متعلق به آقاي مظفر بود، درس مي داد. بعد از مرجعيت آقاي خوئي، تدريس را رها كرد و در بيروني آقاي خوئي بود. ايشان هم آدم فرهنگي، امروزي، مطلع و خوش قلمي بود. خود ايشان قول و قرارهايي با آقاي صدر و با ما داشت مبني بر اينكه سعي شود و كلاي آقاي حكيم كه مبارز و با صدام مخالف هستند، تأييد شوند و كساني كه با دولتند و يا آدمهاي مشكوكي هستند، وكالت به آنها داده نشود. قول و قرارها هم محكم و استوار گذاشته شده بودند و لذا آقاي صدر خيلي اميد داشتند. آقاي صدر بعد از مدتي ديدند كه اين كار انجام نمي شود يا عكس آن انجام مي شود و حتي به كساني وكالت داده شده كه سابقه كمونيستي داشتند، سابقه ضد ديني داشتند و يا در بصره و امثالهم، شهرتهاي خاصي داشتند. ايشان هم خيلي ناراحت شدند. دستگاه آقاي خوئي به تدريج از كنترل ايشان خارج شد و كاملا مشخص شد كه افق فكري باز يك مسئله است و مديريت يك مسئله ديگر و ايشان نتوانستند اطرافيان خود را مديريت كنند. آقاي صدر از اين جهت به تدريج مأيوس شدند و لذا با بيت ايشان قطع رابطه كردند، ولي با خود ايشان بعضي وقتها سلام و عليكي داشتند. بيت آقاي خوئي هم ديگر رابطه شان با ايشان قوي نبود و اميد ايشان تبديل به يأس و افسردگي شد. دو سال طول نكشيد كه يكدفعه وضع به اين شكل عوض شد. حتي خود آقاي حكيم را هم كه آدم خوشفكري بود، پسران آقاي خوئي از جمله آسيد عباس آمدند و بيرونش كردند كه به ايران آمد. اصل ايشان شوشتري بود و با برخورد بدي هم ايشان را بيرون كردند. بيت آقاي خوئي به دست كساني افتادكه واقعا خيلي معتقد به مسائل مبارزاتي و اجتماعي نبودند، بلكه بر عكس. و لذا اين به نظر من يك علت بود.
عامل ديگر هم فشار مردم به آقاي صدر براي تصدي مرجعيت بود. ايشان از نظر فكري، بحثهاي سياسي و اجتماعي در كل عراق بي نظير و در جهان اسلام كم نظير بودند. كتابها و مقالات و صحبتهاي ايشان عمق عجيبي داشتند. چه از داخل چه از خارج عراق، ارتباطات زيادي با ايشان برقرار مي شد. ايراني هايي كه در خارج بودند به آنجا زياد رفت و آمد مي كردند. مبارزاني بودند كه بعضي از آنها قوم و خويش ايشان هم هستند، مثل آقاي صادق طباطبايي و اعضاي انجمنهاي اسلامي كه مي آمدند و مي رفتند. آقاي يزدي و امثال اينها، هم به لبنان و نزد آقاي موسي صدر مي رفتند و هم در نجف نزد ايشان مي آمدند و جذب افكار و آراي علمي و سياسي ايشان مي شدند. آقاي صدر در همه بخشها امتيازات فوق العاده اي داشتند، بي نظير بودند. در هر جلسه اي هر كسي سئوالي داشت، به محض اينكه ايشان لب به سخن مي گشودند، مخاطب مجذوب ايشان مي شد. خيلي فوق العاده بودند. ايشان به هر حال درس اصول گفته بودند، فقه گفته بودند و شاگرداني را تربيت كرده بودند كه در كشورهاي عربي، مخصوصا داخل عراق و لبنان رفت و آمد داشتند و اينها به تدريج اصرار داشتند كه از ايشان تقليد كنند. همين ها مثلا حاشيه اي را كه ايشان بر عروه و يا منهاج الصالحين نوشته بودند، در صدها نسخه استنساخ مي كردند. نزد خيلي ها اعلميت ايشان ثابت شده بود و مي خواستند از ايشان تقليد كنند و آن روحيه و شرايط انقلابي و عشق و علاقه هم مزيد بر علت مي شد. اين موج، مخصوصا در جوانها به شدت به راه افتاده بود و در بعضي از علما مخصوصا علماي بزرگ در استانهاي عراق هم ديده مي شد، از جمله آسيد مير محمد قزويني در بصره كه از فضلا و مجتهدين بودند و دفاتر بحث فقه ما و امثال اينها را خواسته بودند، اينها را خوانده بودند و بحثهاي فقهي را با بحثهاي كتابي آقاي خوئي كه خيلي هايشان از جمله التحقيق چاپ شده بود؛ تطبيق مي دادند و همين طور مستمسك آقاي حكيم، ولي چون زمان حيات آقاي حكيم بود و اعتقاد به اعلميت آقاي حكيم پيدا كرده بودند، مي گفتند از لحاظ شرعي مكلفيم و نمي توانيم به كسي غير از ايشان ارجاع بدهيم، اما آقاي آسيد محمد قزويني، دو سه بار پسرهايشان و عشاير بصره را نزد آقاي صدر فرستادند و اين نمايانگر تمايل عميق آنها به آقاي صدر بود. بعد از فوت آقاي حكيم، بعثي ها با ايشان برخورد كردند و چون ايشان شناسنامه كويتي داشتند، به آنجا فرار و همان جا هم فوت كردند. الان هم يكي از پسرانشان در آنجا قاضي هستند و امامت جماعت مسجد را به عهده دارند. به هر حال، ايشان بارها پسرهايشان را نزد آقاي صدر فرستادند و هر چه هم ايشان مي گفتند كه من متصدي نيستم و آنها را به بقيه مراجع، از جمله آقاي خوئي ارجاع مي دادند، قبول نمي كردند. آنها از جلسه كه بيرون مي آمدند، دوباره مطالب ايشان را مي گرفتند و استنساخ مي كردند و يا استفتا مي كردند و ايشان مجبور مي شدند جواب بدهند. اين دو عامل دست به دست هم داده بودند و واقعا خواست عمومي مردم عراق بود، مخصوصا جوانها و طلبه ها و كساني كه از مراتب علمي ايشان اطلاع پيدا كرده بودند كه تعدادشان كم هم نبود. اين شرايط و وضعيت بيت آقاي خوئي، سبب شدند كه ايشان مرجعيت را بپذيرند ؛ ولي فوق العاده با احتياط اين كار را كردند. ايشان مثلا اجازه ندادند حاشيه شان بر منهاج الصالحين را در عراق چاپ كنيم. من به لبنان رفته بودم و اولين كتاب تقريرات اصول ايشان را چاپ كردم. اولين كتاب اصول را كه در واقع جلد آخر تعارض الادله است ؛ در سال 1392 هجري قمري در لبنان چاپ كردم. آقاي آقا موسي آنجا بودند و خيلي هم به ما كمك كردند كه بتوانيم آن را در دارالكتاب البناني چاپ كنيم كه از انتشارات بسيار معتبر لبنان بود و كتابهاي مدرسه ودانشگاهها را چاپ مي كرد و كتابهاي ديگر را قبول نمي كرد، ولي مسئول آنجا كه آقايي بود به نام حسن الزين، از مريدان آقا موسي صدر و به بيت صدر علاقه داشت. آقا موسي سفارش كردند و او هم كتاب را به شكلي بسيار شكيل چاپ كرد. آقاي صدر در لبنان هم شاگردان زيادي داشتند. از همان جا برايشان نوشتم كه در اين جا شاگردان شما دارند حواشي شما را استنساخ مي كنند ؛ بنابراين اجازه بدهيد اينها را چاپ كنيم. باز هم ايشان يك جواب مثبتي ندادند، ولي بالاخره ما آنجا با طلبه هاي لبناني و يك آقايي به نام شمس الدين جمع شديم و اين را چاپ كرديم. اولين حاشيه ايشان بر منهاج الصالحين را در انتشارات دارالتعارف كه متعلق به آقاي عزيزي بود و حالا هم هست، چاپ كرديم. من اين را چاپ كردم و در انبار آنجا گذاشتم و به نجف آمدم و به ايشان گفتم، «بالاخره اين كتاب چاپ شده، شما صريحا نگفتيد چاپ نكنيد و ماهم فضولتا چاپ كرديم. اگر نمي خواهيد همان جا در انبار باشد، هر وقت تصميم گرفتيد پخش شوند و به تدريج به كتابخانه ها بيايند، پخش مي كنيم.» بعد گفتم كه هر كسي آمد مجاني به او مي دهيم و نمي فروشيم. مي خواهم عرض كنم كه به اين شكل و با كمال بي رغبتي پذيرفتند. شرط هم كرده بودند كه روي كتاب هيچ لقبي برايشان نگذاريم و فقط بنويسيم،« سيد محمد باقر صدر». ابدا القاب حجت الاسلام و آيت الله را نپذيرفتند. عين همان حالتهاي جواني امام (ره). امام (ره) هم قبول نمي كردند كه رساله شان چاپ شود تا آقاي مشكيني چاپ كردند و بعد هم دستور داده بودند كه القاب روي جلد را سياه كنند. هنوز هم آن نسخه ها هستند. به هر حال، چون نياز به تدريج زياد شد و از نظر بحثهاي سياي و اجتماعي مبارزاتي، فاصله ايشان با آقاي خوئي زياد شد و ميان مردم مورد توجه قرار گرفتند، اين اتفاق افتاد و ايشان به رغم ميل خود وبا احتياط بسيار زياد، مرجعيت را پذيرفتند.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 18
ادامه دارد...
/ج