شور شگرف حق باوري...
«شهيد بهشتي در آئينه روايت خود » در گفتگو با ماهنامه شاهد، ارديبهشت 1360
اينک با سپري شدن ربع قرن از آن خاطره شيرين و با پاسداشت آن، متن کامل اظهارات ايشان با اندکي ويرايش به شما تقديم مي کنيم.»
من محمد حسيني بهشتي. در دوم آبان ماه 1307 در شهر اصفهان، در محله لومبان متولد شدم. منطقه زندگي ما از مناطق بسيار قديمي شهر است. خانواده ام يک خانواده روحاني است و پدرم روحاني بود.ايشان در هفته چند روز در شهر به کار و فعاليت مي پرداخت و هفته اي يک شب به يکي از روستاهاي نزديک شهر براي امامت جماعت و کارهاي مردم مي رفت و سالي چند روز به يکي از روستاهاي دور که نزديک حسين آباد بود و به روستاي دورتر از آنکه حسن آباد نام داشت، مي رفت.
آمد و شد افرادي که از روستاهاي دور به خانه ما مي آمدند برايم بسيار خاطره انگيز است. پدرم وقتي به آن روستا مي رفت. در منزل يک پنبه زن بسيار فقير سکونت مي کرد. آن پيرمرد اتاقي داشت که پدرم در آن زندگي مي کرد. نام پيرمرد جمشيد بود و داراي محاسن سفيد، بلند و باريک، چهره روستايي و نوراني بود. پدرم مي گفت، « ما با جمشيد نان و دوغي مي خوريم و صفا مي کنيم و من سفره ساده نان و دوغ اين جمشيد را به هر جلسه ديگري ترجيح مي دهم.» جمشيد هر سال دو بار از روستا به شهر و به خانه ما مي آمد و من بسيار با او انس داشتم.
تحصيلاتم را در يک مکتبخانه در سن چهار سالگي، آغاز کردم. خيلي سريع خواندن و نوشتن و خواندن قرآن را ياد گرفتم و در جمع خانواده به عنوان يک نوجوان تيزهوش شناخته شدم و شايد سرعت پيشرفت در يادگيري اين برداشت را در خانواده به وجود آورده بود. تا اين که قرار شد به دبستان بروم. به دبستان دولتي ثروت در آن موقع، که بعدها 15 بهمن ناميده شد. وقتي آن جا رفتم. از من امتحان ورودي گرفتند و گفتند که بايد به کلاس ششم برود، ولي از نظر سني نمي تواند. بنابراين در کلاس چهارم پذيرفته شدم. و تحصيلات دبستان را در همان جا به پايان رساندم. در آن سال در امتحان ششم ابتدايي شهر، نفر دوم شدم. آن موقع همه کلاسهاي ششم را يک جا امتحان مي کردند. از آنجا به دبيرستان سعدي رفتم. سال اول و دوم را در دبيرستان گذراندم و اوايل سال دوم بود که حوادث شهريور 20 پيش آمد با حوادث شهريور 20 در نوجوانها براي يادگيري معارف اسلامي علاقه و شوري به وجود آمده بود. دبيرستان سعدي در نزديکي ميدان شاه آن موقع و ميدان امام کنوني قرار دارد. نزديک بازار است. جايي که مدارس ديگر. البته به طور طبيعي بين آن جا و منزل ما حدود چهار تا پنج کيلومتر فاصله بود. که معمولاً پياده مي آمديم و برمي گشتيم. اين سبب شد که با بعضي از جوانها که درسهاي اسلامي هم مي خواندند، آشنا شوم. علاوه بر اين در خانواده خودمان هم طلاب فاضل جواني بودند.همکلاسي اي داشتم که او نيز فرزند يک روحاني بود. نوجوان بسيار تيزهوشي بود. و پهلوي من مي نشست. او در کلاس دوم به جاي اينکه به درس معلم گوش کند. کتاب عربي مي خواند. يادم هست و اگر حافظه اشتباه نکند، او در آن موقع کتاب معالم الاصول را مي خواند که در اصول فقه است. خوب اينها بيشتر در من شوق به وجود مي آورد. که تحصيلات را نيمه کاره رها کنم و بروم طلبه بشوم. به اين ترتيب در سال 1321 تحصيلات دبيرستاني را رها کردم و براي ادامه تحصيل به مدرسه صدر اصفهان رفتم. از سال 1321 تا 1325 در اصفهان ادبيات عرب، منطق کلام و سطح فقه و اصول را با سرعت خواندم که اين سرعت و پيشرفت موجب شده بود که حوزه آنجا با لطف فراواني با من برخورد کند. به خصوص که پدر مادرم مرحوم حاج مير محمد صادق مدرس خاتون آبادي از علماي برجسته بود. و من يک ساله بودم که او فوت شد. به نظر اساتيدم که شاگردهاي او بودند. من يادگاري بودم از استادشان. در طي اين مدت تدريس هم مي کردم.
در سال 1324 از پدر و مادرم خواستم که اجازه بدهند. شبها هم در حجره اي که در مدرسه داشتم. بمانم و به تمام معنا طلبه شبانه روزي باشم. چون از يک نظر، هم فاصله منزل تا مدرسه 45 کيلومتري مي شد و به اين ترتيب هر روز مقداري از وقتم از بين مي رفت. و هم درخانه اي که بوديم پر جمعيت بود و من اتاقي براي خود نداشتم و نمي توانستم به کارهايم بپردازم. البته در آن موقع فقط يک خواهر داشتم، ولي با عموها و مادربزرگم همه در يک خانه زندگي مي کرديم. به اين ترتيب خانه ما شلوغ بود و اتاق کم.
سال 1324 و 1325 را در مدرسه گذراندم و اواخر دوره سطح بود که تصميم گرفتم در سال اول و دوم زبان خارجي ما فرانسه بود. و در آن دو سال، فرانسه خوانده بودم، ولي در محيط اجتماعي آن روز، آموزش زبان انگليسي بيشتر بود. و در سال آخر دبيرستان در اصفهان بودم که تصميم گرفتم يک دوره زبان انگليسي ياد بگيرم. يک دوره کامل را «ريدر» خواندم و نزديکي از منسوبين و آشنايانمان که زبان انگليسي را مي دانست با انگليسي آشنا شدم. در سال 1325 به قم آمدم. حدود شش ماه در قم بقيه سطح، مکاسب و کفايه را تکميل کردم و از اول سال 1326 درس خارج را شروع کردم. براي درس خارج فقه و اصول، نزد استاد عزيزمان مرحوم آيت الله محقق داماد، همچنين استاد و مربي بزرگوارم و رهبرمان امام خميني و بعد مرحوم آيت الله بروجردي و مدت کمي هم نزد مرحوم آيت الله محد تقي خوانساري و مرحوم آيت الله حجت کوه کمره اي مي رفتم. در آن شش ماهي که بقيه سطح را مي خواندم، کفايه و مکاسب را هم مقداري نزد آيت الله حاج شيخ مرتضي حائري يزدي و مقداري از کفايه را نزد آيت الله داماد خواندم که بعد همان را به خارج تبديل کرديم. در اصفهان منظومه منطق و کلام را خوانده بودم که در قم ادامه ندادم. چون استاد فلسفه در آن موقع کم بود و من بيشتر به فقه و اصول و مطالعات گوناگون مي پرداختم و تدريس کنند. هم تحصيل مي کنند و هم تدريس. من هم در اصفهان و در قم تدريس مي کردم. به قم که آمدم به مدرسه حجتيه رفتم. مدرسه اي بود که مرحوم آيت الله حجت تازه بنيانگذاري کرده بودند. از سال 1325 در قم بودم و درس مي خواندم. در آن سالها استادمان آيت الله طباطبايي از تبريز به قم آمده بودند. در سال 1327 به فکر افتادم تحصيلات جديد را هم ادامه بدهم. بنابراين با گرفتن ديپلم ادبي به صورت متفرقه و آمدن به دانشکده معقول آن موقع که حالا الهيات و معارف اسلامي نام دارد، دوره ليسانس را در فاصله سالهاي 27 تا 30 گذراندم. سال سوم به تهران آمدم، براي اينکه بيشتر از درسهاي جديد استفاده کنم و هم زبان انگليسي را اينجا کامل تر کنم و با يک استاد خارجي که مسلط تر باشد. مقداري پيش ببرم. در سالهاي 1329 و 1330 در تهران بودم و براي تأمين مخارجم تدريس مي کردم و خودکفا بودم. هم کار مي کردم و هم تحصيل. سال 1330 ليسانس شدم و براي ادامه تحصيل و تدريس در دبيرستانها به قم بازگشتم. به عنوان دبير زبان انگليسي در دبيرستان حکيم نظامي قم مشغول شدم و آن موقع به طور متوسط روزي سه ساعت علامه طباطبايي براي درس اسفار و شفا مي رفتم. اسفار ملاصدرا و شفا ابن سينا را مي خواندم و همچنين شبهاي پنج شنبه و جمعه با عده اي از برادران از جمله مرحوم استاد مطهري و عده ديگري جلسات بحث گرم و پرشور و سازنده اي داشتيم. اين جلسات، پنج سال طول کشيد که ما حصل آن به صورت کتاب روش رئاليسم تنظيم و منتشر شد. در طول اين سالها فعاليتهاي تبليغي و اجتماعي داشتيم. در سال 1326، يعني يک سال بعد از ورود به قم با مرحوم آقاي مطهري و عده اي از برادران، حدود هيجده نفر، برنامه اي را تنظيم کرديم. در ماه رمضان که هوا گرم بود، با هزينه خودمان براي تبليغ مي رفتيم. البته خودمان پول نداشتيم. مرحوم آيت الله بروجردي توسط امام خميني که آن موقع با ايشان بودند نفري صد تومان در سال 26 و نفري صد و پنجاه تومان در سال 27 به عنوان هزينه سفر به ما دادند، چون قرار بود به هر روستايي مي رويم، مهمان کسي نباشيم. و در آن يک ماه خودمان خرج خوراکمان را بدهيم. بنابراين کرايه آمد و رفت و هزينه زندگي و يک ماه خرج سفر را با خودمان مي برديم. فعاليتهاي ديگري هم در داخل حوزه داشتيم که اينها مفصل است و نمي خواهم در اين مجال به آنها اشاره کنم.در سال 1329 و 1330 که تهران بودم. مقارن بود اوج مبارزات سياسي اجتماعي نهضت ملي نفت به رهبري مرحوم آيت الله کاشاني و مرحوم دکتر مصدق. من به عنوان يک جوان معمم مشتاق، در تظاهرات و اجتماعات و متينگها شرکت مي کردم. در سال 1331 در جريان 30 تير به اصفهان رفته بودم و در اعتصابات 26 تا 30 تير شرکت داشتم و شايد اولين يا دومين سخنراني اعتصاب را که در ساختمان تلگرافخانه بود، به عهده من گذاشتند.
يادم هست که کار ملت ايران را در زمينه با نفت و استعمار انگليس با کار ملت مصر و جمال عبدالناصر و مسئله کانال سوئز و انگليس و فرانسه و اينها، مقايسه مي کردم. در آن موقع موضوع سخنراني اخطاري بود به قوام السلطنه و شاه و اين که ملت ايران نمي تواند ببيند نهضت ملي اش در معرض مطامع استعمارگران باشد. به هر حال بعد از کودتاي 28 مرداد، در يک جمع بندي به اين نتيجه رسيديم که در آن نهضت، ما کادرهاي ساخته شده کم داشتيم. باز اين مسئله مفصل است . بنابراين تصميم گرفتيم که يک حرکت فرهنگي ايجاد کنيم و در زير پوشش آن کادر بسازيم و تصميم گرفتيم که اين حرکت، اصيل، اسلامي و پيشرفته باشد و زمينه اي براي ساخت جوانها گردد.
در سال 1339 ما سخت به فکر سامان دادن به حوزه علميه قم افتاديم و مدرسين حوزه، جلسات متعددي براي برنامه ريزي نظم حوزه و سازماندهي آن داشتند. در دو تا از اين جلسات، بنده هم شرکت داشتم کار ما در يکي از اين جلسات به ثمر رسيد. در آن جلسه آقاي رباني شيرازي و مرحوم آقاي شهيد سعيدي و آقاي مشکيني و خيلي ديگر از برادران شرکت داشتند و ما در طول مدت کوتاهي مي توانستيم يک طرح و برنامه براي تحصيلات علوم اسلامي در مدت هفده سال در حوزه تهيه کنيم و اين پايه اي شد براي تشکيل مدارس نمونه اي که نمونه معروفترش مدرسه حقانيه يا مدرسه منتظريه به نام مهدي منتظر (سلام الله عليه) است. حقاني سازنده آن ساختمان، مردي است که واقعاً عشق و علاقه و سرمايه و همه چيزش را روي ساختن اين ساختمان گذاشت. خداوند او را به پاداش خير مأجور دارد. به اين ترتيب مدرسه حقاني تأسيس شد و اين برنامه در آن جا اجرا شد. در اين مدارس باز مقداري از وقت ما مي گذشت و صرف مي شد. در سال 1341، انقلاب اسلامي با رهبري امام و رهبري روحانيت و شرکت فعال روحانيت، نقطه عطفي در تلاشهاي انقلابي مردم مسلمان ايران به وجود آورد. من نيز در اين جريانها حضور داشتم تا اين که در همان سالها ما در قم به مناسبت تقويت پيوند دانش آموز و دانشجو و طلبه به ايجاد کانون دانش آموزان قم دست زديم و مسئوليت مستقيم اين کار را برادر و همکار و دوست عزيزم مرحوم شهيد دکتر مفتح به عهده گرفتند. بسيار جلسات جالبي بود. درهر هفته يکي از ما سخنراني مي کرديم و دوستاني از تهران مي آمدند و گاهي مرحوم مطهري و گاهي ديگران از مدرسين قم مي آمدند. در يک مسجد طلبه و دانش آموز و دانشجو و فرهنگي همه دور هم مي نشستند و اين در حقيقت نمونه ديگري از تلاش براي پيوند دانشجو و روحاني بود و اين بار در مورد مبارزات و رشد و گسترش به فرهنگ مبارزه و اسلام. اين تلاشها و کوشش ها بر رژيم گران آمد و در زمستان سال 42، مرا ناچار کردند که از قم خارج شوم و به تهران بيايم.
در سال 42 به تهران آمدم و در ادامه کارهايم با گروه هاي مبارز از نزديک رابطه برقرار کردم. با جمعيت هيئتهاي مؤلفه رابطه فعال و سازمان يافته اي داشتم و در همين جمعيت ها بود که به پيشنهاد شوراي مرکزي، امام يک گروه چهار نفري به عنوان شوراي فقهي و سياسي تعيين کردند: مرحوم آقاي مطهري، بنده، آقاي انواري و آقاي مولايي. اين فعاليتها را ادامه داشتند. در همان سالها به اين فکر افتاديم که با دوستان کتاب تعليمات ديني مدارس را که امکاني براي تغييرش فراهم آمده بود، تغيير بدهيم. دور از دخالت دستگاههاي جهنمي رژيم، در جلساتي توانستيم اين کار را پايه گذاري کنيم. پايه برنامه جديد و کتابهاي جديد تعليمات ديني با همکاري آقاي دکتر باهنر و آقاي دکتر غفوري و آقاي برقعي و بعضي از دوستان، آقاي رضي شيرازي که مدت کمي با ما همکاري داشتند و برخي ديگر مانند مرحوم آقاي روزبه که به نقش مؤثري داشتند، فراهم شد.
اگر اشتباه نکرده باشم. سال 41 يا اوايل 42، در جشن مبعثي که دانشجويان دانشگاه تهران، در امير آباد در سالن غذاخوري برگزار کرده بودند، از من دعوت کردند تا سخنراني کنم. در اين سخنراني موضوعي را به عنوان مبارزه با تحريف که يکي از هدفهاي بعثت است. مطرح کردم. در اين سخنراني طرح يک کار تحقيقاتي اسلامي را ارائه کردم. آن سخنراني بعدها در مکتب تشيع چاپ شد. مرحوم حنيف نژاد و چند تاي ديگر از دانشجويان که از قم آمده بودند و عده اي ديگر از طلاب جوان آنجا بودند. اصرار کردند که اين کار تحقيقاتي آغاز بشود. در پاييز همان سال، ما کار تحقيقاتي را با شرکت عده اي از فضلا در زمينه حکومت در اسلام آغاز کرديم. ما همواره به مسئله سامان دادن به انديشه حکومت اسلامي و مشخص کردن نظام اسلامي علاقمند بوديم و اين را به صورت يک کار تحقيقاتي آغاز کرديم. اين کارهاي مختلف بود که به حکومت گران آمد و من را مجبور کردند به تهران بيايم. در تهران نيز آن همکاري را با قم ادامه دادم.
بعد از چند ماه، فشار دستگاه کم شد. باز گاهي آمد و شد مي کرديم. هم براي مدرسه حقاني و هم براي همين جلسات حکومت در اسلام که البته بعدها ساواک اينها را گرفت و دوستان ما را تار و مار کرد. در سال 1343 که تهران بودم و سخت مشغول اين برنامه هاي گوناگون، مسلمانهاي هامبورگ به مناسبت تأسيس مسجد هامبورگ که به دست مرحوم آيت الله بروجردي صورت گرفته بود. به مراجع فشار آورده بودند که چون مرحوم محققي به ايران آمده بودند، بايد يک روحاني ديگر به آن جا برود. اين فشارها متوجه آيت الله ميلاني و آيت الله خوانساري شده بود. و آيت الله حائري و آيت الله ميلاني به بنده اصرار کردند که بايد به آنجا برويد. آقايان ديگر هم اصرار مي کردند. از طرفي ديگر شاخه نظامي هيئتهاي مؤتلفه تصويب کرده بودند که منصور را اعدام کنند و بعد از اعدام انقلابي منصور، پرونده دنبال شد و اسم بنده هم در آن پرونده بود و لذا دوستان فکر مي کردند که به يک صورتي من را از ايران خارج کنند تا در خارج از کشور مشغول فعاليتهايي باشم. وقتي اين دعوت پيش آمد، به نظر دوستان رسيد که اين زمينه خوبي است که بنده بروم و آنجا مشغول فعاليت بشوم. البته خودم ترجيح مي دادم که در ايران بمانم. ميگفتم هر مشکلي پيش بيايد، اشکالي ندارد ولي دوستان عقيده داشتند که بروم خارج، بهتر است.مشکل من گذرنامه بود که به من نمي دادند، ولي دوستان گفتند از طريق آيت الله خوانساري مي شود گذرنامه را گرفت و در آن موقع اين گونه کارها از طريق ايشان حل مي شد و آيت الله خوانساري اقدام کردند و گذرنامه را گرفتند. به اين طريق، مشکل گذرنامه حل شد و در پيرو دستور آقايان مراجع، به خصوص آيت الله ميلاني، به هامبورک رفتم. دشواري کار من اين بود که از فعاليتهايي که اين جا داشتم، دور مي شدم و اين براي من سنگين بود. تصميم من اين بود که مدت کوتاهي آنجا بمانم و کارها که سامان گرفت، برگردم. ولي در آنجا احساس کردم که دانشجويان واقعاً به يک نوع تشکيلات مثل تشکيلات اسلامي محتاج هستند. چون جوانهاي عزيز ما از ايران با علاقه به اسلام مي گرويدند، ولي کنفدراسيون و سازمانهاي الحادي چپ و راست، اين جوانها را منحرف و اغوا مي کردند. تا اين که با همت چند تن از جوانهاي مسلماني که در اتحاد به دانشجويان مسلمان در اروپا بودند و با برادران عرب و پاکستاني و هندي و آفريقايي و غيره کار مي کردند و بعضي از آنها هم در اين سازمانهاي دانشجويي هم بودند. هسته اتحاديه انجمنهاي اسلامي دانشجويان گروه فارسي زبان آنجا را به وجود آورديم. و مرکز اسلامي گروه هامبورگ سامان گرفت. فعاليتهايي براي شناساندن اسلام به اروپاييها و فعاليتهايي براي شناساندن اسلام انقلابي به نسل جوانمان داشتيم. بيش از پنج سال آن جا بودم و در طي اين پنج سال يک بار به حج مشرف شدم. سفري هم به سوريه و لبنان داشتم و بعد به ترکيه رفتم براي بازديد از فعاليتهاي اسلامي آنجا و تجديد عهد با دوستان و مخصوصاً برادر عزيزمان آقاي صدر (امام موسي صدر) که اميدوارم هر جا که هست مورد رحمت خداوند باشد و ان شاء الله به آغوش جامعه مان بازگردد. در سال 1348 سفري هم به عراق کردم و خدمت امام رفتم و به هر حال کارهاي آنجا سروسامان گرفت. در سال 1349 به ايران آمدم. اما مطمئن بودم که با اين آمدن، امکان بازگشتم کم است. يک ضرورت شخصي ايجاب کرد که حتماً به ايران بيايم. به ايران آمدم و همانطور که پيش بيني مي کردم مانع بازگشتم شدند. در اين جا کارهاي زيادي داشتم و مجدداً قرار شد کار برنامه ريزي و تهيه کتابها را دنبال کنم و همچنين فعاليتهاي علمي را در قم ادامه دادم و در مورد مدرسه حقاني فعاليتهاي گسترده اي را با همکاري آقايان مهدوي کني، موسوي اردبيلي، مرحوم مفتح و عده اي ديگر از دوستان، انجام داديم. بعد مسئله تشکيل روحانيت مبارز و همکاري با مبارزات، بخشي از وقت ما را گرفت. تا اينکه در سال 1355 هسته هايي را براي کارهاي تشکيلاتي به وجود آورديم و در سالهاي 1356- 1357 روحانيت مبارز شکل گرفت و در همان سالها در صدد ايجاد تشکيلات گسترده مخفي يا نيمه مخفي و نيمه علني يک حزب و يک تشکيلات سياسي بوديم.
در اين فعاليتها دوستان هميشه همکاري مي کردند. در سال 56 که مسايل مبارزاتي اوج گرفتند. همه نيروها را متمرکز کرديم. در اين بخش و بحمدالله با شرکت فعال همه برادران روحاني در راهپيماييها، مبارزات به پيروزي رسيد. البته اين را فراموش کردم بگويم که از سال 50 يک جلسه تفسير قرآني را آغاز کردم که در روزهاي شنبه به عنوان مکتب قرآن برگزار مي شد و مرکزي بود براي تجمع عده اي از جوانان فعال از برادرها و خواهرها.
در اين اواخر حدود 400 الي 500 نفر شرکت مي کردند و جلسات سازنده اي بودند.در سال 54 به دليل تشکيل اين جلسات و فعاليتهاي ديگر که با خارج داشتيم. ساواک مرا دستگير کرد. چند روزي در کميته مرکزي بودم، ولي با اقداماتي که قبلاً کرده بودم توانستم از دست آنها خلاص شوم. البته قبلاً مکرر ساواک من را خواسته بود. چه قبل از مسافرتم و چه بعد از آن. ولي در آن موقع بازداشتها موقت و چند ساعته بودند. اين بار چند روز در کميته بودم و آزاد شدم. ديگر آن جلسه تفسير را نتوانستيم ادامه بدهيم. تا سال 57، بار ديگر به دليل فعاليت و نقشي که در برنامه هاي مبارزاتي و راهپيماييها داشتم در روز عاشورا مرا دستگير کردند و به اوين و بعد به کميته بردند و باز آزاد شدم و به فعاليت هايم ادامه دادم تا سفر امام به پاريس.
بعد از رفتن امام به پاريس، چند روزي خدمت ايشان رفتم و هسته شوراي انقلاب با نظر ارشادي که امام داشتند و دستوري که ايشان دادند تشکيل شد. شوراي انقلاب ابتدا هسته اصلي اش مرکب بود از آقايان مطهري، هاشمي رفسنجاني، موسوي اردبيلي، باهنر و بنده. بعدها آقايان مهدوي کني، خامنه اي، طالقاني، بازرگان، دکتر سحابي و عده اي ديگر هم اضافه شدند. تا بازگشت امام به ايران که فکر مي کنم از بازگشت امام به ايران به اين طرف فراوان در نوشته ها گفته شده که ديگر حاجتي نباشد درباره اش صحبت کنم.
در خاتمه بايد بگويم که خانواده ما سه فرزند داشت. من و دو خواهرم که هم اکنون هر دو خواهرم در قيد حياتند. ولي پدرم در سال 1341 به رحمت ايزدي پيوست و مادرم هنوز در قيد حيات است. مرگ پدر در زندگي ما جز تأثير عاطفي و بار مسئوليت براي مادر و خواهرانم تأثير ديگري نداشت. در واقع تأثير شکننده اي نداشت. البته از نظر عاطفي چرا، من بسيار ناراحت شدم، ولي چنان نبود که در شيوه زندگي من تأثير بگذارد. آن موقع من ازدواج کرده بودم. و فرزند هم داشتم. من در ارديبهشت سال 1331 با يکي از بستگانم ازدواج کردم که او هم از يک خانواده روحاني است و ثمره ازدواجمان تا امروز 29 سال زندگي مشترک با سختيها و آسايشها و تلخيها و شاديها بوده است. چون همسرم همه جا همراه من بود، در خارج همين طور، در اين جا همين طور و چهار فرزند: دو پسر و دو دختر.
من در هامبورگ اقامت داشتم، ولي حوزه فعاليتم کل آلمان به خصوص اتريش و يک مقدار کمي هم سوئيس و انگلستان بود و با سوئد، هلند، بلژيک، ايتاليا، فرانسه به صورت کتبي ارتباط داشتم.
من بنيانگذار اين انجمنها بودم و با آنها همکاري مي کردم و مشاور بودم و در سخنرانيها، مشورتهاي تشکيلاتي و سازماندهي شرکت مي کردم و مختصر کمکهاي مالي که از مسجد مي شد، براي آنها مي بردم. يک سمينار اسلامي بسيار خوبي براي آنها در مسجد هامبورگ به طور شبانه روزي تشکيل داديم. سمينار جالبي بود و نتايج آن هم در چند جزوه در حوزه ها پخش شد.
جزوه هاي «ايمان در زندگي انسان» و «کدام مسلک» در آن موقع پخش مي شد که جزوه هاي مؤثري هم بودند. اولين دوستان در حوزه که خيلي با هم مأنوس بوديم و هم بحث بوديم: آقاي حاج سيد موسي شبيري زنجاني از مدرسين برجسته قم، آقايان سيد مهدي روحاني، آذري قمي، مکارم شيرازي، امام موسي صدر، اينها دوستاني بودند که بيش از همه با هم بحث داشتيم و با آقاي مطهري و ديگران هم پيرامون اسلام رئاليسم و موضوعات ديگر بحث داشتيم.
کتابهايي که بنده تاکنون نوشته ام عبارتند از :
1. خدا از ديدگاه قرآن
2. نماز چيست؟
3. بانکداري و قوانين مالي اسلام.
4. يک قشر جديد در جامعه ما
5. روحانيت در اسلام و در ميان مسلمين.
6. مبارز پيروز
7. شناخت دين
8. نقش ايمان در زندگي انسان
9. کدام مسلک
10. شناخت مالکيت
/ج