ميراث جنگ
جنگ از جمله رخدادهاي مهم و سرنوشتساز در تاريخ هر جامعهاي به شمار ميآيد، اين واقعه گاه به عنوان رويدادي افتخارآفرين و شكوهمند و گاه به عنوان حادثهاي شوم و ملالآور در حافظه جمعي ثبت ميشود. گاه نويدبخش شروع دورهاي درخشان و گاه نقطه آغاز انحطاط و فروپاشي است. اين حادثه كه ميتواند نقطه عطفي در تقويم زندگي هر جامعهاي باشد، به هر نتيجهاي كه ختم شود، بر ذهن و زبان مردم تا سالها و بلكه دهههاي بعد سايه ميافكند. جنگ، واژگان جديد خود را ميسازد و زبان و ادبيات پس از اين رويداد، بيترديد هيچگاه مانند زبان و ادبيات پيش از آن نخواهد شد.
در طول جنگ ابعاد گوناگون زندگي به سرعت تحت تأثير قرار ميگيرد و در نتيجه همه چيز معنا و مفهوم ديگري پيدا ميكند، بخشهاي خاصي از خاطرات، باورها و اسطورهها برجسته ميگردد و حتي رفتارهايي از انسانها بروز ميكند كه با شيوه حاكم بر زندگي در دوره صلح قابل مقايسه يا توضيح نيست. اگر پيگيري منافع فردي و تلاش براي معاش معمولاً قويترين انگيزه افراد در دوره آرامش است، در دوران جنگ منطق ديگري بر رفتار اعضاي جامعه حاكم ميشود و اولويتهاي زندگي، به طور طبيعي، تغيير ميكند. احساس خطر در شكلگيري اين اولويتبندي، نقش مهمي را بازي ميكند. از اينرو صبر، قناعت و فداكاري از همگان مورد انتظار است تا خطر رفع شود. ضمن آنكه شكست دشمن ميتواند در نهايت، شهرت و ثروت را هم به ارمغان بياورد.
باتوجه به وجود خطري بيروني، اختلافات داخلي ـ حتي در سطح روابط فردي ـ موقتاً كنار گذاشته ميشود و انسجام بيسابقهاي پديدار ميگردد و البته گهگاه همين انسجام مردمي و وجود خطر بيروني، دستاويزي براي حاكمان جهت سركوب رقيبان يا محدود كردن انتقادات و اختلافنظرهاي موجود ميشود. همچنين طبق منطق اين دوره، شركت فعالانه در جنگ ـ بهويژه براي جوانان ـ نوعي «ارزش» و «وظيفه» به شمار ميرود كه اگر كسي از آن شانه خالي كند، مرتكب «ناهنجاري» و «مسئوليتناپذيري» شده است. به همين خاطر، برخي مواقع شايد تداوم جنگ به صورت هدفي مهمتر از نتيجه جنگ براي جناحهايي از طبقه حاكم درآيد. از اينرو به قول بوتول: «جنگ موجبات آسايش خاطر دولتها را فراهم ميآورد. جنگ حتي به دولتهاي دمكراتيك اجازه ميدهد تا سكوت، اطاعت، فرمانبرداري انفعالي و محروميتهاي گوناگوني را به شهروندانشان كه عملاً به صورت رعيت درآمدهاند، تحميل كند. انتخابات به حالت تعليق درميآيد و رهبران به دولتمردان غيرقابل انفصال و عزل درميآيند.»1 از اينجاست كه ميتوان ادعا كرد «جنگ انسان را در فضاي مادي و رواني غيرمتعارفي قرار ميدهد و ما را به جهان اخلاقي نويني وارد ميكند»2؛ زيرا به ويژه برخي از قيد و بندهاي اخلاقي موجود تغيير ميكند؛ برخي اعمال در قبال دشمنان مجاز و برخي ممنوع دانسته ميشود و گاه توصيه و تحميل ميگردد.
ويژگيهاي مذكور را اين گونه ميتوان جمعبندي و بيان كرد كه در زمان جنگ، جامعه به وضعيت «دفاعي» وارد ميشود؛ چرا كه احساس ميكند تماميت آن از سوي «ديگري» در خطر قرار گرفته است. از اين رو ـ چنانكه گفته شد ـ اولويتهاي جامعه دگرگون ميشود و اين توقع ايجاد ميشود كه در درجه نخست، همگان خود را سرباز بدانند و براي رفع خطر بشتابند؛ اما پايان جنگ به معناي آغاز دوره ديگري است؛ چرا كه «آرامآرام از دردها كاسته ميشود و جنگ به جرگه ميراث مشترك ملتها در بطن تاريخ ميپيوندد.»3 به عبارت ديگر، جامعه از وضعيت دفاعي خارج ميشود، زندگي به تدريج به حالت عادي پيش از نبرد بازميگردد و بازسازي خرابيها مورد توجه قرار ميگيرد. اين تغييرات به معناي دگرگوني دگرباره اولويتهاي جامعه و تنظيم رفتار در چارچوب منطق دوره صلح و آرامش و در يك كلام، ورود به دنياي رواني ديگري است.
پيامدهاي جنگ
بخشي از پيامدهاي جنگ، آشكارا با نتيجه آن مرتبط است. روشن است كه پيروزي يا شكست سبب ميشود كه پيامدهاي جنگ شكل خاصي پيدا كند؛ حالات و احساسات طرف مغلوب به هيچ روي مشابه با حالات و احساسات طرف غالب نيست. اگر چنگ قرين پيروزي باشد، نمادهاي خاصي به ميان ميآيد كه بيانگر و يادآور اين كاميابي باشد و اغلب اين موفقيت به عنوان دليلي بر كياست، شجاعت و حتي حقانيت حاكمان مطرح ميشود. در اين هنگام است كه جشنهايي پرشكوه برگزار و مجسمههاي افتخار برپا ميشود تا يادآور اين رخداد فراموش ناشدني باشد. سخنوران و وقايعنگاران هم وظيفه ثبت و توصيف پيروزيها را به عهده ميگيرند تا اين افتخار، جاودانه شود و حاكم يا حاكمان جايگاهي در معبد خدايان بيابند! در واقع سخنوران ميگويند و وقايعنگاران مينويسند تا آيندگان از ياد نبرند كه دفتر تاريخ چگونه و با دست چه كسي ورق خورده است. بيدليل نيست كه در حافظه تاريخي عموم جوامع، نام بسياري از ناموران دورههاي گذشته با جنگ و پيروزي و كشورگشايي پيوند خورده است.
در مقابل، چنانچه نبردها با شكست و ناكامي پايان بپذيرد، نوعي سرخوردگي و يأس بر طرف مغلوب مستولي ميگردد و اين بار بذر كينه و پيجويي فرصت مناسب براي انتقام كاشته ميشود. از اين پس، صبر و انتظار درهم ميآميزد تا مجالي مناسب براي جنگي ديگر پديدار شود و جنگاوري به خونخواهي خونهاي ريخته شده برخيزد. ادبياتي كه به طور معمول از اين پس شكل ميگيرد، صرفاً ادبيات «شكست» نيست، بلكه ادبيات انتظار نيز هست؛ انتظار بروز فرصتي مناسب و گاه انتظار ظهور يك ابرمرد. در اين وضعيت ميتوان اتخاذ نوعي سازوكارهاي جبراني توسط جامعه مغلوب را مشاهده كرد تا آنگاه كه امكان جبران عملي شكست فراهم شود، احساس شكست و ناتواني بيشتر رسوب ميكند و در نتيجه آرزوي ظهور يك ابرمرد ـ آن كه بايد بيايد تا جبرانكننده تمام عقدهها و ناكاميها باشد ـ بيشتر پرورش پيدا ميكند. طولاني شدن زمان انتظار، قدرت تخيل را بيشتر به كار تخيل را بيشتر به كار مياندازد و تواناييهاي بيشتري را براي آن ابرمرد ميسازد.
همچنين حقارت ناشي از شكست ميتواند زمينهساز توبه و استغفار در ميان بازماندگان جنگ باشد. اينان كه خود را در بروز شكست مقصر ميدانند، ميكوشند با توبه، خود را پاك كنند تا بار ديگر شايستگي دريافت لطف و حمايت آسمان را بيابند. به عنوان نمونه، پس از شكست كشورهاي عربي از اسرائيل در سال 1967 «انديشه توبه در ميان علماي الازهر گسترش پيدا كرد. شكست در جنگ، اين فرصت را براي آنان به وجود آورد تا به طور كلي نظريه رجعت به مذهب و احياي حافظه مذهبي جمعي را مطرح سازند. در حقيقت، شكست بايد همانند پيروزي نوعي رحمت تفسير ميشد كه از طرف خداوند فرستاده شده بود.»4
جدا از چنين مواردي، ممكن است راهها و عرصههاي ديگر براي قدرتنمايي و جبران ناكامي انتخاب شود؛ همانند ژاپن پس از جنگ جهاني دوم كه بعد از چند دهه توانست به عنوان يك قدرت اقتصادي در سطح جهان ظهور كند و فاتحان پيشين را به رقابت بطلبد.پديده جنگ، مستلزم رهاوردهايي نيز هست كه چندان به پيروزي يا شكست ربط ندارد و هر جامعهاي ناچار از مواجهه با آنهاست؛ به عنوان مثال، جنگ باعث ميشود دخالت دولت در عرصه اقتصاد بيشتر شود، نخبگان نظامي از حاشيه به درآيند و بيش از گذشته بر روند سياستگذاري اثر بگذارند، مشكلات معيشتي افزايش يابد، تركيبي جمعيتي بخشهاي مختلف يك كشور بر هم بخورد، عدهاي آسيب جاني و مالي ببينند و ... طبيعتي است كه اين تحولات برآمده از جنگ، زنجيرهاي از تحولات ريز و درشت ديگر را به دنبال ميآورد كه مسير يك جامعه را، چه غالب و چه مغلوب، تا سالها تحت تاثير قرار ميدهد. از همه مهمتر، آسيبهاي رواني است كه به سادگي قابل محاسبه و التيام نيست؛ چه بسا براي بسياري از بازماندگان، در هر ويرانه برجاي مانده از جنگ، دهها و صدها خاطرهافكن است. ذهن اينها تا مدتها درگير اولينها و آخرينها خواهد بود؛ اولين كلام يا آخرين نگاه، اولين لبخند يا آخرين فرياد .....
يكي از مهمترين پيامدها براي هر جامعه جنگزده، در همان دوره جنگ و به طور آشكارتر از زمان پايان جنگ، مساله بازگشت سربازان و جنگجويان به شهرها و روستاهاست. اين بازگشت، يك بازگشت ساده نيست. آنان كه خواسته يا ناخواسته به استقبال مرگ رفته بودند، حال به محيطي برميگردند كه به رغم آشنايي،اندكي غريب مينمايد. اگر در طول نبردها اظهار اميدواري ميشد كه «سرانجام يك روز اين جنگ تمام خواهد شد و دلاوران از جان گذشته مؤمن بازخواهند گشت... آنها صاف و زلال و شفافند و ناگزير با خود هرآنچه صاف،زلال و شفاف است، هديه خواهند آورد»،5 اين كه گرد و غبار درگيريها فرو مينشيند، گردوغبار دلگيريها، چه جديد و چه بايگاني شده، به تدريج سر بر ميآورد. دلگيريها زماني بيشتر رخ مينمايد كه فرد رزمنده، حضور در جنگ را به هر دليلي، مستلزم «حذف خانواده» ديده باشد. توضيح آنكه در وضعيت جنگي، نخبگان ميكوشند پيوند ميان جبهه و پشت جبهه را تحيكم كنند و سنگرها را تداوم فضاي خانواده ـ در مقايسي ديگر ـ معرفي نمايند؛ بنابراين تلاش ميشود حضور سربازان و داوطلب جنگ در منطقه نبرد به معناي خداحافظي با خانواده نباشد و مواردي چون نامهنگاري دانشآموزان يا كمكهاي مردمي، به او يادآوري كند كه فراموش نشده است. در مقابل، آن كه با فرار از خانه خواسته نارضايتي، توانايي، استقلال شخصيت يا هر چيز ديگري را نشان دهد، به زمان بيشتري براي بازگشت ذهني نياز دارد. چنين فردي به جايي برميگردد كه آگاهانه براي مدت زماني هرچند كوتاه، كنار گذاشته شده بود؛ شايد در اين مدت هرچند كوتاه، شرايط تغيير كرده باشد، اما پايان يك تبعيد خودخواسته و بازسازي روابطي ترك خورده، زمان بيشتري ميطلبد.
از سوي ديگر، كولهبار خاطرات سربازان، سرشار از لحظات باورنكردني و غيرقابل توصيف است: «واقعاً نميتواني توصيف كني، نميتواني، حس ميكني كه هرگز نخواهي توانست به آنها بگويي جنگ چگونه بود.»6 روشن است كه سربازان و داوطلبان ـ كه عموماً هم جوان هستند ـ در مدت حضور در ميدانهاي نبرد، به شيوههاي خاصي زندگي ميكنند، با مشكلات رويارو ميشوند و حتي سخن ميگويند. به عبارت ديگر، آنان تحت تأثير عوامل مختلفي از قبيل اقتضائات سني، فرهنگ جامعه، ايدئولوژي حاكم و از همه مهمتر شرايط سخت ناخواسته و تحميلي، به گونه خاصي به دنيا نگاه ميكنند. اين شرايط به روش ويژه آنان براي مواجهه با زندگي و مسائل و مشكلاتش شكل ميدهد. مفهوم مرگ در اين نگاه به زندگي، جايگاه خاصي دارد. در اينجا ميتوان از تعبير گيدنز ياد كرد كه ميگويد در جنگ «افراد ميبايد براي كشتن تربيت شوند»7 و البته بايد «كشته شدن» را نيز به جمله وي افزود: افراد ميبايد براي كشتن و كشته شدن تربيت شوند.
روزمره شدن مرگ
اگرچه برخورد با خطر براي جنگاوران و داوطلبان جوان هيجانآور است و جذابيت دارد، از اين رو ممكن است كه آنان خود، به استقبال حوادث بروند و بخواهند از اين طريق دنياي ناشناخته «خطر» را كشف كنند، اما تبعات استقبال از خطرها و برخورد مداوم با مرگ در همين حد متوقف نميماند. جنگ به دليل آنكه زندگي عادي و روزمره را درهم ميريزد و نقطه پاياني بر قواعد تخطيناپذير آن ميگذارد، براي بسياري جذابيت و حتي شادي ايجاد ميكند؛ چنان كه جولين گرنفل، شاعر، در 24 اكتبر 1914 به مادرش نوشت: «ما شب و روز در جنگ بودهايم، پس از چهار روز، تازه امروز استراحت داشتيم... من جنگ را تحسين ميكنم. جنگ مانند پيكنيك بزرگي است بدون داشتن جنبه مادي و بيهدفي آن. هرگز در عمرم تا اين حد شاد يا خوشحال نبودم.»8
روشن است كه افراد در اين لحظات احساس برتري و شعف ميكنند. چراكه به جاي آنكه منتظر آيندهاي محتوم بمانند، در حال ساختن آن هستند و به جاي آنكه اسير جريان زمانه شوند، سرنوشت را ميتوانند به دنبال خود بكشانند. بيدليل نيست كه بسياري براي رسيدن به منطقه نبرد شوق و شتاب دارند، گويي در آنجا رمز و رازي هست يا حقيقت به تمامي انتظارشان را ميكشد. حال، مسئله اين است كه همزمان مرگ نيز در دسترس قرار دارد و همواره همراه ميگردد. مواجهه بيشتر و عريانتر با لحظات خطر و يا فرسايشي شدن جنگ سبب ميشود دنياي شادي و احساس توانايي تغيير، به تدريج رنگ ببازد و در يك دوره بلندمدت، اين وضعيت رواني اغلب به صورت «مرگانديشي» درآيد؛ يعني مفهوم مرگ در زندگي، و عدم توانايي يا حتي ميل، افراد به تفكيك دوباره اين دو نهادينه شود. لذا آنان كه بارها و بارها ديدهاند در «هر لحظه دهها تن به خاك و خون ميغلتند، ميكشند و كشته ميشوند، قلبها تندتر ميتپند، قلبها از تپش باز ميمانند، زندگي تفسير ميشود، زندگي به كام مرگ در ميغلتد»9، اينك در برخورد با هر پديدهاي، ناخودآگاه و همزمان، از دو زاويه و دو سطح با آن برخورد ميكنند. نتيجه اين حالت معمولاً به ريشخند گرفتن زندگي عادي، لاقيدي و حتي تلخانديشي و نگاه بدبينانه به زندگي است؛ چرا كه آنان به سختي ميتوانند از رويدادهاي شاديآفرين همچون ديگران لذت ببرند يا به طور جدي به چيزي دل ببندند. در چنين افرادي خاطرات ـ چه واقعي و چه بازسازي شده ـ حضوري بسيار جدي در زندگي پيدا ميكنند و به صورت ملاكي براي ارزيابي زمان حال درميآيند. هر مكاني و هر رويدادي ميتواند خاطرهاي را به ياد آورد و اغلب هم از خلال اين خاطرات، سايه رفتگان بر دنياي زندگان پهن ميشود. وضعيت توصيف شده چه به يأس و رخوت ختم شود و چه نوعي سرخوشي سطحي را به دنبال آورد، فاقد عنصر «جديت» است.
حالت مرگانديشي و تبعات آن در ميان جوامعي كه در جنگ شكست خوردهاند يا احساس ناكامي و ناتواني ميكنند، به خوبي قابل مشاهده است. البته چنين روحيهاي در طول زمان و با برنامهريزي دقيق فرهنگي ـ اجتماعي قابل كنترل است و كاهش مييابد، به ويژه آنكه عرصههاي ديگري براي پيشرفت و عرض اندام تعريف شود، همچنان كه نمونه ژاپن قبلاً مثال زده شد. تشخيص و تعريف عرصههاي ديگر به معناي آن است كه نخبگان حاكم احساس تحقير ناشي از شكست را به اهرمي براي پيشرفت و جبران ناكامي تبديل ميكنند. با اين حال، مشكل اساسي آنجاست كه آن وضعيت ناخوشايند تداوم يابد، و به تعبيري منجمدگردد و مشكل اساسيتر اينكه روحيه مرگانديشي به ابزاري براي تداوم و افزايش قدرت نخبگان حاكم درآيد. عميق يافتن مرگانديشي و نهادينه شدن روحيه تسليم يا لاقيدي ممكن است به مانعي در مسير بازسازي ـ هر نوع بازسازي ـ تبديل شود.10
آيا وضعيتي كه توصيف شد، به جوامع شكست خورده اختصاص دارد؟ پاسخ منفي است. پديده روزمره شدن مرگ را ميتوان در سربازان جوامع پيروزمند هم مشاهده كرد، منتها در غياب عوامل مساعد و تكميلي بعيد به نظر ميرسد كه اين پديده به وضعيتي همچون روحيه حاكم بر جوامعي كه شكست خوردهاند يا به هر دليلي احساس عدم موفقيت ميكنند، منتهي شود. در واقع پيروزي و شور و شعف ناشي از آن بدان معناست كه زندگي بايد كرد.
تا اينجا ميتوانيم از دو منطق زندگي، دو دنياي رواني يا با تسامح، دو هويت سخن بگوييم: يكي در زمان جنگ شكل ميگيرد و صبر، از خودگذشتگي، ساده شدن مسائل، فراموشي موقت مشكلات و اختلافات و روزمره شدن مرگ از عناصر و ويژگيهاي آن است. شكل گيري اين حالت مديون جنگ و شرايط ناشي از آن است. ديگري پس از پايان درگيريها و به تدريج نمايان ميشود كه تا اندازهاي از نتيجه جنگ و استلزامات آن متأثر شده است. جامعه هرچه از دورة جنگ دورتر ميشود، با منطق دوره آرامش ـ با تمامي مختصات و ويژگيهاي آن ـ بيشتر خو ميگيرد. به عبارت ديگر، فاصله زماني موجب ميشود كه مناسبات دوره جديد تثبيت شود و حوادث و وقايع جنگ صرفاً به صورت خاطراتي تلخ و شيرين درآيد.
دنياي جديد، رويكردهاي جديد
در چنين شرايطي، افراد جامعه از جمله سربازان و داوطلبان زمان جنگ به دو گروه تقسيم ميشوند: عدهاي كه به اين وضعيت عادت ميكنند و تلاش خود را براي پيشرفت بيشتر متمركز مينمايند، و كساني كه به هر دليلي از اين وضعيت رضايتي ندارند و خواهان تغييراتي در مناسبات تازه پديدار شده هستند. اينان ممكن است اساساً هدف (توفيق اقتصادي) را قبول نداشته باشند و آن را رد كنند، يا به رغم پذيرش هدف و تلاش جدي در اين باره، موفقيتي كسب نكنند و در مراتب پايين اقتصادي مانده باشند، پس بايد دقت كرد كه نارضايتي و هماوايي اينان، به يك دليل برنميگردد.
1. همراهان شرايط جديد
با اين حال، همه اين گونه نيستند و سازگاري عدهاي دليل ديگري دارد. در واقع اثرپذيري از وضعيت زمانه ممكن است ناشي از احساس خطا و پشيماني برخي از افراد باشد؛ يعني گمان كنند در گذشته مرتكب اشتباه شدهاند و اينك بايد جبران مافات كنند. اين عده نه تنها با وضعيت جديد سازگارند، بلكه آگاهانه به دنبال گسست از گذشته و فراموشي آن هستند.
مسئلهاي كه در اين ميان، اغلب، در بررسي منطق و قواعد رفتاري بعضي از همراهان شرايط جديد ناديده گرفته ميشود، باز كشف «تن» است. برخي از اينان چه دگرگوني در منطق تصميمگيري و قواعد رفتاري خود را طبيعي و به دليل تغيير جبهه نبرد، وجه تعمدي و جهت گسست از گذشته بدانند ميل به آزادسازي خواستهها و نيازهايي پيدا ميكنند كه پيشتر به آن توجهي نميكردند. به عبارت ديگر، فرد ميكوشد با قدرت طلبي شگفتانگيز، مصرف گرايي فزاينده، جمعاوري ديوانهوار ثروت، لذتجوييهاي مكرر، زمان و موقعيتهاي مادي از دست رفتهاش را جبران كند. در واقع آسايش تن، اين تن تازه كشف شده، بدون هيچ احساس گناهي در كنار يا به جاي رستگاري روح مينشيند. اين دگرديسي از آنجهت جلب نظر ميكند كه پيشتر براي چنين افرادي چيزي به جز رستگاري روح مهم نبود و تن جز براي قرباني شدن ارزش ديگري نداشت.11
2. ناراضيان كيستند؟
توجه اين نوشته از اين پس، به زيرگروههاي سوم و چهارم است؛ يعني كساني كه رويكرد جامعه را نميپذيرند و اهداف جديد و ابزارهاي تحقق اين اهداف را رد ميكنند، اين افراد، پيش از هر چيز، احساس ميكنند نوعي گسست از گذشته روي داده است: «آن روز كه گوشه سنگر بوديم، / فكر ميكرديم همه جا آسمان همان رنگ است/ حالا كه به شهر برگشتهايم/ ميبينيم همه جا آسمان همين رنگ است!»12 در واقع همين احساس دور شدن از مناسبات و شرايط زمان جنگ و بريدن جامعه از گذشته است كه آنها را آزار ميدهد.
حال، هرچه فاصله زماني با جنگ بيشتر شود و اعضاي جامعه بيشتر در مسائل و منافع شخصي درگير شوند، احساس گسست براي اين عده جديتر و ملموستر ميگردد. در اين ميان، برخي ممكن است گوشه عزلت برگزينند؛ زيرا ضمن دلبستگي به دوره پيشين و ناخرسندي از وضعيت جديد زمانه، به بهبود اوضاع اميدي ندارند(زير گروه سوم). اين «جماعت خاموش» حتي اگر براي مدتي نيز راوي قصههاي از يادرفته باشد، باز خود را ناتوان از هرگونه اقدام مؤثري ميبيند. پس سكوت اين جماعت خاموش از سر ناتواني و نه از سر رضايت است. تداوم و تشديد روحيه ناتواني ممكن است به ترديد و پرسش از درستي گذشته نيز بينجامد كه در اين صورت، فرد احتمالاً به گروه نخست ميپيوندد و رفتارش را طبق منطق جديد تنظيم خواهد كرد و ـ هرچند با تأخير نسبت به ديگرانـ رنگ دوره پس از جنگ را ميگيرد. با اين وصف، حالت ديگري نيز ممكن است اتفاق بيفتد و فرد مأيوس از دگرگوني اوضاع به افسردگي و حتي خودكشي كشيده شود. انسان در اين وضعيت احساس ميكند به نهايت راه رسيده است. او «خسته از خاطرات گذشته»،13 گذشتهاي كه نميگذرد، خود را از جا كنده شده ميبيند. خودكشي اين افراد، پايان خودخواستهاي برخشم آنها از وضع موجود و نااميدي از دگرگوني آن، اعتراضي به رهاشدگي و واكنشي به احساس مداوم بيهودگي است. همچنان كه در نوشتهاي از جرالدين بروكس آمده است: «يك روز صبح او [استاد ادبيات انگليسي] متوجه هياهويي در راهروي دانشكده شد، هنگامي كه از كلاس بيرون آمد، بدن تاول زده آن جوان دانشجو را ديد كه به سرعت از ساختمان بيرون ميبرند. وي با بنزين خودسوزي كرده و در حالي كه فرياد ميزد: آنان به ما دروغ گفتهاند، آنان به ما خيانت كردهاند، به داخل يك كلاس دويده بود.»14
برخلاف اين عده، عدهاي ديگر به تلاش براي تغيير وضع موجود دست ميزنند، زيرا احساس ميكنند كه مردم ارزشهاي يك دوره مقدس را به فراموشي سپردهاند و در وضعيت ناپسندي گرفتار آمدهاند. احساس ميكنند ديگران دچار غفلت شدهاند و بايست بيدار شوند. احساس ميكنند كه رسالت احياي ارزشها و هويت آن دوره و حفظ و ترويج نمادهاي مربوطه را برعهده دارند و بايد كاري انجام دهند، پس خشم اينان نه معطوف به خود كه متوجه دنياي بيرون ميشود:
بيا به آينه، قرآن، به آب برگرديم بيا به اسب، حماسه، ركاب برگرديم
بيا دوباره مروري كنيم خاطرهها را به روزهاي خوش التهاب برگرديم
به دستهاي پر از پينه، سفرههاي تهي به حرف اول اين انقلاب برگرديم
كنون كه موعظه در كاخها نميگيرد بيا به سرب، به سرب مذاب برگرديم15
تعداد اين عده مهم نيست و لزوماً همان كساني نيستند كه در ميدانهاي نبرد حضور داشتهاند؛ ممكن است از سربازان و داوطلبان گذشته باشند و يا كساني كه به هر دليلي به هويت دوره جنگ دل بستهاند. ممكن است اينان حتي از نسلهاي بعدي باشند؛ يعني ديرآمدگاني كه ميخواهند با احياي آن گذشته طلايي، جبران تأخير ناخواسته خود را بكنند. به همين خاطر اغلب تندتر و رؤياييتر از كساني هستند كه روزگاري را در ميدانهاي نبرد گذراندهاند و چون فاقد خاطره هستند، بيش از آنان به نمادهاي فيزيكي دل ميبندند. احساسات و اهداف مشابه وگاه پيشينه طبقاتي و اجتماعي مشابه، موجب گرد آمدن اين افراد در كنار هم ميشود و به تدريج گروههايي كوچك و همدل پديد ميآيد. پيدايش اين گروهها باعث ميشود كه فعاليت براي «غفلتزدايي از جامعه» و احياي ارزشها و هويت دوره جنگ با حداقلي از تمركز و برنامه ريزي صورت گيرد.
تلاش اين گروهها به بازسازي آن آرمانشهر از طريق انتقال شرايط گذشته به زمان حال معطوف است و حتي با عينك آن دوره به تحليل شرايط جديد ميپردازند، ضمن آنكه به جذب اعضا و نيروهاي جديد توجه خاصي دارند. از اين رو براي بالا رفتن تعداد و افزايش وزن اجتماعيشان، تلاش ميكنند افراد زيرگروه سوم(ناراضيان نااميد) را هم جذب كنند و آنها را به فعاليت جدي وادارند. كوشش براي بازسازي فضاي گذشته به اين معناست كه ملاكها و معيارهاي تقسيمبندي در زمان جنگ بار ديگر زنده شود و به ميان آيد؛ به عنوان نمونه، شهر و جبهه به عنوان دو «نمونه ايدهآل» در برابر يكديگر قرار ميگيرند. شهر چون زنداني مخوف و خفقانآور توصيف ميشود و همزمان براي «سنگرهاي به ظاهر تاريك و در معنا نوراني» اظهار دلتنگي ميشود. پس در اينجا شاهديم كه شهرـ و در واقع هويت و ارزشهاي دوره بعد از جنگ ـ به عنوان مظهر غفلت و انحراف توصيف ميشود و جبهه به عنوان آرمان شهر و نماد همه پاكيها تلقي ميگردد: «هيچ كس دلش براي شهر تنگ نميشد؛ شهرها پراز فسق و فجور بود، ولي ما در ميدان جنگ در كنار خدا ميجنگيديم.»16 از اين منظر، پايان جنگ نيز نقطه ناخوشايند پايان اين پاكيها در نظر گرفته ميشود: «امروز از اخبار شنيده شد كه دبيركل سازمان ملل روز اجراي آتشبس را اعلام خواهد كرد؛ و اين يعني خداحافظ شهادت، خداحافظ جبهه، خداحافظ فاو، شلمچه مهران ... خداحافظ سنگرهاي به ظاهر تاريك و در معنا نوراني، خداحافظ اي همه خوبان كه در اجتماعي به نام گردان و در خانهاي به نام گروهان و در اتاقي به نام دسته و زير چادري در كنار هم بوديد و در اين اجتماع كوچك به سوي الله سير ميكرديد.»17 طرح چنين توصيفاتي، يعني آنكه نميتوان اين دو را با هم جمع كرد. ميتوان گفت اين دوگانه انگاري و ترسيم تصويري سياه و سفيد از شهر و جبهه، چندان جديد و ناآشنا نيز نيست «شهر عرصه خطر و ناپاكيزگي، يا محيط خفقان آور، يا مكاني از هم گسيخته و غير عادي، و از اين قبيل قلمداد ميشود.»18 اگر در گذشته امكان «كنارهگيري در قالب فرار از شهرهاي فسادزده» به سوي روستا يا جبهه وجود داشت، بازآفريني آرمان شهر اين بار مستلزم نظارت بر جامعه است19 تا «شهرها به لباس ارزشهاي مقدس پوشيده شوند».20 از اين رو فعاليت گروههاي ياد شده به صورت مرحلهاي ديگر از جنگ و مبارزه در ميآيد. با چنين ديدگاهي طبيعي است كه هرگونه اقدامي براي جلوگيري از انحراف موجود در جامعه و يا دست كم كندكردن آن، با «شبهاي عمليات» مقايسه شود: «همسنگران سلام! باز هم اعزام گرفتيم. نبردي ديگر و جبههاي ديگر... آمديم در اين خاكريز برسر اعتقاداتمان بجنگيم... در اين شبهاي عمليات ذكر چندنكته ضروري است...»21 يا در جاي ديگر اظهار ميشود: «بيايد راه را گم نكنيم، خاكريز جنگ و جبهه را به شهر بكشيم... امروز كربلاي يك در تهران است. ديروز مهران و امروز تهران.»22 با مروري ساده مشخص ميشود كه دو گروه، مدعي حفظ و تداوم آرمانهاي گذشته هستند: دريك سو، كساني هستند كه وضعيت موجود را نميپسندند و براي تغيير آن و احياي آرمانها و مناسبات فراموش شده جديت به خرج ميدهند. در سوي ديگر، كساني قرار دارند كه با شرايط جديد همسو و هماهنگ شدهاند، فعاليتهاي معيشتي خويش را به معناي خداحافظي از گذشته نميدانند و اتفافاَ خود را همچنان سربازـ اينبار در جبههاي ديگرـ مينامند. نكته اينجاست كه هر دو گروه، خود را ميراثدار گذشته ميبينند؛ اما يكي خواهان تغيير وضعيت موجود و ديگري خواستار حفظ آن است. نكته قابل توجه آن است كه فعاليتهاي ياد شده اغلب صبغه فرهنگي ـ اجتماعي دارد، لزوماَ هماهنگ شده و سازماندهي شده نيست و حتي اعتراض برخي از جنگ برگشتگان به وضعيت جديد، نه شورش يا چانهزني براي پاداش و امتياز، كه براي به دست آوردن يك احترام ساده ـ اما واقعي ـ است كه معمولاً به سادگي فراموش ميشود. در واقع بسياري از اوقات، اينان نه به خاطر خود كه براي «آنچه گذشت» دل ميسوزانند و حال، امكان دارد برخي از چنين گروههايي كه اينك به صورت خردهفرهنگي منتقد نسبت به روند كلي جامعه درآمدهاند، به اقدامات سياسي دست بزنند تا وزن اجتماعي بيشتري پيدا كنند و نكته اساسي اين رويكرد، بيشتر از سوي ديرآمدگان دامن زده ميشود. به هر صورت ورود به فاز سياسي، تغيير كيفي محسوب ميشود و اين گروهها خواه ناخواه، تحت تأثير استلزامات دنياي سياست قرار ميگيرند؛ يعني اعضا ناچار خواهند شد كه در چارچوب منطق حاكم بر سياست فعاليت كنند. اين دگرگوني به معناي خداحافظي عملي با دنياي آرماني گذشته و ورود به واقعگرايي خاص دنياي سياست است. هرچند ممكن است كه بعضي رفتارها و تعابير از گذشته به يادگار بماند. با افزايش جايگاه و اهميت دورة دفاع مقدس و تأكيد بر ارزشها و آرمانهاي آن دوره، تلاش گروهها براي پيوند زدن خود به آن دوره افزايش خواهد يافت. تبديل ارزشها و آرمانهاي آن دوره به عنصر فراگير، ميتواند آن را به عامل مؤثري براي وحدتبخشي ميان گروهها و شكل دادن به هويت جمعي ميان ايرانيان تبديل كند.
پينوشتها:
1. گاستون بوتول، جامعهشناسي جنگ، ترجمه هوشنگ فرخجسته، تهران: شركت انتشارات علمي و فرهنگي، 1379، ص ص 85 ـ84. 2. همان، صص 66 و 68.
3. اريك بوتل، «به سوي قرائتي نو از شهادت از منظر انسانشناسي و جامعهشناسي»، فصلنامه نامه پژوهش، شماره 9، 1377، ص192.
4. مليكه زگال، «دين و سياست در مصر: علماي الازهر، اسلام افراطي و دولت» (94ـ1952)، بخش اول، تظمي نجفآبادي، فصلنامه انديشه صادق، شماره 4ـ3، تابستان و پائيز 1380، صص 123 ـ 122.
5. نادر ابراهيمي، با سرود خوان جنگ، در خطه نام و ننگ، تهران: انتشارات اطلاعات، 1366، ص57.
6. سوزان سونتاگ، «واقعيت مهيب جنگ»، ترجمه سهراب محبي، ماهنامه گلستانه، شماره 48، ارديبهشت 1382، ص18.
7. آنتوني گيدنز، جامعهشناسي، ترجمه منوچهر صبوري، تهران: نشر ني، 1374، ص407.
8. آنتونياستور، نسلكشي و انگيزه ويرانگري در انسان، ترجمه پروين بلورچي (رستمكلايي)، تهران: نشر روايت، 1373، ص33.
9. محمدرضا بايرامي، هفت روز آخر، تهران: انتشارات حوزه هنري سازمان تبليغات اسلامي، 1369، ص9.
10. اشاره به يك تجربه در اينجا شايد مناسب و حتي ضروري باشد. تحولات اجتماعي و فرهنگي جامعه آمريكا در دههاي 1960 و 1970 نشان ميدهد كه محافظهكاري آهنين و جديت بيمارگونه يك نسل براي تحقق هدف/ اهدافي خاص و تأكيد بر ابزارهايي خاص، موجب عكسالعمل نسل بعدي ميشود، بهگونهاي كه عقايد و رفتار آنها واكنشي در برابر وضعيت انعطافناپذير حاكم به شكار ميرود. اعضاي نسل هيپي در آمريكا با اين باور كه «زندگي خود را به هدر ميدهند»، آگاهانه به نافرماني روي آوردند و كوشيدند با لاقيدي، ارزشها و هنجارهاي نسل گذشته را به ريشخند بگيرند. آنان «جواناني بودند كه از زندگي فقط نهايت لذت را جستجو ميكردند»، بهويژه آنكه اصرار سياستمداران به تداوم جنگ ويتنام، فرسودگي و دلسردي فزايندهاي نيز به دنبال آورده بود. براي آگاهي، رك: «ستيز يك نسل با جنگ»، ترجمه شروين شهاميپور، ماهنامه گلستانه، شماره 57، تير 1383، ص ص 11ـ10. لذا فراگيري روحيه لاقيدي و فقدان جديت ممكن است واكنشي در برابر يك روند باشد و البته در تركيب با ديگر عوامل مساعد اجتماعي، مانند دلسردي از دستيابي به هدف يا آرماني، ارزشها و هنجارهاي نسل پيشين را كاملاً زير سؤال ببرد.
11. رك: اميرهوشنگ افتخاريراد و امين بزرگيان، «درباره ميانسالگي و ابژهميل؛ ليبيدوي پوليس»،صص12ـ1.
12. احمد م.، «آن روز كه گوشه سنگر بوديم...»، روزنامه اطلاعات، شماره 1875.
13. حبيب غنيپور، سفر جنوب، تهران: انتشارات سوره مهر، 1382، ص193.
14. Brooks Geralrin (1995); 20. "Teen – Age infidels Hanging out", New York Times, April 30.
15. مصطفي محدثي خراساني، فصلنامه شعر، شماره 34، زمستان 1382، ص41.
16. Christopher De Bellague "The Martyrdom of Hossein Kharrazi", London Review of Books, Jan, 3,2003.
17. گل علي بابايي، نقطه رهايي، تهران: حوزه هنري، 1369، ص 137.
18. بري ريچاردز، روانكاوي فرهنگ عامه، ترجمه پاينده، طرح نو، 1382، ص109.
19. بوتل البته اين دو راهكار را در كنار يكديگر و در متن بزرگتر تحولات فرهنگي و اجتماعي جامعه ايراني ميبيند، رك: بوتل، پيشين، ص203.
20. محمدجواد غلامرضا كاشي، جادوي گفتار؛ مؤسسه فرهنگي آينده پويان، 1379، ص340.
21. جبهه، پيش شماره 1، 8 اسفند 1377.
22. يالثاراتالحسين(ع)، شماره 10.
دكتر سيدعبدالامير نبوي
ارسال توسط کاربر محترم سایت :hasantaleb
/ج