آخرين گفتگو، آخرين خاطره

روزنامه جمهوري اسلامي تنها رسانه اي بود كه در ماههاي دشوار حصر شهيد صدر توانست با وي گفت و گوي تلفني داشته باشد.سيد محمد هاشمي كه از آغازين سالهاي نوجواني به سيد شهيد ارادت داشت ؛ براي تماس با وي از امكان ويژه اي برخوردار بود و در مقام دبير سرويس سياسي روزنامه مذكور، توانست با او مصاحبه اي
يکشنبه، 23 مرداد 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
آخرين گفتگو، آخرين خاطره

آخرين گفتگو، آخرين خاطره
آخرين گفتگو، آخرين خاطره


 





 
گفتگو با سيد محمد حسين هاشمي

درآمد
 

روزنامه جمهوري اسلامي تنها رسانه اي بود كه در ماههاي دشوار حصر شهيد صدر توانست با وي گفت و گوي تلفني داشته باشد.سيد محمد هاشمي كه از آغازين سالهاي نوجواني به سيد شهيد ارادت داشت ؛ براي تماس با وي از امكان ويژه اي برخوردار بود و در مقام دبير سرويس سياسي روزنامه مذكور، توانست با او مصاحبه اي تلفني را انجام دهد. اين رويداد كه به سرعت بازتابي جهاني يافت ؛ تاكنون هم محل تحليلهاي مثبت و منفي برخي از پژوهندگان واپسين فصل از حيات شهيد صدر است.
با سيد محمد حسين هاشمي درباره چگونگي اين مصاحبه به گفت و گو نشستيم كه حاصل آن در پي مي آيد.

قبل از پرداختن به موضوع مصاحبه، بفرمائيد از چه مقطعي با شهيد صدر آشنا شديد و چه خاطراتي داريد ؟
 

من از نظر خانوادگي با خانواده مرحوم شهيد صدر، چه آيت الله صدر در نجف و چه امام موسي صدر در بيروت ارتباط داشتيم، اما آشنايي شخص من به اوايل دهه پنجاه شمسي بر مي گردد. من نوجواني شانزده هفده ساله بودم و به اتفاق خانواده، در نجف اقامت داشتم. پدرم مشغول تحصيلات حوزوي بودند و ما هم همراه ايشان رفته بوديم. در تابستان 53، تعدادي از شاگردان آقاي صدر دستگير شدند. من هم در حالي كه بيش از هفده سال نداشتم، دستگير شدم. ابتدا شكنجه هاي مقدماتي را در همان نجف به ما دادند و به رغم اينكه هنوز نوجوان بودم، مرا همراه بقيه به بغداد منتقل كردند. قبل از دستگيري من، در همان تابستان جمعي از روحانيون نزديك به شهيد صدر، از جمله آيت الله هاشمي شاهرودي كه ما از بستگان ايشان هستيم و شاگرداني چون آسيد عمادالدين كه بسيار روحاني شجاع و معروفي بود؛ دستگير شدند. من ايشان را زيارت نكرده بودم، ولي شنيدم كه در زندانهاي عراق هم دلاور بسيار بنامي بود كه همه از نام و ياد او روحيه مي گرفتند و همان تابستاني كه دستگيرش كردند، اعدام شدند و به شهادت رسيد و نيز سيد عزالدين قبانجي و جمعي از شاگردان مرحوم آقاي صدر دستگير شدندكه برخي هم عرب زبان بودند از جمله شيخ عارف بصري، قاسم شبر، سيد عبدالرحيم شوقي كه من با بيشتر اينها در زندان آشنا شدم. دستگيري و حبس من يك ماه بيشتر طول نكشيد به خاطر سن و سالي كه داشتم ؛ با آنكه بسيار اذيتم كردند، آزاد شدم. البته در آن مقطع، آن جمع همچنان در زندان بودند. در اينجا بود كه مرحوم آقاي صدر پيغام دادند كه سيد محمد حسين بيايد كه مي خواهم او را ببينم. جناب حجت الاسلام و المسلمين آقاي شيخ محي الدين مازندراني كه درحال حاضر از قضات محترم ديوانعالي كشور هستند و همين طور اخوي شهيد بنده، مهندس سيد محمد هاشمي كه در زمره نيروهاي شهيد دكتر چمران در جنگهاي نامنظم بود و در جريان آزادسازي خرمشهر به درجهرفيع شهادت رسيد، هر دو از شاگردان و حواريون مرحوم شهيد صدر بودند. آن روزها منزل آقاي صدر در حومه نجف، سخت تحت مراقبت نيروهاي امنيتي بود. آن دو شبانه به شكلي مخفي و از خاكريزهايي كه براي كشيدن لوله هاي قطور آب، كنده بودند با زحمت زياد، مرا به خانه شهيد صدر رساندند. يادم هست نزديك اذان صبح بود كه رسيديم. آقاي شيخ محي الدين، آهسته به در زد. آقايي به نام حجت الاسلام خطيب كه همه كاره منزل آقاي صدر بود، انگار پشت در، منتظر بود؛ چون به محض اينكه آقاي مازندراني، خيلي آرام به در زد، ايشان در را باز كرد و ما سريع به داخل خانه رفتيم و در بسته شد. وارد كه شديم، آقاي خطيب گفت كه آقا منتظرند و يكراست خدمت ايشان رفتيم. آقا مرحمت كردند و مرا در آغوش گرفتند و مورد لطف قرار دادند. ابتدا تشويقم كردند و فرمودند، «چه مرد دلاور و شجاعي!» من هم كه جثه ريزي داشتم و نوجوان بودم، غرق شعف شدم. سپس از احوال آقايان روحاني دستگير شده جويا شدند. اولين كسي كه شهيد صدر درباره شان سئوال فرمودند و خواستند بدانند كه برايشان چه گذشته است، جناب آيت الله هاشمي شاهرودي بودند كه از نزديك ترين افراد و بارزترين شاگردان ايشان بودند و شهيد بزرگوار پيوسته در نوشته هايشان از ايشان به عنوان «فرزند عزيز» نام مي بردند. مي دانيد كه تقريرات آقاي صدر را ايشان نوشته اند. وقت اذان كه شد، نماز خوانديم و بعد سئوالات زيادي درباره كساني كه در حبس بودند، از من پرسيدند. آخر سر هم از لاي قرآن، يك اسكناس ده ديناري بيرون آوردند و به دست آقا شيخ محي الدين دادند و گفتند، «براي اين آقا سيد محمد حسين ما، يك دوره تفسير التبيان طبرسي بخريد.» بعد هم به من فرمودند، «اين را بخوانيد كه حتما به دردتان مي خورد.» من اين هديه را گرفتم و دست ايشان را بوسيدم. بعد هم چون سه روز بعد از آزادي من، آمده بودند مرا بگيرند، فرار كردم و به بيروت رفتم.

ظاهرا در مقطع اقامت در بيروت هم عهده دار ماموريتي از طرف شهيد صدر بوديد.
 

بله، ايشان نامه اي درباره وضعيت حوزه علميه نجف براي امام موسي صدر دادند. ايشان وقتي از طريق اخوي و آقاي مازندراني مطلع شدند كه من تحت تعقيب هستم و مي خواهم از عراق فرار كنم، ضمن تأييد اين حركت من، فرموده بودند، «زماني كه فلاني اينجا بود، نمي دانستم كه قصد دارد به بيروت برود، ولي حالا كه فهميده ام، قصد دارم توسط او براي آقاي موسي صدر نامه اي بفرستم. نامه بسيار حساس بود و اگر مقامات امنيتي عراق در فرودگاه متوجه مي شدند، با توجه به اينكه گذرنامه من جعلي بود و خود و خانواده ام هم تحت پيگرد بوديم، قطعا عاقبت بدي پيدا مي كردم. اخوي بنده، نامه را داخل يقه پيراهنم جاسازي كرد و بالاخره توانستم آن را سالم به امام موسي صدر برسانم. من در اواخر سال 1353، بعد از جنگ اعراب و اسرائيل، وارد بيروت شدم.

در نامه، چه نوشته بودند؟
 

نامه بسيار مفصلي بود در دو سه صفحه كه با دستخط مبارك خود آقا نوشته شده بود و امام موسي صدر تعجب كردند كه چطور من توانسته ام اين نامه را به ايشان برسانم. امام موسي صدر ابتدا خيلي با گشاده رويي و خوش اخلاقي شروع به خواندن نامه كردند، ولي وقتي تمام شد، به شدت برآشفته شدند. شايد اين نكته را بدانيد كه حزب بعث يك رهبري در سطح جهان عرب دارد و يك رهبري در داخل عراق. نام اولي «القياده القيومه» يعني رهبري ملي است. اين حزب در تمام جهان عرب فعال است و لذا در همه كشورها از جمله سوريه و لبنان هم فعاليت مي كند.مسئول حزب بعث لبنان شخصيت قدرتمندي بود. امام موسي صدر در همان جلسه، تلفن او را گرفتند و با لحن بسيار تندي به او گفتند، «اين چه وضعيتي است كه حزب بعث عراق براي حوزه علميه نجف دست كرده است ؟ الان من نامه اي از پسر عمويم دريافت كرده ام كه در آن آمده كه حزب بعث، صدها طلبه را گرفته و تحت شكنجه هاي وحشيانه قرار داده و در برابرم يك نوجوان شانزده هفده ساله نشسته كه آثار شكنجه بر گردن و دست و پايش پيداست.» آقاي صدر حمله بسيار شديد به مسئول حزب بعث لبنان كردند و او هم دائما عذرخواهي مي كرد و مي گفت تماس مي گيرم و پيام شما را مي رسانم خلاصه دائما سعي مي كرد آقاي صدر را آرام كند، ولي ايشان فرياد مي زدند كه، «تعدادي از بهترين شاگردان آقاي حكيم در زندان و در معرض اعدام هستند و وضعيت بسيار اسفباري دارند.» البته پيش بيني شهيد صدر بعدها به حقيقت پيوست و جمعي از آنها در همان تابستان 53 اعدام شدند. آقاي شيخ عارف بصري، سيد عمادالدين تبريزي، آقاي قبانجي و بسياري ديگر.

مي رسيم به بخش اصلي اين گفت و گو. مصاحبه تلفني شما با شهيد صدر، تنها مصاحبه اي است كه در دوران حصر با ايشان انجام شده است. اين مصاحبه، هم در ايران و هم در عراق، بازتابها و تبعاتي داشت. نحوه انتشار اين مصاحبه هم محل تضارب آرا و گمانه هايي است. خاطرات خود را از نحوه ارتباط با شهيد صدر و مصاحبه با ايشان بيان كنيد.
 

ان زمان در روزنامه جمهوري اسلامي بودم و با آقاي مهندس مير حسين موسوي همكاري مي كردم و جزو اولين مؤسسن آن روزنامه بودم. من پيوسته در جريان اخبار جهان عرب بودم و به علت علاقه و نيز خويشاوندي با آقاي صدر، اخبار وضعيت ايشان را با دقت دنبال مي كردم. خبر تحت الحفظ بودن ايشان وعدم امكان ارتباط با بيرون و وضعيت دشواري كه براي ايشان ايجاد كرده بودند، چيزي نبود كه ما كشف كرده باشيم، بلكه قبلا اخبار آن آمده و در نشريات، چاپ شده بود، اما براي اولين بار اين ما بوديم كه باخبر شديم اعتصابها و تظاهراتي در عراق شكل گرفته اند، از جمله مطلع شديم كه عده اي از زنان در نجف، تظاهرات كرده اند، در حالي كه سابقه نداشت زنها با چادر و حجاب در عراق تظاهرات كنند. دو سه خبر كاملا موثق ديگر هم درباره آقاي صدر به دست ما رسيده بود. من در آن زمان دبير سرويس خبر روزنامه جمهوري اسلامي بودم و صحيح بودن خبر طبيعتا برايم بسيار مهم بود و پيگيري مي كردم. من از آقاي صدر دو تا شماره بيشتر نداشت. يكي براي اندروني و يكي براي بيروني. من شماره اندورني ايشان را از قبل داشتم. كمتر كسي اين شماره را داشت، لذا با آقاي مهندس موسوي كه سر دبير وقت روزنامه ما بودند ؛ مشورت كردم و گفتم كه من چنين شماره اي را در اختيار دارم. آيا صلاح مي دانيد زنگ بزنم؟ چون ما مي دانستيم كه تلفنهاي منزل شهيد صدر تحت كنترل هستند. اخبار دستگيري و تحت الحفظ بودن ايشان در روزنامه هاي جمهوري اسلامي آن تاريخ آمده است، لذا من در عصر روز شنبه نهم تيرماه 58، اين تماس را با همان شماره خاص برقرار كردم و اتفاقا بعد از چند لحظه، يكي دو بار كه زنگ خورد، آقا خودشان گوشي برداشتند. من با شوق و شعف بسيار با ايشان سلام و عليك كردم و هنوز نيم دقيقه نگذشته بود و خودم را معرفي نكرده بودم كه در كمال حيرت ديد م كه ايشان مرا شناختند و حال خودم و پدرم و خانواده ام را پرسيدند. هنگامي كه از ايشان، حالشان را پرسيدم، سه بار تكرار كردند، «صحت و سلامت من در برابر وظايف اسلامي و رسالت سنگيني كه به عهده داريم، هيچ ارزشي ندارد.» من پشت سر هم سئوال مي كردم كه بدانم حال ايشان چطور است و ايشان همه جواب را مي دادند. اين پاسخ آقا، واقعا مرا تكان داد و بعد هم فرمودند،‌«خبرهايي كه به من مي رسد، حاكي از آن است كه در همه جا اعتصاب و اعتراض ديده مي شود.» و ما همين عبارت را در روزنامه بعد يعني دهم تيرماه به صورت تيتر اصلي درآورديم.

آخرين گفتگو، آخرين خاطره

اين عبارت كه، «همه عراق را اعتصاب فرا گرفته است» حرف شما بود يا حرف شهيد صدر؟
 

خير، سخن ايشان بود. تيتر ما اين بود كه، «آيت الله صدر در يك تماس تلفني با خبرنگار روزنامه جمهوري اسلامي اعلام داشتند كه اعتصاب، سراسر عراق را فرا گرفته است.» اين تيتر از صحبتهاي خود آقا اخذ شد. من به ايشان عرض كردم كه آقا در ايران به خاطر اعتراض به تحت الحفظ بودن شما تظاهراتي صورت گرفته است. ايشان فرمودند اتفاقا من در اينجا هم شنيده ام كه تظاهراتي در شهرهاي مختلف به راه افتاده است. بعدا احساس كردم آقا مي خواهند مطلبي را بگويند. فرمودند، «خودكار و كاغذ دم دستتان هست ؟» من به آقا نگفتم كه دارم صدايشان را ضبط مي كنم. گفتم،«شما بفرماييد.» ايشان فرمودند، «پيام امام را درباره خودم از راديو شنيدم و اين براي من افتخار بسيار بزرگي است و لذا چون امكان پاسخ براي من وجود ندارد، حالا كه شما تلفن زديد، اين پيام مرا يادداشت كنيد و به دفتر ايشان برسانيد.» و دوباره هم تكرار كردند كه داري مي نويسي و پيام را آرام گفتند تا بنويسم و من ضبط كردم. پرسيدند، «همه را نوشتي ؟» گفتم، «بله» گفتند، «از راديو شنيدم كه آيت الله العظمي گلپايگاني هم براي من پيام فرستادند، لذا اين يكي را هم لطف كنيد بنويسيد و به دفتر ايشان برسانيد.» و آن را هم آرام گفتند كه هر دو پيام را ضبط و همراه خبر در روزنامه درج و روز بعد هم صداي ايشان را از راديو پخش كرديم. بعد هم كه در مورد اخوي بنده و خانواده سئوالاتي پرسيدند و واقعا فرصتي نشد كه سئوالات ديگري بپرسم. آن قدر شعف داشتم كه سئوالاتم از يادم رفتند و گذاشتم كه ايشان سئوال كنند. از حال آيت الله هاشمي شاهرودي پرسيدند. عرض كردم ايشان در بيروت هستند و حالشان خوب است. از يكي دو نفر بزرگوار ديگر هم كه در قم بودند، سئوال كردند كه من جواب دادم.

قطعا تلفن ايشان شنود مي شده است. آيا شما چيزي احساس مي كرديد ؟
 

بله، در صداي نوار هم معلوم است كه كسي روي خط است. مگر مي شد كه بيت و شماره تلفنهاي ايشان تحت كنترل نباشد؟

انتشار اين اخبار و به خصوص پخش صداي ايشان از راديو، در شدت بخشيدن به برخورد بعثي ها چقدر نقش داشت ؟
 

نمي دانم، من كه در آن ايام در عراق نبودم. اين را راديو ايران پخش كرد و تازه بعد از شهادت ايشان بود كه راديو عربي ايران آن را پخش كرد و تازه بعد از شهادت ايشان بود كه راديو عربي ايران آن را پخش كرد و تازه بعد از شهادت ايشان بود كه راديو عربي ايران آن را پخش كرد و با مصاحبه اي را انجام داد. عراقي ها معمولا يا به راديو ايران گوش نمي دادند و يا احتمالا صدا به آنجا نمي رسيد.
اما درباره تأثيرات مثبت و منفي آن واقعا نمي توانم ارزيابي درستي داشته باشم. واقع امر اين بود كه بعثي ها ايشان را در بدترين وضعيت، در حصر قرار داده بودند، اما هيچ كس تصورش را هم نمي كرد كه آنها دست به چنين جنايت هولناكي بزنند. در بعضي از كشورهاي عربي از جمله بحرين و كويت مجالسي گرفته شدند و لذا كار روزنامه جمهوري اسلامي در آن زمان كه صداي اعتراض از همه جا برخاسته بود. قاعدتا نبايد مسئله بسيار مهمي تلقي شود و در روند شهادت آقاي صدر تأثير گذاشته باشد، به خصوص اينكه حساسيت صدام حسين ملعون، بيشتر متوجه كشورهاي عربي بود، چون به هر حال با ايران كه از قبل هم اصطكاك داشت، اما در كشورهاي عربي برايش سنگين بود كه نامي از شهيد صدر برده شود. حتي شنيدم كه روزنامه القبس كويت هنگامي كه خبر شهادت ايشان را با تيتر «آيت الله سيد محمد باقر صدر اعدام شد» اعلام كرد، به شدت از سوي بعثي ها، توبيخ و يكي از مسئولين اخبار آنجا‌، بعدها ترور شد. اين همان كسي بود كه خبر شهادت آيت الله صدر را در روزنامه القبس زده بود.

روزنامه جمهوري اسلامي زودتر از ساير روزنامه ها از خبر شهادت ايشان مطلع شد و آن را چاپ كرد. چگونگي كسب اين خبر را بيان كنيد.
 

من با تماسي كه با خانواده آقاي موسي صدر لبنان داشتم، خبر را كسب كردم. در واقع روزي نبود كه من به خاطر كسب خبر از سلامتي ايشان، با بستگانشان تماسي نداشته باشم. بين تهران و بغداد رفت و آمدي نبود، اما پروازها بين بغداد و بيروت برقرار بودند و اخبار به خانواده آقاي صدر كه نيمي در نجف و نيمي در بيروت بودند، مي رسيد. من خودم هم دائما با نجف و بيروت تماس داشتم. اخوي ديگر من هم بيروت بودند و لذا اخبار به سرعت به من مي رسيد و ما قبل از همه باخبر شديم كه آقا پس از شكنجه به شهادت رسيده اند.

شما از كداميك از اعضاي خانواده براي بار اول شنيديد كه ايشان شهيد شده اند؟
 

در نجف با صبيه ايشان صحبت كردم و ديدم ايشان گريه مي كنند و منقلب شده اند. پرسيدم، «آيا خبري داريد؟» ايشان گفتند، «كار تمام است.» با چند نفر هم در بيروت صحبت كردم و تأييد كردند كه آن شب جنازه ها را تحويل گرفته و به سرعت دفن كرده اند. آقاي مير حسين موسوي معتقد بودند كه فعلا اين خبر را نزنيم و لذا زديم كه جان آيت الله صدر در معرض خطر است تا به شكلي مقدمه چيني كنيم و بعد وارد موضوع اصلي شويم. اين خبر را در روز 24 فروردين 59 زديم و در روز 25فروردين، خبر شهادت ايشان را چاپ كرديم و اولين روزنامه اي بوديم كه خبر را زديم و حتي وزارت ارشاد آن موقع هم توبيخمان كرد. روز بعد وزارت امورخارجه از سوي امام موظف شد موضوع را پيگيري كند و دو روز بعد، خبر تأييد شد و امام به مدرسه سه روز عزاي عمومي كردند.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 18




 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط