امام على(ع)، منشأ پيدايش سير معنوى
وضع اكثريت قريب به اتفاق مسلمانان، معارف اعتقادى و عملى اسلام روز به روز رو به سقوط مىرفت و طرق درك و پيشرفت اين حقايق، يعنى طريق بحث آزاد و طريق سير معنوى، رهسپار وادى فراموشى مىشد؛ اما اقليت شيعه كه از همان روزهاى نخستين به مخالفت با رويه اكثريت قد علم كرده بودند، چون نيروى كافى براى درهم شكستن وضع موجود نداشتند و اعاده وضع عمومىزمان رسول اكرم(ص) براىشان ممكن بهنظر نمىرسيد، ناگزير از مقاومت كلى و مثبت دست برداشته، از راه ديگر دست به كار شدند و آن اينكه كوشيدند تا مىتوانند معارف اعتقادى و عملى اسلام را حفظ و ضبط نمايند و راههاى مشروع آن را كه همان راه بحث آزاد و سير معنوى باشد، زنده نگه دارند.
شيعيان طبق وصيتى كه به موجب آن، رسول اكرم(ص) اهلبيت كرام خود را حافظ و مبين معارف اسلامىو پيشواى معنوى مسلمين معرفى كرده بودند، به ائمه اهل بيت روى آوردند و با نهايت ترس و لرزى كه داشتند، از هر راه ممكن به تحصيل و ضبط معارف دينى پرداختند. امام اول شيعه در بيست و پنج سال دوران گوشهگيرى و پنج سال زمان خلافت پر محنت خود، با لهجه جذاب و بلاغت خارقالعادهاش كه با تصديق دوست و دشمن، غير قابل معارضه و بىرقيب بود، به نشر معارف و احكام اسلام پرداخت و درهاى بهترين بحثها را به روى مردم باز نمود و عدهاى از مردان خدا را از صحابه و تابعين، مانند سلمان و كميل نخعى و اويس قرنى و رُشيد هَجَرى و ميثم كوفى و غير آنها پرورش داد و البته نمىتوان گفت كهاينان با روش معنوى كه داشتند و ذخاير معارف علومىكه حمل كردند، در جامعه اسلامىهيچ گونه تأثيرى نداشتند.
پس از شهادت پيشواى نخستين شيعه، دوران سلطنت اموى با قيافه هولناك و مستبدانه خود، شروع شد و معاويه و عمالش و پس از آن ساير پادشاهان اموى، با آخرين نيروى خود، عليه شيعه به مبارزه پرداختند و هر جا فردى از شيعه را سراغ مىگرفتند،حتى كسانى را كه به تشيع متهم مىشدند، از ميان ميبردند و هر رگ و ريشهاى كه داشت، مىزدند و روزبهروز كار وخيمتر و فشار شديدتر مىشد.
با اين همه در اين مدت، پيشواى دوم و سوم و چهارم شيعه در زنده كردن و زنده نگه داشتن حق، فرو گذار نمىكردند و در چنين محيطى كه پر از شدت و محنت بود، در زير سايبان شمشير و تازيانه و زنجير، كار مىكردند و حقيقت تشيع روز به روز وسعت پيدا كرده، روح حق توسعه مىيافت.
بهترين گواه بر اين مطلب، اين است كه بلافاصله پس از اين دوره، در زمان پيشواى پنجم و ششم شيعه كه سلطنت اموى ضعيف شده و رو به انهدام نهاد و هنوز سلطنت عباسى نضج نگرفته بود، در زمان بسيار كمى، دستى كه گلوى شيعه را فشار مىداد، قدرى سست شد و شيعيان راه نفسى پيدا كردند، رجال و علما و محدثان، مانند سيل خروشان به سوى اين دو پيشواى بزرگوار سرازير شدند و به اخذ علوم معارف اسلامىپرداختند. اين جمعيت عظيم، غيرشيعى نبودند كه اول به دست امام، شيعه شده باشند و بعد از آن به تعليم علوم و معارف بپردازند، بلكه شيعيانى بودند كه در پس پردة اختفا و تقيد، زندگى مىكردند و با كوچكترين فرصتى، پرده را كنار زده و بيرون آمدند.
البته اين روح توسعه يافته، در كالبد اكثريت جامعه، خالى از نفوذ نبود و در آيينه افهام آنها حق و حقيقت را كم و بيش جلوه مىداد و نيازمندى فطرت انسانى را به دين فطرى و بحث آزاد و احتياج انسان متدين با ذوق و محبت را به سير معنوى، به گوش هوش همگانى مىرسانيد. از سوى ديگر اوضاع تاريك جامعه كه روزبهروز تاريكتر مىشد و همچنين ستمگرى فزون از حد و بىبند و بارى عمال حكومت كه در تمام مدت حكمرانى بنىاميه ادامه داشت، اين معنى را پيش مردم مسجل كرد كه اساس دين از جانب مقام خلافت، هيچگونه مصونيت ندارد و نمىشود زمان احكام و قوانين دينى به دست مقام خلافت سپرده شود و اجراى آن منوط به اجتهاد و صوابديد خليفه وقت باشد. و بالاخره بر عموم روشن شده بود كه قدرت كرسى خلافت، به نفع خود كار مىكند، نه به نفع مردم و جامعه اسلامى. در نتيجه اين معنى مسلم شد كه احكام و قوانين دينى قابل تغيير نيست و براى هميشه زنده است و «اجتهاد در مقابل نص» معنى ندارد.
عامه مردم صرفاً به خاطر ارادتى كه به مقام صحابه داشتند و از راه تعبد به رواياتى كه از مقام ايشان تمجيد مىكرد و اجتهاد آنها را تصديق مىنمود، از هرگونه اعتراض به خلفاي آغازين خوددارى مىنمودند و با اينكه خلافت آنها به طور آشكار روى اساس نظريه سابق استوار بود و سيرت آنها به همين معنى گواهى مىداد، مداخله و تصرفات آنها را در احكام و قوانين اسلامى، توجيه نموده، به محلهاى صحيحى حمل مىكردند. همچنين گاهى انصاف داده، به بحثهاى آزاد مىپرداختند و به معنويات اسلام نيز منتقل مىشدند.
ظهور روش معنوى و سير و سلوك
نفوذ و سرايت تعليمات معنوى اهل بيت عليهمالسلام كه در رأس آنها بيانات علمىو تربيت عملى پيشواى اول شيعه، اميرالمؤمنين على بن ابىطالب(ع) قرار گرفته بود، با مساعدتى كه گرفتاريهاى عمومى طبعاً نسبت به اين مقصد داشت، به علاوه اينكه پيوسته جمعى از مردان خدا كه تربيتيافتگان اين مكتب بودند و در حال تقيد و تستر زندگى مىكردند، در ميان مردم بودند و در موارد مناسب، از حق و حقيقت گوشههايى مىزدند، مجموعه اين عوامل موجب شد كه عدهاى در قرن دوم هجرى از همان اكثريت، به مجاهدتهاى باطنى و تصفيه نفس تمايل پيدا كردند. اين عده در خط سير و سلوك افتادند و جمعى ديگر از عامه مردم، به ارادت آنها برخاستند و با اينكه در همان اوايل ظهور، تا مدتى مبتلا به كشمكشهاى شديد بودند و در اين راه هرگونه فشار از قبيل قتل و حبس و شكنجه و تبعيد را متحمل مىشدند، ولى بالاخره از مقاومت دست برنداشته، پس از دو سه قرن، در تمام بلاد اسلامى ريشه دوانيده و جمعيتهاى انبوهى را بهوجود آوردند.
يكى از بهترين شواهدى كه دلالت دارد بر اينكه ظهور اين طايفه، از تعليم و تربيت ائمه شيعه سرچشمه مىگيرد، اين است كه همه اين طوايف (كه در حدود بيست و پنج سلسله كلى مىباشند و هر سلسله منشعب به سلسلههاى فرعى متعدد ديگرى است)، به استثناى يك طايفه، سلسله طريقت و ارشاد خود را به پيشواى اول شيعه، منتسب مىسازند. دليلى ندارد كه ما اين نسبت را تكذيب نموده و به واسطه مفاسد و معايبى كه در ميان اين طوايف شيوع پيدا كرده، اصل نسبت و استناد را انكار كنيم يا حمل بر دكاندارى نماييم؛ زيرا اولاً سرايت فساد و شيوع آن در ميان طايفهاى از طوايف مذهبى، دليل بطلان اصل انتساب آنها نيست و اگر بنا شود كه شيوع فساد در ميان طايفهاى، دليل بطلان اصول اولى آنان باشد، بايد خط بطلان به دور همه مذاهب و اديان كشيد و همه طبقات گوناگون مذهبي را محكوم به بطلان نمود و حمل به دكان دارى و عوامفريبى كرد!
ثانياً پيدايش اولى اين سلسلهها در ميان اكثريت سنى شروع شده و قرنهاى متوالى در همان محيط به پيشرفت خود ادامه داده است. در همه اين مدت، اعتقاد اكثريت قريب به اتفاق اهل سنت، در حق سه خليفه اولى، بيشتر از اعتقادى بود كه به خليفه چهارم و پيشواى اول شيعه داشتند؛ اعتقاداً آنها را افضل مىدانستند و عملاً نيز اخلاص و ارادت بيشترى به آنها داشتند.
در همه اين مدت، مقام خلافت و كارگردان جامعه، اعتقاد خوشى در حق اهل بيت عليهمالسلام نداشتند و آنچه فشار و شكنجه بود، نسبت به دوستداران و منتسبان آنها روا مىديدند و دوستى اهل بيت، گناهى نابخشودنى به شمار مىرفت. اگر مقصود اين طوايف از انتساب به آن حضرت، مجرد ترويج طريقه آنها و جلب قلوب اولياى امور و عامه مردم بود، هيچ دليلى نداشت كه خلفاى مورد علاقه و اخلاص دولت و ملت و به ويژه خليفه اول و دوم را رها كرده، به دامن پيشواى اول شيعه بچسبند، يا مثلاً به امام ششم يا هشتم انتساب جويند.
پس بهتراين است كه متعرض اصل انتساب نشده، در بررسى ديگرى به كنجكاوى پردازيم و آن اين است كه جمع معدود پيشروان اين طوايف، از اكثريت تسنن بودند و در محيط تسنن زندگى مىكردند و روش و طريقهاى جز روش و طريقه عمومى جامعه كه همان راه تسنن بود، تصور نمىكردند. آنان وقتى كه براى اولين بار به مكتب معنوى اهل بيت اتصال پيدا كردند و از نورانيت امام اول الهام يافتند، چون هرگز باور نمىكردند و حتى به ذهنشان نيز خطور نمىكرد كه پيشواى معنويت كه خود يكى از خلفاى اربعه و جانشين گذشتگان خود مىباشد، در معارف اعتقادى و عملى اسلام نظرى ماوراى نظر ديگران داشته باشد، همان موجودى اعتقاد و عمل تسنن را زمينه قرار داده، با همان مواد اعتقادى و عملى كه در دست داشتند، شروع به كار نمودند و با همان زاد و راحله عمومى، راه سير و سلوك را در پيش گرفتند.
اين رويه از دو جهت در نتايج سير و سلوك و محصول مجاهدات معنوى آنان نقايصى را به وجود آورد: اولاً نقطههاى تاريكى كه در متن معارف اعتقادى و عملى داشتند، حجاب و مانع گرديد از اينكه سلسله حقايق پاك براى آنها مكشوف شده، خودنمايى كند و در نتيجه محصول كارشان به صورت مجموعهاى درآمد كه خالى از تضاد و تناقض نمىباشد. كسى كه آشنايى كامل به كتب علمى اين طوايف دارد، اگر با نظر دقت بهاين كتب مراجعه نمايد، صدق گفتار ما را به رأىالعين مشاهده خواهد كرد.
وى يك رشته معارف خاصه تشيع را كه در غير كلام ائمه اهل بيت عليهمالسلام نشانى از آنها نيست، در اين كتب مشاهده خواهد كرد و نيز به مطالبى بر خواهد خورد كه هرگز با معارف نام برده، قابل التيام نيست. وى خواهد ديد كه روح تشيع در مطالب عرفانى كه در اين كتابها هست، ديده شده است؛ ولى مانند روحى كه در يك پيكر آفتديده جاى گزيند و نتواند برخى از كمالات درونى خود را آنطور كه شايد و بايد از آن ظهور بدهد يا مانند آيينهاى كه به واسطه نقيصه صنعتى، گرهها و ناهموارىهايى در سطحش پيدا شود، چنين آيينهاى صورت مرئى را نشان مىدهد؛ ولى مطابقت كامل را تأمين نمىكند.
ثانياً نظر به اينكه روش بحث و كنجكاوى آنها در معارف اعتقادى و عملى كتاب و سنت، همان روش عمومى بود و در مكتب علمىائمه اهل بيت عليهمالسلام تربيت نيافته بودند، نتوانستند طريقه معرفت نفس و تصفيه باطن را از بيانات شرع استفاده نموده و دستورات كافى راه را از كتاب و سنت دريافت دارند؛ لذا به حسب اقتضاى حاجت، در مراحل مختلف سير و سلوك و منازل مختلفه سالكان، دستورات گوناگونى از مشايخ طريقت صادر شده و رويههايى اخذ مىشد كه سابقهاى در ميان دستورات شرع اسلام نداشت.
كمكم اين عقيده مسلم گرديد كه طريقه «معرفت نفس» در عين اينكه راهى است براى معرفت حق ـ عز اسمه ـ و نيل به كمال معنوى، و به خودى خود، پسنديده خدا و رسول، معذلك بيان اين راه از شرع مقدس اسلام نرسيده است! در دنبال اين عقيده، هر يك از مشايخ طريقت، براى تربيت و تكميل مريدان خود، دستوراتى تهيه كرده و به مورد اجرا گذاشتند و انشعاباتى هم در سلسلهها
پيدا شد.
در نتيجه همين عقيده و عمل، روز به روز طريقت از شريعت فاصله گرفت تا آنجا كه طريقت و شريعت، درست در دو نقطه متقابل استقرار يافتند و نغمه «سقوط تكاليف» از بعضى افراد بلند شد و عبادتهاى پاك دينى به شاهدبازى و حلقههاى نى و دف و ترانههاى مهيج و رقص و وجد تبديل گرديد و طبعاً جمعى از سلاطين و اولياى دولت و توانگران و اهل نعمت كه فطرتاً به معنويات علاقهمند بودند و از طرف ديگر نمىتوانستند از لذايذ مادى دل بكنند، سرسپرده اين طوايف شده، هرگونه احترام و مساعدت ممكن را نسبت به مشايخ قوم بذل مىكردند كه اين خود، يكى از بذرهاى فساد بود كه در ميان جماعت نشو و نما مىكرد. بالاخره عرفان به معنى حقيقى خود (خداشناسى يا معادشناسى) از ميان قوم رخت بر بسته، به جاى آن جز گدايى و دريوزه و افيون و چرس و بنگ و غزلخوانى، چيزى نماند.
سرايت اين سليقه به شيعه
اجمالى كه مربوط به آغاز پيدايش و سرانجام طريقه عرفان گفته شد، براى كسى كه محققانه و با كمال بىطرفى به كتب و رسائلى كه در سير و سلوك تأليف يافته و همچنين تراجم و تذكرههايى مانند تذكره شيخ عطار و نفحات و رشحات و طبقات الاخيار و طرائق و نظاير آنها كه متضمن جهات تاريخى طريقت و رجال طريقت است، مراجعه نمايد، درنهايت روشنى است. سخن ما اگرچه در سيرى بود كه طريقت عرفان در ميان اكثريت اهل سنت نموده بود و جهات نقص و فسادى را توصيف مىكرديم كه قوم گرفتار آن شده بودند، ولى نمىتوان انكار كرد كه اقليت شيعه نيز به همين درد مبتلا شده است و اتحاد محيط، با تأثير قهرى و جبرى خود، همين فساد را به داخل جمعيت اهل طريقت از شيعه نيز انعكاس داده است، و همان طور كه روش عمومى اجتماعى اكثريت كه از سيرت جاريه زمان رسول اكرم(ص) منحرف شده بودند، شيعه را تحت الشعاع قرار داد و نگذاشت سيرت نبى اكرم(ص) را پس از استقلال، در ميان جمعيت متشكل خود اجرا و عملى سازد، همچنين سليقههاى علمىكه شيعه از ائمه اهل بيت عليهمالسلام اخذ كرده بود، با آن همه صافى و روانى، در كمترين زمان تحت تأثير سليقههاى علمى جماعت قرار داده شد و رنگهاى نامطبوعى از آنها گرفت. همچنين طريقه عرفان نيز به رنگ طريقت جماعت در آمد و تقريباً به همان سرنوشت كه توصيف كرديم، دچار شد...
فسادها و اختلالات در روش و اعمال طايفهاى كه از يك مشرب و مسلك عمومى كلى منشعب شدهاند، دلالت بر فساد و بطلان اصول اولى آن طايفه ندارد و به همين سبب، بحث و كنجكاوى از چگونگى اصول اولى آنها را نبايد در روش و اعمال فرعى آنها انجام داد، بلكه بايد به سراغ مواد اولى اصول آنها رفت. ازاين رو در تشخيص رابطه شريعت و طريقت و لزوم و عدم لزوم موافقت ميان آنها، از نظريههاى خصوصى سلسلههاى مختلف عرفان چشم پوشى نمود، بهنظر كلى خود اسلام كه سرچشمه خدا شناسى مىباشد (به هر معنى كه فرض شود) مراجعه مىنماييم.
منبع:http://www.ettelaat.com
ارسال توسط کاربر محترم سایت :hasantaleb
شيعيان طبق وصيتى كه به موجب آن، رسول اكرم(ص) اهلبيت كرام خود را حافظ و مبين معارف اسلامىو پيشواى معنوى مسلمين معرفى كرده بودند، به ائمه اهل بيت روى آوردند و با نهايت ترس و لرزى كه داشتند، از هر راه ممكن به تحصيل و ضبط معارف دينى پرداختند. امام اول شيعه در بيست و پنج سال دوران گوشهگيرى و پنج سال زمان خلافت پر محنت خود، با لهجه جذاب و بلاغت خارقالعادهاش كه با تصديق دوست و دشمن، غير قابل معارضه و بىرقيب بود، به نشر معارف و احكام اسلام پرداخت و درهاى بهترين بحثها را به روى مردم باز نمود و عدهاى از مردان خدا را از صحابه و تابعين، مانند سلمان و كميل نخعى و اويس قرنى و رُشيد هَجَرى و ميثم كوفى و غير آنها پرورش داد و البته نمىتوان گفت كهاينان با روش معنوى كه داشتند و ذخاير معارف علومىكه حمل كردند، در جامعه اسلامىهيچ گونه تأثيرى نداشتند.
پس از شهادت پيشواى نخستين شيعه، دوران سلطنت اموى با قيافه هولناك و مستبدانه خود، شروع شد و معاويه و عمالش و پس از آن ساير پادشاهان اموى، با آخرين نيروى خود، عليه شيعه به مبارزه پرداختند و هر جا فردى از شيعه را سراغ مىگرفتند،حتى كسانى را كه به تشيع متهم مىشدند، از ميان ميبردند و هر رگ و ريشهاى كه داشت، مىزدند و روزبهروز كار وخيمتر و فشار شديدتر مىشد.
با اين همه در اين مدت، پيشواى دوم و سوم و چهارم شيعه در زنده كردن و زنده نگه داشتن حق، فرو گذار نمىكردند و در چنين محيطى كه پر از شدت و محنت بود، در زير سايبان شمشير و تازيانه و زنجير، كار مىكردند و حقيقت تشيع روز به روز وسعت پيدا كرده، روح حق توسعه مىيافت.
بهترين گواه بر اين مطلب، اين است كه بلافاصله پس از اين دوره، در زمان پيشواى پنجم و ششم شيعه كه سلطنت اموى ضعيف شده و رو به انهدام نهاد و هنوز سلطنت عباسى نضج نگرفته بود، در زمان بسيار كمى، دستى كه گلوى شيعه را فشار مىداد، قدرى سست شد و شيعيان راه نفسى پيدا كردند، رجال و علما و محدثان، مانند سيل خروشان به سوى اين دو پيشواى بزرگوار سرازير شدند و به اخذ علوم معارف اسلامىپرداختند. اين جمعيت عظيم، غيرشيعى نبودند كه اول به دست امام، شيعه شده باشند و بعد از آن به تعليم علوم و معارف بپردازند، بلكه شيعيانى بودند كه در پس پردة اختفا و تقيد، زندگى مىكردند و با كوچكترين فرصتى، پرده را كنار زده و بيرون آمدند.
البته اين روح توسعه يافته، در كالبد اكثريت جامعه، خالى از نفوذ نبود و در آيينه افهام آنها حق و حقيقت را كم و بيش جلوه مىداد و نيازمندى فطرت انسانى را به دين فطرى و بحث آزاد و احتياج انسان متدين با ذوق و محبت را به سير معنوى، به گوش هوش همگانى مىرسانيد. از سوى ديگر اوضاع تاريك جامعه كه روزبهروز تاريكتر مىشد و همچنين ستمگرى فزون از حد و بىبند و بارى عمال حكومت كه در تمام مدت حكمرانى بنىاميه ادامه داشت، اين معنى را پيش مردم مسجل كرد كه اساس دين از جانب مقام خلافت، هيچگونه مصونيت ندارد و نمىشود زمان احكام و قوانين دينى به دست مقام خلافت سپرده شود و اجراى آن منوط به اجتهاد و صوابديد خليفه وقت باشد. و بالاخره بر عموم روشن شده بود كه قدرت كرسى خلافت، به نفع خود كار مىكند، نه به نفع مردم و جامعه اسلامى. در نتيجه اين معنى مسلم شد كه احكام و قوانين دينى قابل تغيير نيست و براى هميشه زنده است و «اجتهاد در مقابل نص» معنى ندارد.
عامه مردم صرفاً به خاطر ارادتى كه به مقام صحابه داشتند و از راه تعبد به رواياتى كه از مقام ايشان تمجيد مىكرد و اجتهاد آنها را تصديق مىنمود، از هرگونه اعتراض به خلفاي آغازين خوددارى مىنمودند و با اينكه خلافت آنها به طور آشكار روى اساس نظريه سابق استوار بود و سيرت آنها به همين معنى گواهى مىداد، مداخله و تصرفات آنها را در احكام و قوانين اسلامى، توجيه نموده، به محلهاى صحيحى حمل مىكردند. همچنين گاهى انصاف داده، به بحثهاى آزاد مىپرداختند و به معنويات اسلام نيز منتقل مىشدند.
ظهور روش معنوى و سير و سلوك
نفوذ و سرايت تعليمات معنوى اهل بيت عليهمالسلام كه در رأس آنها بيانات علمىو تربيت عملى پيشواى اول شيعه، اميرالمؤمنين على بن ابىطالب(ع) قرار گرفته بود، با مساعدتى كه گرفتاريهاى عمومى طبعاً نسبت به اين مقصد داشت، به علاوه اينكه پيوسته جمعى از مردان خدا كه تربيتيافتگان اين مكتب بودند و در حال تقيد و تستر زندگى مىكردند، در ميان مردم بودند و در موارد مناسب، از حق و حقيقت گوشههايى مىزدند، مجموعه اين عوامل موجب شد كه عدهاى در قرن دوم هجرى از همان اكثريت، به مجاهدتهاى باطنى و تصفيه نفس تمايل پيدا كردند. اين عده در خط سير و سلوك افتادند و جمعى ديگر از عامه مردم، به ارادت آنها برخاستند و با اينكه در همان اوايل ظهور، تا مدتى مبتلا به كشمكشهاى شديد بودند و در اين راه هرگونه فشار از قبيل قتل و حبس و شكنجه و تبعيد را متحمل مىشدند، ولى بالاخره از مقاومت دست برنداشته، پس از دو سه قرن، در تمام بلاد اسلامى ريشه دوانيده و جمعيتهاى انبوهى را بهوجود آوردند.
يكى از بهترين شواهدى كه دلالت دارد بر اينكه ظهور اين طايفه، از تعليم و تربيت ائمه شيعه سرچشمه مىگيرد، اين است كه همه اين طوايف (كه در حدود بيست و پنج سلسله كلى مىباشند و هر سلسله منشعب به سلسلههاى فرعى متعدد ديگرى است)، به استثناى يك طايفه، سلسله طريقت و ارشاد خود را به پيشواى اول شيعه، منتسب مىسازند. دليلى ندارد كه ما اين نسبت را تكذيب نموده و به واسطه مفاسد و معايبى كه در ميان اين طوايف شيوع پيدا كرده، اصل نسبت و استناد را انكار كنيم يا حمل بر دكاندارى نماييم؛ زيرا اولاً سرايت فساد و شيوع آن در ميان طايفهاى از طوايف مذهبى، دليل بطلان اصل انتساب آنها نيست و اگر بنا شود كه شيوع فساد در ميان طايفهاى، دليل بطلان اصول اولى آنان باشد، بايد خط بطلان به دور همه مذاهب و اديان كشيد و همه طبقات گوناگون مذهبي را محكوم به بطلان نمود و حمل به دكان دارى و عوامفريبى كرد!
ثانياً پيدايش اولى اين سلسلهها در ميان اكثريت سنى شروع شده و قرنهاى متوالى در همان محيط به پيشرفت خود ادامه داده است. در همه اين مدت، اعتقاد اكثريت قريب به اتفاق اهل سنت، در حق سه خليفه اولى، بيشتر از اعتقادى بود كه به خليفه چهارم و پيشواى اول شيعه داشتند؛ اعتقاداً آنها را افضل مىدانستند و عملاً نيز اخلاص و ارادت بيشترى به آنها داشتند.
در همه اين مدت، مقام خلافت و كارگردان جامعه، اعتقاد خوشى در حق اهل بيت عليهمالسلام نداشتند و آنچه فشار و شكنجه بود، نسبت به دوستداران و منتسبان آنها روا مىديدند و دوستى اهل بيت، گناهى نابخشودنى به شمار مىرفت. اگر مقصود اين طوايف از انتساب به آن حضرت، مجرد ترويج طريقه آنها و جلب قلوب اولياى امور و عامه مردم بود، هيچ دليلى نداشت كه خلفاى مورد علاقه و اخلاص دولت و ملت و به ويژه خليفه اول و دوم را رها كرده، به دامن پيشواى اول شيعه بچسبند، يا مثلاً به امام ششم يا هشتم انتساب جويند.
پس بهتراين است كه متعرض اصل انتساب نشده، در بررسى ديگرى به كنجكاوى پردازيم و آن اين است كه جمع معدود پيشروان اين طوايف، از اكثريت تسنن بودند و در محيط تسنن زندگى مىكردند و روش و طريقهاى جز روش و طريقه عمومى جامعه كه همان راه تسنن بود، تصور نمىكردند. آنان وقتى كه براى اولين بار به مكتب معنوى اهل بيت اتصال پيدا كردند و از نورانيت امام اول الهام يافتند، چون هرگز باور نمىكردند و حتى به ذهنشان نيز خطور نمىكرد كه پيشواى معنويت كه خود يكى از خلفاى اربعه و جانشين گذشتگان خود مىباشد، در معارف اعتقادى و عملى اسلام نظرى ماوراى نظر ديگران داشته باشد، همان موجودى اعتقاد و عمل تسنن را زمينه قرار داده، با همان مواد اعتقادى و عملى كه در دست داشتند، شروع به كار نمودند و با همان زاد و راحله عمومى، راه سير و سلوك را در پيش گرفتند.
اين رويه از دو جهت در نتايج سير و سلوك و محصول مجاهدات معنوى آنان نقايصى را به وجود آورد: اولاً نقطههاى تاريكى كه در متن معارف اعتقادى و عملى داشتند، حجاب و مانع گرديد از اينكه سلسله حقايق پاك براى آنها مكشوف شده، خودنمايى كند و در نتيجه محصول كارشان به صورت مجموعهاى درآمد كه خالى از تضاد و تناقض نمىباشد. كسى كه آشنايى كامل به كتب علمى اين طوايف دارد، اگر با نظر دقت بهاين كتب مراجعه نمايد، صدق گفتار ما را به رأىالعين مشاهده خواهد كرد.
وى يك رشته معارف خاصه تشيع را كه در غير كلام ائمه اهل بيت عليهمالسلام نشانى از آنها نيست، در اين كتب مشاهده خواهد كرد و نيز به مطالبى بر خواهد خورد كه هرگز با معارف نام برده، قابل التيام نيست. وى خواهد ديد كه روح تشيع در مطالب عرفانى كه در اين كتابها هست، ديده شده است؛ ولى مانند روحى كه در يك پيكر آفتديده جاى گزيند و نتواند برخى از كمالات درونى خود را آنطور كه شايد و بايد از آن ظهور بدهد يا مانند آيينهاى كه به واسطه نقيصه صنعتى، گرهها و ناهموارىهايى در سطحش پيدا شود، چنين آيينهاى صورت مرئى را نشان مىدهد؛ ولى مطابقت كامل را تأمين نمىكند.
ثانياً نظر به اينكه روش بحث و كنجكاوى آنها در معارف اعتقادى و عملى كتاب و سنت، همان روش عمومى بود و در مكتب علمىائمه اهل بيت عليهمالسلام تربيت نيافته بودند، نتوانستند طريقه معرفت نفس و تصفيه باطن را از بيانات شرع استفاده نموده و دستورات كافى راه را از كتاب و سنت دريافت دارند؛ لذا به حسب اقتضاى حاجت، در مراحل مختلف سير و سلوك و منازل مختلفه سالكان، دستورات گوناگونى از مشايخ طريقت صادر شده و رويههايى اخذ مىشد كه سابقهاى در ميان دستورات شرع اسلام نداشت.
كمكم اين عقيده مسلم گرديد كه طريقه «معرفت نفس» در عين اينكه راهى است براى معرفت حق ـ عز اسمه ـ و نيل به كمال معنوى، و به خودى خود، پسنديده خدا و رسول، معذلك بيان اين راه از شرع مقدس اسلام نرسيده است! در دنبال اين عقيده، هر يك از مشايخ طريقت، براى تربيت و تكميل مريدان خود، دستوراتى تهيه كرده و به مورد اجرا گذاشتند و انشعاباتى هم در سلسلهها
پيدا شد.
در نتيجه همين عقيده و عمل، روز به روز طريقت از شريعت فاصله گرفت تا آنجا كه طريقت و شريعت، درست در دو نقطه متقابل استقرار يافتند و نغمه «سقوط تكاليف» از بعضى افراد بلند شد و عبادتهاى پاك دينى به شاهدبازى و حلقههاى نى و دف و ترانههاى مهيج و رقص و وجد تبديل گرديد و طبعاً جمعى از سلاطين و اولياى دولت و توانگران و اهل نعمت كه فطرتاً به معنويات علاقهمند بودند و از طرف ديگر نمىتوانستند از لذايذ مادى دل بكنند، سرسپرده اين طوايف شده، هرگونه احترام و مساعدت ممكن را نسبت به مشايخ قوم بذل مىكردند كه اين خود، يكى از بذرهاى فساد بود كه در ميان جماعت نشو و نما مىكرد. بالاخره عرفان به معنى حقيقى خود (خداشناسى يا معادشناسى) از ميان قوم رخت بر بسته، به جاى آن جز گدايى و دريوزه و افيون و چرس و بنگ و غزلخوانى، چيزى نماند.
سرايت اين سليقه به شيعه
اجمالى كه مربوط به آغاز پيدايش و سرانجام طريقه عرفان گفته شد، براى كسى كه محققانه و با كمال بىطرفى به كتب و رسائلى كه در سير و سلوك تأليف يافته و همچنين تراجم و تذكرههايى مانند تذكره شيخ عطار و نفحات و رشحات و طبقات الاخيار و طرائق و نظاير آنها كه متضمن جهات تاريخى طريقت و رجال طريقت است، مراجعه نمايد، درنهايت روشنى است. سخن ما اگرچه در سيرى بود كه طريقت عرفان در ميان اكثريت اهل سنت نموده بود و جهات نقص و فسادى را توصيف مىكرديم كه قوم گرفتار آن شده بودند، ولى نمىتوان انكار كرد كه اقليت شيعه نيز به همين درد مبتلا شده است و اتحاد محيط، با تأثير قهرى و جبرى خود، همين فساد را به داخل جمعيت اهل طريقت از شيعه نيز انعكاس داده است، و همان طور كه روش عمومى اجتماعى اكثريت كه از سيرت جاريه زمان رسول اكرم(ص) منحرف شده بودند، شيعه را تحت الشعاع قرار داد و نگذاشت سيرت نبى اكرم(ص) را پس از استقلال، در ميان جمعيت متشكل خود اجرا و عملى سازد، همچنين سليقههاى علمىكه شيعه از ائمه اهل بيت عليهمالسلام اخذ كرده بود، با آن همه صافى و روانى، در كمترين زمان تحت تأثير سليقههاى علمى جماعت قرار داده شد و رنگهاى نامطبوعى از آنها گرفت. همچنين طريقه عرفان نيز به رنگ طريقت جماعت در آمد و تقريباً به همان سرنوشت كه توصيف كرديم، دچار شد...
فسادها و اختلالات در روش و اعمال طايفهاى كه از يك مشرب و مسلك عمومى كلى منشعب شدهاند، دلالت بر فساد و بطلان اصول اولى آن طايفه ندارد و به همين سبب، بحث و كنجكاوى از چگونگى اصول اولى آنها را نبايد در روش و اعمال فرعى آنها انجام داد، بلكه بايد به سراغ مواد اولى اصول آنها رفت. ازاين رو در تشخيص رابطه شريعت و طريقت و لزوم و عدم لزوم موافقت ميان آنها، از نظريههاى خصوصى سلسلههاى مختلف عرفان چشم پوشى نمود، بهنظر كلى خود اسلام كه سرچشمه خدا شناسى مىباشد (به هر معنى كه فرض شود) مراجعه مىنماييم.
منبع:http://www.ettelaat.com
ارسال توسط کاربر محترم سایت :hasantaleb
/ج