شهيد صياد در قامت يك فرمانده (5)

شجاعت بي‌ نظير و قدرت تصميم‌گيري در لحظات بحراني، ‌از جمله ويژگي‌هاي بارز شهيد صياد شیرازی است كه در سراسر زندگي پر فراز و نشيب وي جلوه مي‌كند. اين توانائي‌ها در كنار ظرفيت‌هاي فراوان ديگر موجب گرديد كه با وجود جواني بتواند در مقام فرمانده نيروي زميني، مديريت شاخصي را به نمايش بگذارد و به موفقيت‌هاي بس ارزنده‌اي دست يابد. اين شيوه‌ها در گفت‌وگوي حاضر مورد بررسي قرار گرفته‌اند.
پنجشنبه، 8 دی 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شهيد صياد در قامت يك فرمانده (5)

شهيد صياد در قامت يك فرمانده (5)
شهيد صياد در قامت يك فرمانده (5)


 






 

گفتگو با امير سرتيپ ستاد عبدالعلي پورشاسب
 

درآمد
 

شجاعت بي‌ نظير و قدرت تصميم‌گيري در لحظات بحراني، ‌از جمله ويژگي‌هاي بارز شهيد صياد شیرازی است كه در سراسر زندگي پر فراز و نشيب وي جلوه مي‌كند. اين توانائي‌ها در كنار ظرفيت‌هاي فراوان ديگر موجب گرديد كه با وجود جواني بتواند در مقام فرمانده نيروي زميني، مديريت شاخصي را به نمايش بگذارد و به موفقيت‌هاي بس ارزنده‌اي دست يابد. اين شيوه‌ها در گفت‌وگوي حاضر مورد بررسي قرار گرفته‌اند.

از ديدگاه شما بارزترين ويژگي‌هاي شخصيتي شهيد صياد كدامند؟
 

شهيد صياد همواره قبل از هر جلسه‌اي‌، حتي اگر جلسه دو نفره بود، حتماً اين دعا را مي‌ خواند: «اللهم كن لوليك...». سابقه نداشت جلسه‌‌اي باشد و اين دعا را نخواند. شخصيت مردان بزرگي چون شهيد صياد، چند بعدي است، يعني ما نمي‌ توانيم فقط از يك جنبه به آنها نگاه كنيم. بايد از زواياي مختلف نگاه كرد و من به ترتيب هر يك از ابعاد را عرض و براي هر كدام هم مثال‌هايي را مطرح مي‌كنم. يكي از ابعاد شخصيتي ايشان، اعتقاد عميق و محكم به ولايت فقيه بود. ايشان تلاش مي‌كرد كه هر چه ولي فقيه مي‌گويند، انجام دهد، نه كمتر و نه بيشتر و هر چه هم زودتر. هميشه وقتي محضر آقا مي‌رسيد،‌ در آنجا يادداشت بر مي‌داشت. ما خيلي با هم صحبت مي‌كرديم. يك روز به ايشان گفتم: «چرا يادداشت بر مي‌داريد؟ بعداً دفتر ايشان متن كاملش را براي شما مي‌فرستد. اگر يادداشت كنيد، ممكن است چيزي را از قلم بيندازيد.» پاسخ داد: «درست است كه به من ابلاغ مي‌شود، ولي ممكن است يك هفته بعد باشد. من وظيفه دارم به محض اينكه ولي فقيه مطلبي را مي‌فرمايند، يادداشت و در اولين فرصت اجرا كنم.» اين نشانه تقيد ايشان نسبت به دستورات ولي فقيه است. ايشان وقت مرده نداشت، وقت تلف شده نداشت. هميشه يكي از اين قرآن‌هاي كوچكي را كه زيپ دارند، براي تلاوت به همراه داشت. مسافرت هم كه مي‌رفت، قرآن تلاوت مي‌كرد. امكان نداشت كه بيكار بنشيند. هميشه چهره ايشان كه در هواپيما قرآن مي‌خواند، جلوي چشم من است. ارادت خاصي به اهل بيت (علیه السلام) داشت. ماهيانه جلسات روضه در خانه‌شان مي‌گذاشت. اين جلسات هنوز هم بعد از سال‌ها كه ايشان به شهادت رسيده، برقرارند.

ظاهراً شما هم مقيديد كه در اين جلسات شركت كنيد؟
 

بله، تقريباً سعي مي‌كنم كمتر اين جلسات را از دست بدهم. هميشه در اين جلسات حضور اين شهيد بزرگوار را احساس مي‌كنم. به نماز اول وقت، بسيار مقيد بود. به خاطر ندارم در جلسه‌اي يا در حال بازديد و در جايي باشيم و ايشان نماز اول وقتش را لحظه‌اي به تأخير بيندازد. خاطرم هست زماني مي‌خواستيم براي بازديد منطقه جنگي برويم كه تقريباً ناامن بود. اشرار حدود 40 نفر از بچه‌هاي نيروي انتظامي را به شهادت رسانده بودند. تقريباً غروب و نزديك نماز مغرب و عشاء بود. بازرسي‌هايمان را كرديم و داشتيم با چند ماشين بر مي‌گشتيم كه به شهر بيائيم. در وسط راه به پاسگاهي رسيديم كه از آنجا تا حدود يك ساعت راه بود. همه پيشنهاد كردند با توجه به ناامني منطقه، سريع خودمان را به شهر برسانيم تا به تاريكي هوا بر نخوريم. هوا كه تاريك مي‌شد، امنيت لازم را نداشتيم. ايشان گفتند وقت نماز است. بايد در همين پاسگاه، نماز مغرب و عشاء را بخوانيم و بعد برويم. همان جا ايستاديم و نماز مغرب و عشاء را خوانيدم. بچه‌هاي پاسگاه هم با ما خواندند و رفتيم. در راه خيلي مضطرب بوديم و گفتيم اگر كمين بخوريم، بيشتر بچه‌هاي ما شهيد مي شوند. وقتي رسيديم و كمي اوضاع آرام شد، من از ايشان سئوال كردم: «جناب صياد! چرا شما قبول نكرديد؟ بالاخره منطقه خطرناكي بود كه ما از آنجا عبور كرديم. شايد به ما كمين مي‌زدند. چرا قبول نكرديد كه سريع بيائيم؟» ايشان گفت: «من
براي هميشه نماز اول وقت را قصد كرده‌ام، حالا هر جا كه باشد. اگر ما آنجا نمي‌ايستاديم و مي‌آمديم و با سرعت حركت مي‌كرديم، بچه‌هاي پاسگاه چه مي‌گفتند؟ نمي‌گفتند اينها آمدند اينجا و ترسيدند؟ يكي مي‌گفت اينها ترسيدند، يكي مي‌گفت دشمن را قوي‌تر پنداشتند. همين كه ما آنجا ايستاديم و نماز اول وقت را خوانديم، اولاً وظيفه شرعي‌مان را انجام داديم، ثانياً بچه‌هاي سپاه قوت قلب گرفتند و ثالثاً توي دل دشمن ما رعب افتاد كه اينها كه آمده‌اند اينجا، ما را اصلاً به حساب نمي‌آورند». اين چند نكته‌اي كه ايشان گفت، براي ما درس بود. شهيد صياد در كنار عبادت، به ورزش و آمادگي جسماني هم مي‌پرداخت. نماز شب مي‌خواند و نماز صبح را حتماً به جماعت مي‌خواند. بعد بلافاصله ورزش را شروع مي‌كرد، به همين خاطر قدرت جسماني بسيار خوبي داشت. در كردستان در آن مرحله‌اي كه بايد قدم به قدم جلو مي‌رفتيم و مي‌جنگيديم، ايشان نه تنها چيزي از بقيه كم نمي‌آورد كه هميشه از همه جلوتر بود.
نكته ديگر شهامت و شهادت‌طلبي ايشان بود. ما در هيچ صحنه‌اي نديديم كه كوچك‌ترين ترسي به دل راه بدهد. در سخت‌ترين عمليات‌ها و در خطرناك‌ترين جاها حضور داشت. امكان نداشت كه ايشان از خط اول منطقه‌اي بازديد نداشته باشد و در آنجا حضور پيدا نكند.
يك روز من به خودم جرئت دادم و سئوالي خصوصي از ايشان كردم. اگر خاطرتان باشد تا لحظه شهادت، اصلاً موهاي ايشان سفيد نشده بود. حدود 52 سال داشت، ولي يك دانه موي سفيد نداشت. نگاهش كه مي‌كردي، مثل يك جوان 35 ساله بود. همه مي‌پرسيدند اين رمزش چيست؟ در ستاد كل جلسه داشتيم، وقتي جلسه تمام شد، گفتم: «من از شما يك سئوال خصوصي دارم. رمز اينكه موهاي شما سفيد نشده چيست؟» لبخند زد و گفت: «رمز ندارد. خودم فكر مي‌كنم عشق به خدمت باعث شده كه پير نشوم.» و بعد خاطره جالبي را از زماني كه در كردستان بود، برايم نقل كرد و گفت: «در كردستان بودم و شديداً مجروح و زخمي شده بودم، طوري كه مرا روي برانكارد گذاشتند و داخل بيمارستان بردند. چند روزي طول كشيد تا گلوله‌ها را از بدنم خارج كردند. همان موقع گفتند كه آقاي رفيقدوست آمبولانسي را براي جانبازان وارد كرده كه مي‌توانند در آن زندگي كنند، صندلي دارد، ميز دارد، مي‌توانند در آن بالا بروند و پايين بيايند. با آن حالي كه داشتم گفتم من بايد بروم و ببينم چه جور چيزي است. مرا بردند و در آمبولانس گذاشتند. گفتم مرا با همين آمبولانس ببريد و رفتم نزد رزمنده‌ها كه سنگر به سنگر مي جنگيدند. من با آن آمبولانس توانستم روي پاي خودم بايستم. خودم را از بستر بيماري بيرون بكشم. » البته ما نکات ديگري را هم از ايشان ديده بوديم که واقعاً مي شود مثال زد. ما خواب ايشان را يا توي ماشين مي ديديم يا توي هواپيما، فقط وقتي به شدت خسته مي شد، مي خوابيد. شايد باورتان نشود که يک انسان، ده شبانه روز نخوابد و خوابش يک پلک برهم زدن باشد. يک لحظه مي رفت در سنگر و مي گفت «مرا 12 دقيقه بعد بيدار کنيد. »، يعني براي خودش 12 دقيقه وقت گذاشته بود که بخوابد. اين طوري کار مي کرد. وقتي مأموريت مي رفتيم، فرض کنيد ما مي رفتيم و به منطقه اي مي رسيديم و ساعت 10 شب بود. ايشان مي گفت شما برويد استراحتي بکنيد که ساعت 12 شب جلسه داريم. مي رفتيم و ساعت 12 شب جلسه تشکيل مي شد. بعد ايشان به ما وقت استراحت مي داد و مثلا ساعت 2 باز جلسه داشتيم. بعد مي گفت برويد از آن يگاني که دستور را به آنها ابلاغ کرده ايد، بازديد کنيد و ببينيد دستور را درست اجرا کرده يا نه. بعد از نماز صبح، دوباره کارها شروع مي شدند، يعني طوري بود که ما مي بريديم و نمي توانستيم ادامه بدهيم، اما ايشان قدرت عجيبي از خود نشان مي داد.
در مورد مسئوليت پذيري ايشان بايد بگويم که تازه سرگرد شده بود. بعضي ها فرار مي کردند يا خودشان را به مريضي مي زدند و زير بار مسئوليت نمي رفتند، ولي ايشان را انتخاب کردند که فرمانده عملياتي کردستان شود، بعد از اين بود که ايشان آمد و نسبت به اوضاع آنجا اعتراض کرد. ايشان از اصفهان با سردار صفوي رفته بود کردستان و ديده بود که اوضاع خراب است. ايشان در آن زمان افسر توپچي بود و در توپخانه اصفهان خدمت مي کرد. وقتي تعدادي از بچه هاي پاسدار به شهادت رسيدند، اين دو بزرگوار رفتند ببينند چرا اين اتفاق افتاده است؟ وقتي رفتند، ديدند اوضاع خيلي نا به سامان است. ايشان آمد و به فرماندهي وقت، بني صدر، طرحي داد و گفت: « من حاضرم خودم اين کار را انجام بدهم. » اينها باور نمي کردند که بتواند طرحش را انجام بدهد. بعد که وارد و مسلط شد، همان ها حسادت کردند. نقاط ضعفشان را مي گفت و نمي ترسيد. وقتي مقابل بني صدر مي ايستاد و توي رويش نقاط ضعفش را مي گفت، به او برمي خورد که يک سرگرد جوان، اين حرف ها را به او مي زند، به همين دليل عزلش کرد و درجه موقتي را که به او داده بود، پس گرفت و کس ديگري را به جايش منصوب کرد، با اين همه ايشان باز هم بيکار نبود.

شهيد صياد در قامت يك فرمانده (5)

در اين موقع چه كار مي کردند؟
 

وقتي يک جوان شاداب و پرکار و مسئوليت پذير، دارد کار مي کند و ناگهان او را کنار مي گذارند، معلوم است که چه احساسي به او دست مي دهد. ايشان در آن برهه دنبال يک کاري مي گردد که سخت باشد و مي رود با برادران سپاه شروع به کار مي کند، گزارش مي گيرد، پيشنهاد مي دهد، به همه جا سر مي زند و هر جا نکته اي مي بيند، با دقت يادداشت مي کند. اصلاً آدمي نبود که بي تفاوت باشد. مثالي در مورد عمليات مرصاد مي زنم. ايشان بازرس ستاد کل بود، ولي به محض اينکه مطلع شد که منافقين با پشتوانه صدام، به کشور حمله و از مرز عبور کرده اند، چون به تمام منطقه آشنا بود، سريع خودش را رساند به هوا نيروز کرمانشاه و اجازه گرفت که سوار هلي‌کوپتر شود و برود منطقه را ببيند، با توجه به اينکه منطقه خيلي شلوغ بود و عراقي ها هلي‌کوپتر را مي زدند، همراه با دو خلبان داوطلب، سوار هلي کوپتر شد و رفت منطقه را شناسايي و اوضاع را بررسي کرد. بعد آمد و گفت: « من دو تا هلي‌کوپتر کبري مي خواهم که هر جايي را که گفتم، بزنند. » مي دانستند که کل منطقه را مي شناسد. بعد هم که رفت و دمار از روزگار منافقين بر آورد. کاملاً تشخيص مي داد که کدام نيروي خودي و کدام نيروي دشمن است، درحالي که براي ديگران تشخيص اين موضوع، سخت بود. حتي بعضي از خلبان ها تعريف مي کرد که مي گفت: « اينجا را بزن. » مي گفتيم: «نيروي خودي است. » مي گفت: نه. من هر جا را که گفتم بزنيد. اينها خودي نيستند. » از نفربرهايشان، از لباس پوشيدنشان و از خودروهايشان، آنها را مي شناخت. رفت و در صحنه جنگيد و شايد از همه فرماندهاني که آنجا بودند، مؤثرتر بود. بعد هم برگشت. هيچ وقت از صحنه دور نبود. فردي بود پرکار و شاداب.

با اين اوصافي که کرديد، چطور شد که شهيد صياد کار دفتري انجام مي داد و پشت ميز مي نشست؟
 

سئوال خوبي است. ايشان بازرسي را قبول کرد، چون بازرسي پشت ميزنشيني نبود. دائماً تيم هاي مختلفي داشت كه مي رفتند به مناطق گوناگون. خودش کار ميداني ايجاد مي کرد، يعني ابتکار عمل داشت. ديگر اينکه ايشان تابع ولايت بود. گفتند فرمانده شو، آمد. گفتند نشو، رفت کنار. گفتند بيا ستاد، آمد. گفتند بازرس باش، آمد. جانشين شو، شد. اصلاً اين طور نبود که براي خودش تعيين تکليف کند. اراده او تابع اراده ولي فقيه بود و هر چه فرمانده اش مي گفت، همان را انجام مي داد. هر جايي هم که به او مسئوليتي مي دادند، کار ميداني ايجاد مي کرد. خلاقيت و ابتکار عمل داشت. براي من تعريف مي کرد که وقتي حضرت آقا رييس جمهور بودند و دوران مسئوليتشان تمام شده بود و مي خواستند کار را تحويل بدهند. از ايشان سئوال کرده بودند که: « شما مي خواهيد چه کار کنيد؟» آقا جواب داده بودند: «اگر حضرت امام(ره) حتي به من بفرمايند که بروم به يکي از پاسگاه هاي عقيدتي سياسي مرزي سيستان و بلوچستان، بسيار خوشحال خواهم شد و اصلا درنگ نخواهم کرد. وقتيکه ولي فقيه امروز يک چنين ايده اي دارند، من چه کاره هستم که در مورد چيزي بالاتر از مأموريتي که به من ابلاغ مي شود فکر کنم؟» نظم ايشان هم بي نظير بود و امکان نداشت در جلساتي که مي گذرد، حتي يک دقيقه تأخير داشته باشد.

ايشان يک ارتشي بود و حتما نظم ارتش اين حکم را مي کند.
 

بين ارتشي ها هم از نظر نظم، خاص بود. ممکن است يک نفر در ارتش نظم خاصي داشته باشد، ولي همه اين جور نيستند. ايشان ضمن اينکه ابعاد روحاني بسياري داشت، درکنارش اين ابعاد را هم داشت. از هر بعدي که نگاه مي کرديد، اين محاسن و مزاياي اين برادر عزيزمان را مي ديديد. توانايي مديريت و فرماندهي ايشان بي نظير بود. در همه جا قدرت هماهنگي بسيار خوبي داشت. در هر جا اختلافي بين ارتش و سپاه بود، به نحو احسن اين اختلافات را حل مي کرد. تقريباً اکثر بچه هاي ارتش و سپاه، ايشان را قبول داشتند. در دوره فرماندهي، به ياد ندارم کسي را تنبيه کرده باشد. با حالتي که ايشان داشت، همه اطاعت از وي را بر خود فرض مي دانستند، يعني ايشان يک حالت اشراف نسبت به ديگران داشت. نکته ديگر، انتقاد پذيري ايشان بود. در جلسات، بچه ها انتقاد مي کردند. ايشان فرمانده شان بود، ولي اصلاً عصباني نمي شد و سعي مي کرد قانعشان کند. صحبت مي کرد و دليل مي آورد. سعي مي کرد تا جايي که امکان دارد بچه ها را توجيه و قانع کند و از انتقاداتي که به او مي شد، ناراحت نمي شد.

خاطره اي از اينکه کساني از دلايل ايشان قانع نشده باشند و ايشان باز هم کاري را انجام داده باشد، به ياد داريد؟
 

بله، عمليات فتح المبين در نهايت به عرض امام رسيد و امام دستور انجامش را دادند، ولي شرايط طوري بود که خيلي از فرماندهان ارتش قانع نمي شدند. از نظر محاسباتي هم درست حساب مي کردند و مي گفتند دشمن به ما برتري دارد و به احتمال زياد، شکست مي خوريم، ولي شهيد صياد اعتقاد داشت که حتماً پيروز مي شويم و خارج از محاسبات شما، مسائل ديگري هم هستند. عمليات با موفقيت انجام شد. البته خيلي طول کشيد. در نهايت آقاي محسن رضايي سوار هواپيما شد و به جاي کمک خلبان نشست و در عرض يک ساعت رفت خدمت حضرت امام و دستور گرفت و برگشت. انتقال ايشان به بدنه ارتش خيلي مؤثر بود. دستور داد که اين کار انجام شود. در مدارس نظامي دنيا و در جنگ ها، توان رزمي طرفين را محاسبه مي کنند که مثلاً اين طرف چند تا سرباز دارد، چند تا تانک، چند تا هواپيما، چند تا گلوله دارد و همه اينها را از نظر کيفي و کمي، با هم مقايسه مي کنند و اگر موازنه برقرار بود، مي توانند عمليات را انجام بدهند. مثلاً حداقل بايد چيزي حدود 2 الي 3 برابر توان رزمي دشمن، توان داشته باشيم تا بتوانيم به او حمله کنيم. در کنار اين مسئله، نکات ديگري هم هست. از جمله عوامل غيرفيزيکي و غير ملموس. علاوه بر اينها شجاعت فرماندهان و سربازان و يک سازماندهي خوب است که مي تواند عدم تعادل در جنگ را به هم بزند. ما در طول تاريخ هم داشته ايم که نيروهاي کم بر نيروي خيلي بزرگي غالب آمده اند.
ايشان مي گفت: « آن سرباز بعثي که آنجا توي سنگر نشسته، مزدور است و او را به زور فرستادند. ما داوطلبانه مي آئيم و ز کشور و دينمان دفاع مي کنيم. » نکات ظريفي را بيرون مي کشيد و مطرح مي کرد. ببينيد که رزمنده ها را حرکت مي داد، يعني قدرت فرماندهي داشت. مي گفت: « شما وقتي به دشمن ضربه مي زنيد که انتظارش را ندارد. » اينها را يکي يکي کنار هم مي گذاشت و همه را قانع مي کرد که وقتي پشت سر دشمن برسيد، اصلاً ديگر اين جور نمي جنگد. اين نکات ظريف را بيرون مي کشيد و باعث مي شد بچه ها روحيه پيدا کنند.

هنگامي که با شهيد صياد آشنا شديد، بين توصيفي که از ايشان شنيده بوديد و آنچه ديديد فاصله اي بود يا نه؟
 

من از شهيد صياد از قبل از انقلاب شناخت داشتم. مي دانستم افسر توپخانه است و ريشه مذهبي دارد. کسي است که لباس شخصي مي پوشد و مي رود در گوشه و کنار سخنراني مذهبي مي کند. در اين حد از ايشان شناخت داشتم و هنوز ايشان را نديده بودم. انقلاب که شد، اوضاع به هم ريخت، يعني در ارتش هر کسي مي آمد و ندايي مي داد. در ماه هاي آخر 57 يا اوايل 58، نظمي حکمفرما نبود. بچه هاي مذهبي يک هيئت هايي براي خودشان تشکيل داده بودند. اين هيئت ها حداقل کارشان اين بود که از پادگان ها محافظت کنند، چون سربازها اکثراً رفته و ترخيص شده بودند. اين خيانتي بود كه مدني كرد و به سربازها گفت كه خدمتشان يك سال است و همه رفتند. كساني هم كه استعفا مي دادند، استعفايشان قبول مي شد. هر كس دلش مي خواست مي رفت و در شهر خودش خدمت مي كرد، چون يك حالت ناامني درخارج از شهرها حکمفرما بود. يادم هست که مثلاً وقتي مي خواستم از کرمانشاه تا اهواز بروم، اشرار سر راه مردم را مي گرفتند، وسايل آنها را مي بردند و حتي آنها را مي کشتند. پاسگاه هاي ژاندارمري و شهرباني هم توانايي مقابله با اينها را نداشتند. ما اکيپ هايي درست کرده بوديم که امنيت را برقرار کنيم. از سربازخانه مراقبت مي کرديم، چون نگران بوديم که اسلحه ها به دست دشمن بيفتند. داخل پادگان ها افراد نفوذي منافقين و فدائيان خلق و توده اي ها بودند و سعي مي کردند اوضاع را هر چه متشنج تر و بي نظمي ايجاد کنند. ما بعضي ها را مي شناختيم، ولي بعضي ها را نمي شناختيم. در همين دوران بود که شهيد صياد آمد کرمانشاه و در قرارگاه غرب يک جلسه گذاشت. پانزده بيست نفري دور هم جمع شديم که خيلي از آن بچه ها شهيد شدند. خدا رحمتشان کند. ايشان آمد و صحبت کرد که: « ما بايد مواظب باشيم. در داخل ارتش افراد نفوذي هستند که مي خواهند اوضاع را به هم بريزند. بحث انحلال ارتش گناه است و نبايد در جايي مطرح شود. بايد انسجام و انضباط ارتش را برقرار کنيد. » در همان جا ستوان احمدي که بعدها شهيد شد، پرسيد که: «شما با چه سمتي آمده ايد؟» ايشان گفت که ما را از تهران فرستاده اند، ولي امريه و مسئوليت رسمي نداشت. ما در جبهه هم که بوديم، همه کارها داوطلبانه بود. پادگان هم همين طوري اداره مي شد. آن موقع اوضاع خاصي بود. ستوان که حرفش را زد، شهيد صياد با تحکم گفت: « همين که من مي گويم». يعني در آن موقعيت خاص، اراده خودش را تحميل کرد و بر جلسه حاکم شد. من خيلي خوشم آمد که چنين شخصيتي دارد و مي ديدم که مي تواند جايگاه خوبي را داشته باشد. بعد عمليات کردستان پيش آمد که در جاي خود به آن هم مي پردازم.

گفتيد قبل از انقلاب اوصاف شهيد صياد را شنيده بوديد. اين اوصاف چه بودند؟
 

ايشان هم سواد نظامي خوبي داشت، هم شنيده بوديم که ايشان مذهبي است و نطق خوبي هم دارد و خوب صحبت مي کند. بعدها شنيدم که ساواک دنبالش بوده. مسائلي با ساواک برايش پيش مي آيد که من از آنها چيزي نشيده بودم. شهيد صياد و آقاي رحيمي و امير سليمي يک تيم بودند که با هم ارتباط داشتند. اينها مي رفتند شهرستان ها، لباس شخصي مي پوشيدند و سخنراني مذهبي مي کردند. کساني بودند که روحاني نبودند و مثلاً بازاري بودند، از جمله پدر خانم خود من که با آن ها ارتباط داشت. ايشان تعريف مي کرد که اينها جلسات محفلي داشتند و جوانان را ارشاد مي کردند.

يک فرد ارتشي در ارتش شاهنشاهي عليه شاه و نظام طاغوت سخنراني مي کرد و هيچ مسئله اي پيش نمي آمد؟
 

آن روزها جلسات مذهبي را در خانه ها مي گرفتند و خيلي رسمي و آنهائي که اهلش بودند، مي آمدند. ساواک به احتمال زياد از اين جلسات خبر داشت، ولي در آن جلسات به صورت علني عليه شاه صحبت نمي کردند، بلکه محتواي صحبت ها به اين شکل بود که نظام ما مشکل دارد. خيلي هوشمندانه صحبت مي کردند، اگر به اين شکلي که شما مي گوييد، صحبت مي کردند، در مدت کوتاهي دستگير مي شدند.
يادم مي آيد در سال 42 محصل بودم و آقاي هاشمي آمده بودند کرمانشاه و منزل پدرخانم من ميهمان بودند. بعد آمدند مسجد آيت الله بروجردي کرمانشاه و سخنراني کردند. آن روزها ما دبيرستان مي رفتيم و رفتيم پاي منبر ايشان که ممنوع بود. جميعت از همه جا جمع شده بود. ايشان سخنراني کردند و بعد گفتند: « آقا را بردند. » ساواک خيلي مراقب بود. به محض اينکه سخنراني تمام شد، ايشان را دستگير کردند و بردند. سخنراني خيلي آتشيني بود. اگر اين طور سخنراني مي کردند، حتي اگر ارتشي هم نبودند، اينها را مي بردند. مسئله ديگر اينکه معمولاً ايشان را تحت نظر داشتند و مي خواستند بدانند جزو چه سازماني است. اين طور نبود که تا کسي سخنراني کند، او را ببرند. دنبال دانه درشت ها بودند. بعد از انقلاب چند تا سند ساواک را ديدم که درباره ايشان نظر داده بودند که چه کارهايي مي کند. نکته ديگر اين بود که آن موقع ها به ظاهر با مذهبي ها برخورد بدي نداشتند. ساواکي ها و حتي بعضي از جاها مثل گارد، مذهبي ها را استخدام مي کردند و قسم مي دادند که از رژيم پشتيباني کنيد. مي دانستيد که اينها کسي را نمي فروشند. کساني را که اهل لهو و لعب بودند، مي شد خيلي راحت خريد، ولي تا حدودي به افراد مذهبي اعتماد داشتند، اما اگر مي دانستند که فعاليت سياسي مي کنند، آن وقت با آنها برخورد شديدي مي کردند.

هنگامي که شهيد صياد فرمانده نيرو شدند، برخورد ديگران با ايشان چگونه بود؟
 

وقتي شهيد صياد به عنوان فرمانده نيروي زميني انتخاب شد، آمد فرمانده ها را خواست. تقريبا همه فرمانده‌ها ارشدتر از او بودند و سابقه بالاتري داشتند. شهيد نياکي و لطفي هر کدام 10 سال سابقه بيشتر داشتند. يا فرمانده لشگر77 خراسان، سرهنگ جواديان که خودش را فاتح عمليات مي دانست و بعد از عمليات آمد و حتي با عراقي ها صحبت کرد. چون دوره دانشگاه را در مصر ديده بود. افراد با سوادي بودند. شهيد صياد آنان را جمع کرد و گفت: «من فرمانده نيرو هستم. هر کس مشکلي دارد بگويد. » اولين نفر جواديان بود که گفت: « من شما را قبول ندارم».

برخورد شهيد صياد در اين مقطع با مخالفان چطور بود؟
 

برخورد خوبي بود. گفت: « شما مي توانيد استعفاي خودتان را بنويسيد و برويد». بعد رو کرد به بقيه گفت: « هر کس ديگري هم نمي تواند با من همکاري کند، مي تواند استعفايش را بنويسد و برود. » شهيد نياکي گفت: « هر کسي را که امام تعيين کنند، ما مي پذيريم. » سرهنگ لطفي هم بود که فرمانده لشکر 16 بود و در جنگ رشادت هاي زيادي نشان داد و در عمليات هاي مختلفي شرکت کرد. خيلي ها پذيرفتند و معدودي هم نپذيرفتند و رفتند. بعد از آن، همه شهيد صياد را به عنوان فرمانده قبول کردند. در ابتدا کار سخت بود. ايشان در وهله اول سعي کرد با اينها همکاري کند، يعني سعي نکرد بيايد اينها را کنار بگذارد. بعد درحالي که از اينها استفاده مي کرد، سعي کرد مهره هايي را براي جايگزيني اينها شناسائي کند، يعني آينده را مي ديد. آمد و تعدادي را انتخاب کرد و دوباره دانشکده ستاد را که تعطيل شده بود، راه اندازه کرد. بازگشايي هم توسط آقا انجام گرفت. حدود 20 نفر فارغ التحصيل شدند که يکي امير حسام هاشمي بود که اين دوره را ديد. من خودم هم افتخار حضور داشتم. چند نفر از برادران سپاهي هم بودند، از جمله آقاي دانايي فرد که الان در مجمع تشخيص مصلحت نظام کار مي کند. تعدادي آن دوره را گذراندند. بعد اينها را گزينش و فرماندهان جديد را انتخاب و به تدريج قديمي ها را از صحنه خارج کرد.

از اين به بعد همکاري شما با شهيد صياد شيرازي چگونه ادامه پيدا کرد؟
 

ايشان مرا به عنوان فرمانده دانشکده زرهي انتخاب کرد. من آن موقع سرهنگ بودم. به من درجه سرهنگ دومي داد و گفت برو مرکز آموزشي. الحمدلله تا آخر رابطه ما خوب بود. نوشته هايش را دارم که برايم دستوراتي را ديکته مي کرد. دو نکته اي که هميشه شهيد صياد در نظر داشت، يکي برادري با سپاه بود و يکي تبعيت محض از رهبري. در مورد فرماندهي، مرا فرستاد شيراز، رفتم و فرمانده آموزش مرکز شدم و دانشجوها را براي جنگ و جبهه آموزش دادم. ايشان مدتي کارهاي پرورشي مي کرد و سپس مشاوره رهبري را انجام مي داد. در کنار اينها، جلساتي هم براي تحصيل ما درحوزه چيذر گذاشت. ده پانزده نفري بوديم. چند نفر از برادران سپاهي هم بودند، از جمله آقاي امامي که الان جانشين حفاظت اطلاعات وزارت دفاع است. من هم آمدم تهران و استاد دانشکده فرماندهي سپاه بودم. بعد ايشان شد معاون بازرسي که دو سال طول کشيد. در اين مدت با هم بوديم و ايشان يک کلمه گلايه نکرد که کسي به من بد کرد يا من زحمت کشيدم. هر وقت کسي مي خواست غيبت کند، با او محکم برخورد مي کرد. به هيچ وجه به اين مسائل نمي پرداخت. بعد آمد در معاونت بازرسي و اين وقتي بود که من فرمانده نيروي زميني ارتش شدم. يک نامه جالب فرستاد براي من و تبريک گفت و در آن دو نکته مهم را گوشزد کرد. دستخط بسيار زيبائي داشت.

شهيد صياد در قامت يك فرمانده (5)

در زمان شهادت ايشان، فرمانده نيرو بوديد يا در جاي ديگري کار مي کرديد؟
 

من در نيرو بودم و بعضي مواقع به ايشان سر مي زدم. همان موقع ايشان آمد و هيئت معارف جنگ را تشکيل داد و به ما گفت: « هشت سال جنگ بماند. خيلي از مسائل هستند که بايد بگوئيم. بيائيد سازماني را تشکيل بدهيم و تمام خاطرات را بنويسيم». بعد آمد وبه من گفت: « بيا سازماندهي کن و ستاد تشکيل بده. رييس ستاد هم خودت باش». نه اعتباري بود نه حکمي. رياحي بود و حسام هاشمي و از بچه هاي سپاه هم بودند. ما آمديم تعدادي را جمع کرديم و ستاد را تشکيل داديم و محلي هم از نيروي زميني از لويزان گرفتيم. دوتا اتاق بود. مي نشستيم و برنامه ريزي مي کرديم. اولين کارمان را از کردستان شروع کرديم. عمليات را يک بار مرور مي کرديم و مي رفتيم توي منطقه و خود شهيد صياد مي گفت که مثلاً من اينجا رفتم و شروع کرديم و هر کسي که خاطره اي داشت، مي آمد و تعريف مي کرد.

يا مکتوب؟
 

هر دو. قدم به قدم مي رفتيم و تعريف مي کرديم و تصوير برداري و ضبط مي شد. بعضي ها کتاب مي شد. بعضي نه. حضرت آقا مي گفتند که بايد حتماً تصويري باشد. بعد از شهادت صياد شيرازي، امير آراسته مسئوليت ايشان را بر عهده گرفت و الان اين کار دارد انجام مي شود.

راهيان نور چگونه راه اندازي شد؟
 

براي آن، جلسه اي تشکيل نشد، بلکه ابلاغ شد که راهيان نور راه اندازي شود. برنامه ريزي بود که سالي يک دفعه، خانواده ها را مي بردند. خود ارتشي ها هم مي رفتند. افرادي هم بودند که موضوع را تشريح مي کردند. معارف جنگ احتياج به کار سنگين داشت. مسئول آن بايد اهل کتاب و قلم و نوشتن مي بود. اين کار دوربين مي خواست که من نداشتم. شهيد صياد گفت: «فلاني! من يک دوربين مي خواهم. هر طور مي شود اين را براي من جور کن. » من به صورت غير رسمي اعتباري جور کردم. يک پولي از امير صالحي، فرمانده دانشکده افسري گرفتم و گفتم که ايشان خودش دوربين را ببرد و بدهد به شهيد صياد. مستقيم نمي توانستم اين کار را انجام بدهم. واقعاً بعضي جاها مظلومانه کار مي کرد.

خبر شهادت ايشان را چگونه شنيديد؟
 

آخرين باري که ايشان را ديدم، اگر اشتباه نکنم به خاطر مسئله اي بود که که زياد جالب و مورد پسند ما نبود. من با کسي معامله اي کرده بودم و طرف، مقداري پول گرفته بود و پس نمي داد. آدم بدي نبود، گرفتار بود. با يکي از مسئولين نسبت نزديکي داشت. آن روز شهيد صياد گفت: «فلاني! بيا دفترم، کارت دارم. » رفتم و ديدم يک آقاي بزرگواري آنجا نشسته و يکي ديگر هم بود که استاندار جايي بود. آن آقاي اولي گفت: « آن مؤسسه که با شما قرار داد بسته، مؤسسه خيريه است. شما برادر زاده مرا آزاد کنيد، ما سعي مي کنيم پول شما را جور کنيم. » گفتم: « چون پول خودم نيست، تا زماني که پول را ندهيد، نمي توانم رضايت بدهم. » و آمدم بيرون و به شهيد صياد زنگ زدم و از ايشان عذر خواهي کردم، چون ايشان بزرگ تر و پيشکسوت ما بود. گفت: « نه، عذر خواهي لازم نيست. شما کار درستي کرديد. اتفاقاً شما از سازمان و از بيت المال دفاع کرديد. در دفاع از بين المال، شما مي توانيد در مقابل هر کسي بايستيد. کار خوبي کرديد. » احساس کردم چقدر مرا راحت کرد. چنين روحيه اي داشت. کساني که به آن جلسه آمده بودند، از شهيد صياد انتظار ديگري داشتند.
18 فروردين بود که زنگ زدند که چنين اتفاقي افتاده. سريع خودم را رساندم به بيمارستان 1505 ارتش دار آباد. رفتم آنجا در حالي که واقعاً حال خوبي نداشتم. در جنگ خيلي ها را از دست داديم، ولي از دست دادن ايشان خيلي سخت بود. ارتش وزنه اي را از دست داد. ضايعه سنگيني بود. ما انس و الفت زيادي با هم داشتيم، طوري که وقتي خبرنگار آمد از من گزارش بگيرد، هيچي نگفتم. خبرنگار ناراحت شد که شما با ما همکاري نمي کنيد. گفتم: « نمي توانم حرف بزنم. » رفتم و جنازه ايشان را ديدم. چند گلوله توي مغزش خورده بود.

آيا شيوه هاي ايشان هنوز براي شما کاربرد دارند؟
 

هميشه وقتي مشکلي پيش مي آيد از خودم مي پرسم که اگر الان صياد بود، چه کار مي کرد؟ او را به ياد مي آورم و شيوه هايش را مرور مي کنم. خاطره ايشان هميشه با ماست.

شما درحال حاضر در مقامي هستيد که سال ها پيش شهيد صياد در آن جا بوده است. آيا هنوز تأثير مديريت ايشان را مي بينيد؟
 

خاصيت مردان بزرگ اين است که هم در زندگي شان تأثير مي گذارند و هم مرگ و شهادتشان تأثير گذار است. حضرت امام هم اين طور بودند. شهيد صياد به اين معاونت يک حالت معنويت داد. اينجا هر روز صبح جلسه قرآن است. بچه ها مي آيند، دور هم جمع مي شوند و قرآن مي خوانند. بعد هم چند روايت از معصومين(علیه السلام) را مي خوانند و بعد سر کارشان مي روند. هر جا بازرسي مي رويم، حتما يک ربع، بيست دقيقه مانده به نماز جماعت شرکت مي کنيم. حتي اگر چهار نفر هم باشيم، نماز را به جماعت مي خوانيم. در مجموع آن معنويتي که ايشان پايه گذاري کرده، الحمدالله هنوز هم در اينجا برقرار است.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 30 - 29



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط