یک غروب نزدیک بهشت
خاطره ای از لحظات عرفانی وداع با شهدای گمنام
شاید چند ماه میشد که بیتاب زیارت شهدا بودیم؛ اما تب و تاب کار و مشغلههای روزمره ما را از اصل زیارت عقب انداخته بود؛ خبر تشییع چند شهید گمنام را که شنیدیم، فرصت را مغتنم دیدیم؛ یارانمان از سفری دور آمده بودند و شاید این فرصتی بود برای ما تا از غبار قدمهاشان مشتی به غنیمت برداریم و توشه حرکتهای آینده کنیم.
شهدا را به تهران آورده بودند؛ 13 شهید گمنام؛ آنها که با خدای خود وعده کرده بودند تا مانند مادرشان حضرت زهرا (س) بینام و نشان بمانند؛ بینامانی که از نامداران زمینی! نامیترند.
شهدا را به معراج برده بودند؛ مثل همیشه و ما در تب و تاب دیدار؛ تماسها گرفته شد و قرارها تنظیم شد؛ یکشنبه عصر ـ معراج شهدا؛ سه روز پیش از خاکسپاری...
خیلی از بچهها تا به آن روز معراج شهدا را ندیده بودند؛ بعضی حتی نامی از آن نشنیده بودند و بعضی دیگر خیلی سال میشد که به معراج نرفته بودند و این فرصت برای همه ما مغتنم بود.
"هوا بس ناجوانمردانه گرم است " اما همکاران رسانهای، خبرنگاران جوان خبرگزاری فارس را شور دیگری به حرارت انداخته است؛ وارد حیات معراج میشویم؛ فارغ از حالت همه گعدهها و حلقههای دوستانه، اینجا از شوخیهای مرسوم جوانی خبری نیست؛ برای ورود به سالن شهدا چند دقیقهای پشت در سبز رنگی منتظر ماندیم؛ در سبز رنگی که سالهاست خانواده بیش از 11 هزار شهید جاویدالاثر به آنجا چشم دوختهاند.
زمان دیر میگذشت؛ اما اگر قدری دل به این در و دیوار گوش بسپاریم، صداهایی به گوش میرسد؛ چیزی شبیه زمزمههای سوزناک مادران صبور، غم بیپایان خواهران دلشکسته، لبخند تلخ همسران تنها و وفادار، نجوای برادرانی کمرشکسته و کودکانی که باید باور میکردند، دستهای نوازش پدر به خاک سپرده میشود.
اینجا پشت این در سبز که تا لحظاتی دیگر به باغ معراج گشوده خواهد شد، روایت مادر شهید «حسین مرادی» به یادم آمد؛ شهید بیتالمقدس؛ مادرم برایم روایت کرده بود، آخرین بار که حسین به جبهه رفت، شب عید بود؛ مادرش هنگام رفتن مشتی نخود و کشمش توی جیب حسین میریزد و تعارف میکند که «حسین جان اگر بیشتر دوستداری، مشت دیگری بریزم»؛ اما حسین میگوید «نه مادر جان زود برمیگردم»؛ و حالا 27 سال است که مادر حسین منتظر مسافر جوانش خیره به راه رفته او نشسته است؛ او این چند ساله در همان خانه قدیمی زندگی میکند و خانه را خالی نمیگذارد؛ مبادا بعد از رفتنش، حسین بیاید و دنبال مادرش بگردد؛ مادر حسین میگوید «میمانم تا بیاید».
وارد سالن معراج شدیم؛ حالا همه سکوت کردهاند؛ 5 تابوت، با وقاری وصفناپذیر چنان آرام روی زمین نشستهاند که گویی بر عرش خدا تکیه زندهاند و تو گویی ما، نه بر خاک که بر اریکه افلاک پا گذاشتهایم؛ همه زینت این 5 تخت سلیمانی، پرچم سه رنگ کشور است که دور تابوتها پیچیده و با یک روکش مشمایی حسابی محفوظ شدهاند.
بچهها یکی یکی کنار تابوتها زانو زدند؛ آنها که افسران جنگ امروزند؛ زانو زدن در برابر سرداران و افسران حقیقی را شرط ادب می دانند؛ بعضیها حیرت کردهاند؛ تا امروز تابوت شهدا را همیشه بر روی شانهها و بالای دستها دیدهاند و حالا بدون هیچ واسطهای؛ تو هستی و شهید؛ تو هستی و خدا و شهید؛ هر آنچه در دل داری بدون هیچ نگرانی بازگو؛ عقده دل بگشا که نامحرمی در این جمع نیست...
زیارت عاشورا که شروع میشود، دلها که هیچ، محفل ما هم حسینی میشود؛ کجایید ای شهیدان خدایی بلا جویان دشت کربلایی...
صدای گریهها و نجواها بلند شد؛ کسی اینجا غریبگی نمیکند؛ همه خودمانیاند؛ حتی شهدا که بچهها تابوتهاشان را در آغوش گرفتهاند؛ تابوتهاشان خاک سجده زیارت عاشورای ما شد؛ بچهها اشک ریختند و درد دل کردند و شهدا بیهیچ کلامی مهربان و آرام به حرفهای ما گوش سپردند؛ نشستند تا ما برای خودمان زیارت عاشورا بخوانیم، مداحی کنیم و حسین حسین سر دهیم؛ حقاً که خوب میزبانانی بودند.
زائران جوان، به یاد اشکهایی که سالها از گونه مادران انتظار جاریست، اشک ریختند؛ در حالی که سر به سجده نهاده بودند، قول و قرارهایی با شهدا گذاشتند؛ آن روز همه قول دادیم بر مسیر حقیقی انقلاب بایستیم و بر طریق شهدا مداومت داشته باشیم.
وقتی مراسم تمام شد، دیگر غروب شده بود؛ آسمان حالت عجیبی داشت؛ شاید هم نگاه ما حالت دیگری پیدا کرده بود؛ هر چه باشد ما چشمهامان را شسته بودیم! یکییکی با شهدا وداع کردیم و از معراج بیرون آمدیم؛ نمیدانم شاید برای همه ما غروب آن یکشنبه، چیزی شبیه غروب دوکوهه بود. نمیدانم...
منبع:خبرگزاری فارس
ارسال توسط کاربر محترم سایت : mosaieb_kh
شاید چند ماه میشد که بیتاب زیارت شهدا بودیم؛ اما تب و تاب کار و مشغلههای روزمره ما را از اصل زیارت عقب انداخته بود؛ خبر تشییع چند شهید گمنام را که شنیدیم، فرصت را مغتنم دیدیم؛ یارانمان از سفری دور آمده بودند و شاید این فرصتی بود برای ما تا از غبار قدمهاشان مشتی به غنیمت برداریم و توشه حرکتهای آینده کنیم.
شهدا را به تهران آورده بودند؛ 13 شهید گمنام؛ آنها که با خدای خود وعده کرده بودند تا مانند مادرشان حضرت زهرا (س) بینام و نشان بمانند؛ بینامانی که از نامداران زمینی! نامیترند.
شهدا را به معراج برده بودند؛ مثل همیشه و ما در تب و تاب دیدار؛ تماسها گرفته شد و قرارها تنظیم شد؛ یکشنبه عصر ـ معراج شهدا؛ سه روز پیش از خاکسپاری...
خیلی از بچهها تا به آن روز معراج شهدا را ندیده بودند؛ بعضی حتی نامی از آن نشنیده بودند و بعضی دیگر خیلی سال میشد که به معراج نرفته بودند و این فرصت برای همه ما مغتنم بود.
"هوا بس ناجوانمردانه گرم است " اما همکاران رسانهای، خبرنگاران جوان خبرگزاری فارس را شور دیگری به حرارت انداخته است؛ وارد حیات معراج میشویم؛ فارغ از حالت همه گعدهها و حلقههای دوستانه، اینجا از شوخیهای مرسوم جوانی خبری نیست؛ برای ورود به سالن شهدا چند دقیقهای پشت در سبز رنگی منتظر ماندیم؛ در سبز رنگی که سالهاست خانواده بیش از 11 هزار شهید جاویدالاثر به آنجا چشم دوختهاند.
زمان دیر میگذشت؛ اما اگر قدری دل به این در و دیوار گوش بسپاریم، صداهایی به گوش میرسد؛ چیزی شبیه زمزمههای سوزناک مادران صبور، غم بیپایان خواهران دلشکسته، لبخند تلخ همسران تنها و وفادار، نجوای برادرانی کمرشکسته و کودکانی که باید باور میکردند، دستهای نوازش پدر به خاک سپرده میشود.
اینجا پشت این در سبز که تا لحظاتی دیگر به باغ معراج گشوده خواهد شد، روایت مادر شهید «حسین مرادی» به یادم آمد؛ شهید بیتالمقدس؛ مادرم برایم روایت کرده بود، آخرین بار که حسین به جبهه رفت، شب عید بود؛ مادرش هنگام رفتن مشتی نخود و کشمش توی جیب حسین میریزد و تعارف میکند که «حسین جان اگر بیشتر دوستداری، مشت دیگری بریزم»؛ اما حسین میگوید «نه مادر جان زود برمیگردم»؛ و حالا 27 سال است که مادر حسین منتظر مسافر جوانش خیره به راه رفته او نشسته است؛ او این چند ساله در همان خانه قدیمی زندگی میکند و خانه را خالی نمیگذارد؛ مبادا بعد از رفتنش، حسین بیاید و دنبال مادرش بگردد؛ مادر حسین میگوید «میمانم تا بیاید».
وارد سالن معراج شدیم؛ حالا همه سکوت کردهاند؛ 5 تابوت، با وقاری وصفناپذیر چنان آرام روی زمین نشستهاند که گویی بر عرش خدا تکیه زندهاند و تو گویی ما، نه بر خاک که بر اریکه افلاک پا گذاشتهایم؛ همه زینت این 5 تخت سلیمانی، پرچم سه رنگ کشور است که دور تابوتها پیچیده و با یک روکش مشمایی حسابی محفوظ شدهاند.
بچهها یکی یکی کنار تابوتها زانو زدند؛ آنها که افسران جنگ امروزند؛ زانو زدن در برابر سرداران و افسران حقیقی را شرط ادب می دانند؛ بعضیها حیرت کردهاند؛ تا امروز تابوت شهدا را همیشه بر روی شانهها و بالای دستها دیدهاند و حالا بدون هیچ واسطهای؛ تو هستی و شهید؛ تو هستی و خدا و شهید؛ هر آنچه در دل داری بدون هیچ نگرانی بازگو؛ عقده دل بگشا که نامحرمی در این جمع نیست...
زیارت عاشورا که شروع میشود، دلها که هیچ، محفل ما هم حسینی میشود؛ کجایید ای شهیدان خدایی بلا جویان دشت کربلایی...
صدای گریهها و نجواها بلند شد؛ کسی اینجا غریبگی نمیکند؛ همه خودمانیاند؛ حتی شهدا که بچهها تابوتهاشان را در آغوش گرفتهاند؛ تابوتهاشان خاک سجده زیارت عاشورای ما شد؛ بچهها اشک ریختند و درد دل کردند و شهدا بیهیچ کلامی مهربان و آرام به حرفهای ما گوش سپردند؛ نشستند تا ما برای خودمان زیارت عاشورا بخوانیم، مداحی کنیم و حسین حسین سر دهیم؛ حقاً که خوب میزبانانی بودند.
زائران جوان، به یاد اشکهایی که سالها از گونه مادران انتظار جاریست، اشک ریختند؛ در حالی که سر به سجده نهاده بودند، قول و قرارهایی با شهدا گذاشتند؛ آن روز همه قول دادیم بر مسیر حقیقی انقلاب بایستیم و بر طریق شهدا مداومت داشته باشیم.
وقتی مراسم تمام شد، دیگر غروب شده بود؛ آسمان حالت عجیبی داشت؛ شاید هم نگاه ما حالت دیگری پیدا کرده بود؛ هر چه باشد ما چشمهامان را شسته بودیم! یکییکی با شهدا وداع کردیم و از معراج بیرون آمدیم؛ نمیدانم شاید برای همه ما غروب آن یکشنبه، چیزی شبیه غروب دوکوهه بود. نمیدانم...
منبع:خبرگزاری فارس
ارسال توسط کاربر محترم سایت : mosaieb_kh
/ج