گفتگو با علي مازارچي
درآمد
سلوك مردمي شهيد آیت الله صدوقي و مداراي ايشان با اقشار مختلف جامعه و لح شيرين و مطايبه آميزشان در جذب مردم، به خصوص قشر جوان مي تواند الگو و نمونه جالبي براي مسوولین در جلب قلوب مردم باشد. در اين گفتگو به خاطرات شيريني از اين سلوك يگانه اشاره شده است.
شما كي و كجا با شهيد صدوقي آشنا شديد؟
شهيد صدوقي را يزدي هاي اصيل از از بچگي مي شناختند.
شما متولد چه سالي هستند؟
من متولد سال 1325 هستم و 5 و يا 6 ساله بودم كه ايشان به يزد آمدند.
آيا ورود آيت الله صدوقي به شهر يد را به خاطر داريد؟
چگونگي ورودشان به يزد را به خاطر ندارم، اما منبرهاي ايشان در ماه مبارك رمضان را خوب به ياد دارم. شهيد صدوقي در ماه مبارك رمضان روزي يك ساعت بعد از اقامه نماز ظهر و عصر منبر مي رفتند، ولي متأسفانه مردم يزد از صحبت هاي ايشان در آن روزها نواري در دست ندارند و ما اثر مكتوبي از آيت الله صدوقي نداريم. در شيراز زماني كه سخنراني آيت الله دستغيب شروع مي شد، حدود 40 ضبط صوت سخنراني ايشان را ضبط مي كرد و در حال حاضر حدود 38 جلد كتاب از روي نوارهاي ايشان تأليف شده است.
آيا شما در دوران تحصيل از كلاس هاي درس آيت الله صدوقي بهره مند مي شديد؟
در كلاس هاي درس ايشان نبودم؛ اما ايشان به من سفارش مي كردند كه در كنار درس دبيرستان به يادگيري علوم ديني بپردازم. من به همراه يك نفر ديگر دروس طلبگي را از ابتدا فرا گرفتيم. آيت الله صدوقي مرتباً اوضاع درسي ما را مي پرسيدند و حتي بعدها فهميدم كه ايشان مبلغي پول داده بودند تا به ما داده شود و از اين طريق ما به درس خواندن تشويق شويم. به ياد دارم هفته اي 5 تومان به ما مي دادند.
قيام مردم قم و تهران در 15 خرداد 1342 انعكاس و اثري هم در شهر يزد گذاشت؟
من در جريان 15 خرداد 1342 حضور نداشتم؛ اما به ياد دارم كه وقتي پيش حاج آقا رفتم و در اين مورد از ايشان سئوال مي پرسيدم، ايشان هيچ جوابي نمي دادند و فقط اشك مي ريختند. ايشان به من گفتند: «امام زمان بايد ظهور كند. خدا به داد ما برسد.» من كتابي دارم به نام اشك: سوغات كربلا. در اين كتاب مفصلاً درباره اين موضوع صحبت كرده ام.
در زمان پايان تحصيلات دبيرستان، هنگامي كه قصد داشتيد وارد دانشگاه شويد، آيا براي ادامه تحصيل با آيت الله صدوقي و افرادي كه مورد تأئيد ايشان بودند، مشورت كرديد؟
آن زمان پير و بزرگ شهر يزد، حاج شيخ غلام رضا فقيه خراساني و با پدر من بسيار صميمي بودند. من از كودكي علاقه داشتم دروس حوزوي بخوانم و سخنران مذهبي شوم. در زمان كودكي تپل و چاق بودم. به ياد دارم پدرم يك بار كه به من سيلي زدند، جاي دستشان روي گونه ام ماند و گونه ام قرمز شد. صبح حاج شيخ غلام رضا روي منبر رفتند. پدرم براي اينكه ثواب كنند، خودشان گلاب مي دادند. حاج شيخ غلام رضا وقتي مرا ديدند، گفند: «پسر علي اكبر! كپت چرا قرمز است؟ (يعني لپت چرا قرمز است). علي اكبر هم سيلي مي زند و هم روضه مي خواند؟ برو بگو پدرت بيايد پيش من.» پدرم در اتاقي كه روحانيون دور هم جمع مي شدند، نشسته بودند. از اتاق بيرون آمدند تا به مردم گلاب بدهند. به ايشان گفتم: «حاج غلام رضا با شما كار دارند.» پدر تا حدي متوجه شدند كه حاج شيخ غلام رضا با ايشان چه كار دارند و نزد ايشان رفتند. من هم پشت سرشان راه افتادم. حاج شيخ غلام رضا به پدرم گفتند: «شما در خانه، منبر سيد الشهدا(عليه السلام) مي گذاريد، آن وقت چه طور دلتان آمد كه به اين بچه سيلي بزنيد؟ ما در روضه از سيلي زدن در كربلا مي گوئيم تا شما سيلي نزنيد.» پدر گفتند: «اشتباه كردم.» حاج آقا گفتند: «بايد ديه بدهيد.» آن روز من براي اولين بار كلمه ديه را شنيدم. حتي معني اين كلمه را هم نمي دانستم. حاج آقا به پدرم گفتند: «دست پسرت را بگير و او را به بانك ملي واقع در بازار خان ببر. پول همراهت هست؟ اگر پول داري با 5 تومان و 5 زار و 5 شاهي برايش حساب باز كن.» بعد خودشان دست مرا گرفتند و با هم به بانك رفتيم. برايم حسابي باز كردند و گفتند: «هر موقع پدرت پولي به تو داد، به من بده تا به حسابت بريزم.» پدرم هر بار 10 شاهي به من مي دادند كه آن زمان، پول كمي نبود. من اين ده شاهي را در صندوق مي ريختم.
يكي از همسايه هاي ما راديو داشت. راديو اعلام كرده بود كه ده شاهي هاي 1315 طلا دارد و بانك ملي خريدار آنهاست. پدرم به من گفتند: «ده شاهي هايت را به بانك بفروش.» اتفاقاً من در صندوقم ده شاهي هاي 1315 و 1316 داشتم و با پولي كه بابت ده شاهي ها از بانك گرفتم، يك دست كت و شلوار، يك جفت كفش، يك ساعت و يك دوچرخه براي خودم خريدم. از آن زمان عاشق دين اسلام شدم. برايم خيلي جالب بود كه با يك سيلي اين همه وسيله توانستم بخرم! من با كاظم، خواهرزاده حاج آقاي راشد، در مورد مسائل ديني بسيار صحبت مي كردم. ايشان در امور ديني بسيار با من همفكري و در فهم مسائل مذهبي خيلي به من كمك مي كرد تا اينكه به تدريج در حيطه سخنراني مذهبي توانمند شدم.
برخي از افراد معتقدند كه به محض ورود آيت الله صدوقي به يزد، ايشان به دليل برخورداري از وجوه غيرفقهي (وجوه اجتماعي)، مرجعيت يزد را بر عهده گرفتند. عده اي ديگر هم معتقدند كه مرجعيت مردم يزد تا زمان حيات حاج شيخ غلام رضا فقيه خراساني بر عهده ايشان بوده است. مردم كدام يك از اين دو بزرگوار را از لحاظ علمي و اجتماعي بيشتر قبول داشتند و رابطه بين اين دو بزرگوار چگونه بود؟ همچنين بفرمائيد كه حاج شيخ غلام رضا فقيه خراساني چه نظري نسبت به آيت الله صدوقي داشتند؟
من شاگرد هر دو بزرگوار بودم و به همين دليل نظري در اين مورد نمي دهم. افراد زيادي در يزد از اين ماجرا سوء استفاده مي كردند. با وجود اينكه اين دو عالم بسيار با هم صميمي بودند، عده اي شايع كرده بودند كه آنها به خون هم تشنه هستند.
از رابطه آيت الله صدوقي و شهيد دستغيب نكاتي را ذكر كنيد.
اولين بار كه نام آيت الله صدوقي را از زبان شهيد دستغيب شنيدم، در كلاس درس تفسير سوره فرقان بود. به آيه اي مي رسيم كه در آن 14 ويژگي براي بندگان خدا ذكر شده است. در يكي از اين ويژگي ها بيان شده است كه بندگان من روي زمين باوقار و هيمنه راه مي روند. در آن زمان من به همراه دو يزدي ديگر در كلاس بوديم. يكي از آنها اهل ميبد بود و ديگري اهل محلات پائين يزد. شهيد دستغيب وقتي به آن آيه رسيدند، گفت: «الحمدالله ما در كلاس شاگرد يزدي داريم.» بندگاني مثل حضرت آيت الله صدوقي، به قول ما يزدي ها با كبكبه و هيمنه راه مي رفتند. به ياد دارم شهيد دستغيب در كلاس گفتند: «ميبدي هائي داريم كه تپو مي سازند. كساني هستند كه منبر مي روند، اما دروغ مي گويند، امام حسيني هستند، اما خيانت مي كنند. خداوند آنها را بايد بگذارد در تپو و سپس به جهنم بيندازد.»
تپو چيست؟
تپو حجره هاي بزرگي است كه تنور نانوائي مي شود و يا به عنوان جائي براي ذخيره در سرداب استفاده مي شود. البته يزدي ها به آن تپو و شيرازي ها تاپو مي گويند.
از دوران انقلاب و تظاهرات و پخش اعلاميه ها چه خاطراتي داريد؟
آن زمان ما اعلاميه ها را در ساك مي گذاشتيم و با خود مي برديم و ابتداي كوچه باريكي مي ايستاديم. فروشگاه بزرگي بود كه صاحب آن آقاي روحانيان بود و به ما پناه داد. شهيد صدوقي صح ها وقتي قصد داشتند. براي نماز صبح به مسجد بروند، به ما مي گفتند كيف اعلاميه ها را به خادم مسجد، آقاي خبرگي بدهيد. لازم به ذكر است كه بگويم آقاي خبرگي بعدها شهيد شد. در ساك روي اعلاميه ها شيريني شيرازي مي گذاشتيم و به اين ترتيب اعلاميه ها را مخفي مي كرديم. در رساندن ساك به مسجد، آقاي شعبان علي منصوري كه اهل كرمان بود و در حال حاضر هم دكتر و استاد دانشگاه است، به من كمك مي كرد. يك روز در مسيرمان به چهارراهي رسيديم كه ناگهان ماشين پليس ايستاد. ما پشت آيت الله صدوقي پناه گرفتيم. پليس گفت اينها بايد توقيف شوند. آيت الله صدوقي گفتند: «چرا؟ مگر نبايد نماز صبح را بخوانند؟» پليس گفت: «مي توانند نماز بخوانند، اما ساك هايشان را بايد به ما تحويل دهند.» شهيد صدوقي جواب دادند: «اذان صبح و دزد سرچهارراه؟ ساكشان را به چه دليل بايد به شما بدهند؟ اي ساك ها مال من است. اينها در حمل آن به من كمك مي كنند.» سرگردي گفت: «من بايد ساك را ببرم.» ناگهان شهيد صدوقي عصايشان را به درجه هاي سرگرد زدند و گفتند: «اول صبح يا سگ جلويمان هست يا آژان، چخ!» آنها هم فوراً سوار ماشينشان شدند و فرار كردند.
و خاطره تان از روز 10 فروردين 57؟
صلابت و شجاعت شهيد صدوقي در برخورد با مخالفان نمونه و بي نظير بود. در روز 10 فروردين 1357، ايشان در مقابل در مسجد، دكمه هاي لباسشان را باز كردند و به مأمورين ژاندارمري گفتند: «اگر مي خواهيد تيراندازي كنيد، به من تير بزنيد.» اين ماجرا مصداق روشني از شجاعت و صلابت اين عالم بزرگوار است. البته آن روز من در شيراز، در منزل مدير مدرسه اي بودم و كارآموزي ام را در آنجا مي گذراندم. از طريق اخبار تلويزيون از ماجراي آن روز و شهادت چند تن از مردم يزد باخبر شدم. شجاعت، شهامت و بيان آيت الله صدوقي منحصر به فرد بود. در قرآن هم درباره بيان شيوا آياتي آمده است. نطق براي حيوان است و سخن براي انسان ها، اعم از باسواد و بي سواد است. بيان براي افرادي است كه آدميت دارند و مي توانند با بيان خودشان، ديگران را مجذوب خويش كنند. آيت الله صدوقي سخنراني نمي كردند، بلكه بيان خوبي داشتند. ايشان صريح، روان، ساده و با لهجه شيرين يزدي شان براي مردم صحبت مي كردند و افراد هم جذب بيان شيواي ايشان مي شدند. همين مسئله باعث تقويت بنيه مذهبي و انقلابي مردم يزد شد».
شما خودتان استاد بيان هستيد و مخاطبين زيادي هم داريد. منبرهاي شما معمولا چه مدتي طول مي كشد؟
معمولا بين نيم الي يك ساعت.
گويا منبرهاي آيت الله صدوقي حدود 3 ساعت طول مي كشيد. ايشان از چه فن بياني استفاده مي كردند و چه سِحري در كلامشان بود كه مردم بدون خستگي پاي صحبت هاي ايشان مي نشستند؟
آيت الله صدوقي با استفاده از تمثيل، بيان حكايات و خاطرات در خلال صحبت هايشان تلاش مي كردند تا مردم خسته نشوند. ايشان بين مطالب، خاطره و حكايتي تعريف مي كردند و سپس دوباره به بيان مطلب اصلي مي پرداختند. خداوند در قرآن مجيد هم از اين روش براي بيان مطالب و آموزه هاي ديني استفاده كرده است. در خلال آيات حوادث تاريخي بيان شده است. همين مسئله مانع از خستگي مسلمانان حين خواندن آيات مي شود.
شما از دوستان شهيد دكتر پاك نژاد بوده ايد. از رابطه بين آيت الله صدوقي و دكتر پاك نژاد بگوئيد.
من عادت ندارم در زندگي ديگران شوم تا بدانم چه كسي با چه كساني در ارتباط است. چون مي ترسم مرتكب گناه شوم، به همين دليل از رابطه دوستي ميان آيت الله صدوقي و دكتر پاك نژاد خاطره خاصي به ياد ندارم. ولي به خاطر دارم، يك بار در منزل دكتر رمضان خاني كه در حال حاضر داروخانه رازي واقع در چهارراه شهدا را اداره مي كند، جلسه تفسير بود. افراد زيادي در آن جلسه شركت داشتند. حاضرين آيات قرآن را مي خواندند و دكتر پاك نژاد به تفسير آيات مي پرداخت. البته لازم به ذكر است كه بگويم تأكيد ايشان بيشتر به نكات طبي مطالب بود. حتي در مورد علت تأكيد آيات قرآن بر برخي رنگ ها هم صحبت مي كردند.من احترام زيادي براي شهيد دكتر پاك نژاد قائل بودم. يك روز كه در يزد تظاهرات شده بود، وقتي دكتر پاك نژاد را همراه با مردم در رديف دوم و يا سوم ديدم، دست در دست ايشان گذاشتم و در تظاهرات شركت كردم. در واقع اين مسئله ناشي از احترامي بود كه من برايشان قائل بودم. به ياد دارم، يك بار نامه اي را خدمت آيت الله صدوقي برده بودم. قرار بود براي قبرستان نامي تعيين شود. عده اي پيشنهاد داده بودند كه نام قبرستان را «بهشت صادق» بگذارند. آيت الله صدوقي وقتي اين خبر را شنيدند، به من گفتند: «اين كار را نكنيد. نبايد نام ائمه را روي قبرستان بگذاريم. ما خودمان سواد داريم. پس فردا بيائيد، من اسمي انتخاب مي كنم و به شما مي گويم.» پس فرداي آن روز من خدمت آيت الله صدوقي رفتم. ايشان گفتند: «اسم بهشت زهرا را خلد برين يا از اين قسم بگذاريد.» سپس از اينكه قرار بود، نام قبرستان بهشت زهرا يا بهشت صادق گذاشته شود، به شدت انتقاد كردند و گفتند: «اگر از اين اسامي براي نام قبرستان استفاده كنيد، آن وقت ديگر هيچ كس اسم زهرا يا صادق را براي دختر يا پسرش انتخاب نخواهد كرد.»
مديريت اقتصادي ايشان به چه نحو بود؟
آيت الله صدوقي بسيار ابتكار داشتند و فوق العاده روشن بين و آينده نگر بودند. آن زمان شخصي قصد داشت در جائي كه در حال حاضر پاساژ كويتي ها در آن قرار دارد، سينمائي به نام سينما راما تأسيس كند. آيت الله صدوقي گفتند: «راما ديگر چيست؟ براي چه مي خواهي اين كار را بكني؟ اين كار را نكن.» آن شخص به آيت الله صدوقي گفت: «مي خواهم كاسبي كنم.» شهيد صدوقي گفتند: «كاري به تو ياد مي دهم كه با آن بتواني بيشتر از تأسيس سينما درآمد كسب كني. بهتر است كه يك پاساژ بزني.» آن آقا هم با اين پيشنهاد موافقت كرد. خانه هائي در آن منطقه قرار داشتند. توسط واسطه اي به نام آقاي گلشن، خانه ها خريداري شدند. آيت الله صدوقي گفتند: «اگر مي خواهي در كار با امام حسين(عليه السلام) شريك شوي، يك يا دو مغازه را به نام حضرت امام حسين(عليه السلام) را در مغازه ها بزن.» البته منظور ايشان اين نبود كه نام امام حسين(عليه السلام) را در مغازه ها بنويس. منظورشان اين بود كه درآمد حاصل از اين دو مغازه را در امور خيريه مصرف كن كه خوشبختانه پاساژ ساخته شد و در حال حاضر در دهه محرم (از روز اول محرم تا عاشورا) مغازه هاي پاساژ، صبح ها تا ساعت حدود 10/5 تعطيل است و روضه خوانده مي شود.
از فعاليت منافقين در يزد خاطره اي داريد؟
آن زمان عده اي از مجاهدين در يزد، در طبقه دوم ساختماني واقع در ميدان مجاهدين كه امروزه نام آن ميدان به ميدان شهيد بهشتي تغيير يافته است، دفتري برپا كرده بودند. زير آن ساختمان مغازه بستين فروشي وجود داشت. آيت الله صدوقي با همان ابهت هميشگي به صاحب آن مغازه گفتند كه در مغازه را بايد ببندي. من مجاهدين خلق سرم نمي شود. همه بايد در يك خط و متحد با هم پشت سر امام حركت كنند. صاحب مغازه به آيت الله صدوقي گفت: «اگر مغازه را نبندم، چه كار مي كنيد؟» ايشان هم گفتند: «به خدا به اوشاهي ها مي گويم كه با پشت بيل پچختونت كنند!» اوشاه منطقه اي كه به اسم نعيم آباد معروف است و تعداد زيادي از اهالي آن شهيد شده اند و مردم مقاوم، سرسخت و ولايت مداري دارد. وقتي كلوخ را با پشت بيل نرم مي كنند مي گويند كه پچخت شده است. منظور شهيد صدوقي از اين حرف اين بود كه به مردم اوشاه مي گويم كه با بيل به سرت بزنند تا پخش زمين شوي. اين خاطره اي بود كه صراحت و قدرت آيت الله صدوقي را به خوبي نشان مي داد.
درباره شهادت از ايشان چه نكاتي را به ياد داريد؟
آيت الله شهيد صدوقي يك بار گفته بودند كه حضرت علي(عليه السلام) در جنگ هاي بسياري فاتح مي شدند و حتي در جنگي، سوره والعاديات در شأن ايشان نازل شد، با وجود اين، هيچ گاه نفرمودند فزت (رستگار شدم)؛ اما وقتي در محراب شمشير بر سرشان فرود آمد، فرمودند: «فزت و رب الكعبه». اين مسئله، جايگاه و ارزش بالاي شهادت را نشان مي دهد. آيت الله صدوقي حد نهائي كمالشان را در شهادت مي ديدند. ايشان دوست نداشتند كه با مرگ طبيعي از دنيا بروند. مرگ بسيجي و همچنين يك روحاني بسيجي شهادت است. روحاني بسيجي، مردن به مرگ طبيعي را نمي پسندد. جمله اي كه آيت الله صدوقي مدتي قبل از شهادتشان گفته بودند، نشان مي دهد كه ايشان آماده شهادت بودند. شهيد صدوقي گفته بودند: «مرغابي را از آب مي ترسانيد؟» من تعبير خواب را از آيت الله دستغيب آموختم. يك روز ساعت 5 بعد از ظهر، خانمي با من تماس گرفت و گفت از مناطق خارج از يزد تماس مي گيرد. از لهجه او آن خانم متوجه شدم كه اهل بافق است يزد است. او گفت: « من خواب ديده ام كه محراب مسجد ملااسماعيل فرو ريخت و 40 مرد كشته شدند. مردم تابوت آنها را با فرياد الله اكبر بيرون مي بردند. چهار فرشته هم از دو طرف محراب به آسمان پر كشيدند.» من به آن خانم گفتم: «خواهر! مگر اخبار را گوش نداده ايد.» گفت: «خير.» خبر شهادت آيت الله صدوقي را به ايشان دادم. و گفتم: «40 در اسلام و قرآن عدد كاملي است؛ اما تعبير آن چهار فرشته را نمي دانم.» البته بعدها فهميدم كه در آن ماجرا چهار زن هم به شهادت رسيدند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 34