جواني

اي کاش! تا درآغوش تو هستم زندگي کنم. اي کاش! فرصت کاشتن دانه هاي آرزوهايم باشي و به ثمر رسيدن آنها نيز در دستان تو باشد. اي کاش! بعد از تو که به پيري رسيدم، انگشت حسرت بر دندان نگيرم. پس اي جوانيم! اي دوران خوش زندگيم! با من بساز و مرا پرواز ده و با رنگ آبي نقاشيم کن تا در آخر زمان به سياهي نزنم.
شنبه، 12 فروردين 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
جواني

جواني
جواني


 





 

اي پسر هر چند تو جواني، پيرو عقل باش نگويم جواني مکن، ليکن جواني خويشتن دار باش و از جوانان پژمرده مباش چنانچه ارسطاطاليس مي گويد: جواني نوعي از جنون است.
قابوسنامه
* فرزندان و نسل جوان خود را محدود به آداب و اخلاق خويش نسازيد. زيرا زمان آنان غير از شما خواهد بود.
«حضرت علي(ع)»
 

جواني
 

اي کاش! تا درآغوش تو هستم زندگي کنم. اي کاش! فرصت کاشتن دانه هاي آرزوهايم باشي و به ثمر رسيدن آنها نيز در دستان تو باشد. اي کاش! بعد از تو که به پيري رسيدم، انگشت حسرت بر دندان نگيرم. پس اي جوانيم! اي دوران خوش زندگيم! با من بساز و مرا پرواز ده و با رنگ آبي نقاشيم کن تا در آخر زمان به سياهي نزنم.
«ثريا تقي زاده»

گلچيني از باغ معرفت
 

* در جواني مستي، در يپري سستي، پس کي خدا پرستي.
«خواجه عبدالله انصاري»
* اگر آئينه نبود، من هميشه خود را جوان مي دانستم.
«پيکاسو»
* جواني ستاره اي است که فقط يکبار در آسمان عمر طلوع مي کند.
«ژوبرت»
* جواني، زمان فرا گرفتن رموز عقل است و پيري هنگام عمل کردن بدين رموز.
«ژان ژاک روسو»
* جواني، منزلي است که ما بين مسافت کودکي و پيري واقع شده و ايام سلطنت و کاميابي زندگاني در آنجا مي گذرد.
«گوته»
* براي شب پيري در روز جواني بايد چراغي تهيه ديد.
«افلاطون»
* از سولون، فيلسوف آتن، پرسيدند که راز نيرومندي و جوان ماندن تو چيست؟ جواب داد:
راز جواني من اين است که هر روز چيز تازه اي ياد مي گيرم.
«سولون»
* اي پسر! هر چند تو جواني، پيرو عقل باش، نگويم جواني مکن، ليکن جواني خويشتن دار باش و از جوانان پژمرده مباش. چنانچه ارسطاطاليس مي گويد: جواني نوعي از جنون است.
«قابوسنامه»
* افسوس که جوان نمي داند و پير نمي تواند.
«حجازي»
* با پول خيلي کارها را مي توان انجام داد ولي جواني را نمي توان خريد.
«رايموند»
* من همه چيز خود را به گرسنگي ها و مشقات ايام جوانيم مديونيم.
«ناپلئون»
* وقتي جوان بودم متوجه شدم که از 10 عملي که انجام مي دهم 9 تايش معيوب است. من نمي خواستم که آدم معيوبي باشم، بنابراين ده مرتبه بيشتر کار کردم.
«برنارد شاو»

آشنايي با فرهنگ ملل
 

* اگر جوانان، دانش و پيران، قوت داشتند همه چيز روبراه مي شد.
«مثل ايتاليايي»
* اگر مي خواهي زياد عمر کني، در جواني پير شو.
«مثل اسپانيولي»
* با چوبهايي که در جواني گرد آوردي، در پيري گرم خواهي شد.
«مثل آفريقايي»
* جواني صندوق در بسته اي است که فقط پيران مي دانند درون آن چيست.
* جواني روي سنگ مي تراشه و پيري روي يخ.
«مثل ارمني»
* جوانان از کارهايي که مشغول انجامش هستند سخن مي گويند، يپران از کارهايي که سابقاً انجام داده اند و ابلهان از کارهايي که قصد انجامش را دارند.
«مثل فرانسوي»
* جواني، مستي بدون شراب است و پيري، شراب بدون مستي.
«مثل آلماني»
* جواني مستي کوتاه است و پيري روزه داري دراز.
«مثل آلماني»
***
گامها تند و سبک، مانند گنجشکان شيطان
جسم و جان غرق جوانه
دردها بي ريشه و غمها گريزان
نغمه هاي شادمانه
خنده ها و گريه ها چون برق و باران
آرزوها بيکرانه
روبه رو دنياي رنگارنگ فردا
راه دور کهکشانها، روزگار جاودانه
«ژاله اصفهاني»
***
هنگام سپيده دم خروس سحري
داني که چرا همي کند نوحه گري

 

يعني که نمودند در آيينه صبح
کز عمر شبي گذشت و تو بي خبري

«عطار نيشابوري»

جواني گفت پيري را چه تدبير
که يار از من گريزد چون شوم پير

جوابش داد پير نغز گفتار
که در پيري تو هم بگريزي از يار

«نظامي»
***
افسوس که ايام جواني بگذشت
سرمايه عيش جاوداني بگذشت

تشنه به کنار جوي چندان خفتم
کز جوي من آب زندگاني بگذشت

«ظهرالدين فاريابي»
***
داغم به دل از دو گوهر نايابست
کز وي جگرم کباب و در دل تابست

مي گويم اگر تاب شنيدن داري
فقدان شباب و فرقت احباب است

«خاقاني شيرواني»
***
براي جوانها، اختراع کردن بهتر از قضاوت کردن، عمل کردن بهتر از مشاوره دادن و شروع کارهاي نوين بهتر از ادامه تجارتهاي کهنه است.
Young people are filler to invent than the judge: fillter for execution than for counsel: and more fit for new projects than for settled business.
"Francis Bacon"
***
جواني وقت دريافت کردن، ميانسالي زمان پيشرفت و پيري موقع خرج کردن است.
Young is the time of getting, middle age of improving and old age of spending.
"A. Bradstreet"
***
چه هديه اي به اجتماع بزرگتر از اين که به جوانها آموزش و راهنمايي بدهيم.
what greater or better gift can we offer the public than to teach and instruct our youth.
"MarcosT.Cicero "
***
در واقع جواني فقط يک لحظه است اما اين لحظه مانند نوري است که تا ابد در قلب شما خواهد درخشيد.
The youth is after all, just a moment,but it is the moment that you always carry in your heart.
 

جاودانه ها
 

ژول ورن در اوايل قرن نوزدهم (1828) در نانت فرانسه چشم به جهان گشود. او هرگز از نوشتن احساس خستگي نکرد. بزرگترين خدمت او به ادبيات، تحولي بود که علم را با ادبيات پيوند مي داد. معروف ترين کتاب او دور دنيا در هشتاد روز است اما نمي توان گفت چند کتاب زيبا يا معروف دارد. او هشتاد اثر را تقديم جامعه ادبي کرد. او يکي از نويسندگان خاص بود که توانست به اکثر دنيا سفر کند و در مورد تمامي قاره ها کتابي بنويسد. اکثر بلند پروازي ها و رويا پردازي هاي ژول ورن امروزه به حقيقت پيوسته اند در حالي که در آن زمان، تنها به چشم افسانه و داستان به آن نگاه مي شد.
زيباترين اثر او ناخداي پانزده ساله نام دارد که علاوه بر توضيح کاملي از سفر دريايي مهيج، به توضيح دقيق آب و هوا، شرايط محيطي و آداب و رسوم مردم چند کشور مختلف مي پردازد. او شکل کاملي از رويا پردازي را به انسانها نشان داد و اين باور را در بين انسانها به وجود آورد که آنچه اکنون به عنوان خيالي خام به آن مي نگريم، روزي به واقعيت خواهد پيوست.

با هم بينديشيم
 

شخصي به خانه ملا، مهمان آمده بود. پرسيد: ملا! شما اولاد داريد؟ ملا جواب داد: پسري دارم. پرسيد: چپق مي کشد؟ گفت: نه خير. پرسيد: به گردش و تفريح مي رود؟ گفت: نه خير. ابداً. پرسيد: حرکات جوانهاي امروزي را دارد؟ جواب داد: اصلا. مهمان گفت: پس خوشا به حال شما! من به شما تبريک مي گويم. راستي آقا زاده چند سال دارد؟ ملا گفت: شير مي خورد؛ شش ماهه است.
«شوخ طبعي ملا نصرالدين»
***
روزي پيرمرد گوژپشتي در بازار با عصا مي رفت. جواني او را ديد. و با تمسخر گفت: پيرمرد اين بار که بر پشت خود نهادي چند خريدي؟ پيرمرد نگاهي به جوان کرد و گفت: آن را به نقد جواني خريده ام اما نگران نباش که فلک به تو هم خواهد داد!
***
در روزگاري دور، پيرمردي با تنها پسرش مي زيست که يک روز پسرک به دليل کارهاي ناشايست خود مورد خشم پدر قرار گرفت و پدر فرياد زد: پسرم تو آدم نمي شوي! پسرک از خانه به قهر رفت و پدر را تنها گذاشت!
سالها گذشت... پسرک که اينک مرد جواني شده بود به حاکميت شهري منصوب شده بود و يک روز عده اي از سربازانش را فرستاد تا پدرش را بياورند. پدر به درگاه پسر وارد شد و پسر با تمسخر گفت: پيرمرد به ياد داري که به من گفتي آدم نميشي! حالا نگاه کن!
پيرمرد که به دليل کهولت سن به سختي مي توانست ببيند کمي به صورت حاکم نگاه کرد و پسرش را شناخت و بي درنگ گفت: آري پسرم به ياد دارم، ولي من نگفتم که حاکم نمي شوي، گفتم آدم نمي شوي!

 

منبع: کتاب گنجينه ما و شما




 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط