حيات مجدد مولانا در عالم معاصر و پايان تاريخ هگلي (1)
چکيده
حتي اگر قالب هاي هگل را به تمامه نپذيريم، روح انديشه هگل همان روح حاکم بر عالم مدرن است. مدرنيته در ادعاي تفوّق بر ساير فرهنگ ها يکي و شايد بهترين بيان خود را در سيستم هگلي يافته است.
هگل در چند اثر خود به مولانا، به عنوان نماينده تفکر اسلامي، استناد کرده و به وي شان تاريخي خاص بخشيده است. پرسش امروز اين است که آيا اقبال جهاني به مولانا، و کوشش فراگير صاحبان فرهنگ هاي مختلف براي شناخت بهتر وي و بهره گرفتن از انديشه هايش نشانه وضعي جديد در عالم ماست؟ يا صرفاً پژوهش ها و کوشش هايي تاريخي است؟
کليدواژه ها: هگل، تاريخ گرايي، فراتاريخ گرايي، جهان مدرن، جهان ماقبل مدرن.
بينش و فلسفه ميان فرهنگي، امروزه به عنواني تبديل شده که بر انديشه و پژوهش هايي اطلاق مي شود که مي کوشند با رجوع به انديشه ها و آثار پديد آمده در فرهنگ هاي مختلف و با عطف توجه به مسايل مشترک زمانه، زمينه گفت وگو و مشارکت بين متفکران را فراهم کنند. مضمون اين مقاله را بايد در چنين جهتي فهميد. در اين گونه تلقي قصد اثبات يا انکار يک طرف و ترجيح يکي بر ديگري نيست. از اين منظر بايد از مطلق انگاري پرهيز کرد و بيشتر به هم پوشاني ها و کوشش براي هم سخني انديشيد، با همين آهنگ، مولوي و هگل نمايندگاني از دو فرهنگ تلقي مي شوند که براي ورود به گفت وگويي ثمربخش مناسب تلقي شده اند.
کنت دو گوبينو در شرح خاطرات خود از اقامت درايران، در سال هاي حدود 1273 ق، نقل مي کند که در تهران با افرادي برخورد کرد که از وي درخواست کردند که فلسفه هگل و اسپينوزا را براي آنها شرح دهد(گوبينو، بي تا، 87)، گوبينو اطلاعات بيشتري از اين افراد در اختيار ما قرار نداده است؛ اما باب سخن درباره نسبت هگل و مولوي را اول بار نويسنده اي با گرايش مارکسيستي مي گشايد. در نسخه اي از کتابي که نگارنده با عنوان مولوي هگل شرق در دست دارد از نويسنده آن نامي نيست. ولي برخي مي گويند که در چاپ ديگري نام احسان طبري را بر کتاب کوچکي با اين نام ديده اند.(1) نويسنده در اين کتاب مولوي را با هگل مقايسه کرده است. وي براساس ايدئولوژي مارکسيسم، هگل را متفکري انتزاعي انديش، مرتجع و مدافع دولت منارشي روسي معرفي کرده و علي رغم اينکه مولوي را بنا به خصوصيت شرقي بودنش فانتزي مي داند، ولي وي را مترقي تر از هگل قلمداد کرده است(مولوي هگل شرق، بي تا، 22).
مقايسه بين هگل و مولوي بعدها هم به صورت هاي ديگري انجام شده است. تجربه ما ايرانيان و ساير ملت هاي غير اروپايي در دوره مدرن نشان مي دهد که متناسب با مسايل زمانه هر بار متفکري از فرهنگ خويش را به مصاف تطبيق و مقايسه با متفکري جديد وارد کرده ايم. اين گونه کوشش ها چه بسا لازمه تاريخ ما در دوره تلاقي بوده است.
بزرگ داشت جهاني شخصيت هايي مانند مولانا جلال الدين رومي براي ما ايراني ها و ساير کشورهاي اسلامي، به خصوص ملت هايي که با ميراث تصوف و عرفان آشنايي بيشتري دارند، مي تواند حاوي معاني اي باشد که با آنچه که متفکران و علاقه مندان به مولانا درساير فرهنگ ها از آن مي فهمند، متفاوت باشد. همين پديده مي تواند بهانه اي مناسب براي گفتگو در باب وضع تفکر و فرهنگ معاصر باشد. در اين گفتار مي کوشم با مقايسه هگل و مولوي در باب موضوعي مطرح در زمان ما، باب گفتگويي ميان پژوهش گران عرفان اسلامي و پژوهش گران در تاريخ مدرنيته بگشايم.
هگل و مولوي
با اين زمينه، مولوي از دو جهت در نسبت با متفکران عصر رمانتيک و ايده اليست هاي آلماني قابل طرح مي شود. يکي اينکه اساسا چه شباهت هايي بين وي و متفکران اين حوزه يافت مي شود؟ دوم اينکه با نظر به وضع عالم معاصر و نحوه تأثير اين دسته از فلاسفه به خصوص هگل در تاريخ اروپا، آيا مي توان مولوي را متفکري قابل طرح در دنياي امروز به حساب آورد.
در مورد نکته اول اين مطلب جالب توجه وجود دارد که هر سه متفکر ايده اليست به نحوي تحت تأثير سنت هاي آلماني به خصوص عرفان آلماني هستند. همين نسبت مي تواند مبنايي باشد که آنها را مقايسه پذير با مولوي تلقي کنيم. اين نکته هنگامي بيشتر اهميّت خود را مي نمايد که به تأثيرات اساسي سنت عرفان آلماني از طريق متفکراني چون اکهارت و بوهمه در اين متفکران توجه کنيم. کسي که با حال و هواي عرفان مسيحي آشنا است، باشنيدن انديشه هاي هگل نمي تواند از تأثيرگذاري آن سنت، در وي چشم پوشي کند. برخي فلاسفه، تاريخ هگل را اصلا گونه اي الهيات تاريخي مي دانند(کونتسمن، 1994، 153). ظاهراً هگل با توجه به همين منابع مي کوشد تحولات تاريخي به خصوص تحولات دوره جديد در اروپا را در قالب نظامي فراگير درآورد. هگل اين سنت را بازخوانده و در تنظيم نظام فراگير خود از آن استفاده کرده است. اگر انديشه مولوي مقايسه پذير با انديشه عارفاني چون اکهارت و بوهمه، است با همين سررشته مي توان وي را وارد گفت وگو با هگل کرد.
در تمامي آثارعرفان مسيحي و اسلامي انسان موجودي است «بي قرار بين خويشتن و خدا». تمامي ماجرا ها در عرفان حکايت سير مدام انسان بين خويشتن و خدا( عاشق و معشوق، محب و محبوب ) است. سير بين کرانمند و بي کرانه. انسان، طالب بي قراري است که قرار مي خواهد. در تاريخ تفکر و فرهنگ غربي، ابتدا به بي قراري انسان وقوف حاصل شد و با تعابيري چون بيگانگي و از خود بيگانگي بدان انديشيده شد. با تحولات روحي بزرگي که در تاريخ مغرب زمين رخ داد، اين تعارض بين بي کرانه و کرانمند به سود کرانمند از ميان برخاست. تعابيري چون اومانيسم و سوبژکتيوميسم دالّ بر همين برداشت و معناست. کوشش هگل شايد از بارزترين نمودها براي چنين فروکاسته شدني است. به نظر مي رسد که چنين تحول روحي در تاريخ فرهنگ اسلامي رخ نداده است.
اصول انديشه هاي هگل
1- امر مطلق و روح
اين جهان يک فکرت است از عقل کل
عقل چون شاه است و صورت ها رسل
(دفتر دوم، بيت 978)
مولوي و هگل در اعتقاد به صيرورت و جنبش موجود در تمامي عالم هستي با يکديگر هم عقيده هستند. ديالکتيک مهم ترين اصطلاح فلسفه هگل و روح انديشه وي است. اين تصور که هر آنچه در عقل و واقع ظاهر مي شود، نمود و ظهور ذات و حقيقتي ثابت است، در تاريخ تفکر سابقه طولاني دارد و به نظر هگل کل تاريخ تفکر، خود نمود همين اصل است. هگل فکر مي کند که اين کهن ترين اصل تفکر را با استفاده از تجارب تمامي فيلسوفان بازانديشي کرده و بدين ترتيب، روح غالب بر هستي را به انديشه فلسفي آورده است. يکي از متفکراني که زود هنگام و با التفاتي به عرفان مسيحي، استحاله ديالکتيک و تهي بودن انديشه هگلي از جوهره ديالکتيک را متذکر شد، کي يرکه گور بود. به نظر کي يرکه گور مهم ترين خطاي هگل، فروکاستن انسان به تفکر مفهومي و غفلت از تفکر معنوي است. طرح وي از اگزيستانس و فراتر قرار دادن قلمرو ايمان و تفکر معنوي نسبت به تفکر مفهومي يکي از واکنش هاي به جا در مقابل هگل بود.
براساس توصيف هگل از امر مطلق، ما در هنر باصورت هاي حسي(sinnlich)، در دين با صورت هاي مثيلي(vorstellung) و در فلسفه با صورت هاي عقلي( Begriff) سروکار داريم. هگل اين سه صورت از انديشه را سه قابليت براي بيان امر مطلق مي بيند. هگل در توصيف تطورات روح نهايتا فلسفه را در صدر مي نشاند. با تقرير هگل فلسفه صورت تماميت يافته و کامل ترين صورت خودآگاهي روح است. آيا اين نتيجه به معناي اعلام پاياني براي همه فرهنگ هاي غير مدرن و به خصوص در راه بودن و نقصان فرهنگ هايي است که در آنها هنوز تفکر غيرمفهومي غلبه دارد؟
با همين التفات ، اگر مولوي را استنطاق کنيم، مي بينيم که وي با تأکيد بر صيرورت و سيلان همه ذرات عالم به مبدأ و سرچشمه سيلان و جوشش و نسبت خود با آن مي انديشد. مولوي به روح و حقيقت سريان دعوت مي کند. وي هرگز عزم به مفهوم آوردن و در انديشه گنجاندن امرمطلق نمي کند و آن را محال مي داند. يکي از اصطلاحات براي اشاره به امر مطلق عشق است.در ادبيات صوفيانه، از ابتدا، زمينه براي تصور عشق به عنوان بنياد هستي وجود داشته است. مثلا از بزرگان تصوف مکرر نقل شده است که«الحبّ سار في الوجود» مولوي در ادامه همين سنت، عشق را مبدا و اساس هستي مي داند:
جمله معشوق است و عاشق پرده اي
زنده معشوق است و عاشق مرده اي
گر نبودي عشق هستي کي بدي
کاي زدي نان بر تو تو کي شدي
(دفتر پنجم، بيت 2010)
جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد
(دفتر اول، بيت 25)
به نظر مي رسد که مولوي بيش از آنکه تحت جاذبه دريافت خود در باب سيلان موجودات هستي باشد، تحت جاذبه مرکز و سرچشمه سيلان و صيرورت است. اين شيداي شوريده سر چنان مجذوب عشق است که هرگز نمي تواند آن را به قالب هاي عقلي و مفهومي کشاند:
پس چه باشد عشق درياي عدم
در شکسته عقل را آن جا قدم
(دفتر سوم، بيت 4723)
بنابراين، مهم ترين مضمون آثار مولوي به خصوص ديوان شمس، شرح و بيان عشق است. با اينکه شرح و بيان او از عشق، عقلاني و مفهومي نيست باز وقتي به عشق مي آيد خجل مي شود:
هر چه گويم عشق را شرح و بيان
چون به عشق آيم خجل باشم از آن
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت
شرح عشق و عاشقي هم عشق گفت
(دفتر اول، ابيات 112و115)
در نظر مولوي، جان و روح عالم و آدم عشق است و هيچ عزمي جز پيوستن به اقيانوس عشق بي کران ارزش دل نهادن و دل سپردن ندارد.
عصر واژگوني و مرگ خدا و نهيليسم، عصر مرگ کلمه خدا و استدلال هاي وجود خدا و الهيات و کلام نيست. اگر بخواهيم بر اساس ميراث مولانا سخن گوييم، عصر فراموشي عشق است. جان جهان عشق است و نه باور عقلي به خداي واجب الوجود. از اين رو، رسول خاتم از آن حيث سرور عالم و مقصود آفرينش بود که منتهي در عشق بود:
با محمد بود عشق پاک جفت
بهر عشق او را خدا لولاک گفت
منتهي در عشق چون او بود فرد
پس مر او را ز انبيا تخصيص کرد
گر نبودي بهر عشق پاک را
کي وجودي دادمي افلاک را
من بدان افراشتم چرخ سني
تا علو عشق را فهمي کني
(دفتر پنجم، ابيات 2737-2740)
از نظر مولوي تمام کائنات ظهور حضرت عشق اند و دم به دم ما را به عاشقي مي خوانند.
شايد مهم ترين پيامي که مولانا براي انسان معاصر مي تواند داشته باشد التفات مجدد به جان و روح عالمي است که در تاريخ و عالم غرب رو به فراموشي رفته است. و چه بسا رمز جاذبه مولوي براي برخي معاصران آن است که وي نشانه حکمت و نگاهي است که در تاريخ مدرنيته به محاق رفته است.
پي نوشت ها :
* عضو هيئت علمي دانشگاه طباطبائي.
1. اگر نويسنده احساس طبري باشد، احتمالا به علت ممنوعيت چاپ کتاب هاي حزب توده، در سال هاي چاپ کتاب، نام نويسنده بر آن نوشته نشده است.