عصاره تأملات سيد شهيدان اهل قلم
نگاهي به کتاب شناسي شهيد سيد مرتضي آويني
درآمد
مجموعه آيينه جادو (3 جلد)
در بخشي از مقاله «جذابيت در سينما» مي خوانيم: «فيلم اگر جاذبه نداشته باشد. فيلم نيست. آيا اين سخن همان اندازه که مشهور است، بديهي است؟ پر روشن است که تا اين نسبت بين فيلم و تماشاگر برقرار نشود، اصلاً مفهوم فيلم و سينما محقق نمي گردد: تماشاگر بايد تسليم جاذبه فيلم شود، چرا که او با پاي اختيار آمده است و اگر در اين دام نيفتد، مي رود. اگر فيلم جاذبه نداشته باشد، تماشاگري پيدا نمي کند و فيلم بدون تماشاگر، يعني هيچ، پولي که براي بليت پرداخت مي شود نيز تأييدي است بر همين توقع.. و اصلاً شک کردن در اين امر، شک کردن در مشهورات و مقبولات عام است. طبيعت زندگي بشر نيز با اين اقتضا همراه است که مردم ازآنان که در مشهورات شک مي کنند، خوششان نيايد. البته در اينجا بحث تنها به مسئله جذابيت مربوط نمي شود و اصلاً بحث در باب «جذابيت» را بدون اشاره به «مخاطب سينما» چگونه مي توان انجام داد؟ بايد ديد که «طرف تأثير» جاذبه هاي سينما چه کساني هستند؟ انتلکتوئل ها؟ منقدين؟ حکما و عرفا؟... و يا همه اينها؟ شکي نيست که في المثل سينماي تارکوفسکي را عوام الناس نمي فهمند و اگر معيار جذابيت، «گيشه» باشد، خيلي از فيلم ها را ديگر نبايد فيلم دانست.
گيشه، ميزان استقبال عوام الناس را نشان مي دهد و شکي نيست که وقتي ما فيلم را در جاهايي نمايش مي دهيم که براي ورود به آن بايد بليت گرفت و بليت را نيز در ازاي مقداري پول مي دهند، يعني از همان آغاز اين نتيجه منطقي را پذيرفته ايم که «فيلم بايد براي عوام الناس جاذبه داشته باشد» و اگر نه، چرا مقدمات قضيه را آن گونه چيده ايم؟ فيلم بدون جاذبه را بايد في المثل در سالن هايي به اسم «کانون فيلم» نمايش داد که جز خواص بدان راه ندارند. آنگاه بايد جوابي براي اين سوال دست و پا کرد که «پس مقصود از ساختن فيلم چيست؟ اگر نتوان آن را در سينماها نمايش داد؟
2- جلد دوم از مجموعه «آيينه جادو»، مشتمل بر فصول زير است: خسته نباشيد برادران، فرزندان انقلاب در برابر عرصه هاي تجربه نشده سينما، فيلم هايي که من ديدم، اي بلبل عاشق جز براي شقايق ها مخوان، چرا جهان سومي ها هامون مي سازند، ايمان يا نيهيليسم هاموني، يادداشت هاي يک تماشاگر حرفه اي، مضمون عشق در جشنواره نهم، يادداشت هاي سانسور شده، سينماي ايران در (دهمين) جشنواره فجر، سفر به کجا؟ يادداشتي ناتمام درباره جشنواره يازدهم، نامه اي به دوست زمان جنگ، دوستت دارم ايران! هبوط به روايت آقاي ويم و ندرس، رقصنده با سرخپوستان و عالم هيچکاک. در بخشي از مقاله «خسته نباشيد برادران»، مي خوانيم: «دوستي که خود از دست اندرکاران جشنواره فجر بود مي گفت: داوري جشنواره فجر به شدت متأثر از فستيوال هاي خارجي است و مکيال قضاوت، معيارهايي است از همان دست.. ناگهان در وسط کار خبر مي آورند که فلان فيلم در فلان جشنواره پذيرفته شده است و همين خبر کافي است تا آن فيلم کذايي از زباله داني خارج شود و جايزه بگيرد... اما حقيقت اين است که کسب توفيق در جشنواره هاي خارج از کشور ارزشي را اثبات نمي کند و اگر داوري فيلم ها در جشنواره فجر نيز بخواهد همين سان باشد که امسال بود، بايد گفت که کسب توفيق در جشنواره فجر نيز ارزشي را اثبات نمي کند. آنها به تکنيک محض جايزه نمي دهند و راهشان نيز با ما متفاوت است. تکنيک و محتوا را نيز نمي توان از يکديگر تفکيک کرد و چون اين چنين است، پر روشن است که آنها کدامين فيلم ها را خواهند پذيرفت. کسي مخالف شرکت در جشنواره هاي خارج از کشور نيست، اما آنچه که اصلاً در شأن ما نيست، شيفتگي و مهقوريت و مرعوبيت در برابر آنهاست.»
3- جلد سوم از مجموعه «آيينه جادو» مشتمل بر فصول زير است. سينما و مردم، کدام سينما؟ سينما، مخاطب: سينما هنر محض نيست؛ سينما، تکنولوژي و...، تکنيک در سينما؛ نگاهي دوباره به روايت فتح؛ واقعيت در سينماي مستند؛ يک تجربه ماندگار؛ جايگاه فيلم کوتاه در سينماي ايران؛ درباره سينماي کودکان؛ سينما و هويت ديني دفاع مقدس و گزارشي شتاب زده درباره سينماي پاکستان.
در بخشي از اين کتاب مي خوانيم: «عليرغم کثرت مباحثاتي که درباره سينما انجام مي شود، استقبال عموم مردم از فيلم ها همچنان فارغ از نظرات عموم منتقدان سينماست، تا آنجا که گويي مردم عمد دارند که قواعد و معيارهاي منتقدان را نقض کنند و نشان دهند که نقادي سينما در اين کشور حرفه اي است کاملاً به دور از واقعيت. رواج مباحثات مربوط به سينما در رسانه ها نيز هرگز به اين معنا نيست که مردم هم به اين مباحث علاقمند هستند؛ حتي فرهنگ سينما رفتن هنوز در ميان مردم ايران وجود ندارد، چه رسد به اينکه آنها را خريدار مباحثي بدانيم که در حاشيه سينما انجام مي گيرد. فرهنگ نقادي سينمايي نيز مطلقاً منفک از فرهنگ عموم مردم است و اصلاً تقرب و تعرض به آن محتاج مقدماتي است که مردم «فاقد» آن هستند و در عين حال، اين «فقدان» را نيز نمي توان «نقض» دانست. مردم به تماشاي فيلم علاقمند هستند، اما فرهنگ سينما رفتن، ندارند.. چرا؟»
توسعه و مباني تمدن غرب
دربخشي از مقدمه اين کتاب مي خوانيم: چرا ما بايد توسعه پيدا کنيم؟ به اين پرسش از سرتسامح پاسخ هاي بسياري گفته شده است ازجمله:
براي زدون فقر و رفع محروميت
براي رفاه بيشتر و استفاده از نعمت هاي خدايي
براي آنکه اصلاً خداوند بشر را به همين دليل خلق کرده است:
آباد کردن کره ي زمين
براي پيشرفت تکنيکي درجهت مقابله با تمدن غرب براي همپايي با قافله تمدن پيشرفته مغرب زمين براي دستيابي به خودکفايي درمقابله با امپرياليسم ودشمنان ديگر انقلاب اسلامي.
براي تکامل علمي و صنعتي درجهت توليد سلاح هاي پيشرفته نظامي و دستيابي به استقلال سياسي.
وجواب هاي ديگر
اما به راستي اين جواب ها و پاسخ هاي ديگري که ممکن است داده شوند چه نسبتي با اسلام دارند؟ آيا ما اين جواب ها را مستقيماً از مباني اسلامي درقرآن و روايات و.. استخراج کرده ايم، يا به مجموعه اي از تحليل هاي جمع آوري شده از مسموعات روزانه و تخيلات من دراوردي شبانه يا مقالات علمي وصنعتي ترجمه شده از«ساينتيفيک امريکن»،«نيوزويک»،«نشنال جئوگرافي» و غيره و يا به گزارش سمينارهاي دانشگاهي و غيردانشگاهي غربي وشرقي و... اکتفا کرده ايم و اصلاً به سراغ معارف اسلامي نرفته ايم تا بدانيم که آيا قرآن و روايات اين تخيلات و تصورات ما را تاييد مي کنند يا خير؟ وبعضي هاهم اصلاً دراصل ضرورت بازگشت ما به مباني اسلامي درهمه ي زمينه ها شک مي کنند و ميگويند: چه احتياجي هست که نظر قرآن و روايات را بدانيم؟اينها جزو مسلمات علمي درمراکز دانشگاهي دنياست، چگونه مي توان درآن شک کرد؟ مگر نه اين است که سراسر دنيا بر همين مباني عمل مي کنند؟ اين مسائل براي فقه اسلام بسيار تازه است. ما بايد صبرکنيم بينيم آقايان فقها در اين موارد چه نظر مي دهند، تا آن روز نميتوانيم دست روي دست بگذاريم.
گنجينه آسماني
دربخشي از اين کتاب مي خوانيم: عصر روز بيستم بهمن 1364، نخلستان هاي حاشيه ي اروند، غروب نزديک مي شود و تو مي گويي تقدير زمين از همين حاشيه اروندرود است که تعيين مي گردد.
و مگر به راستي جز اين است؟ بچه ها آماده ومسلح با کوله پشتي و پتو و جليقه هاي نجات، درميان نخلستان هاي حاشيه ي اروند، اخرين ساعات روز را به سوي پايان خوش انتظار طي مي کنند. اينها بچه هاي قرن پانزدهم هجري قمري هستند، هم آنان که کره ي زمين، قرن هاست انتظار آنان را مي کشد تا برخاک بلاديده ي اين سياره قدم گذارند و عصر ظلمت و بي خبري را به پايان برسانند... و اينک آنان آمده اند، با سادگي و تواضع، بي تکلف و صميمي درپيوند با آب و درخت وآسمان و خاک و باران... وپرندگان و تو هم که از غرور آباد پرتکلف نفس اماره راه گم کرده اي و به يکباره خودرا درميان اين بندگان مطيع خدا يافته اي، حس مي کني که به برکت آنان با همه چيز آب درخت و آسمان و خاک وباران و پرندگان و ديگر انسان ها پيوند خورده اي و بين تو و رب العالمين هيچ چيز نمانده است و دائم الصلوه شده اي.غروب نزديک مي شود و انتظاري خوش، دل بي تاب تو رادرخود مي فشارد.
يک تجربه ماندگار
در بخشي از اين کتاب مي خوانيم: وقتي به خرمشهر رسيديم، هنوز خونين شهر نشده بود شهر هنوز سرپا بود، اگر چه دشمن خودرا تا پشت صددستگاه جلو کشيده بود.يک ذره بين «ميني اکلر»داشتيم ويک ضبط صوت «ناگرا و خرت و پرت هاي ديگري که اين مجموعه را کامل مي کرد. هم کارگردان و هم صدابردار، خود من بودم و جز فيلمبردار فقط يک نفر ديگر همراه ما بود.
شهيد غلام عباس ملک مکان، شيرمردي از روستاي قنات ملک شيراز که هم رانندگي مي کرد و هم محافظ مسلح گروه فيلمبرداري بود، آن هم با يک تفنگ ام يک، بعدها راه غلام عباس از ما جدا شد، اگر چه تا آخر دوست يکديگر باقي مانديم. او کار فيلمسازي را رها کرد و به گردانهاي رزمي پيوست و بعدها در آبادان شهيد شدد.
چهره اي همچون شير داشت، محکم و استخواني وبسيار قدرتمند اما با بال و کوپالي نه چندان بلند. دلش هم دل شير بود.از رزم آوراني بود که داوطلبانه درجنگ فيروز آباد به سپاه پاسداران ملحق شده بود.
فردايي ديگر
دربخشي از اين کتاب مي خوانيم: از ميان کشورهاي اين سوي کره ي زمين، ژاپن تنها کشوري است که توانسته در تقدير تاريخي دنياي جديد شريک شود و به توسعه ي تکنولوژي که تنها نشانه اين امر است دست يابد و حتي در رقابت با آمريکا تا آنجا پيش رود که بتواند خود را همچون طلايه دار تاريخ فرد ببيند و مظهر تمدن شرق، که تاريخ فردا تاريخ تمدن شرق است.شبي ديگر برتاريخ اين سياره گذشته و اکنون نوبت آن است که خورشيد يک بار ديگر سر ازمشرق زمين برآورد.
دراين مدار که ميگويم. يک شبانه روز هزار و چهارصد سال به طول مي انجامد و آنان که اين سخنان را به جنون نويسنده اش حواله نمي دهند.
شايد که تسليم حيرت خويش نشوندودراين سخنان غور کنند. دراينکه سپيده تمدن شرق سر زده است ترديدي نيست و چه بسيارند ازميان غربيان نيز کساني که اين حقيقت را، همچون جانوراني که وقوع زلزله را پيشاپيش احساس مي کنند دريافته اند و به فروپاشي، ايمان آورده اند و حتي طلوع ستاره تقدير را در ناصيه شرق ديده اند...
حلزون هاي خانه به دوش
دربخشي از اين کتاب مي خوانيم: براي عرفاي حقيقي که اولياي حق هستند، و اصحاب هدايت يافته آنان، بسيار غريب است که دراين روزگار لفظ عرفان و صفت عرفاني نه تنها بدون تناسب بامعاني حقيقي آنها استعمال مي شوند، که اصلاً اطلاق اين الفاظ اصطلاحاً بر اموري است که صراحتاً با کفر و بي ديني و الحاد ملازمند. به راستي درميان اين جماعت کسي نيست که حتي معناي عرفان را درفرهنگ لغات ديده باشد؟... و يا آنکه اين جماعت از شدت عرفان(!) به معاني بلندي دست يافته اند که عقل عرفاي حقيقي بدان نمي رسد؟
اگر وضع اوليه لفظ عرفان براي دلالت برمعناي معرفت حق است.پس چه رخ داده که اين لفظ در روزگارما با هرکفر وشرک و الحادي جمع مي شود، جز معرفت حق؟... و اين غفلت آن همه فراگير است که اصلاً اگر کسي درنشريات رايج ژورناليستي و مجامع هنري لفظ عرفان را با معناي حقيقي آن به کاربرد بايد يقه اش را گرفت و پرسيد:
مگر تو از پشت کدام کوه آمده اي که نمي داني دير سال هاي سال است کسي لفظ عرفان را با اين معني به کار نمي برد؟
رستاخيز جان
جهان ما جهاني است که در آن هم التزام و هم عدم التزام تعهد و عدم تعهد هردو مورد تحسين واقع مي شوند. چه درهنر و چه درسياست التزام به چه چيز؟ وعدم التزام به چه چيز؟ کشورهاي غير متعهداز کدام تعهد مي گريزند و ادبيات متعهد نسبت به چه چيز تعهد دارد؟
و آزادي درعبادت اقتصاد آزاد به چه معناست؟... کلمه هاي آزادي و برابري را، هم برسر درزندان ها مي نويسند و هم بر سر درمعابد بازرگاني.
آغازي بر يک پايان
اين بار انقلاب ربيع و انقلاب صيام به هم برافتاده اند تا آن يکي هسته ي جسم را بشکافد و اين يکي هسته ي جان را، و زندگان را بطن مردگان سر برآورند.با بهاران روزي نو مي رسد و ما همچنان چشم به راه روزگاري نو.اکنون که جهان و جهانيان مرده اند. آيا وقت آن نرسيده است که مسيحاي موعد سررسد؟
فتح خون (روايت محرم)
در بخشي از اين کتاب مي خوانيم نيم قرني بيش از حجة الوداع نگذشته است و هستند هنوز ده ها تن از صحابه اي که درغديرخم دست علي را در دست پيامبر خدا ديده ايد و سخن او را شنيده، که: من کنت مولاه فهذا علي مولاه... اما چشمه ها کور شده اند. و آينه ها را غبار گرفته است.بادهاي مسموم نهال ها را شکسته اند و شکوفه ها را فروريخته اند و آتش صاعقه را درهمه وسعت بيشه زار گسترده اند.آفتاب،محجوب ابرهاي سياه است و آن دود سنگيني که آسمان را از چشم زمين پوشانده.. و دشت، جولانگاه گرگهاي گرسنه اي است که رمه را بي چوپان يافته اند.
عجب تمثيلي است اين که علي مولود کعبه است... يعني باطن قبله را درامام پيدا کن! اما ظاهرگرايان ازکعبه نيز تنها سنگ هايش را مي پرستند. تماميت دين به امامت است اما امام تنها مانده و فرزندان اميه از کرسي خلافت انسان کامل تختي براي پادشاهي خود ساخته اند.
نسيم حيات
غالب نوشته هاي اين مجموعه به تحولاتي مي پردازد که باظهور حضرت امام خميني وگسترش انقلاب اسلامي ايران درجهان، گشايش افق تازه اي را درتاريخ بشر امروز بشارت مي دهد. متن دو برنامه ي هفت هفته از بلوچستان و گم گشته هاي ديار فراموشي که سيد مرتضي آويني دريکي دو سال اول بعد از پيروزي انقلاب ساخته،براي تکميل اين مجموعه درکتاب حاضر گنجانده شده است.
بنا به روال گذشته، گفتارهايي که دست نوشته آنها موجود بوده، با اصل تطبيق داده شده اند و دربقيه موارد به استخراج متن ها از نوار و تنظيم و ويرايش آنها گفته شده است.ويراستار محترم براي حفظ پيوند منطقي گفتارها، شرح مختصر بعضي نماها را نيز به شکلي متمايز از متن اصلي به آن افزوده است.
با من سخن بگو دوکوهه
اگر آنچنان بود، شايد تو هم امروز با ما به دوکوهه مي آمدي، ماه ها بعد از ختم جنگ، روز تحويل سال. گفته اند شرف المکان بالمکين اعتبار مکان ها به انسانهايي است که درآنها زيسته اند و چه خوب گفته اند. دوکوهه پادگاني است درنزديکي انديمشک که سال هاي سال با شهدا زيسته است درنزديکي انديشمنک که سال هاي سال با شهدا زيسته است با بسيجي ها، آنچه مي ماند پادگاني بود درندشت، بازمين هايي آسفالته، خشک و کم دار و درخت، ساختمان هايي معمولي، کوتاه و بلند، و تيرک هايي که بر آن پرچم نصب کرده اند.
اما دو کوهه سال ها با شهدا زيسته است، با بسيجي ها و از آنها روح گرفته است.روحي جادوانه دوکوهه مغموم است. اما اشتباه نکنيد! او جنگ را دوست ندارد، جمع با صفاي بسيجي ها را دوست دارد، جمع شهدا را،آرزومند آن عرصه اي است که درآن کرامات باطني انسان ها بروز مي يابند.
يک بار ديگر، سلام دو کوهه.
مرکز آسمان
مگر شفق را نديده اند که چه سان درخون نشسته است؟ مگر بوي خون را نشنيده اند؟..و برعلم هايشان نوشته اند. کل ارض کربلا و کل يوم عاشورا!
مگر کربلا از سيطره زمان و مکان خارج است که همه جا کربلا باشد و هم روزها عاشورا؟
مرا ببين که درپيشگاه ولايت سخن از زمان و مکان مي گويم! زمان و مکان نسبت است و براي آن که از جوار مطلق، از بلنداي اعراف برعالم وجود مي نگرد، اينجا در پيشگاه ولايت، سخن اززمان و مکان گفتن نشان بي خردي است.
کربلا قلب زمين است و عاشورا قلب زمان. يعني اصلاً کربلا مطلق زمين است و عاشورا مطلق زمان و راه هاي آسمان از اينجا آغاز مي شود از اين جا دروازه اي آسمان از اينجا آغاز مي شود، از اينجا دروازه اي به عالم مطلق گشوده اند.
مي پرسي که از متناهي چگونه مي توان ر اهي به سوي نامتناهي جست؟ اين سرالاسرار خلقت است وگويي تقدير اينچنين رفته است که اسرار خلقت است و گويي تقدير اينچنين ر فته است که اسرار، اگرچه به بهاي سرباختن حسين عليه السلام، فاش شود.
امام و حيات باطني انسان
دهه شصت و امام خميني، امام وحيات باطني انسان، هنر، تاريخ و ميثاق ولايت،فراق يارنه آن ميکند که بتوان گفت: داغ بي تسلي! انتظار اي عزت ممثل، آن سان که تورفتي؛ فارالتنور و مبشر صبح.
دربخشي از اين کتاب مي خوانيم: دهه شصت دهه امام خميني بود و از اين پس دهه ها هر چه بيايند به جز او انتساب نخواهند داشت اين او بود که هرآنچه درتقدير تاريخ انسان اين عصر بود ظاهر کرد.حيات انسان هايي چون او نفخه اي از نفخات روح اللهي است که درتن انسان مي دمد، در تن زمين مرده، وآن را حيات مي بخشد.امام خميني انساني چونان ديگران نبود، از قبيله انبيا و اصحاب آنان بود و مصداقي ازمصاديق معدود «نبا عظيم»...که هر هزار سال يکي مي رسد و مراد از اين هزار عدد هزار نيست مراد آن است که او از خيل يادآوران است ومورد خطاب اچانت مذکر.
و مخاطب اين سخن آنانند که نه نامي از آنان درتاريخ هاي تمدن هست ونه درتاريخ هاي رسمي، اما زمين هرچه دارد مديون آنهاست.اينان چون ديگر انبياي بشر از خاک روئيده اند، اما چون ديگران درخاک نمانده اند و سربر آسمان برآورده اند.وفقط هم اينانند که از حقيقت باخبرند و ديگران را نيز اينان خبرکرده اند.
سفر به سرزمين نور
در بخشي از اين کتاب مي خوانيم: مدينه پايتخت نخستين حکومت اسلامي است.آخرين رسول خدا اگر چه درمکه به دنيا آمده،اما طلعت خورشيد بعثت او ازمدينه است که رخ به جهانيان نموده است و اهل مدينه را اين فخر عظيم بس که ميزبان مهاجرين بودند و مامني که اسلام درآن پناه بگيرد و رشد کند. مدينه مقصد هجرت پيامبر و ماذنه اي است که از آن نداي اسلام درهمه جهان پيچيده است.مسجدالنبي چون نگيني سبز برانگشتري شهر مدينه مي درخشد، مسجدي که گنج پيکر مطهر آخرين رسول خدا را درخود محفوظ داشته با آن تقدسي يافته است که مسجدالحرام نيز دارانيست. مسجدي که شاهدي صديق است که ازيک سو بر زيباترين وقايع تاريخ و از ديگر سو بر گرانبارترين آن. و اگر گوش دل بسپاري، خواهي شنيد ناله اي حزين را از ذره ذره اين تربت که حکايت غمبارترين قصه هاي عالم را بازميگويد.
و اين بار، تنها استن حنانه نيست که مي نالد ستون سرير نيز هست،آنجا که مسند رسول الله بوده است از استوانه وفود نيزناله اي زاربرخاسته است و از ستون محرس نيز،آنجاکه علي بن ابي طالب به حراست از رسول خدا قيام کرد.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 31