قصه هابيل و قابيل

در زمان هاي خيلي خيلي قديم، روي زمين خدا، فقط دو نفر زندگي مي کردند: آدم و حوا. آنها از بهشت به زمين آمده بودند. در بهشت همه چيز بود. بهترين غذاها، بهترين ميوه ها، جاي راحت براي زندگي و همه چيزهاي خوب. اما روي زمين هيچ چيز نبود. نه غذا بود، نه لباس و نه خانه بود. هيچ چيز و هيچ چيز نبود. خداوند که او را دوست مي داشت، به او ياد داد که چطور دانه بکارد و گياه سبز کند، چطور گوسفند و گاو پرورش دهد و از شير آنها استفاده کند. چطور لباس بدوزد و چطور کارهاي لازم زندگي اش را انجام دهد.
پنجشنبه، 4 خرداد 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
قصه هابيل و قابيل

قصه هابيل و قابيل
قصه هابيل و قابيل


 

نويسنده: حسين فتاحي




 
در زمان هاي خيلي خيلي قديم، روي زمين خدا، فقط دو نفر زندگي مي کردند: آدم و حوا. آنها از بهشت به زمين آمده بودند. در بهشت همه چيز بود. بهترين غذاها، بهترين ميوه ها، جاي راحت براي زندگي و همه چيزهاي خوب. اما روي زمين هيچ چيز نبود. نه غذا بود، نه لباس و نه خانه بود. هيچ چيز و هيچ چيز نبود. خداوند که او را دوست مي داشت، به او ياد داد که چطور دانه بکارد و گياه سبز کند، چطور گوسفند و گاو پرورش دهد و از شير آنها استفاده کند. چطور لباس بدوزد و چطور کارهاي لازم زندگي اش را انجام دهد.
آدم و حوا، با هم زن و شوهر شدند و در کنار هم به زندگي ادامه دادند.
مدتي که گذشت، حوا بچه اي به دنيا آورد. چند سال بعد خدا بچه اي ديگر به او داد و بعدها بچه هايي ديگر. از ميان بچه هاي حوا، دو پسر بودند به اسم هابيل و قابيل که قصه ما درباره آنهاست.
هابيل و قابيل کم کم بزرگ شدند. از کودکي به نوجواني و بعد به جواني رسيدند. وقتي جواناني قوي و برومند شدند، حضرت آدم به آنها گفت: حالا ديگر بايد کار کنيد. بگوييد ببينم چه شغلي دوست داريد؟
هابيل دوست داشت گوسفند بچراند. اين شد که از پدرش چند گوسفند گرفت و آنها را به صحرا برد. گوسفند ها کم کم بچه زاييدند و تعداد گوسفندهاي هابيل زياد شد. چند سال بعد او صاحب گله اي بزرگ شد.
اما قابيل به کشاورزي علاقه داشت. او هم تکه اي زمين انتخاب کرد و به کار کشاورزي مشغول شد. با اينکه هابيل و قابيل هر دو از فرزندان آدم و حوا بودند، اما اخلاق و رفتار آنها با هم فرق داشت. هابيل راستگو و درستکار بود. به پدر و مادرش کمک مي کرد. مهربان و بخشنده بود. حتي با گوسفندانش مهربان بود و نمي گذاشت به آنها سخت بگذرد.
اما قابيل، تندخو و بد اخلاق بود و همه چيز را براي خودش مي خواست و به برادرش حسادت مي کرد. سال ها و سال ها گذشت. حضرت آدم ديگر پير شده بود. روزي از روزها خداوند به او دستور داد که يکي از پسرانش را به عنوان جانشين و پيامبر بعد از خودش انتخاب کند. آدم پرسيد: کدام پسر را؟
خداوند گفت: هابيل را. او را جانشين کن و هر چه مي داني به او بياموز و اين خبر را به خانواده ات هم بگو.
آدم به دستور خداوند عمل کرد. وقتي خبر به گوش قابيل رسيد، حسادت کرد. ناراحت شد و پيش پدرش رفت و گفت: اي پدر! من از هابيل بزرگ ترم. من بايد جانشين تو باشم. پيامبري بعد از تو به من مي رسد.
 
آدم گفت ولي اين دستور خداوند است.
قابيل گفت: من به اين دستور عمل نمي کنم.
پس از گفت و گوي زياد، سرانجام آدم گفت: بسيار خوب، تو و برادرت هابيل، هرکدام هديه اي براي خداوند ببريد. هدية هر کدام که پذيرفته شد، او پيامبر و جانشين من مي شود.
قابيل پرسيد: چطور معلوم مي شود که هديه چه کسي پذيرفته شده است؟
آدم گفت: شما هديه هاي خود را بالاي کوه ببريد. هر هديه اي که مورد قبول خدا باشد، آتشي فرود مي آيد و آن را با خود مي برد.
هابيل و قابيل هرکدام هديه اي آوردند. هابيل بهترين گوسفند گله اش را براي هديه جدا کرد اما قابيل با خودش مشتي گندم نارس و پوسيده آورد. هر دو برادر هديه هايشان را بالاي کوه روي سنگي گذاشتند و کناري ايستادند. چند دقيقه بعد آتشي فرود آمد و گوسفند هابيل را با خود به آسمان برد.
قابيل ديد که هدية هابيل پذيرفته شده است. فهميد که هابيل جانشين پدر و پيامبر بعد از اوست، باز هم حسادت کردو ناراحت شد. در همين لحظه شيطان پيش قابيل آمد و به او گفت: اي قابيل، کاري بکن. اگر هابيل پيامبر بشود، تو مسخره مي شوي. فرزندان تو مسخره مي شوند. قابيل گفت: چه کار کنم؟
شيطان گفت: هابيل را بکش تا خودت جانشين پدرت شوي!
قابيل فريب شيطان را خورد و تصميم گرفت برادرش را بکشد. از آن لحظه به بعد، منتظر فرصت بود. روز بعد، هابيل که سخت کار کرده بود، خسته در ساية درختي خوابيد. شيطان باز هم پيش قابيل رفت و گفت: بهترين زمان براي کشتن هابيل، همين حالاست. او در خواب است و تو مي تواني خيلي راحت او را بکشي.
قابيل همراه با شيطان رفت و ديد که هابيل در خواب است. سنگي برداشت و محکم بر سر هابيل زد و او را غرق در خون کرد. چيزي نگذشت که قابيل به خود آمد و ديد که برادرش را کشته است.
پشيمان شد. اما ديگر پشيماني فايده نداشت. قابيل ترسيد. خواست جنازه برادرش را در جايي پنهان کند، اما نمي دانست چطور اين کار را انجام دهد. دنبال راه چاره بود که دو کلاغ را ديد که با هم جنگ و دعوا مي کردند. يکي از کلاغ ها سنگي برداشت و بر سر کلاغ ديگر زد و او را کشت. بعد با نوک و چنگال هاي خود زمين را کند و گودالي درست کرد. بعد هم کلاغ مرده را در گودال، انداخت و رويش خاک ريخت.
قابيل از کلاغ ياد گرفت که چطور جنازة هابيل را پنهان کند. او هم گودالي کند و هابيل را درآن انداخت و رويش خاک ريخت. قابيل جنازه هابيل را در آن انداخت و رويش خاک ريخت.
قابيل جنازة هابيل را پنهان کرده بود. اما وجدانش ناراحت بود. خودش هم مي دانست که گناه بزرگي از او سر زده است. مي ترسد پيش پدرش برگردد. وقتي حضرت آدم، از کشته شدن فرزندش هابيل با خبر شد، چهل شبانه روز گريه کرد. بعد از اين مدت، خداوند به آدم گفت: اي آدم، ناراحت نباش. من به جاي هابيل، پسر ديگري به تو مي بخشم. يکسال بعد، حوا پسر ديگري به دنيا آورد. آدم، نام پسرش را هبه الله گذاشت. هبه الله يعني هدية خدا.
هبه الله بزرگ شد و به جواني رسيد و بعد از پدرش حضرت آدم به عنوان پيامبر انتخاب شد.
منبع: نشريه روشنان شماره 11




 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط