حيات آيت الله صدوقي در آيينه روايت خود
بسم الله الرحمن الرحيم
بنده محمد صدوقي در سال 1327 هجري قمري، در خانواده اي روحاني در يزد متولد شدم. پدرم مرحوم آقا ميرزا ابوطالب، يكي از روحانيون معروف اين استان بودند و در مسجد روضه محمديه (حظيره) سمت امامت و مرجعيت تامه براي كارهاي مردم و در اسناد و قبالجات و به طور كلي كارهايي كه در آن دوره به دست روحانيت بود، تخصص فوق العاده اي داشتند. كمتر كسي در اين استان مي توانست مثل ايشان اسناد شرعيه را تنظيم كند.
پدرم فرزند مرحوم ميرزا محمد رضا كرمانشاهي، يكي از علماي بزرگ اين استان و ايشان هم فرزند مرحوم آخوند ملامحمد مهدي به يزد، روشن نيست، زيرا ايشان به وسيله فعتحعلي شاه از كرمانشاه به يزد تبعيد شدند. تنها مدركي كه ما براي صدوقي بودن داريم و اينكه از نواده هاي مرحوم صدوق بزرگ هستيم، همان لوح تاريخي قبر جد بزرگ و جد دوم ماست:
«الذي كان بالصدق نطوق
كيف و هو من نجل الصدوق»
«كسي كه به صدق و راستگويي سخن مي گف چگونه چنين نباشد؟» و حال آنكه او از نسل صدوق باشد و به اين جهت نيز شهرت ما صدوقي است.
بنده در سن 7 سالگي پدر و در سن 9 سالگي مادرم را از دست دادم و پسر عم و ابوزوجه ما، مرحوم آميرزا محمد كرمانشاهي سرپرست و قيم ما بود. تحصيلات قديمه را تا حدود لمعه و قوانين در مدرسه عبدالرحيم خان زير نظر اساتيد آن زمان خوانديم. در سال 1348 قمري براي ادامه تحصيلات به اصفهان رفتيم و در مدرسه چهارباغ كه حالا مدرسه امام صادق(عليه السلام) نام دارد، مشغول تحصيل شديم و پيشرفتمان هم خيلي خوب بود. متاسفانه يك زمستان بسيار سردي پيش آمد و توقف براي ما خيلي سخت شد، شايد متجاوز از بيست روز برف سنگين آمد و كسب و كار و تقريبا همه چيز از دست مردم گرفته شد. هر روز از صبح، دنبال ذغال و چوب مي رفتيم و ظهر دست خالي بر مي گشتيم تا اينكه مرحوم سيد علي نجف آبادي يك روز وارد مدرسه چهارباغ شد و ديد كه همه طلبه ها دچار كمبود سوخت هستند و بعد دستور داد تا يكي دو تا از چنارهاي بزرگ مدرسه را بيندازند و بين طلبه ها تقسيم كنند.
پس از مدتي كه خيلي به سختي گذشت، از طريق قمشه و آباده به طرف يزد حركت كرديم. اين سفر قريب بيست و نه روز طول كشيد و بالاخره با هر زحمتي كه بود خودمان را به يزد رسانديم. يك سال بعد يعني در سال 1349 قمري براي ادامه تحصيل با خانواده به طرف قم رفتيم و اقامت ما در شهر قم بيست و يك سال به طول انجاميد.
مرحوم شيخ عبدالكريم حائري يزدي موسس و مدير حوزه علميه قم وقتي كه در قم ما را شناختند، مورد لطف و محبت خود قرار دادند و كم كم كار به جايي رسيد كه رفتن به خدمت ايشان براي بنده مثل واجبات بود و بعضي از گرفتاري ها كه براي طلاب پيش مي آمد، خدمتشان عرض مي كردم و ايشان هم كمك هايي توسط بنده به اهل علم مي كردند.
پيشرفت ما در تحصيلات خيلي خوب بود تا اينكه در سنه 1355 قمري آيت الله حائري از دار دنيا رفتند. بعد از درگذشت ايشان در اثر فشار پهلوي كه مي خواست همه اهل علم را از لباس روحاني خارج كند، اوضاع بر اهل علم خيلي سخت شد كه بعدا توسلاتي از اهل علم شد و خيلي مؤثر افتاد.
تحصيل در آن دوره خيلي سخت بود، به جهت اينكه در آن زمان قم مرجعي نداشت، زيرا مرجع تقليد مرحوم آسيد الوالحسن اصفهاني بودند كه ايشان هم در نجف اقامت داشتند. آقايان مرحوم آيت الله صدر و مرحوم آيت الله خوانساري و مرحوم آيت الله حجت، اين سه سرپرستي حوزه را داشتند و خيلي هم زحمت كشيدند تا وقتي كه مرحوم آيت الله بروجردي به علت كسالت در بيمارستان فيروزآبادي بستري شدند. در همين خلال بعضي از اهل علم و مدرسين به فكر افتادند كه ايشان را به قم بياورند و به همين خاطر، نامه هايي از قم به خدمتشان ارسال شد و اشخاصي به نمايندگي از روحانيت با ايشان ملاقات كردند. بنده هم به اتفاق داماد آقاي صدر به بيمارستان رفتيم و بعد به همراه مرحوم آيت الله بروجردي به قم آمديم. عمده سي و كوشش براي آمدن آقاي بروجردي به قم از ناحيه حضرت آيت الله خميني بود و ايشان خيلي اصرار داشتند كه اين كار انجام بشود.
پس از فوت مرحوم آيت الله حائري قسمت عمده اي از كارهاي حوزه به دوش ما افتاد و علاوه بر اينكه توليت مدارس، تقسيم شهريه هاي طلاب زيرنظر بنده بود، تدريس هم داشتم و حداقل چهارپنج درس مي گفتم و به درس آقايان آيت الله خوانساري، آيت الله حجت، آيت الله بروجردي هم مي رفتم و در اطراف قم هم مقداري زراعت داشتم.
در آن وقت حافظه من معروف بود و وقتي كه ده هزار طلبه شهريه مي گرفتند، من دفتر دستكي در موقع پرداخت نداشتم، هر كس كه شهريه مي گرفت در خاطرم بود و ديگر احتياجي نبود كه اسم و مبلغ را بنويسم و شب كه به منزل مي رفتم، به هركس هرچه داده بودم، يادداشت مي كردم. درس هم كه مي گفتم روي همان حافظه قوي بود كه خيلي نياز به مطالعه نداشتم و بعضي روزها كه به درس مي رفتم، آقايان وقتي كه مي ديدند عبارت مي خوانم مي فهميدند كه من قبلا مطالعه نكرده ام. حالا كه پير شده و از كار افتاده ام، مع ذلك حالا هم كه يك حديث يا دعايي را سه چهار مرتبه مي خوانم، حفظ مي شوم.
امام خميني در تدريس فلسفه، عرفان، فقه و اصول، استاد اول شناخته مي شدند. در آن وقت امام خميني يكي از مدرسين خيلي مبارز حوزه بودند كه همه ايشان را به عنوان اينكه يك آقاي فوق العاده اي است، مي شناختند. تدريس شان هم خيلي بالا گرفت و با اينكه آقايان مراجع ما بودند، ولي تدريس ايشان در قم اولويت پيدا كرد. يادم هست كه امام خميني در مسجدي در نزديك مجله يخچال قاضي تدريس مي كردند و مسجد تقريبا پر مي شد.
بنده در سال 1349 قمري كه وارد قم شدم، دو سه روز پس از ورود، با امام خميني آشنا شدم و كم كم آشنايي ما بالا گرفت و به رفاقت كشيد و گاه در تمام مدت شبانه روز با ايشان بودم. در اين مدت طولاني كه در قم بوديم، انس ما عمده با ايشان بود و نمي شد هفته اي بگذرد و دو سه جلسه در خدمتشان نباشيم. از جمله كساني كه براي آمدن من به يزد سفارش زياد كردند، آقاي خميني بودند. در سال1330 كه براي انجام كاري به يزد آمدم، مرحوم حاج آقاي وزيري از روحانيون سرشناس يزد پيشنهاد ماندن ما را داد و در اين باره خيلي سعي و كوشش نمود و تلگرافاتي هم به قم شد. آقايان قم با اينكه در پاسخ تلگراف نوشته بودند كه بودن من در قم ضرورتش بيشتر است، مع الوصف پذيرفتند و ما براي هميشه وارد يزد شديم. در اينجا كه ماندني شديم در كنار درس و بحث، بعضي از كارها را شروع كرديم از جمله: تعمير مدارس. مدرسه «خان» خيلي خراب بود و مدرسه عبدالرحيم خان هم مركز زباله بازار شده بود و مسجد روضه محمديه را هم تعمير نموديم و خلاصه اينكه كارهائي را كه مربوط به روحانيت مي شود، شروع كرديم.
در سال 1341 كه قضيه انجمن هاي ايالتي و ولايتي شروع شد، من با امام خميني تماس مستقيم داشتم و خيلي ها اينجا رفت و آمد مي كردند و مديريت جمع كردن آقايان روحانيون و تلگراف كردن راجع به اين انجمن ها تقريبا زير نظر بنده بود. مجالس فوق العاده اي هم بود و تقريبا هر روز و هر شب يك اجتماع روحاني تشكيل مي شد. والحمدالله در اثر سعي و كوشش و فشار آقاي خميني، دولت مجبور شد كه اين پيشنهاد را لغو كند. بعد از اينكه اين قضيه تمام شد، قضيه آن شش ماده پيش آمد كه از طرف شاه پيشنهاد شده بود و همه ديدند كه اين بدتر از آن قضيه انجمن هاي ايالتي و ولايتي است و كسي هم كه از اول مخالفت كرد، آقاي خميني بودند. بعضي از آقايان هم از اول حاضر به همكاري نبودند، ولي كم كم كار به جايي رسيد كه آنها هم ناچار شدند و گوشه و كنار تلگرافاتي مي زدند و اعلاميه هايي مي دادند و اينجا هم از ناحيه روحانيت تلگرافاتي شد و اطلاعيه هايي صادر گرديد. در آن موقع از طرف ساواك يك كسي پيش ما آمد و گفت كه مامور مراقبت شما هستيم، شما چه نقشي داريد؟ ما هم علنا نقش خود را گفتيم و كارهائي را هم كه انجام داده بوديم و اطلاعيه ها و تلگرافات را همه نشانش داديم و گفتيم در اين راه تا آخر هم هستيم، هر اقدامي كه قرار است از طرف ساواك نسبت به ما بشود زودتر انجام بدهيد، ولي چون بهانه صحيحي نداشتند، نتوانستند ما را تعقيب كنند. وقتي كه كار بالا گرفت و هر شهر و دياري با آقاي خميني موافقت كرد، قضيه 15 خرداد در تهران اتفاق افتاد كه مصادف بود با 12 محرم. اينجا هم طبق سنت هميشگي مجلس مفصلي در مسجد ملااسماعيل و با جمعيت فوق العاده اي برگزار شد.
خبرها مرتباً مي رسيد، از جمله خبر سخنراني مفصل آقاي خميني در عصر عاشورا در مدرسه فيضيه عليه شاه كه در آن موقع به قدري به نظر مردم بعيد مي آمد كه حساب نداشت. كي قدرت داشت كه اسم شاره را بي وضو ببرد و آقاي خميني در آن روز، چنان شاه را كوبيدند كه اصلا آبرويي براي او نماند و گفتند: «كاري نكن كه مثل روزگار پدرت بشود كه وقتي از اينجا رفت، مردم خندان باشند و جشن بگيرند» و بقيه آن سخنراني كه حتما شنيده ايد. شب بعد هم ايشان را گرفتند و به تهران بردند.
بعد از هر شهر و استاني گروهي از مشهد، آقاي نجفي از قم و بنده هم از يزد رفتيم. اوضاع در تهران به قدري وخيم شده بود كه به هر خانه اي پا مي گذاشتي، صاحب خانه مي ترسيد. حتي وقتي وارد خانه نزديكان هم مي شديم، بند از بندشان پاره مي شد. ما در تهران مانديم تا وقتي كه از طرف ساواك گفتند كه بايد برويد. يادم هست در منزل آقاي ميلاني بوديم و همه مهاجرين اهل علم شهرها هم بودند كه پاكروان آنجا آمد و گفت: «آقايان بايد تا پنجشنبه از تهران بروند»، خيلي ها رفتند و خيلي ها را هم بردند. بر حسب ظاهر نتيجه اي از مسافرت و گردهمايي گرفته نشد، مگر شهرت اينكه براي استخلاص آقاي خميني همه به تهران رفتند و جريحه دار شدن قلوب مردم كه اين هم خودش نتيجه بزرگي بود و انزجاري از مردم نسبت به دستگاه پيدا شد.
بالاخره امام بر حسب ظاهر آزاد شدند و به قم آمدند. چند روزي در خدمتشان بوديم كه عازم مكه شديم و پس از مراجعت از مكه دوباره چند صباحي در قم مانديم و اغلب روزها و شب ها در خدمت ايشان بوديم كه گروهي از يزد آمدند و ما را به سوي يزد حركت دادند. در مدتي كه ايشان در قم بودند، قبل از تبعيد شدن به تركيه، گاهي دستوراتي مي رسيد و ما هم عمل مي كرديم. يادم هست كه آقاي فلسفي را براي سخنراني دعوت كرده بوديم و جلسه خيلي عظيمي تشكيل شد كه در شب پنجم خبر رسيد كه امام را به تركيه تبعيد كردند. پرسيده شد: «مجلس ادامه داشته باشد يا تعطيل شود؟» ما در جواب گفتيم: «اگر بناست حرفي نزنيد و مجلس عادي برگزار بشود، چنين مجلسي نتيجه اي ندارد، ولي اگر موضوع، تعقيب مي شود و مي توانيد از خودگذشتگي نشان بدهيد و عليه اقدامي كه كرده اند، صحبتي بكنيد، مجلس برقرار باشد.» بالاخره بعد از دو سه روز دستور آمد كه آقاي فلسفي را جلب و به تهران اعزام كنند. ما هم به شهرباني رفتيم و با رئيس شهرباني خيلي درشت صحبت كرديم و به هر حال نزديك به غروب، ايشان را به تهران اعزام كردند. ماهيانه هم يك كمك مالي مستمر مي شد و گاهي هم كمك فوق العاده اي انجام مي گرفت تا اينكه مبارزات شروع شد و ما هم اينجا مبارزه را شروع كرديم و اگر اطلاعيه يا اعلاميه اي از نجف صادر مي شد، متن آن به وسيله تلفن براي ما خوانده مي شد.
امام كه به تدريس تشريف بردند، اوضاع بهتر و جنبش مردم هم زيادتر شد. مراوده و مراسلات و تلفن نيز بين ما شدت بيشتري پيدا كرد و اعلاميه هايي را كه امام در پاريس صادر مي كردند، اينجا به وسيله تلفن ضبط مي شد و ما آن را به اطلاع علماي مشهد و تبريز و شيراز و استان هاي ديگر مي رسانديم و آنها هم تلفني ضبط مي كردند و در خود يزد هم به مقدار كافي چاپ و پخش مي شد. خود بنده هم اعلاميه هاي خيلي زيادي دادم و اولين كسي كه درباره سينما ركس آبادان اعلاميه داد و گناه را به گردن دولت گذاشت، بنده بودم و دو روز بعد هم از طرف امام اعلاميه اي صادر شد و بعد براي زيارت امام به پاريس رفتيم و در حدود 12 روز كه در پاريس بوديم، صحبت هايي بين ما و ايشان انجام گرفت و مشورت هايي به عمل آمد و امام دستوراتي فرمودند و ما دو مرتبه عازم ايران در حال انقلاب شديم.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 34
بنده محمد صدوقي در سال 1327 هجري قمري، در خانواده اي روحاني در يزد متولد شدم. پدرم مرحوم آقا ميرزا ابوطالب، يكي از روحانيون معروف اين استان بودند و در مسجد روضه محمديه (حظيره) سمت امامت و مرجعيت تامه براي كارهاي مردم و در اسناد و قبالجات و به طور كلي كارهايي كه در آن دوره به دست روحانيت بود، تخصص فوق العاده اي داشتند. كمتر كسي در اين استان مي توانست مثل ايشان اسناد شرعيه را تنظيم كند.
پدرم فرزند مرحوم ميرزا محمد رضا كرمانشاهي، يكي از علماي بزرگ اين استان و ايشان هم فرزند مرحوم آخوند ملامحمد مهدي به يزد، روشن نيست، زيرا ايشان به وسيله فعتحعلي شاه از كرمانشاه به يزد تبعيد شدند. تنها مدركي كه ما براي صدوقي بودن داريم و اينكه از نواده هاي مرحوم صدوق بزرگ هستيم، همان لوح تاريخي قبر جد بزرگ و جد دوم ماست:
«الذي كان بالصدق نطوق
كيف و هو من نجل الصدوق»
«كسي كه به صدق و راستگويي سخن مي گف چگونه چنين نباشد؟» و حال آنكه او از نسل صدوق باشد و به اين جهت نيز شهرت ما صدوقي است.
بنده در سن 7 سالگي پدر و در سن 9 سالگي مادرم را از دست دادم و پسر عم و ابوزوجه ما، مرحوم آميرزا محمد كرمانشاهي سرپرست و قيم ما بود. تحصيلات قديمه را تا حدود لمعه و قوانين در مدرسه عبدالرحيم خان زير نظر اساتيد آن زمان خوانديم. در سال 1348 قمري براي ادامه تحصيلات به اصفهان رفتيم و در مدرسه چهارباغ كه حالا مدرسه امام صادق(عليه السلام) نام دارد، مشغول تحصيل شديم و پيشرفتمان هم خيلي خوب بود. متاسفانه يك زمستان بسيار سردي پيش آمد و توقف براي ما خيلي سخت شد، شايد متجاوز از بيست روز برف سنگين آمد و كسب و كار و تقريبا همه چيز از دست مردم گرفته شد. هر روز از صبح، دنبال ذغال و چوب مي رفتيم و ظهر دست خالي بر مي گشتيم تا اينكه مرحوم سيد علي نجف آبادي يك روز وارد مدرسه چهارباغ شد و ديد كه همه طلبه ها دچار كمبود سوخت هستند و بعد دستور داد تا يكي دو تا از چنارهاي بزرگ مدرسه را بيندازند و بين طلبه ها تقسيم كنند.
پس از مدتي كه خيلي به سختي گذشت، از طريق قمشه و آباده به طرف يزد حركت كرديم. اين سفر قريب بيست و نه روز طول كشيد و بالاخره با هر زحمتي كه بود خودمان را به يزد رسانديم. يك سال بعد يعني در سال 1349 قمري براي ادامه تحصيل با خانواده به طرف قم رفتيم و اقامت ما در شهر قم بيست و يك سال به طول انجاميد.
مرحوم شيخ عبدالكريم حائري يزدي موسس و مدير حوزه علميه قم وقتي كه در قم ما را شناختند، مورد لطف و محبت خود قرار دادند و كم كم كار به جايي رسيد كه رفتن به خدمت ايشان براي بنده مثل واجبات بود و بعضي از گرفتاري ها كه براي طلاب پيش مي آمد، خدمتشان عرض مي كردم و ايشان هم كمك هايي توسط بنده به اهل علم مي كردند.
پيشرفت ما در تحصيلات خيلي خوب بود تا اينكه در سنه 1355 قمري آيت الله حائري از دار دنيا رفتند. بعد از درگذشت ايشان در اثر فشار پهلوي كه مي خواست همه اهل علم را از لباس روحاني خارج كند، اوضاع بر اهل علم خيلي سخت شد كه بعدا توسلاتي از اهل علم شد و خيلي مؤثر افتاد.
تحصيل در آن دوره خيلي سخت بود، به جهت اينكه در آن زمان قم مرجعي نداشت، زيرا مرجع تقليد مرحوم آسيد الوالحسن اصفهاني بودند كه ايشان هم در نجف اقامت داشتند. آقايان مرحوم آيت الله صدر و مرحوم آيت الله خوانساري و مرحوم آيت الله حجت، اين سه سرپرستي حوزه را داشتند و خيلي هم زحمت كشيدند تا وقتي كه مرحوم آيت الله بروجردي به علت كسالت در بيمارستان فيروزآبادي بستري شدند. در همين خلال بعضي از اهل علم و مدرسين به فكر افتادند كه ايشان را به قم بياورند و به همين خاطر، نامه هايي از قم به خدمتشان ارسال شد و اشخاصي به نمايندگي از روحانيت با ايشان ملاقات كردند. بنده هم به اتفاق داماد آقاي صدر به بيمارستان رفتيم و بعد به همراه مرحوم آيت الله بروجردي به قم آمديم. عمده سي و كوشش براي آمدن آقاي بروجردي به قم از ناحيه حضرت آيت الله خميني بود و ايشان خيلي اصرار داشتند كه اين كار انجام بشود.
پس از فوت مرحوم آيت الله حائري قسمت عمده اي از كارهاي حوزه به دوش ما افتاد و علاوه بر اينكه توليت مدارس، تقسيم شهريه هاي طلاب زيرنظر بنده بود، تدريس هم داشتم و حداقل چهارپنج درس مي گفتم و به درس آقايان آيت الله خوانساري، آيت الله حجت، آيت الله بروجردي هم مي رفتم و در اطراف قم هم مقداري زراعت داشتم.
در آن وقت حافظه من معروف بود و وقتي كه ده هزار طلبه شهريه مي گرفتند، من دفتر دستكي در موقع پرداخت نداشتم، هر كس كه شهريه مي گرفت در خاطرم بود و ديگر احتياجي نبود كه اسم و مبلغ را بنويسم و شب كه به منزل مي رفتم، به هركس هرچه داده بودم، يادداشت مي كردم. درس هم كه مي گفتم روي همان حافظه قوي بود كه خيلي نياز به مطالعه نداشتم و بعضي روزها كه به درس مي رفتم، آقايان وقتي كه مي ديدند عبارت مي خوانم مي فهميدند كه من قبلا مطالعه نكرده ام. حالا كه پير شده و از كار افتاده ام، مع ذلك حالا هم كه يك حديث يا دعايي را سه چهار مرتبه مي خوانم، حفظ مي شوم.
امام خميني در تدريس فلسفه، عرفان، فقه و اصول، استاد اول شناخته مي شدند. در آن وقت امام خميني يكي از مدرسين خيلي مبارز حوزه بودند كه همه ايشان را به عنوان اينكه يك آقاي فوق العاده اي است، مي شناختند. تدريس شان هم خيلي بالا گرفت و با اينكه آقايان مراجع ما بودند، ولي تدريس ايشان در قم اولويت پيدا كرد. يادم هست كه امام خميني در مسجدي در نزديك مجله يخچال قاضي تدريس مي كردند و مسجد تقريبا پر مي شد.
بنده در سال 1349 قمري كه وارد قم شدم، دو سه روز پس از ورود، با امام خميني آشنا شدم و كم كم آشنايي ما بالا گرفت و به رفاقت كشيد و گاه در تمام مدت شبانه روز با ايشان بودم. در اين مدت طولاني كه در قم بوديم، انس ما عمده با ايشان بود و نمي شد هفته اي بگذرد و دو سه جلسه در خدمتشان نباشيم. از جمله كساني كه براي آمدن من به يزد سفارش زياد كردند، آقاي خميني بودند. در سال1330 كه براي انجام كاري به يزد آمدم، مرحوم حاج آقاي وزيري از روحانيون سرشناس يزد پيشنهاد ماندن ما را داد و در اين باره خيلي سعي و كوشش نمود و تلگرافاتي هم به قم شد. آقايان قم با اينكه در پاسخ تلگراف نوشته بودند كه بودن من در قم ضرورتش بيشتر است، مع الوصف پذيرفتند و ما براي هميشه وارد يزد شديم. در اينجا كه ماندني شديم در كنار درس و بحث، بعضي از كارها را شروع كرديم از جمله: تعمير مدارس. مدرسه «خان» خيلي خراب بود و مدرسه عبدالرحيم خان هم مركز زباله بازار شده بود و مسجد روضه محمديه را هم تعمير نموديم و خلاصه اينكه كارهائي را كه مربوط به روحانيت مي شود، شروع كرديم.
در سال 1341 كه قضيه انجمن هاي ايالتي و ولايتي شروع شد، من با امام خميني تماس مستقيم داشتم و خيلي ها اينجا رفت و آمد مي كردند و مديريت جمع كردن آقايان روحانيون و تلگراف كردن راجع به اين انجمن ها تقريبا زير نظر بنده بود. مجالس فوق العاده اي هم بود و تقريبا هر روز و هر شب يك اجتماع روحاني تشكيل مي شد. والحمدالله در اثر سعي و كوشش و فشار آقاي خميني، دولت مجبور شد كه اين پيشنهاد را لغو كند. بعد از اينكه اين قضيه تمام شد، قضيه آن شش ماده پيش آمد كه از طرف شاه پيشنهاد شده بود و همه ديدند كه اين بدتر از آن قضيه انجمن هاي ايالتي و ولايتي است و كسي هم كه از اول مخالفت كرد، آقاي خميني بودند. بعضي از آقايان هم از اول حاضر به همكاري نبودند، ولي كم كم كار به جايي رسيد كه آنها هم ناچار شدند و گوشه و كنار تلگرافاتي مي زدند و اعلاميه هايي مي دادند و اينجا هم از ناحيه روحانيت تلگرافاتي شد و اطلاعيه هايي صادر گرديد. در آن موقع از طرف ساواك يك كسي پيش ما آمد و گفت كه مامور مراقبت شما هستيم، شما چه نقشي داريد؟ ما هم علنا نقش خود را گفتيم و كارهائي را هم كه انجام داده بوديم و اطلاعيه ها و تلگرافات را همه نشانش داديم و گفتيم در اين راه تا آخر هم هستيم، هر اقدامي كه قرار است از طرف ساواك نسبت به ما بشود زودتر انجام بدهيد، ولي چون بهانه صحيحي نداشتند، نتوانستند ما را تعقيب كنند. وقتي كه كار بالا گرفت و هر شهر و دياري با آقاي خميني موافقت كرد، قضيه 15 خرداد در تهران اتفاق افتاد كه مصادف بود با 12 محرم. اينجا هم طبق سنت هميشگي مجلس مفصلي در مسجد ملااسماعيل و با جمعيت فوق العاده اي برگزار شد.
خبرها مرتباً مي رسيد، از جمله خبر سخنراني مفصل آقاي خميني در عصر عاشورا در مدرسه فيضيه عليه شاه كه در آن موقع به قدري به نظر مردم بعيد مي آمد كه حساب نداشت. كي قدرت داشت كه اسم شاره را بي وضو ببرد و آقاي خميني در آن روز، چنان شاه را كوبيدند كه اصلا آبرويي براي او نماند و گفتند: «كاري نكن كه مثل روزگار پدرت بشود كه وقتي از اينجا رفت، مردم خندان باشند و جشن بگيرند» و بقيه آن سخنراني كه حتما شنيده ايد. شب بعد هم ايشان را گرفتند و به تهران بردند.
بعد از هر شهر و استاني گروهي از مشهد، آقاي نجفي از قم و بنده هم از يزد رفتيم. اوضاع در تهران به قدري وخيم شده بود كه به هر خانه اي پا مي گذاشتي، صاحب خانه مي ترسيد. حتي وقتي وارد خانه نزديكان هم مي شديم، بند از بندشان پاره مي شد. ما در تهران مانديم تا وقتي كه از طرف ساواك گفتند كه بايد برويد. يادم هست در منزل آقاي ميلاني بوديم و همه مهاجرين اهل علم شهرها هم بودند كه پاكروان آنجا آمد و گفت: «آقايان بايد تا پنجشنبه از تهران بروند»، خيلي ها رفتند و خيلي ها را هم بردند. بر حسب ظاهر نتيجه اي از مسافرت و گردهمايي گرفته نشد، مگر شهرت اينكه براي استخلاص آقاي خميني همه به تهران رفتند و جريحه دار شدن قلوب مردم كه اين هم خودش نتيجه بزرگي بود و انزجاري از مردم نسبت به دستگاه پيدا شد.
بالاخره امام بر حسب ظاهر آزاد شدند و به قم آمدند. چند روزي در خدمتشان بوديم كه عازم مكه شديم و پس از مراجعت از مكه دوباره چند صباحي در قم مانديم و اغلب روزها و شب ها در خدمت ايشان بوديم كه گروهي از يزد آمدند و ما را به سوي يزد حركت دادند. در مدتي كه ايشان در قم بودند، قبل از تبعيد شدن به تركيه، گاهي دستوراتي مي رسيد و ما هم عمل مي كرديم. يادم هست كه آقاي فلسفي را براي سخنراني دعوت كرده بوديم و جلسه خيلي عظيمي تشكيل شد كه در شب پنجم خبر رسيد كه امام را به تركيه تبعيد كردند. پرسيده شد: «مجلس ادامه داشته باشد يا تعطيل شود؟» ما در جواب گفتيم: «اگر بناست حرفي نزنيد و مجلس عادي برگزار بشود، چنين مجلسي نتيجه اي ندارد، ولي اگر موضوع، تعقيب مي شود و مي توانيد از خودگذشتگي نشان بدهيد و عليه اقدامي كه كرده اند، صحبتي بكنيد، مجلس برقرار باشد.» بالاخره بعد از دو سه روز دستور آمد كه آقاي فلسفي را جلب و به تهران اعزام كنند. ما هم به شهرباني رفتيم و با رئيس شهرباني خيلي درشت صحبت كرديم و به هر حال نزديك به غروب، ايشان را به تهران اعزام كردند. ماهيانه هم يك كمك مالي مستمر مي شد و گاهي هم كمك فوق العاده اي انجام مي گرفت تا اينكه مبارزات شروع شد و ما هم اينجا مبارزه را شروع كرديم و اگر اطلاعيه يا اعلاميه اي از نجف صادر مي شد، متن آن به وسيله تلفن براي ما خوانده مي شد.
امام كه به تدريس تشريف بردند، اوضاع بهتر و جنبش مردم هم زيادتر شد. مراوده و مراسلات و تلفن نيز بين ما شدت بيشتري پيدا كرد و اعلاميه هايي را كه امام در پاريس صادر مي كردند، اينجا به وسيله تلفن ضبط مي شد و ما آن را به اطلاع علماي مشهد و تبريز و شيراز و استان هاي ديگر مي رسانديم و آنها هم تلفني ضبط مي كردند و در خود يزد هم به مقدار كافي چاپ و پخش مي شد. خود بنده هم اعلاميه هاي خيلي زيادي دادم و اولين كسي كه درباره سينما ركس آبادان اعلاميه داد و گناه را به گردن دولت گذاشت، بنده بودم و دو روز بعد هم از طرف امام اعلاميه اي صادر شد و بعد براي زيارت امام به پاريس رفتيم و در حدود 12 روز كه در پاريس بوديم، صحبت هايي بين ما و ايشان انجام گرفت و مشورت هايي به عمل آمد و امام دستوراتي فرمودند و ما دو مرتبه عازم ايران در حال انقلاب شديم.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 34
/ج