اولين اشتباه خلبان آخرين اشتباه اوست
نويسنده: فاطمه شيري
امير سرتيپ حبيب بقايي، يکي از خلبان هايي است که در بيشتر عمليات هاي جنگ تحميلي شرکت داشته و خاطرات تلخ و شيرين زيادي از آنها دارد
از 24 سالگي زندگي پر هيجان خلباني اش شروع شد. همه دوره هاي پرواز در داخل و خارج از کشور را پشت سر گذاشته بود و هر بار در کابين هواپيمايي مي نشست، لذت پرواز را بيش از قبل احساس مي کرد؛ «وقتي آدم از زمين کنده مي شود و به سمت آسمان مي رود، انگار خدا را بيشتر احساس مي کند و به او نزديک تر مي شود. کسي که پرواز مي کند، هيچ وقت سير نمي شود و هر بار به پرواز و اوج گرفتن در آسمان حريص تر مي شود.»
امير سرتيپ حبيب بقايي آن اوايل، کارش اين بود که وقتي در آسمان اوج مي گرفت، دور توده ابرها مي چرخيد و به قول خودش با آنها بازي مي کرد اما هيچ وقت تصورش را نمي کرد با شروع جنگ با روزهاي آرام پرواز خداحافظي کند و در ميان آتش توپ و تيرهاي دشمن، هم دوره اي ها و بهترين دوستانش را از دست بدهد و از آنها تنها در قالب خاطره هايش ياد کند.
خطاي اول، خطاي آخر!
حبيب بقايي اعتقاد دارد در پرواز، خطاي اول، خطاي آخر خلبان است و اين را در طول عمليات هاي پروازي به همه به خصوص به بچه هاي خلباني که زير دستش بودند، گوشزد مي کرد اما در عين حال به آنها اعتماد به نفس مي داد تا هنگام پرواز اعتماد به نفس خود را از دست ندهند.
او با گفتن اين حرف ها ادامه مي دهد؛ «بيشتر سوانح هواپيمايي در کشور ما در درجه اول به خاطر شرايط نامساعد آب و هوايي به وقوع مي پيوندد و دوم به خاطر عدم تصميم گيري به موقع خلبان. اگر هوا کمي بد باشد و خلبان هم کمي اعتماد به نفس خود را در حين پرواز از دست بدهد، ديگر کار تمام است.» به گفته آقاي خلبان در پرواز ثانيه خيلي مهم است و خلبان بايد در کمترين زمان درست ترين و دقيق ترين تصميم را بگيرد.نجات از مرگ حتمي
يکي از خاطرات بقايي بر مي گردد به يکي از مأموريت هايش که هنوز با گذشت سال ها از آن جريان نمي داند چطور از خطر مرگ حتمي نجات پيدا کرده؛ «در يکي از عمليات ها قرار بود به سمت درياچه نمک در فاو عراق بروم.
سرعتم چيزي در حدود 700 کيلومتر در ساعت بود. ذهنم خيلي درگير و مشغول بود و همين موضوع باعث شد که حواسم به پرواز نباشد.» به همين خاطر او در ميانه مسير زماني که در ارتفاع پنج تا ده متري زمين بود، به صورت ناگهاني با يک درخت نخل برخورد کرد؛ «هيچ کس باورش نمي شود. حتي خودم هم نمي دانم اين اتفاق چطور رخ داد. اما در آن حادثه اتفاقي برايم رخ نداد. با وقوع اين حادثه 20، 30 ثانيه در حالت شوک بودم و وقتي به خودم آمدم، ديدم درخت خرما از ريشه کنده شد و به هواپيما گير کرد و سرعت هواپيما از 700 به 400 کيلومتر رسيده بود.» او با همه قوايش زماني که داشت با زمين برخورد مي کرد، کنترل هواپيما را بار ديگر به دست گرفت و به هر زحمتي که بود، هواپيما را به سمت بالا هدايت کرد و در حالي که قسمت هايي از درخت به مخزن هواپيمايش گير کرده بود، به پايگاه بازگشت اما اين پايان خطرات زندگي آقاي خلبان نبود.
او به اينجاي حرف هايش که مي رسد، آه بلندي مي کشد و به نقشه بزرگي که از ايران به ديوار اتاقش آويزان کرده، نگاهي مي اندازد و با چشم هايش مناطق جنگي اي که به آنها رفته را روي نقشه نشانمان مي دهد.
مي گويد آن روزها بهترين روزهاي زندگي اش بوده. زماني که در کنار بهترين دوستانش مناطق جنگي زيادي را پوشش داده بودند؛ «هيچ وقت از يادم نمي رود فروردين 66 از منطقه شلمچه زنگ زدند، به قرارگاه رعد و اعلام کردند منطقه زير آتش شديد دشمن است. من به اتفاق سروان آئيني پرواز کرديم به سمت شلمچه.»
کمي طول نکشيد که حضور دو فروند هواپيماي جنگنده اف پنج خودي لبخند شادي را بر لب رزمنده هايي نشاند که ديگر از وضعيت حاکم در منطقه نااميد شده بودند؛ «ما از رودخانه کارون گذشتيم. شلمچه زير آتش توپخانه رژيم بعثي بود. در اين مأموريت فشار روحي زيادي به من وارد شده بود و بعد از انجام مأموريت تا خود فرودگاه گريه کردم.
خدا رحمت کند شهيد بابايي را. وقتي مرا در آن وضعيت ديد، آمد بالاي سرم و گفت چه شده. من با عصبانيت گفتم: «برو ببين! دارند بچه ها را قتل عام مي کنند.» شهيد بابايي با شنيدن اين حرف سوار بر جنگنده اي شد و به منطقه رفت. وقتي برگشت، صورتش از شدت عصبانيت سرخ شده بود، « وقتي پيش من آمد، شروع کرد به داد و بيداد کردن که چرا اين طوري شده و رزمنده ها در مخمصه بدي گير افتاده اند.
وقتي داد و بيدادهايش بر سر من تمام شد، سوار ماشين شد و از پايگاه خارج شد اما بعد از يکي دو روز زنگ زد وبه من گفت: «ما شما را دوست داريم. آن روز هم اگر داد و بيداد کردم، حالم خوب نبود و کلي از من معذرت خواهي کرد.»
بمباران پالايشگاه نفت
به همين خاطر ما هم دستور داشتيم پالايشگاه هاي آنها را بمباران کنيم. اين بود که به اين منطقه رفتيم. حدوداً 30 ثانيه مانده به محل بمباران، من هدف را ديدم.» بقايي در بال چپ دانش پور در حال پرواز بود و متوجه شد از موقعيت به راحتي نمي شود هدف را نشانه گرفت. اين بود که جاي خود را به بال راست دانش پور تغيير داد و در نهايت؛ «بمب ها را رها کرديم. بمب با يکي از مخازن بزرگ نفت برخورد کرد و انفجار مهيبي رخ داد که مي شد آن را به راحتي از بالا ديد.»
خاطرات آقاي خلبان تمام شدني نيست. او هيچ وقت يادش نمي رود زماني که به دستور و دست خط بابايي ممنوع الپرواز شد اما با اين وجود دست از پرواز برنمي داشت و عشق پرواز باعث مي شد او در خيلي از عمليات ها خودش به عنوان ليدر جلوتر از خلبان هاي ديگر حرکت کند؛ «از زماني که فرمانده گردان هوايي دزفول شدم، ديگر حق پرواز در عمليات ها را نداشتم. بايستي از داخل گردان بچه ها را راهنمايي مي کردم اما دلم طاقت نمي آورد و با بچه ها مي رفتم. ديگر شهيد بابايي که رابطه خوبي با هم داشتيم، مانده بود از دست من چه کار کند.»
يکي از افتخارات براي خلبان اين بود که در زمان جنگ هم دوره شهيدان بزرگي مثل شهيد بابايي و اردستاني بود. براي او تلخ ترين خاطره مربوط به شهادت آنهاست؛ «سال 66 شهيد بابايي زنگ زد به پايگاه اميديه دزفول. مي خواست برايش هواپيماي کوچکي پيدا کنم که برود همدان.
اتفاقاً هواپيماي بونانزاي 9619 خودش براي شرايط اضطراري دست من بود. گفتم پيدا کردن هواپيما يک شرط دارد. آن هم اين است که مرا هم با خود ببري همدان. قبول کرد. خودش را به سرعت به پايگاه دزفول رساند و از آنجا با هم و به اتفاق دو نفر ديگر عازم همدان شديم.» به گفته آقاي خلبان، اين آخرين پرواز شهيد بابايي يا يک هواپيماي سبک بود.
شهادت بهترين دوست
آن زمان شهيد اردستاني به مکه رفته بود و شهيد بابايي به من گفت خيلي دلش براي اردستاني تنگ شده. من هم گفتم اردستاني نيست اما خداي او که هست.
در واقع شهيد بابايي هم قرار بود برود مکه اما به خاطر تهاجم شديد دشمن، نرفت.» بعد از آن عمليات شهيد بابايي با همه خلبان ها نشست و آنها را بعد از نصيحت، وصيت هم کرد. حتي به بقايي تذکر داد که برگردد دزفول؛ «من در همدان مانده بودم و اصلاً دوست نداشتم برگردم و به همين خاطر شهيد بابايي به من گفت راه ما از هم جداست.
او بعد از آن عمليات با همه آدم هايي که مي شناخت، خداحافظي کرد و زماني که مي خواست از تهران به همدان برگردد، به او خبر مي دهند که منطقه سردشت ناامن است.» او نزديک ظهر حرکت مي کند به سمت سردشت. اما در هنگام مأموريت يک گلوله به شيشه کابين او برخورد مي کند.
شيشه مي شکند و يک تکه از آن درست با شاهرگ گردنش برخورد مي کند و شهيد بابايي در همين مأموريت به شهادت مي رسد؛ «گرچه شهيد بابايي نتوانست به مکه برود اما در آن مأموريت رفت پيش خداي کعبه. بعد از اين حادثه تا مدت ها حالم بد بود و دل و دماغ کار نداشتم؛ چون بهترين دوست خود را از دست دادم.»
منبع:نشريه همشهري سرنخ شماره 97
/ج