گفتگو با محمدرضا اعتماديان
درآمد
نقش بي بديل شهيد آیت الله صدوقي در تصويب اصل ولايت فقيه و تلاش و پيگيري ايشان، يكي از موثرترين عوامل در تثبيت اين اصل در قانون اساسي است، زيرا صحت ساير اصول را منوط به تصويب اين اصل مي دانستند و از همين روي در مجلس خبرگان جز در همين مورد،اصرار و بحثي نداشتند. علم و آگاهي عميق درباره احكام و مباني اسلامي همراه با صراحت و شجاعت بي نظير شهيد صدوقي، پيوسته تاريخ اين مرز و بوم را وامدار خود كرده است. در اين گفتگو اين جنبه از حيات سياسي آن بزرگوار در كنار ناگفته هاي بسياري از تاريخ انقلاب بررسي و تحليل شده است.
شروع آشنائي شما با آيت الله صدوقي از كجا بود؟
بنده متولد سال 1317 هستم. در سال 1335 به تهران آمدم. چون پدرم علاقمند بودند كه من روحاني بشوم، از سن 18 سالگي با روحانيت آشنا بودم. آن زمان در يزد عالمي بودند به نام آيت الله تقي شيرازي كه مردم به ايشان حاج شيخ غلامرضا مي گفتند. ايشان عالم بزرگ يزد بودند و ساير علما نيز از ايشان تبعيت مي كردن و در واقع مركز ثقل روحانيت در يزد بودند. به خاطر دارم وقتي ايشان رحلت كردند، من حدود 10-12 ساله بودم و مشتاق بودم كه دانم چه كسي جاي ايشان را خواهد گرفت. در آن زمان در يزد روحانيون زيادي بودند، مثل آقاي مدّرسي كه امام جمعه يزد بودند و در مسجد جامع يزد نماز را اقامه مي كردند. آقاي وزيري كه در مسجد جامع يزد به عنوان خطيب سخنراني مي كردند. اين روحانيون در آن زمان مطرح بودند، اما نمي توانستند نيازهاي مردم را برآورده كنند و مردم به دنبال عالم قوي تري مي گشتند. در يزد كه بودم مطلع شدم قرار است شخصي به نام آيت الله صدوقي كه ساكن قم هستند، به يزد تشريف بياورند. چون بسيار علاقه داشتم كه اين روحاني بزرگ را بشناسم، به خدمتشان رفتم و مطلع شدم كه قرار است ايشان جانشين حاج شيخ غلامرضا شوند.
در همين اثنا بود كه من به تهران مراجعت كردم، اما خوشبختانه ارتباطم را با آيت الله صدوقي قطع نكردم، به طوري كه هر وقت به يزد مي رفتم، مقيد بودم كه ايشان را زيارت كنم و هرگاه ايشان به تهران تشريف مي آوردند، در منزل مرحوم حاج محمدجعفر كوچك زاده و مرحوم حاج مهدي كوچك زاده كه از بستگان ما بودند، اقامت مي كردند و من نيز مشتاقانه به ديدار ايشان مي رفتم. ارتباطمان همچنان برقرار بود تا اينكه يك سري مسائل از جمله اتفاقات سال 1342 و همچنين مسئله تبعيد امام پيش آمد و در نتيجه ما مخفيانه دست به يك سري اقدامات سياسي زديم. در حين انجام اين فعاليت هاي سياسي، آيت الله يزدي در تهران و آيت الله صدوقي در يزد ما را راهنمائي و ارشاد مي كردند. اين دو بزرگوار خود از مبارزان بودند. البته چون ما به آيت الله يزدي در تهران بيشتر دسترسي داشتيم، مسلماً بيشتر مي توانستيم از راهنمائي هاي ايشان استفاده كنيم.
نخستين همكاري جدي شما با شهيد صدوقي از كجا آغاز شد؟
يكي از خاطرات من از آيت الله صدوقي، صندوق هاي قرض الحسنه در سراسر كشور بود كه به تازگي در حال شكل گيري بود. به نام صندوق حضرت ولي عصر(عجل الله تعالي فرجه الشريف). مؤسس و بنيانگزار اصلي اين صندوق آيت الله صدوقي بودند كه به من فرمودند علاقمندم كه شما نيز عضو اين صندوق باشيد و من نيز به تبعيت از ايشان حسابي در آن صندوق باز كردم و اولين كار اجرائي مان با آيت الله صدوقي در اين زمينه آغاز شد. پس از گذشت چند سال، ايشان به فكر تأسيس مؤسسه اي افتادند تا ايتام يزد را زير پوشش ببرد و از من نيز براي تأسيس اين مؤسسه دعوت كردند. در ابتدا قرار بر اين شد كه جلسه اي تشكيل دهيم و طي اين جلسه نام مؤسسه تعيين و نيز در مورد رسمي بودن آن تصميم گيري شود. جلسه در منزل آيت الله صدوقي با حضور جمعي از دوستان از جمله حاج محمود آقاي دستمالچي و جناب آقاي دكتر شاهي تشكيل شد. در اواسط جلسه آقاي دكتر بقائي كه در ساواك كار مي كرد، وارد منزل شد. همه حاضرين از ورود ايشان تعجب كردند. آيت الله صدوقي همواره سعي مي كردند با ملايمت برخورد كنند، به همين دليل با دكتر بقائي احوال پرسي كردند و برخورد خشني با وي نداشتند. دكتر بقائي گفت: «شنيدم كه شما قصد انجام كار خيري داريد و آمده ام در اين زمينه با شما همكاري كنم.»
در آن جلسه براي مؤسسه عنوان «مؤسسه خيريه حضرت رضا(عليه السلام) انتخاب شد و اين مؤسسه تا به امروز هم فعال است. دكتر بقائي نيز به عنوان يكي از اعضاي هيئت مديره انتخاب شد. همه ما بسيار ناراحت بوديم از اينكه دكتر بقائي توانسته بود در اين امر وارد شود. بعد از جلسه به آيت الله صدوقي گفتيم: «چرا حرفي به دكتر بقائي نزديد و تكليفمان چيست؟» ايشان فرمودند: «اين جلسه را فراموش كنيد و منتظر بمانيد تا خبرتان كنم.» چند ماهي از اين ماجرا گذشت و من چون آن زمان ساكن تهران بودم و دكتر بقائي نيز در تهران اقامت داشت، در مورد جلسات از طريق آقاي احمديان كه دانشجوي وي بود، از من سئوال مي كرد و من هم جواب هاي سربالا به ايشان مي دادم. پنج شش ماه به اين منوال گذشت تا بالاخره آيت الله صدوقي تماس گرفتند و براي تشكيل جلسه اي از ما دعوت كردند. در آن جمع ايشان فرمودند: «به خاطر دكتر بقائي كار ما چند ماهي عقب افتاد، در حالي كه نمي دانم او چگونه از تشكيل چنين مؤسسه اي با خبر شده بود.»
در آن جلسه اساسنامه اي نوشته شد، مديران انتخاب شدند و كار مؤسسه به طور جدي آغاز شد. در آن زمان مؤسسه خاصي وجود نداشت تا به نيازمندان رسيدگي كند و اگر خانواده اي بي سرپرست مي شد، گاهي اوقات براي امرار معاش، مجبور به تكدي گري مي شد، ولي بحمدالله امروزه كميته امداد و ساير مؤسسات مربوطه، پشتوانه بزرگي براي نيازمندان هستند.
آيت الله صدوقي در مؤسسه خيريه امام رضا(عليه السلام) براي نيازمندان، پرونده اي تشكيل مي دادند و بر حسب تعداد عائله و وضع زندگي آنها، مواد غذائي، پوشاك و پول به آنها مي دادند. اين مؤسسه دومين مكان رسمي بود كه ما با آيت الله صدوقي همكاري مي كرديم.
دكتر بقائي پس از آن ماجرا مزاحمتي ايجاد نكرد؟
خير، او يك فرد سياسي بود و طبعاً از جواب هاي سربالاي ما متوجه شد كه هيچ كس مايل نيست كه او در جلسات حضور يابد.
نظر ايشان در باب مرجعيت امام خمینی(ره) را از كداميك از برخوردهاي ايشان مي فهميديد؟
پس از رحلت آيت الله العظمي بروجردي، بحث بر سر اين شد كه چه كسي جانشين ايشان شود. در مورد مسئله جانشيني، شاه با مرحوم آيت الله حكيم در نجف موافق بود. شهيد صدوقي فرمودند: «آيت الله حكيم شخص لايقي هستند، اما هدف شاه از اين انتخاب چيز ديگري است، او مي خواهد مرجعيت را از ايران به عراق منتقل كند، چون حضور مرجعيت در قم مزاحم اوست.» متأسفانه آيت الله العظمي حكيم پس از مدت كوتاهي به رحمت ايزدي پيوستند و دوباره بحث بر سر انتخاب مرجع مناسب پيش آمد. اين بار نظر شاه، آيت الله شريعتمداري بود و با ارسال پيامي درگذشت آيت الله حكيم را به آيت الله شريعتمداري تسليت گفت تا بدين وسيله نظر مردم را به سوي ايشان جلب كند. در اين گيرودار، ما با شهيد صدوقي تماس گرفتيم و از ايشان پرسيديم كه تكليف چيست. در آن زمان نام امام در ميان مردم مطرح بود، اما نه به عنوان فرد اعلم و شناخته شده، سرانجام شهيد صدوقي امام خميني را به عنوان مرجعي شايسته به ما معرفي كردند. آيت الله يزدي ني با نظر ايشان موافق بودند.
چند ماهي از اين وقايع گذشته بود كه آيت الله صدوقي سفري به تهران داشتند. يك روز ايشان قصد داشتند از منزل آقازاده شان به منزل همشيره زاده شان كه در جاي ديگري، فكر مي كنم تهرانپارس بود، بروند و قرار بر اين شد كه من ايشان را برسانم.
آن زمان بر زبان آوردن اسم امام به دليل شرايط خاص مشكل بود. در طول مسير از ايشان سئوال كردم كه: «حاج آقا ما بالاخره از چه كسي تقليد كنيم؟» شهيد صدوقي نيز با همان لهجه شيرين فرمودند: «از همان كسي كه تقليد مي كنيد، خوب است.» ايشان نمي خواستند نام امام را مستقيماً بگويند، چون جو به گونه اي بود كه ممكن بود از جانب اشخاص ديگري كه در ماشين بودند، مشكل به وجود آيد.
از ارتباط خود با شهيد صدوقي در جريان مبارزات خاطراتي را نقل كنيد.
تا وقوع پيروزي انقلاب اسلامي رفت و آمدهاي ما با ايشان ادامه داشت تا اينكه كم كم مبارزات شدت گرفت، مخالفت با شاه علني تر و درگيري ها آغاز شد. در اين گيرودار مسئله 15 دي، نوشتن مقاله توهين آميز عليه امام در روزنامه اطلاعات و به دنبال آن تظاهراتي در 22 بهمن در شهر تبريز رخ داد. در پي حادثه تبريز، مراسم چهلم اين فاجعه در شهر يزد برگزار شد. آيت الله صدوقي در اين مراسم حضور داشتند. من نيز به اين مراسم رفتم. به تازگي از ژاپن دوربيني آورده بودم و از مراسم فيلم برداري مي كردم. بعضي از افراد كه مرا نمي شناختند، تصور كردند من از مأمورين ساواك هستم و با اعتراض به من گفتند: «چرا از مراسم فيلم برداري مي كني؟» كه در همين حين ديگران اشاره كردند كه اين شخص خودي است. بعد هم حادثه 10 فروردين و مجروح و به شهادت رسيدن عده اي از مردم پيش آمد. زماني كه من در يزد بودم، درباره مسائل از شهيد دكتر پاك نژاد و آيت الله صدوقي سئوال مي پرسيدم از آنها نظر امام را راجع به مسئله جويا مي شدم. اين جريان ادامه داشت تا زماني كه امام به پاريس رفتند.
در درگيري 10 فروردين در شهر يزد، آيت الله صدوقي تلاش كردند تا به درگيري خاتمه دهند و آرامش را به جمعيت باز گردانند. در اين باره توضيح دهيد.
اين جريان را به خوبي به خاطر دارم. آن روز قبل از ظهر، مردم به سخنراني شهيد صدوقي در مسجد حظيره گوش فرا دادند. بلندگوهاي اين مسجد طوري نصب شده بود كه صدا مستقيماً به مركز پادگان هاي يزد و ژاندارمري كه در آن طرف خيابان واقع شده بود، مي رسيد. در آن زمان همه فرماندهان و سربازان با انقلاب مخالف نبودند، در نتيجه عده اي از سربازان و درجه داران در پادگان به سخنراني هاي آيت الله صدوقي و ساير روحانيون گوش مي دادند. شهيد صدوقي نيز چون از اين موضوع مطلع بودند، سر بلندگو را طوري قرار مي دادند تا صدا به آنها هم برسد. آنها نيز از مباحث سياسي و اخلاقي اين سخنراني ها نهايت استفاده را مي كردند. آن روز بعد از سخنراني، تظاهرات بزرگي برپا شد و مأمورين به مردم حمله كردند. شهيد صدوقي نيز سعي كردند تا مردم را به آرامش دعوت كنند. در اين ميان شهيد دكتر پاك نژاد به عنوان واسطه اي ميان آقاي صدوقي و رئيس شهرباني عمل كردند و مرتب در رفت و آمد بودند تا بتوانند از شدت تيراندازي ها بكاهند و در اين ميان مردم كمتر صدمه ببينند. در همسايگي ما منزلي بود به نام قلعه كهنه كه اولين شهيد را به آنجا بردند. ما نيز به آن خانه رفتيم، سپس اين شهيد بزرگوار را (كه فكر مي كنم نامشان دهقان بود) به مسجد برديم تا پنهانش كنيم. آن روز 4 نفر شهيد و عده اي نيز مجروح شدند. بعد از اين اتفاق آقاي پاك نژاد به منزل ما تشريف آوردند و با چند جا، از جمله با آقاي صدوقي و رئيس شهرباني تماس گرفتند. ايشان به رئيس شهرباني فرمودند: «حمله را متوقف كنيد.» و در واقع واسطه بين شهيد صدوقي و رئيس شهرباني شدند.
شهيد پاك نژاد اقدامات مفيدي انجام دادند. شخصيت فوق العاده اي داشتند و به حق شايسته مقام شهادت بودند. به ياد دارم آن روز حوالي ساعت 11/5 بود كه حكومت نظامي اعلام كردند. مأمورين اعلام كردند كه اگر يك نفر را در خيابان ببينيم، به او تيراندازي مي كنيم. من به يكي دوستانم گفتم: «بلند شو برويم.» از خانه بيرون آمديم و به نزديكي مسجد حظيره رسيديم و مشاهده كرديم كه مردم پراكنده شده اند و هيچ كس در آنجا رفت و آمد نمي كند. در پياده رو راه مي رفتيم كه ناگهان ماشين گشتي آمد، يك نفر از درون ماشين، سر اسلحه را بيرون گرفته بود. وقتي ما را ديدند گفتند: «كجا مي رويد؟ زودتر گم شويد، در غير اين صورت تيراندازي مي كنيم.» من خودم را به سادگي زدم و طوري برخورد كردم كه انگار از هيچ چيز خبر ندارم. از آنجا تا نزديكي هاي اميرچخماق رفتيم. در طول مسير كلاً 10 نفر را ديديم. همه مردم به منازلشان رفته بودند. اگر مردم متفرق نمي شدند، عده زيادي در اين حادثه شهيد مي شدند، چون مأمورين تصميم به كشتار مردم داشتند. در حقيقت اگر درايت و راهنمائي هاي شهيد صدوقي نبود، ده ها نفر در آن حادثه به شهادت مي رسيدند. بعد از اين حادثه به تهران آمدم، ولي ارتباط من با شهيد صدوقي برقرار بود.
چه نوع مسئوليت هائي را به عهده شما مي گذاشتند؟
براي مثال يك بار ايشان با من تماس گرفتند و آدرسي را به من دادند و فرمودند: «به اين آدرس برو. در آنجا از شخصي 500 هزار تومان پول دريافت خواهي كرد، از تو رسيد نمي گيرد. اين پول را نزد خودت نگه دار تا هر وقت به هر كس كه گفتم بدهي.» در سال 1356 اين مبلغ معادل 500 ميليون تومان امروز بود. من نيز طبق فرمايش ايشان به آن آدرس رفتم، خودم را معرفي كردم و يك چك 500 هزار توماني را دريافت و آن را در بانك نقد كردم. بعد از مدتي شهيد صدوقي طي تماس هاي تلفني به من گفتند كه چه مقدار پول را به چه كسي بدهم. زماني كه كل پول تمام شد، به ايشان گفتم: «رسيدي در اختيار ندارم، اما صورتحساب پرداخت ها را مي توانم نشان بدهم.» ايشان فرمودند: «من صورتحسابي از تو نمي خواهم.»
آيا در جريان بوديد كه اين پول ها به چه دليل مبادله مي شد؟
خير، اطلاعي نداشتم، فقط مي دانستم كه از چه كسي گرفتم، ولي نمي دانستم كه اين پول ها براي چه داده شده و افرادي كه اين مبالغ را دريافت مي كنند، آن را در چه راهي صرف مي كنند؛ البته يقين دارم كه اين مبالغ براي مسائل سياسي و امدادي صرف مي شد. خلاصه ارتباط من در اين زمينه با شهيد صدوقي به صورت تلفني بود. البته آن زمان تلفن كردن مثل حالا راحت نبود و مكالمات كنترل مي شدند. ايشان نيز به شدت مراقب بودند و به عنوان مثال در تماس ها مي فرمودند: «حسن 10 تومان، جعفر 15 تومان» و من نيز متوجه منظور ايشان مي شدم و پول ها را طبق دستور ايشان تقسيم مي كردم. البته ممكن است شهي صدوقي توسط افراد ديگري نيز اين كارها را انجام مي دادند.
آيا شما از ارتباط آيت الله صدوقي با گروه هاي مبارز اطلاع داشتيد؟
شهيد صدوقي چهره شناخته شده، فعال، متقي و پخته اي بودند و اگر بگويم كه ايشان با 80 درصد گروه هاي مبارز در ارتباط بودند، حرف گزافي نزده ام. برخورد شهيد صدوقي با دستگاه مملكتي طوري بود كه هيچ گاه سوژه اي به دست نظام نمي دادند. به عنوان مثال در سخنراني هايشان در مسجد حظيره كه مركز ثقل مسائل انقلابي و مذهبي بود، مباحث سياسي را در خلال مباحث اخلاقي و در لفافه و غيرمستقيم مطرح مي كردند.
شما از ارتباط آيت الله صدوقي با امام مطلع بوديد؟
بله، اطلاع داشتم. به طور مثال، زماني كه ايشان در جواب سئوال من در ماشين، فرمودند: «از همان كسي كه تقليد مي كني، خوب است»، متوجه شدم كه ايشان با امام در ارتباط هستند. همچنين وقتي به خدمتشان مشرف مي شديم، ايشان مسائل و سخنان حضرت امام را به ما منتقل مي كردند. در پرونده هاي آيت الله صدوقي مي توان درخواست هاي ايشان براي خروج از كشور را يافت كه شاه با اين درخواست ها موافقت نكرده بود. اين مسئله مربوط به زماني است كه امام در عراق تشريف داشتند و مبين وجود ارتباط بين آيت الله صدوقي و امام است. آن زمان گذرنامه ها يك بار مصرف بود و گرفتن گذرنامه كار ساده اي نبود. به ياد دارم در سال 1344 سفري به عراق داشتم. در اين سفر به لطف خدا به خدمت حضرت امام رسيدم تا تير يا مردادماه سال 1357 كه آخرين ديدارمان در عراق بود. در طول اين مدت مرتباً خدمت امام مي رسيدم و هربار كه مي رفتم و بر مي گشتم، پيغام و احوال پرسي هاي آيت الله صدوقي را به ايشان مي رساندم.
در طول اين سفرها پيامي هم مبادله كرديد؟
پيام رسمي نه، ولي به ياد دارم در سال 1357 در يكي از سفرهايم مكاتبه اي را از شهيد مطهري خدمت امام بردم. آن زمان، شنبه اول هرماه جلسه اي با عنوان جلسه يزدي هاي مبارز مركز برگزار مي شد. شنبه اي كه قرار بود دو روز بعد از ان به عتبات عاليات مشرف شوم، جلسه ماهيانه برگزار شد. به آيت الله مطهري گفتم كه من پس فردا عازم عراق هستم، اگر فرمايشي داريد بگوئيد تا انجام دهم. ايشان فوق العاده خوشحال شدند فرمودند: «نامه اي براي حضرت امام دارم، نامه را خواهم نوشت، لطفاً فردا بيائيد و نامه را از منزل ما بگيريد.» روز بعد به منزلشان رفتم. (خانه اي كه هم اكنون نيز هست) مرا به داخل منزل راهنمائي كردند و نامه را به من دادند. آن زمان در هنگام خروج از كشور، مأمورين جيب ها را هم مي گشتند، در نتيجه شهيد مطهري فرمودند: «نامه را طوري نوشتم كه اگر در فرودگاه آن را پيدا كردند، متوجه مضمون آن نشود. شما نيز طوري برخورد كنيد كه انگار از متن نامه خبر نداريد.» هنگامي كه به عراق رسيدم، در اولين لحظه ورودم نامه را به خدمت حضرت امام بردم. ايشان نيز احوال مردم ايران را جويا شدند. تا جائي كه به خاطر دارم، اين ديدار تير يا مرداد 57 صورت گرفت و هنوز صحبتي در مورد خروج امام از عراق نشده بود.
از هجرت امام به پاريس و سپس مسافرت شهيد صدوقي به آنجا خاطراتي را نقل كنيد.
در مهرماه 1357، امام عراق را به قصد سفر به كويت ترك كردند. كشور كويت با وجود صدور ويزا براي امام، در مرز از ورود ايشان جلوگيري كرد. امام بين مرز كويت و عراق بلاتكليف ايستاده بودند. حوالي نيمه شب بود كه از اين موضوع مطلع شدم. اولين شخصي كه به ذهنم رسيد كه مي تواند در اين مسئله ما را ياري دهد، شهيد صدوقي بود. اندكي صبر كردم و حدود 3/5 صبح بود كه با منزل ايشان تماس گرفتم. يكي از اعضاي خانواده شان گوشي را برداشتند و گفتند كه تلفني به آيت الله صدوقي شد وايشان از منزل خارج شدند. من نيز گفتم: «اگر به منزل آمدند بگوئيد كه با من تماس بگيرند.» يكي دوساعت گذشت، به ياد ندارم كه ايشان با من تماس گرفتند يا من. به هر حال موضوع را به اطلاعشان رساند. شهيد صدوقي فرمودند: «خيالت آسوده باشد. امام به پاريس رفتند.» گفتم: «اما قرار چيز ديگري بود.» امام از عراق بيرون آمدند و قصدشان اين بود كه به كويت كه كشوري اسلامي است بروند و اكنون كه كويت اجازه ورود نداد، تصميم بر اين شد تا به كشور اسلامي ديگري بروند. صبح كه شد قضيه را پيگيري و از حضور امام در پاريس اطمينان حاصل كرديم. يكي دو ماه كه از اين جريان گذشت، به آيت الله صدوقي پيشنهاد دادم كه به ديدار امام در پاريس برويم. ايشان نيز موافقت كردند و فرمودند: «برويد و گذرنامه را تهيه كيند.» قرار شد من به همراه چند تن از دوستان از جمله آقاي دستمالچي، آقاي دكتر شاهي، آيت الله صدوقي و آقازاده شان حاج شيخ محمد علي صدوقي به پاريس برويم. ارز، گذرنامه ها و ويزا آماده شدند. يك روز قبل از پرواز، آيت الله صدوقي به تهران آمدند و به منزل ما تشريف آوردند. عدهاي از بزرگان وقتي از ورود ايشان به تهران مطلع شدند، براي خداحافظي و تبادل نظر راجع به برخي مسائل، به منزل ما آمدند كه البته برخي صحبت ها علني و برخي نيز خصوصي انجام گرفت. از جمله مهمانان آن روز شهيد دكتر بهشتي و آيت الله موسوي اردبيلي بودند. فوق العاده نگران بوديم كه به دليل حضور روحاني به همراه ما، هنگام خروجاز تهران به ما مشكوك شوند، در نتيجه تصميم گرفتيم كه بگوئيم براي تفريح به لندن مي رويم. بليط هواپيما را نيز به قصد لندن گرفتيم. در هنگام خروج از مرز، گذرنامه همه به غير از گذرنامه آقاي صدوقي آماده بود. همگي ناراحت شديم، چو دوست داشتيم دراين سفر در محضر ايشان باشيم. با كمي صبر گذرنامه ايشان هم به دستمان رسيد. همگي به سمت در خروجي حركت كرديم. در آنجا افسري ايستاده بود و گذرنامه مسافرين را چك مي كرد و علت سفر را نيز از تك تك مسافران مي پرسيد. ما آيت الله صدوقي را جلو انداختيم تا ابتدا از ايشان سئوال كند. افسر پرسيد: «كجا مي رويد؟» شهيد صدوقي فرمودند: «اگر خدا بخواهد به زيارت امام مي رويم.» همه ما از پاسخ ايشان تعجب كرديم. افسر نيز كمه از اين همه رك گوئي شگفت زده شده بود، گفت: «سلام ما را هم به امام برسانيد.» خلاصه همگي خنديديم.
در پاريس چه ديديد؟
هواپيما در فرودگاه پاريس نشست و چون از قبل اطلاع داده بوديم، دقيقاً به خاطر ندارم كه حاج آقا يا حاج حسين آقا به همراه جمعي به استقبال ما آمدند. مستقيماً به سمت نوفل لوشاتو رفتيم. وقتي به آنجا رسيديم، اذان مغرب شروع شده بود. جوياي احوال امام شديم. گفتند، امام نيستند. پرسيديم، كجا تشريف دارند؟ پاسخ دادند كه امام وقتي به اينجا آمدند قصد اقامت نكردند و در نتيجه نمازهايشان را شكسته مي خوانند، به همين دليل هر 29، 30 روز يك بار از نوفل لوشاتو خارج مي شوند. اذان مغرب گفته شد و براي اينكه وقت را از دست ندهيم، آيت الله صدوقي نماز مغرب را خواندند. سپس امام تشريف آوردند و هنگامي كه مطلع شدند نماز مغرب
را آيت الله صدوقي را اقامه كرده اند، فرمودند كه نماز عشا را هم ايشان بخوانند و بعد زا اقامه نماز نزد من بيايند. بعد از نماز، وقتي قرار شد كه آيت الله صدوقي نزد امام بروند، از ايشان تقاضا كرديم كه اگر امكان دارد ما نيز همراهشان برويم. ايشان موافقت كردند. علت اصلي اصرار ما اين بود كه مشتاق بوديم ببينيم اين دو عالم عاشق پس از چهارده سال دوري، در لحظه ديدار چه حسي دارند. امام را بعدا هم مي شد ديد، ولي بيشتر مشتاق بوديم كه آن لحظه راببينيم. من نمي توانم آن صحنه را توصيف كنم، همين اندازه بگويم كه اين دو بزرگوار وقتي همديگر را ديدند، مصافحه اي عاشقانه كردند. ما كنار ديوار ايستاده بوديم و گريه مي كرديم. پس از آنكه احوالپرسي كردند، ما نيز جلو رفتيم و دست امام را بوسيديم.
زماني كه خواستيم دراتاق بنشينيم فكر كرديم شايد به ما بگويند كه بيرون برويم، در نتيجه از آيت الله صدوقي خواستيم تا به ما اجازه بدهند كه بنشينيم. ايشان هم اجازه دادند. آقاي شيخ محمد علي صدوقي هم همراه ما بود. امام در ابتدا احوال پرسي كردند واز وضعيت مردم ايران پرسيدند. به خاطر دارم آن زمان به مدت سه چهار روز درايران اعتصاب ها اوج گرفته بود. البته تمامي اين اعتصاب ها و اعتراضات به فرمان امام كه از پاريس صادر مي شد انجام مي گرفت. امام خميني بعد از نماز مغرب و عشا سخنراني مي كردند و در خلال سخنراني هايشان به مردم ايران سفارش مي كردند كه چه كارهائي انجام دهند. گاهي اوقات اطلاعيه صادر مي كردند.
اعلاميه هاي امام به چه شكل تكثير و پخش مي شدند؟
پيام امام از طريق تلفن به ايران ابلاغ مي شد. لازم به ذكر است كه بگويم مسئولين مخابرات بالاخص بعضي از خانم ها در اين زمينه بسيار با ما همكاري مي كردند. ابتدا يك تلفن از پاريس به تهران وصل مي شد. سپس اين خانم ها ارتباط تلفني را به من وصل مي كردند. گاهي اوقات در يك رمان بيست سي خط تلفن را پاسخ مي دادند و با هم وصل مي كردند. يك خط از پاريس بود و 20 خط از تهران، اگر امام سخنراني مي كردند، از طريق تلفن صدايشان را ضبط مي كرديم و اگر اعلاميه اي صادر شده بود، شخصي از پشت تلفن اعلاميه را مي خواند و ما هم صداي او را ضبط مي كرديم. من در محل كار و منزلم به تلفن ضبط صوت وصل كرده بودم و تماس ها را ضبط مي كردم. بعد از اينكه تماس تلفني به پايان مي رسيد، نوار را پياده مي كرديم، سپس در جاي ديگري، از جمله منزل اخوي من مطالب را تايپ و تكثير مي كرديم و فردا صبح اعلاميه ها را پخش مي كرديم. همه كارها به سرعت انجام مي شد. سخنراني هائي كه امام پس از نماز مغرب و عشا مي كردند، فردا صبح به صورت اعلاميه بين مردم پخش مي شد. رمز ما هم اين بود: نمونه جديدي از جنس برايمان رسيده است. زمان پخش اعلاميه ها آنها را در دسته هاي 10-20 تائي در كيسه مشكي مي گذاشتيم. روند كلي پخش اعلاميه ها به اين شكل بود: اعلاميه ها از تلفن ضبط مي شد. در منزل برادرم در سه راه تهران ويلا تايپ و در منزل دامادم سه راه شهدا تكثير مي شد. (داماد من در منزل دستگاه تكثير داشت.) هربار حدود 100-200-500 اعلاميه تكثير مي شد. سپس اعلاميه ها را در كيسه مي گذاشتيم و به بازار مي برديم. دوستان ديگري هم در اين كار با ما همكاري مي كردند. عده اي در يزد اين كار را انجام مي دادند و ما هم با آنها در ارتباط بوديم. در اهواز هم افرادي ما را ياري مي كردند. خواهرزاده من هم در اصفهان در اين زمينه فعاليت مي كردند كه البته بعدها ايشان را گرفتند و بسيار او را آزار دادند. در حال حاضر هم به خاطر شكنجه هائي كه در زندان شده اس، جانباز است. او رابط من بود. ما اطلاعيه ها را توسط آقاي؟ به او مي داديم و او هم اطلاعيه ها را پخش مي كرد.
صحبت به آنجا رسيد كه آيت الله صدوقي و امام بعد از نماز يكديگر را ملاقات كردند. در اين باره توضيح بيشتري دهيد.
امام درباره اوضاع ايران از آيت الله صدوقي سئوال كردند. شهيد صدوقي گفتند: «مردم گوش به فرمان شما هستند.» امام فرمودند: «آيا ما مي توانيم يكي دو روز ديگر اعتصاب را ادامه دهيم.» آيت الله صدوقي صدوقي گفتند: «آقا شما خيالتان راحت باشد، هرچه شما بفرمائيد مردم عمل مي كنند. اگر بفرمائيد ده روز ديگر هم
اعتصاب را ادامه دهند، مردم گوش به فرمان شما خواهند بود.» امام فرمودند: 4-5 روز است كه اعتصاب كرده ايم، اگر مردم لطمه مي بينند، بهتر است اعتصاب را يكي دو روز ديگر ادامه بدهند بعد در روز جمعه برخورد مي كنيم. شنبه دوباره مغازه ها را باز كنند.اين لطمه بزرگي به رژيم مي زند.» آيت الله صدوقي گفتند: «فكر خوبي است. مردم آمادگي دارند.» خلاصه اطلاعيه همان جا نوشته شد و ما هم بسيار خوشحال شديم. فوراً از اتاق بيرون آمديم و قبل از اينكه اطلاعيه امام به ايرن برسد، با ايران تماس گرفتيم و خبر را به آنها داديم و گفتيم كه فردا يا پس فردا اطلاعيه به تهران خواهد رسيد. ما بعد از يك ربع نشستن از اتاق بيرون آمديم؛ اما آيت الله صدوقي پيش امام ماندند و شام را با امام خوردند. وقتي آيت الله صدوقي از اتاق بيرون آمدند، ما به شوخي گفتيم: «الحمدالله شام خوبي هم خدمت ميل كرديد.» شهيد صدوقي گفتند: «بله، اما نمي دانم اين سيد چرا چيزي نمي خورند. ايشان يك ظرف آبگوشت آوردند و چند لقمه نان داخل آب زدند و خوردند. خلاصه چند روز در پاريس مانديم و شب ها و صبح نماز را به امام اقتدا مي كرديم. سپس با آيت الله صدوقي در مورد اتفاقاتي كه در يزد مي افتاد، صحبت مي كرديم و در جريان مسائل يزد قرار مي گرفتيم.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 34