شاه صد سال دیر آمده است
میشل فوکو
ترجمهی حسین معصومی همدانی
ترجمهی حسین معصومی همدانی
تهران. هنگام عزیمت از پاریس به صد زبان به من گفته بودند: «ایران دچار بحران نوسازی شده است. یک حاکم خودستا و بی لیاقت و مستبد هوای رقابت با کشورهای صنعتی را دارد و چشم به سال دو هزار دوخته است. اما جامعهی سنتی نمیتواند و نمیخواهد با او همراهی کند، این جامعهی زخم خورده از حرکت میماند، به گذشتهی خود مینگرد و به نام اعتقادات هزار ساله از یک روحانیت واپسگرا پناه میجوید.»
و چندین بار تحلیل گران ماهر را دیده بودم که به جد از خود میپرسیدند که چه نوع حکومتی میتواند ژرفای ایران را با نوسازیای که برای آن لازم است آشتی بدهد: یک نظام سلطنتی لیبرال؟ یک نظام پارلمانی؟ یک نظام ریاست جمهوری قدرتمند؟
وقتی به تهران رسیدم این پرسشها توی کلهام بود و از آن پس دهها بار آنها را مطرح کردهام و دهها پاسخ شنیدهام: «باید که شاه سلطنت کند نه حکومت.» «باید به قانون اساسی سال 1324 »قمری [برگردیم.] «باید پیش از تصمیم گیری نهائی مدتی یک نایب السلطنه تعیین شود.» «شاه باید برای همیشه یا برای مدتی از صحنه بیرون برود.» «خاندان پهلوی چاره ای ندارد جز اینکه کشور را ترک کند و دیگر اسمشان هم به میان نیاید.» اما در هر حال، پشت همهی این جوابها یک فکر اصلی است: «ما دیگر این رژیم را نمیخواهیم.» من از آنجا که بودم زیاد جلوتر نرفتهام.
یک روز صبح، در یک آپارتمان بزرگ و خالی، که پرده های کشیدهی آن فقط به سر و صدای کم و بیش تحمل ناپذیر اتومبیلها اجازهی نفوذ میداد، با یکی از مخالفان شاه که به عنوان یکی از بهترین متفکران سیاسی کشور به من معرفی شده بود ملاقات کردم. پلیس به دنبال او بود. مردی بود بسیار آرام و بسیار محتاط؛ در حرکاتش چندان چیزی نمایان نبود، ما وقتی دستهایش را باز میکرد خراشهای بزرگی توی دستش دیده میشد: تازگی سر و کارش با پلیس افتاده بود.
چرا مبارزه میکنید؟
- برای اینکه استبداد و فساد را شکست بدهیم.
- اول استبداد یا اول فساد؟
- استبداد فساد میآورد و فساد پشتوانهی استبداد است.
- نظرتان راجع به این حرف اطرافیان شاه چیست که میگویند برای نوسازی کشوری که هنوز عقب مانده است باید یک حکومت قوی داشت؟ و میگویند در کشوری که سازمان اداری درستی ندارد طبیعی است که نوسازی با خود فساد به همراه بیاورد.
- چیزی که ما نمیخواهیم همین مجموعهی نوسازی و استبداد و فساد است.
- و همین است که شما اسمش را «این رژیم» میگذارید؟
- کاملا درست است.
و یکباره نکتهی بسیار کوچکی به یادم آمد که دیروز، نگام دیدار از بازاری که بعد از بیش از هشت روز اعتصاب هنوز درست باز نشده بود،، رم را به خود جلب کرده بود. روی پیشخوان مغازهها به ردیف، دهها چرخ خیاطی عجیب و غریب،، آن چرخهای پایه بلند و پر پیچ و تابی که در آگهیهای تبلیغاتی مجله های قرن نوزدهم میتوان دید،چ، بودند. این چرخها را طرح هائی به شکل پیچک،به، ل گیاهان بالا رونده،به ، گلهای تازه شکوفه کرده،که ه، تقلید ناشیانهی مینیاتورهای کهن ایرانی بود، تزیین میکرد. بر روی این کالاهای از رونق افتادهی غرب که نشانه های یک شرق منسوخ را بر خود داشتند نوشته شده بود: »ساخت که جنوبی.»
در آن لحظه احساس کردم که در رویدادهای اخیر عقب ماندهترین گروه های جامعه نیستند که در برابر نوعی نوسازی بی رحم به گذشته روی میآورند، بلکه تمامی یک جامعه و یک فرهنگ است که به نو سازیای که در عین حال کهنه پرستی است «نه» میگوید.
بدبختی شاه این است که با این کهنه پرستی همدست شده است. گناه او این است که میخواهد، به زور فساد و استبداد، ین پارهی گذشته را در زمانی که دیگر خریداری ندارد حفظ کند.
آری، وسازی به عنوان پروژهی سیاسی و به عنوان اساس دگرگون سازی جامعه در ایران به گذشته تعلق دارد.
منظورم فقط این نیست که خطاها و ناکامیها باعث شده است که نوسازی، ه شکلی که شاه در این اواخر میخواست به آن بدهد،، کوم به شکست باشد. حقیقت این است که امروزه همهی طبقات اجتماع همهی اقدامات رژیم را از 1341 رد میکنند. از اصلاحات ارضی نه تنها زمینداران بزرگ بلکه دهقانانی هم که صاحب تکه زمینی شدهاند اما پشتشان زیر بار قرض خم شده است و ناگزیر به شهرها می کوچند ناراضیاند زیرا پیدایش بازار داخلی عمدتا به سود محصولات خارجی بوده است. کاسبهای بازار که شکل امروزی شهرسازی خفهشان میکند ناراضیاند. طبقهی ثروتمند ناراضی است زیرا گمان میکند نوعی صنعت ملی به وجود خواهد آمد، اما حالا باید، به تقلید از کاست حاکم، سرمایهاش را در بانکهای کالیفرنیا بگذارد یا صرف خرید مستقلات در پاریس کند.
مجموعهی این شکستها نوسازیای است که دیگر خریداری ندارد. اما چیز دیگری هم هست، چیزی قدیمیتر که از شاه فعلی جدائی ناپذیر است، ه علت وجودی اوست، چیزی که نه تنها بنیاد حکومت او بلکه بنیاد سلسلهی اوست.
وقتی که در سال 1299 رضاخان در رأس لژیون قزاق به دست انگلیسیها به قدرت رسید خودش را همتای آتاتورک نشان میداد. شاید غاصب تاج و تخت بود اما این کار را برای سه هدف کرده بود که از مصطفی کمال گرفته بود: ملی گرائی، اییسیته و نوسازی. اما پهلویها هیچ گاه نتوانستند به دو هدف اول برسند. در کار ملی گرائی،، خواستند و نه توانستند خود را از قید و بندهای ژئوپلتیک و ذخایر نفتی نجات دهند. پدر برای گریز از خطر روسها زیر سلطه انگلیس رفت و پسر کاری کرد که حضور انگلیس و دخالت روس جای خود را به کنترل سیاسی و اقتصادی و نظامی آمریکا بدهد. کار لاییسیته هم بسیار دشوار بود زیرا در واقع مذهب شیعه بود که بنیاد اساسی آگاهی ملی را میساخت؛ رضا شاه، برای اینکه این دو را از هم جدا کند، کوشید نوعی «آریاییگری» را زنده کند که تنها پایگاه آن افسانهی خلوص آریایی بود که در همان زمان در جای دیگری داشت بیداد میکرد. اما برای مردم ایران چه معنی داشت که روزی چشم باز کنند و خود را آریایی بیابند؟ همان معنی را که امروز میبینند که روی ویرانه های تخت جمشید دو هزار و پانصدمین سال سلطنت را جشن میگیرند.
سیاست جهانی و نیروهای داخلی از تمامی برنامه «کمالیست»، برای پهلویها استخوانی باقی گذاشتند که به آن دندان بزنند: استخوان نوسازی را؛ و اکنون همین نوسازی است که از بنیاد نفی میشود. آن هم تنها نه به خاطر انحرافهایش بلکه به سبب اصل بنیادیش. در احتضار رژیم کنونی ایران، ما شاهد آخرین لحظه های دورانی هستیم که کمابیش شصت سال پیش از این آغاز شده است:دوران کوشش برای نوسازی کشورهای اسلامی به سبک اروپائی. شاه هنوز هم به این مفهوم چنان چنگ زده است که انگار تنها علت وجودی اوست. من نمیدانم که آیا او هنوز هم به سال دو هزار چشم دوخته است یا نه، اما میدانم که این نگاه معروف او بازماندهی دههی سوم قرن بیستم است.
در ایران هم مثل اروپا از این تکنوکراتهای مکرر هستند که کارشان تصحیح اشتباهات تکنوکراتهای یک نسل پیش است. اینها از رشد حرف میزنند منتهی رشد حساب شده؛ از توسعه حرف میزنند و در عین حال از محیط زیست؛ و با احترام از بافت اجتماعی سخن میگویند. یکی از اینها به من میگفت که هنوز هم ممکن است کارها روبه راه شود؛ بعد از این نوسازی میکنیم ولی «معقول» و با توجه به «هویت فرهنگی»؛ قط به شرط اینکه شاه از خیالپردازی هایش دست بردارد.؛ و عد رو به دیوار کرد و عکس عظیمی را نشانم داد که در آن یک آدم کوچولو در لباس مبدّل مثل طاووس مست جلوی تختی جواهر نشان ایستاده بود. انگار میخواست به شیوهی توکویل به من بگوید: «این است آدمی که باید با او بر ایران حکومت کنیم.»
این شخص بلند پرواز، و چند نفری چون او، نوز میخواهند با محدود کردن قدرت شاه و با خنثی کردن رویاهای او «نوسازی» را نجات دهند. غافل از اینکه امروز در ایران خود نوسازی است که سربار است.
من همیشه تاسف میخوردم که چرا فساد، که این همه برای آدمهای بی وجدان جاذبه دارد، علاقهی آدمهای شریف را اینقدر کم به خود جلب میکند. کدام رساله ای را در اقتصاد سیاسی، یا کتابی را در تاریخ یا جامعه شناسی، میشناسید که سفته بازیها، سوء استفادهها، اختلاسها، و دوز و کلک هائی را که نقل و نبات امور بازرگانی و صنعتی و مالی ماست، به طور جدی و مشروح تحلیل کرده باشد؟
بالاخره در تهران گمشدهی خود را پیدا کردم. اقتصاددانی بود زاهدمنش با نگاهی موذی.
به من گفت: «نه، فساد بد اقبالیای نیست که توسعهی کشور دچارش شده باشد، فساد نقطهی ضعف این سلسله نیست بلکه نفْس شیوهی اعمال قدرت آن و سازوکار بنیادی اقتصاد است. فساد، ملات مجموعهی استبداد و نوسازی است. توجه داشته باشید که در اینجا فساد گناهی کم و بیش پنهان نیست بلکه خود رژیم است.»
و آن وقت بود که یک درس تمام عیار دربارهی «فساد پهلوی» به من داد، ستاد دانشمند زیر و بم آن را میشناخت. به سبب موقعیت خانوادگیاش با ثروتمندان سنتی نزدیک بود و بنا بر این با دوز و کلکهای قدیمی آشنائی داشت و به دلیل توانائیهایش شیوه های نو را هم خوب میشناخت.
او به من توضیح داد که رضا شاه، این شخص گمنام که تنها با حمایت بیگانه به قدرت رسیده بود، گونه در مدتی کوتاه با غنایم جنگی خود ((نست مصادرهی بخشی از گنجینه های فئودالی و سپس تصاحب زمینهای پهناوری در کنار دریای خزرر) جزء اقتصاد کشور شد. آنگاه سیستم «باند» فعلی را برایم توضیح داد: روشهای مدرنی که از راه وامهای دولتی، عملیات بانکی، و بنیادهای وام دهنده ای چون بنیاد پهلوی عمل میکنند؛ اما گاهی هم روشها بسیار کهنه است، چون یکباره امتیازی به یکی از خویشان یا درآمد معینی به یکی از نورچشمیها واگذار میشود. «ساختمان دست یکی از برادرهاست؛ مواد مخدر دست خواهر دوقلوی شاه است؛؛ ماملهی اشیاء عتیقه دست پسر همین خواهر است؛ قند دست فلیکس آقایان است؛؛ لحه دست طوفانیان است؛ خاویار به دولو سپرده شده است.» حتی کار پسته هم به یکی واگذار شده است. «نوسازی» به اختلاس غول آسائی میدان داده است: از برکت وجود بانک عمران، منافع اصلاحات ارضی آخر سر از جیب شاه و خانوادهاش سردرآورده است؛ محله هائی که باید در تهران ساخته شود از پیش مثل غنائم جنگی تقسیم شده است.
طایفهی کوچکی که در این میان متنعم میشوند حقوق قشون اشغالگر را با طرحهای توسعهی اقتصادی میآمیزند؛ وقتی اضافه کنیم که دولت همهی درآمد نفتی را که از شرکتهای خارجی به او میرسد در اختیار دارد، و میتواند پلیس "«ود" و ارتش "خود" را هم داشته باشد و با غربیها قراردادهای افسانه ای و چرب و شیرین ببندد، آن وقت میتوان فهمید که چرا مردم ایران به خاندان پهلوی به چشم یک رژیم اشغالگر نگاه میکنند. رژیمی با قد و قیافه و عمر همهی رژیمهای استعماریای که از آغاز این قرن بر ایران حکومت کردهاند.
پس تمنا میکنم که اینقدر در اروپا از شیرین کامیها و شوربختیهای حاکم متجددی که از سر کشور کهنسالش هم زیاد است حرف نزنید. در ایران آنکه کهنسال است خود شاه است: او پنجاه سال، صد سال، دیر آمده است. او به اندازهی حاکمان شکارگر عمر دارد و این خیال از رونق افتاده را در سر میپرورد که کشور خود را به زور لاییک کردن و نوسازی فتح کند. امروز کهنه پرستی و پروژه نوسازی شاه، ارتش استبدادی او و نظام فاسد اوست. کهنه پرستی خود رژیم است.
منبع:
فوکو، میشل؛ (1389) ایرانیها چه رویائی در سر دارند؟، ترجمهی حسین معصومی همدانی، تهران، انتشارات هرمس.
/ع
و چندین بار تحلیل گران ماهر را دیده بودم که به جد از خود میپرسیدند که چه نوع حکومتی میتواند ژرفای ایران را با نوسازیای که برای آن لازم است آشتی بدهد: یک نظام سلطنتی لیبرال؟ یک نظام پارلمانی؟ یک نظام ریاست جمهوری قدرتمند؟
وقتی به تهران رسیدم این پرسشها توی کلهام بود و از آن پس دهها بار آنها را مطرح کردهام و دهها پاسخ شنیدهام: «باید که شاه سلطنت کند نه حکومت.» «باید به قانون اساسی سال 1324 »قمری [برگردیم.] «باید پیش از تصمیم گیری نهائی مدتی یک نایب السلطنه تعیین شود.» «شاه باید برای همیشه یا برای مدتی از صحنه بیرون برود.» «خاندان پهلوی چاره ای ندارد جز اینکه کشور را ترک کند و دیگر اسمشان هم به میان نیاید.» اما در هر حال، پشت همهی این جوابها یک فکر اصلی است: «ما دیگر این رژیم را نمیخواهیم.» من از آنجا که بودم زیاد جلوتر نرفتهام.
یک روز صبح، در یک آپارتمان بزرگ و خالی، که پرده های کشیدهی آن فقط به سر و صدای کم و بیش تحمل ناپذیر اتومبیلها اجازهی نفوذ میداد، با یکی از مخالفان شاه که به عنوان یکی از بهترین متفکران سیاسی کشور به من معرفی شده بود ملاقات کردم. پلیس به دنبال او بود. مردی بود بسیار آرام و بسیار محتاط؛ در حرکاتش چندان چیزی نمایان نبود، ما وقتی دستهایش را باز میکرد خراشهای بزرگی توی دستش دیده میشد: تازگی سر و کارش با پلیس افتاده بود.
چرا مبارزه میکنید؟
- برای اینکه استبداد و فساد را شکست بدهیم.
- اول استبداد یا اول فساد؟
- استبداد فساد میآورد و فساد پشتوانهی استبداد است.
- نظرتان راجع به این حرف اطرافیان شاه چیست که میگویند برای نوسازی کشوری که هنوز عقب مانده است باید یک حکومت قوی داشت؟ و میگویند در کشوری که سازمان اداری درستی ندارد طبیعی است که نوسازی با خود فساد به همراه بیاورد.
- چیزی که ما نمیخواهیم همین مجموعهی نوسازی و استبداد و فساد است.
- و همین است که شما اسمش را «این رژیم» میگذارید؟
- کاملا درست است.
و یکباره نکتهی بسیار کوچکی به یادم آمد که دیروز، نگام دیدار از بازاری که بعد از بیش از هشت روز اعتصاب هنوز درست باز نشده بود،، رم را به خود جلب کرده بود. روی پیشخوان مغازهها به ردیف، دهها چرخ خیاطی عجیب و غریب،، آن چرخهای پایه بلند و پر پیچ و تابی که در آگهیهای تبلیغاتی مجله های قرن نوزدهم میتوان دید،چ، بودند. این چرخها را طرح هائی به شکل پیچک،به، ل گیاهان بالا رونده،به ، گلهای تازه شکوفه کرده،که ه، تقلید ناشیانهی مینیاتورهای کهن ایرانی بود، تزیین میکرد. بر روی این کالاهای از رونق افتادهی غرب که نشانه های یک شرق منسوخ را بر خود داشتند نوشته شده بود: »ساخت که جنوبی.»
در آن لحظه احساس کردم که در رویدادهای اخیر عقب ماندهترین گروه های جامعه نیستند که در برابر نوعی نوسازی بی رحم به گذشته روی میآورند، بلکه تمامی یک جامعه و یک فرهنگ است که به نو سازیای که در عین حال کهنه پرستی است «نه» میگوید.
بدبختی شاه این است که با این کهنه پرستی همدست شده است. گناه او این است که میخواهد، به زور فساد و استبداد، ین پارهی گذشته را در زمانی که دیگر خریداری ندارد حفظ کند.
آری، وسازی به عنوان پروژهی سیاسی و به عنوان اساس دگرگون سازی جامعه در ایران به گذشته تعلق دارد.
منظورم فقط این نیست که خطاها و ناکامیها باعث شده است که نوسازی، ه شکلی که شاه در این اواخر میخواست به آن بدهد،، کوم به شکست باشد. حقیقت این است که امروزه همهی طبقات اجتماع همهی اقدامات رژیم را از 1341 رد میکنند. از اصلاحات ارضی نه تنها زمینداران بزرگ بلکه دهقانانی هم که صاحب تکه زمینی شدهاند اما پشتشان زیر بار قرض خم شده است و ناگزیر به شهرها می کوچند ناراضیاند زیرا پیدایش بازار داخلی عمدتا به سود محصولات خارجی بوده است. کاسبهای بازار که شکل امروزی شهرسازی خفهشان میکند ناراضیاند. طبقهی ثروتمند ناراضی است زیرا گمان میکند نوعی صنعت ملی به وجود خواهد آمد، اما حالا باید، به تقلید از کاست حاکم، سرمایهاش را در بانکهای کالیفرنیا بگذارد یا صرف خرید مستقلات در پاریس کند.
مجموعهی این شکستها نوسازیای است که دیگر خریداری ندارد. اما چیز دیگری هم هست، چیزی قدیمیتر که از شاه فعلی جدائی ناپذیر است، ه علت وجودی اوست، چیزی که نه تنها بنیاد حکومت او بلکه بنیاد سلسلهی اوست.
وقتی که در سال 1299 رضاخان در رأس لژیون قزاق به دست انگلیسیها به قدرت رسید خودش را همتای آتاتورک نشان میداد. شاید غاصب تاج و تخت بود اما این کار را برای سه هدف کرده بود که از مصطفی کمال گرفته بود: ملی گرائی، اییسیته و نوسازی. اما پهلویها هیچ گاه نتوانستند به دو هدف اول برسند. در کار ملی گرائی،، خواستند و نه توانستند خود را از قید و بندهای ژئوپلتیک و ذخایر نفتی نجات دهند. پدر برای گریز از خطر روسها زیر سلطه انگلیس رفت و پسر کاری کرد که حضور انگلیس و دخالت روس جای خود را به کنترل سیاسی و اقتصادی و نظامی آمریکا بدهد. کار لاییسیته هم بسیار دشوار بود زیرا در واقع مذهب شیعه بود که بنیاد اساسی آگاهی ملی را میساخت؛ رضا شاه، برای اینکه این دو را از هم جدا کند، کوشید نوعی «آریاییگری» را زنده کند که تنها پایگاه آن افسانهی خلوص آریایی بود که در همان زمان در جای دیگری داشت بیداد میکرد. اما برای مردم ایران چه معنی داشت که روزی چشم باز کنند و خود را آریایی بیابند؟ همان معنی را که امروز میبینند که روی ویرانه های تخت جمشید دو هزار و پانصدمین سال سلطنت را جشن میگیرند.
سیاست جهانی و نیروهای داخلی از تمامی برنامه «کمالیست»، برای پهلویها استخوانی باقی گذاشتند که به آن دندان بزنند: استخوان نوسازی را؛ و اکنون همین نوسازی است که از بنیاد نفی میشود. آن هم تنها نه به خاطر انحرافهایش بلکه به سبب اصل بنیادیش. در احتضار رژیم کنونی ایران، ما شاهد آخرین لحظه های دورانی هستیم که کمابیش شصت سال پیش از این آغاز شده است:دوران کوشش برای نوسازی کشورهای اسلامی به سبک اروپائی. شاه هنوز هم به این مفهوم چنان چنگ زده است که انگار تنها علت وجودی اوست. من نمیدانم که آیا او هنوز هم به سال دو هزار چشم دوخته است یا نه، اما میدانم که این نگاه معروف او بازماندهی دههی سوم قرن بیستم است.
در ایران هم مثل اروپا از این تکنوکراتهای مکرر هستند که کارشان تصحیح اشتباهات تکنوکراتهای یک نسل پیش است. اینها از رشد حرف میزنند منتهی رشد حساب شده؛ از توسعه حرف میزنند و در عین حال از محیط زیست؛ و با احترام از بافت اجتماعی سخن میگویند. یکی از اینها به من میگفت که هنوز هم ممکن است کارها روبه راه شود؛ بعد از این نوسازی میکنیم ولی «معقول» و با توجه به «هویت فرهنگی»؛ قط به شرط اینکه شاه از خیالپردازی هایش دست بردارد.؛ و عد رو به دیوار کرد و عکس عظیمی را نشانم داد که در آن یک آدم کوچولو در لباس مبدّل مثل طاووس مست جلوی تختی جواهر نشان ایستاده بود. انگار میخواست به شیوهی توکویل به من بگوید: «این است آدمی که باید با او بر ایران حکومت کنیم.»
این شخص بلند پرواز، و چند نفری چون او، نوز میخواهند با محدود کردن قدرت شاه و با خنثی کردن رویاهای او «نوسازی» را نجات دهند. غافل از اینکه امروز در ایران خود نوسازی است که سربار است.
من همیشه تاسف میخوردم که چرا فساد، که این همه برای آدمهای بی وجدان جاذبه دارد، علاقهی آدمهای شریف را اینقدر کم به خود جلب میکند. کدام رساله ای را در اقتصاد سیاسی، یا کتابی را در تاریخ یا جامعه شناسی، میشناسید که سفته بازیها، سوء استفادهها، اختلاسها، و دوز و کلک هائی را که نقل و نبات امور بازرگانی و صنعتی و مالی ماست، به طور جدی و مشروح تحلیل کرده باشد؟
بالاخره در تهران گمشدهی خود را پیدا کردم. اقتصاددانی بود زاهدمنش با نگاهی موذی.
به من گفت: «نه، فساد بد اقبالیای نیست که توسعهی کشور دچارش شده باشد، فساد نقطهی ضعف این سلسله نیست بلکه نفْس شیوهی اعمال قدرت آن و سازوکار بنیادی اقتصاد است. فساد، ملات مجموعهی استبداد و نوسازی است. توجه داشته باشید که در اینجا فساد گناهی کم و بیش پنهان نیست بلکه خود رژیم است.»
و آن وقت بود که یک درس تمام عیار دربارهی «فساد پهلوی» به من داد، ستاد دانشمند زیر و بم آن را میشناخت. به سبب موقعیت خانوادگیاش با ثروتمندان سنتی نزدیک بود و بنا بر این با دوز و کلکهای قدیمی آشنائی داشت و به دلیل توانائیهایش شیوه های نو را هم خوب میشناخت.
او به من توضیح داد که رضا شاه، این شخص گمنام که تنها با حمایت بیگانه به قدرت رسیده بود، گونه در مدتی کوتاه با غنایم جنگی خود ((نست مصادرهی بخشی از گنجینه های فئودالی و سپس تصاحب زمینهای پهناوری در کنار دریای خزرر) جزء اقتصاد کشور شد. آنگاه سیستم «باند» فعلی را برایم توضیح داد: روشهای مدرنی که از راه وامهای دولتی، عملیات بانکی، و بنیادهای وام دهنده ای چون بنیاد پهلوی عمل میکنند؛ اما گاهی هم روشها بسیار کهنه است، چون یکباره امتیازی به یکی از خویشان یا درآمد معینی به یکی از نورچشمیها واگذار میشود. «ساختمان دست یکی از برادرهاست؛ مواد مخدر دست خواهر دوقلوی شاه است؛؛ ماملهی اشیاء عتیقه دست پسر همین خواهر است؛ قند دست فلیکس آقایان است؛؛ لحه دست طوفانیان است؛ خاویار به دولو سپرده شده است.» حتی کار پسته هم به یکی واگذار شده است. «نوسازی» به اختلاس غول آسائی میدان داده است: از برکت وجود بانک عمران، منافع اصلاحات ارضی آخر سر از جیب شاه و خانوادهاش سردرآورده است؛ محله هائی که باید در تهران ساخته شود از پیش مثل غنائم جنگی تقسیم شده است.
طایفهی کوچکی که در این میان متنعم میشوند حقوق قشون اشغالگر را با طرحهای توسعهی اقتصادی میآمیزند؛ وقتی اضافه کنیم که دولت همهی درآمد نفتی را که از شرکتهای خارجی به او میرسد در اختیار دارد، و میتواند پلیس "«ود" و ارتش "خود" را هم داشته باشد و با غربیها قراردادهای افسانه ای و چرب و شیرین ببندد، آن وقت میتوان فهمید که چرا مردم ایران به خاندان پهلوی به چشم یک رژیم اشغالگر نگاه میکنند. رژیمی با قد و قیافه و عمر همهی رژیمهای استعماریای که از آغاز این قرن بر ایران حکومت کردهاند.
پس تمنا میکنم که اینقدر در اروپا از شیرین کامیها و شوربختیهای حاکم متجددی که از سر کشور کهنسالش هم زیاد است حرف نزنید. در ایران آنکه کهنسال است خود شاه است: او پنجاه سال، صد سال، دیر آمده است. او به اندازهی حاکمان شکارگر عمر دارد و این خیال از رونق افتاده را در سر میپرورد که کشور خود را به زور لاییک کردن و نوسازی فتح کند. امروز کهنه پرستی و پروژه نوسازی شاه، ارتش استبدادی او و نظام فاسد اوست. کهنه پرستی خود رژیم است.
منبع:
فوکو، میشل؛ (1389) ایرانیها چه رویائی در سر دارند؟، ترجمهی حسین معصومی همدانی، تهران، انتشارات هرمس.
/ع