لطايف ادبي(2)

خليفه اي عادت داشت فقط لباس سياه رنگ به تن کند؛ تا اينکه يک روز شخصي از خليفه پرسيد: «چرا اميرالمؤمنين به لباس سياه بيشتر توجه دارند؟» خليفه پاسخ داد: «لباس سياه، لباس مردان و زندگان است؛ زيرا هيچ زني با لباس سياه عروسي نمي کند و هيچ مرده اي را با کفن سياه در گور نمي گذارند». آن شخص از اين پاسخ شگفت زده شد.(4)
يکشنبه، 6 شهريور 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
لطايف ادبي(2)

 لطايف ادبي(2)
لطايف ادبي(2)


 





 

 

حسن تعليل ها
 

خليفه حاضر جواب
 

در زمان يکي از خلفاي بغداد، شخصي به نام کثير به سبب گناهي که مرتکب شده بود، در زندان خليفه به سر مي برد. روزي به خليفه نوشت: «يعفوا عن کثيرٍ.»(1) خليفه هم آيه اي ديگر نوشت: «لا خير في کثيرٍ»!(2و3)
***
خليفه اي عادت داشت فقط لباس سياه رنگ به تن کند؛ تا اينکه يک روز شخصي از خليفه پرسيد: «چرا اميرالمؤمنين به لباس سياه بيشتر توجه دارند؟» خليفه پاسخ داد: «لباس سياه، لباس مردان و زندگان است؛ زيرا هيچ زني با لباس سياه عروسي نمي کند و هيچ مرده اي را با کفن سياه در گور نمي گذارند». آن شخص از اين پاسخ شگفت زده شد.(4)

غلام خسرو پرويز
 

روزي يکي از غلامان خسرو پرويز ظرفي پر از آش به مجلس وي آورد و بر سر سفره از جلال و شکوه شاه دستش لرزيد و چند قطره اي از آن بر لباس خسرو ريخت، پادشاه دستور داد غلام را بکشند. غلام بازگشت و تمام آش را بر لباس هاي خسرو ريخت. خسرو با ناراحتي و خشم پرسيد: اين چه کاري است؟ غلام گفت: با اين دو سه قطره که بر لباس شما ريختم، سزاوار کشته شدن نبودم، و اگر با اين جرم مرا مي کشتي، تو را ظالم به حساب مي آوردند، به همين سبب بازگشتم و گناهي بزرگ تر انجام دادم تا کسي تو را به خاطر کشتن من سرزنش نکند! شاه غلام را بخشيد و او را مورد لطف خود قرار داد.(5)

طلب عفو
 

هارون الرّشيد دستور داد دست جواني را که دزدي کرده بود، ببرند. مادر جوان پيش آمد و گفت: اي خليفه! دستي را که خدا آفريده چگونه مي بري؟ خليفه گفت: به حکم خدا مي برم؛ زيرا مي ترسم که در حدود شرعي کوتاهي کنم. پيرزن گفت: من به نيروي اين دست زندگي مي کنم و اگر آن را از بدن فرزندم جدا کني، روزي مرا بريده اي، خليفه گفت: دستش را ببريد که اگر اين حکم را اجرا نکنم از گناهکاران باشم. پيرزن گفت: اي خليفه! اين گناه را هم يکي از همان گناهاني محسوب کن که شب هنگام از آن طلب بخشش مي کني!(6) اين سخن خليفه را بسيار خشنود کرد و باعث آزادي جوان گناهکار شد.(7)

گربه به جاي قلاده
 

اعرابي اي شتر گم کرد. سوگند خورد که اگر شتر را پيدا کند آن را به يک درم بفروشد. چون شتر را يافت از سوگند خود پشيمان شد. براي آنکه سوگند خود را نشکند، گربه اي در گردن شتر آويخت و بانگ زد که چه کسي مي خرد شتري را به يک درم و گربه اي به صد درم؟ اما هر دو را با هم مي فروشم. شخصي آنجا بود گفت: اين شتر ارزان بود اگر اين قلاده را در گردن نداشت.(8)

مجازات عمل ناخواسته
 

اسکندر روزي بر تخت نشسته بود و بار داده. دزدي را پيش او آوردند: فرمود که بر دار کنيدش. دزد گفت: ايّها الملک، دزدي کردم و مرا هيچ آرزوي آن نبود و دل من نمي خواست. اسکندر گفت: لاجرم تو را نيز بر دار کنند و تو را هيچ آرزوي نبود و دل تو نخواهد.(9)

دروغگوي صادق
 

از دروغگويي پرسيدند: هرگز راست گفته اي! گفت: اگر بگويم آري، دروغ گفته باشم!(10)

نابيناي دانا
 

نابينايي در شب تاريک، چراغ در دست و سبويي بر دوش در راهي مي رفت. فضولي به او رسيد و گفت: اي نادان، شب و روز پيش تو يکسان است و روشني و تاريکي در چشم تو برابر، فايدة اين چراغ چيست؟
نابينا بخنديد که اين چراغ را نه براي خود، بلکه براي چون تو کوردلان بي خرد برداشته ام که به من پهلو نزنند و سبوي مرا نشکنند.

 

حال نادان را زنادان به نمي داند کسي
گرچه در دانش فزون از بوعلي سينا بود

طعن نابينا زدي اي دم زبينايي زده
زانکه نابينا به کار خويشتن بينا بود (11)

 

روي زشت و فال نکو
 

پادشاهي هنگام صبح براي شکار بيرون از شهر مي رفت. در ميان راه به مردي زشت رو رسيد و آن را به فال بد گرفت. پس دستور داد او را تنبيه کرند که چرا در راه شاه سبز شده است! اتفاقاً در آن روز، پادشاه شکار فراواني به دست آورد و خوشحال به دربار بازگشت. مدتي بعد به خاطرش رسيد که آن مرد بيچاره را بي جهت از خود رنجانده و بايد از او عذرخواهي کند. براي همين دستور داد تا او را نزد وي بردند و پادشاه پس از دلجويي، لباسي گرانبها و هزار درهم به او انعام داد. مرد گفت: اي پادشاه! از تو اجازه مي خواهم که سخني بگويم. شاه گفت: بگو. گفت: امروز صبح اولين کسي را که تو ديدي، من بودم و من هم نخستين کسي را که ديدم، تو بودي. روز تو با عيش و شادماني گذشت و روز من همه با رنج و تلخي سپري شد. اکنون خودت انصاف بده! من شوم ترم يا تو! پادشاه تبسمي کرد و او را تحسين کرد.(12)

پول نادانسته ها
 

زني از بزرگمهر مسئله اي پرسيد؛ بزرگمهر گفت: مرا جواب اين مسئله بدين وقت ياد نيايد. زن گفت چون است مال بسيار از پادشاه مي ستاني از بهر دانش خويش و جواب مسئله من نمي داني. گفت من از پادشاه آنچه مي ستايم بدان مي ستايم که مي دانم، اگر بدان ستانمي که ندانمي همه مال جهان مرا دهند بسند نيايد.(13)

زيباي نادان
 

مردي حکيم در بين راه جواني خوش صورت و صاحب جمال ديد و از او چيزي پرسيد. جوان با ترشرويي جوابي تلخ و ابلهانه داد. حکيم گفت: خانه خوبي است، اگر کسي در آن ساکن بود.(14)

بيني بزرگ
 

شخصي که بيني بزرگي داشت به خواستگاري زني رفت و در تعريف خود مي گفت که من مردي ام از خفت و سبکسري به دور و بر تحمل ناملايمات صبور. زن گفت اگر تو بر تحمل ناملايمات صبور نبودي اين بيني را چهل سال نمي توانستي کشيد.

 

از بيني بزرگ تو باري ست بر همه
تا کي به هرزه روي سوي آن و اين نهي

هر لحظه سجده تو نه از بهر طاعت است
بار گران بيني خود بر زمين نهي (15)

 

دزد بي تقصير
 

اسب سپاهپي را دزد برده بود. يکي گفت: گناه از تو بوده که مواظب اسب خود نبودي. ديگري گفت: گناه از غلام تو بوده که در طويله را باز گذاشته است. سپاهي گفت: پس دزد هيچ گناهي ندارد و همه اش تقصير ما بوده است.(16)

نانواي غيربهداشتي
 

پادشاهي، غلام خود را در هنگام پختن نان ديد. غلام با دست عرق پيشاني خود را پاک مي کرد و در همين حال خمير را بر مي داشت و به تنور مي زد. پادشاه تصميم گرفت که غلام را مجازات کند. پس براي آزمايش از او پرسيد: کدام غذا از همه بهتر است؟ غلام که موضوع را دريافته بود، پاسخ داد: بهترين غذا آن است که از عرق جبين به دست آيد. پادشاه به سبب نکته سنجي غلام از گناهش چشم پوشي کرد.(17)

سادگي و حاضر جوابي
 

روزي وزيري بر سفره خليفه حاضر بود، نام پالوده به ميان آمد.
وزير گفت: بسياري از اعراب، هرگز پالوده نديده اند و نام آن نشنيده.
خليفه گفت: براي اين ادعا، اگر دليل نداشتي باشي دروغ است.
اتفاقاً روزي خليفه براي شکار رفته بود و وزير همراه او بود. ديدند اعرابي از باديه مي آيد. خليفه به وزير گفت: او را پيش من آر. وزير پيش او رفت که امير مؤمنان تو را مي خواهد.
اعرابي گفت: مگر مؤمنان، امير دارند؟ وزير گفت: آري، اعرابي گفت: من به وي ايمان ندارم. وزير او را دشنام داد و گفت: اي فرزند حرام زاده.
اعرابي غضبناک شد و گريبان وزير بگرفت و او را به هر سو مي کشيد و دشمنام مي داد و خليفه مي خنديد.
بعد از آن پيش خليفه آمد و گفت: اي اميرمؤمنان، داد من از اين مرد بستان که مرا دشنام داده است.
خليفه به اعرابي گفت: دو درم به او بده.
اعرابي گفت: سبحان الله، او به من دشنام داده است، من دو درم به او بدهم؟
خليفه گفت:آري، حکم ما چنين است.
اعرابي رو به وزير کرد و گفت: اي فرزند دو زناکار. به حکم اميرالمؤمنان بايد چهار درهم به من بدهي
خليفه از خنده به پشت افتاد. پس اعرابي را همراه خليفه به قصر بردند. چون وارد قصر شد و آن عظمت و شوکت را ديد پيش خليفه آمد و گفت السلام عليک يا الله.
خليفه گفت: خاموش باش، چه مي گويي؟ من خدا نيستم.
گفت: السلام عليک اي پيغمبر خدا.
گفتند: واي بر تو، چه مي گويي؟ او اميرمؤمنان، است.
گفت: السلام عليک اي اميرالمؤمنان، خليفه گفت: و عليک السلام.
پس وي را بنشاندند و سفره آوردند و از هر چيزي بخورد و در آخر پالوده آوردند.
وزير گفت: اميد مي دارم که او نداند پالوده چيست؟
خليفه گفت: اگر چنين باشد به تو يک کيسه سکّه مي دهم.
پس اعرابي به سوي پالوده دست دراز کرد و طوري مي خورد که نشان مي داد هرگز پالوده نخورده است. خليفه از او پرسيد: اين خوردني که مي خوري چيست؟
اعرابي گفت: به آن خداي که تو را به خلافت نشانده است نمي دانم چه چيزي است؟ امّا خداي ــ تعالي ــ در قرآن مي گويد: «فاکههٌ ونخل و رمّان»(18) نخل نزديک ما هست گمان مي کنم که اين رمّان است.
وزير گفت: اي اميرالمؤمنان اکنون دو کيسه طلا بايد به من بدهي؛ زيرا که او نه پالوده را مي شناسد و نه رمّان (=انار) را.
خليفه دستور داد دو کيسه طلا به وزير دادند و اعرابي رانيز غني کرد.(19)

خروس دانا
 

ابوايّوب (20) از مقربان و نديمان منصور خليفه بود. هرگاه منصور او را به نزد خود فرا مي خواند، رنگش زرد مي شد و بر خود مي لرزيد. روزي يکي از نزديکانش به وي گفت: تو همنشين خليفه هستي و هيچ کس به مانند تو نزد او مرتبه و منزلت ندارد، پس چگونه است که هرگاه او را مي بيني حالت دگرگون مي شود و دست و پاي خود را گم مي کني! ابوايّوب گفت: بازي از خروسي پرسيد که تو از ابتدا در خانه آدميان هستي و ايشان به دست خود به تو آب و دانه مي دهند و خوابگاه تو در خانه آنهاست. پس سبب چيست که هرگاه نزد تو مي آيند و مي خواهند تو را بگيرند، فرياد مي کني و از دست ايشان مي گريزي؟ در حالي که من پرنده اي وحشي هستم که در کوهستان بزرگ مي شوم اما وقتي مردم مرا صيد مي کنند و به من ياد مي دهند که چگونه براي آنها صيد کنم، هيچ گاه از خدمت نمي گريزيم و وقتي که مرا آزاد مي کنند که برايشان صيدي بياورم، باز هم نزد آنها باز مي گردم.
خروس گفت: از وقتي که من در اين خانه بوده و سرد و گرم روزگار چشيده ام، صدها خروس را ديده ام که سر بريده و به سيخ کشيده اند و فرياد وغوغاي من به همين سبب است.(21)

عاقل ديوانه نما
 

به بهلول (عاقل ديوانه نما) گفتند: ديوانگان بصره را بشمار. گفت: از حدّ بي شمار بيرون اند. اگر مي خواهيد عاقلان را بشمارم که عده کمي بيشتر نيستند.(22)

عمر مرغ
 

ظريفي بر سفره مردي بخيل مرغي بريان ديد. گفت: عمر اين مرغ پس از کشته شدن، ازعمري که در حيات خود داشته، طولاني تر خواهد بود!(23)

طول عمر زوري
 

يکي از اميران درگاه شاهرخ تيموري (24) بسيار بخشنده و بنده نواز بود. به همين سبب به مردم تهي دست زر و سيم مي داد و در عوض از آنها مي خواست که پس از مردن شاهرخ آن را بپردازند! گروهي از بدخواهان نزد شاهرخ رفتند و او را از ماجرا آگاه کردند و پادشاه را نسبت به آن امير بدبين کردند تا اينکه روزي از دشت خشم به امير گفت: چگونه است که روزگار تو به وجود من چرخد و تو خواهان مرگ من هستي! امير گفت: پادشاه چگونه به چنين نتيجه اي رسيده اند؟ گفت: از آنجا که قرض بسيار به مردم مي دهي و آنها را به مرگ من وعده مي دهي! امير گفت: آري همين طور است که شنيده اي، اما من براي اين به مردم قرض مي دهم که پيوسته قرض دار تو و خواستار دوام عمر تو باشند تا به اين سبب از دادن قرض خود رهايي يابند.(25)

عاقبت بخشندگي
 

وقتي تيمور ولايت فارس را تصاحب کرد و شاه منصور را کشت، در مجلسي حافظ را به حضور خود طلبيد. حافظ در آن زمان گوشه نشين بود و با فقر و نداري روزگار مي گذرانيد. وقتي حافظ نزد تيمور رسيد، آثار فقر و درويشي در چهره اش پيدا بود. تيمور گفت: اي حافظ! من به زور شمشير شهرهاي بسياري را ويران کردم تا سمرقند و بخارا را آباد سازم و تو آن را به خال يک هندو مي بخشي و مي گويي:

 

«اگر آن ترک شيرازي به دست آرد دل ما را
به خال هندويش بخشم سمرقند و بخارا را»؟

حافظ گفت: از همين بخشندگي هاست که به اين روز افتاده ام!(26)
 

پي‌نوشت‌ها:
 

1ــ مائده: 15.
2ــ نساء: 114.
3ــ گنجنيه لطايف (بازنويسي لطايف الطوايف)، ص 37.
4ــ چهار مقاله، چهل حکايت (بازنويسي چهار مقاله)، صص 49 و 50.
5ــ گنجينه لطايف (بازنويسي لطايف الطوايف)، ص 148.
6ــ هارون الرشيد و بسياري از خلفاي بني اميه و بني عباس، اغلب شب ها را تا اذان صبح به عيش و نوش و شهوات راني مشغول بودند و گاه نماز صبح را با حالت خماري و مستي برپا مي کردند، سپس از کرده شب گذشته خود توبه مي کردند!
7ــ گنجنيه لطايف (بازنويسي لطايف الطوايف)، ص 60.
8ــ بازنويسي بهارستان جامي، ص 125.
9ــ نصيحه الملوک، ص 153.
10ــ گنجينه لطايف (بازنويسي لطايف الطوايف)، ص 159.
11ــ بازنويسي بهارستان جامي، ص 114.
12ــ گنجينة لطايف (بازنويسي لطايف الطوايف)، ص 102.
13ــ نصيحة الملوک، ص 226.
14ــ گنجينه لطايف (بازنويسي لطايف الطوايف)، ص 82.
15ــ بازنويسي بهارستان جامي، ص 116ــ 117.
16ــ گنجينه لطايف (بازنويسي لطايف الطوايف)، ص 57.
17ــ همان، ص 149.
18ــ و فاکهه...: و ميوه و درخت خرما و انار (قسمتي از آيه شريفه 68 از سوره الرحمن).
19ــ بازنويسي بهارستان جامي، صص 108ــ 110.
20ــ وزير منصور دوانيقي، دومين خليفه عباسي بود که در سال 154 هـ.ق وفات کرد.
21ــ گنجينه لطايف (بازنويسي لطايف الطوايف)، ص 47ــ 48.
22ــ بازنويسي بهارستان جامي، ص 111.
23ــ گنجينه لطايف (بازنويسي لطايف الطوايف)، ص 108.
24ــ پسر تيمور گورکاني که در 20 سالگي به حکومت خراسان سيستان و مازندران رسيد و در سال 850 هـ.ق وفا کرد.
25ــ گنجينه لطايف (بازنويسي لطايف الطوايف)، ص 48.
26ــ همان، ص 94.
 

 


منبع:گنجينه شماره 82




 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط