
کليددار بهشت
نويسنده: محمد بهمني
حق حيات
علامه اميني، ما را در مسير صحيح اعتقادات قرار داد، مفاتيح الجنان بال معنا را گشود و انقلاب، که حاصل خون دل خوردن هاي امام بود، مانند سيمرغي که بال عقيده و معنا را به خدمت گرفته، لباس تحقق بر اندام عقايد و معنويت ما پوشاند.
چشم بابا!
شيخ عباس، متواضعانه به پدر گفت: چشم بابا. از فردا شب همين کاري که شما فرموديد را انجام مي دهم.
عباس، براي نماز مغرب و عشاء به حرم رفت. مردم براي شنيدن سخنراني به جلوي صحن آمده بودند. خيلي ها دو زانو نشسته بودند تا براي بقيه هم، جلو جا باشد.
شيخ عباس حرف ها را نکته برداري مي کرد. خيلي برايش آشنا بود. انگار خودش همه اين حرف هايي که سخنران مي گفت را بلد بود؛ ولي به احترام پدر يادداشت مي کرد. پدرش با فاصله چند نفر، آن طرف تر نشسته بود و نگاهش مي کرد و از اين که شيخ عباس او هم آن جاست و آن هم نکات عالي را يادداشت مي کند خوشحال بود.
سخنران کتاب کوچکي را دست گرفت و گفت: اما منزل هفتم....
شيخ عباس از همان پائين منبر به کتابي که در دست سخنران بود، نگاه کرد. مليح و معصومانه لبخند زد. کتاب خودش بود؛ کتاب «منازل الآخره» همان کتابي که بر اساس روايات درباره مراحل و ايستگاه هاي قيامت نوشته بود.
شيخ عباس، به پدرش نگفت که بابا، اين آقايي که شما اين همه تعريفش را مي کنيد، از روي کتاب من، سخنراني مي کند. چون نمي خواست بابايش را خجل کرده باشد يا ريا کند.
کتابي که عمل شد!
وقتي به دفتر رفت، گل از گلش شکفت. با گرمي به طرف ميهمانش رفت و گفت« آشيخ عباس... اگر خدا کمک کند، اين کتاب شما همه بازار را پر مي کند»
شيخ عباس تأملي کرد و گفت «اين کتاب يک کسري دارد که بايد جبران کنم. آمده ام کتاب را قبل از چاپ تحويل بگيرم.»
ناشر چروکي به پيشاني انداخت و گفت: آشيخ عباس! چه اشکالي؟ اصلاحاتي اگر هست، در چاپ دوم و سوم وارد کن. شيخ عباس اصرار کرد و بالاخره کتاب را پس گرفت.
پنج، شش ماه بعد، شيخ عباس کتاب را به انتشاراتي داد. اما آقاي ناشر با تعجب، هر چه صفحات کتاب را ورق زد، تغييري نديد. با تعجب بيش تر پرسيد «آشيخ عباس، اين که همان است؟»
و شيخ عباس گفت« برخي از اعمال و نمازهايي که در اين کتاب نوشته بودم را خودم عمل نکرده بودم.
اين بود که اکنون هر کس به هر عبادت و نماز و زيارتي مي رود، شيخ عباس را شريک اعمالش مي کند با کتابي که خودش به همه آن عمل کرده بود؛ کتاب« مفاتيح الجنان» يعني کليدهاي بهشت!
کتاب فروش و نويسنده
روحاني با تواضع گفت، بنده عباس قمي هستم. کتاب فروش با التماس گفت: آشيخ، خواهش مي کنم از اين جا تشريف ببريد. مردم اگر بفهمند مفاتيح به اين خوبي را شما نوشتيد، ديگر نمي خرند!!!
عيار خلوص
شيخ عباس ياد روايتي افتاد که ارادتمند به اهل بيت و خادم اهل بيت، مورد احترام ملائک است.
با زحمت بلند شد، ليوان آبي را برداشت و روي دست راستش ريخت؛ همان دستي که هزاران روايت از اهل بيت نوشته بود. همان دستي که هيچ گاه بي وضو قلم به دست نگرفت و حديث ننوشت. سرش را رو به آسمان کرد و گفت« خدايا من با اين دست براي اوليائت نوشته ام. اگر مورد رضايت توست، مرا شفا بده.»
بسم الله گفت و آب را نوشيد. خودش تا اعماق جانش خنکاي آب را حس کرد. انگار کمي چشمش باز شد...
منبع:نشريه ديدار آشنا شماره 128
/ج