روايت پشت جبهه به زبان سركار خانم «فاطمه حلالي»
خيمه
روحية همه، شهادتطلبي بود
نميدانم اگر الآن جنگي اتفاق بيفتد، مقاومتي را كه در آن سالها داشتم دارم يا نه؟ اكنون كه با دخترم مينشينيم و از وقايع آن روزگار ميگويم، حوادث، در نظر او خيلي سخت و غيرممكن ميآيد؛ ولي براي ما در آن سالهاي جنگ، خيلي سخت نبود و شايد هم بگويم عادي بود!
سال 62، ازدواج كردم. پانزده سالم بود. همسرم بسيجي بود و از خانوادهاي مذهبي. برادرانم پاسدار بودند و در غرب كشور فعاليت ميكردند. آن زمان شرايط كاري خواستگار را در نظر نميگرفتيم و فقط اينكه متدين باشد و اهل جبهه، ملاك بود. فضا طوري بود كه انگار همة خانوادهها با شهادت عجين شده بودند. اينطور نبود كه بهخاطر ترس از مرگ، از خانه و زندگيشان كوچ كنند يا بترسند يا اينكه حتي با رفتن شوهرشان به جبهه مخالفت كنند.
نميگذاشتم متوجه سختيها شود
هر وقت همسرم به جبهه ميرفت، احساس ميكردم دارم وظيفة جهادم را انجام ميدهم؛ گرچه بعداً پشيمان شدم كه چرا خودم هم به جبهه نرفتم. ميتوانستم دورههاي امداد و پرستاري را بگذرانم و راهي جبهه شوم. گاهي اوقات با خودم ميگويم: «شايد خودم را گول زدم كه به جبهه نرفتم و فقط راضي به رفتن همسرم شدم!» ولي باز ميگويم: «شايد همين كه با همسرم موافق بودم، با او همراه بودم و مخالفتي نميكردم، هرگاه به خانه ميآمد با روحية شاد از او پذيرايي ميكردم و نميگذاشتم از مشكلات خانه، زندگي و بچهها بويي ببرد، كافي بود.» دوست داشتم وقتي پايش را از خانه بيرون ميگذارد، با فراغ بال و آرامش خيال به ميدان جنگ برود. با اينكه هر وقت از خانه بيرون ميرفت، خيلي دلم ميگرفت و گريه ميكردم، ولي هيچوقت به رويش نميآوردم و نميگذاشتم بفهمد كه دوريش براي من و بچهها چهقدر سخت است. در هر صورت، اينطور نبود كه راضي نباشم به جبهه برود؛ چون ميگفتم بايد از دين و مملكتش دفاع كند و گوش به فرمان امام امت باشد.
وضع رفاهي، مطلوب نبود
وضع رفاهي، خيلي مطلوب نبود. در يك اتاق، در خانة مادرشوهرم زندگي ميكردم. عمليات «فاو» بود كه همسرم چند ماه به خانه نيامد. پسرم سه ماهه بود. هوا خيلي سرد بود. ما يك چراغ علاءالدين داشتيم كه مدام خاموش ميشد و بوي نفتش تمام فضاي خانه را پر ميكرد. اتاقي كه من در آن بودم، دو در و يك پنجره داشت و به اين راحتيها هم گرم نميشد. بالاخره مجبور شدم به برادرشوهرم بگويم كه اين علاءالدين خراب است و بايد درست شود. منظورم اين است كه وضع رفاهيمان مثل الآن نبود، ولي اين كمبود امكانات چيزي نبود كه مانع اين شود كه به شوهرم بگويم، نرو يا وقتي به خانه ميآمد، بخواهم از اين جور چيزها گله بكنم.
معمولاً هر بيست روز يا يك ماه، يكبار ميآمد و دوباره ميرفت. آن موقع تلفن هم نداشتيم و تنها وسيلهي ارتباطيمان، نامه بود، يا اگر كسي از دوستانش، از او باخبر بود، به ما احوالاش را ميرساند و يا برادرم از او خبر ميآورد؛ چون بيشتر اوقات با هم بودند.
در مشكلات زندگي و بچهداري و... انگار قبول كرده بوديم كه همه چيز با خودمان است و نبايد از مشكلات به همسرمان گله كنيم. ميخواستيم آنها با خيال راحت و بدون دغدغة مشكلات زندگي به ميدان بروند. اگرچه مشكلات فراوان بود، ولي اينها چيزي نبود كه ابراز كنيم؛ چون بالاخره سختيهايش هم لذت خاص خودش را داشت. بهنظرم هر سختي در راه خدا، شيريني و لذت معنوي خاصي دارد.
پس از عمليات، منتظر خبر بوديم
روزها و شبهاي عمليات، فضاي شهرها و خانهها تغيير ميكرد. يعني گاهي اوقات ميشد كه از فضاي شهر، ترددها و اعزامهاي پيدرپي ميفهميديم كه عمليات نزديك است. گاهي هم خودش چند شب مانده به عمليات، به ما خبر ميداد. يادم هست بعد از عمليات، مدام از بچههاي پايگاه و يا از دوستانش ـ اگر كسي بود ـ، ميپرسيدم كه بچههاي اهواز كجا عمليات داشتند و در كدام منطقه بودند. آن زمان اطلاعرساني بهصورت منسجم نبود و مدام منتظر خبري از همسرم بودم.
براي كار، مسابقه بود
سال 60 تا 61، هر روز به ساختمان جهاد در خيابان «امام» شرقي براي كارهاي پشت جبهه؛ مثل بستهبندي مواد خوراكي و پوشاك ميرفتيم. چون مسير بازگشت طولاني بود و من بايد تنها آن را طي ميكردم و شهر هم خلوت بود، ميترسيدم. بهعلاوه پس از اينكه يكبار نزديكم خمپارهاي منفجر شد و مختصري مجروح شدم و دست و پاهاي زيادي قطع شد، خيلي ميترسيدم كه تنها بروم و بيايم. اوايل جنگ، اوضاع شهر اهواز خيلي وحشتناك بود و در خيابان كه راه ميرفتي، مدام توپ ميزدند. چون همراهي نداشتم، نتوانستم آن فعاليت را ادامه بدهم. عشق و علاقة عجيبي بين بچهها بود و احتياجي نبود كه مسئول آنجا به كسي بگويد كاري بكن. هيچ كاري روي زمين نميماند و همه براي كار كردن و اينكه كار را از هم بدزدند و خودشان انجام بدهند، رقابت ميكردند.
خبر شهادتش را آوردند.
وقتي شوهرم برميگشت، از حال و هواي جنگ برايم ميگفت، از دوستانش كه شهيد شده بودند، از كساني كه لحظه و مكان شهادت خود را ميدانستند، از چهرة نوراني كساني كه مشخص بود تا ساعاتي ديگر شهيد ميشوند، از هفتاد نفر از دوستاني كه از پايگاه مسجدشان شهيد شدند، تعريف ميكرد.
يك بار خبر شهادتش را اشتباهي به برادرش و مسجد محل داده بودند، ولي به من و مادرش نگفته بودند.
يكسري از بچههاي عمليات فاو را به اهواز آورده بودند. برادرش به استقبال بچههاي اهواز رفته بود كه همسرم را آنجا ديده بود و گفته بود: «فقط بيا برويم به خانه، اينجا نمان.»
پرسيده بود: «براي چي؟»
برادرش گفته بود: «بچههاي مسجد خبر شهادتت را اعلام كردهاند!»
خلاصه، ايشان را به خانه آورد و تمام بچههاي مسجد و همسايهها براي ديدنش آمدند.
اضطراب بمباران، هميشگي بود
آن موقع به محض شنيدن صداي توپ و بمباران يا صداي آژير خطر، ميرفتيم و انتهاي خانه ميايستاديم. يك كمد ديواري داشتيم كه قسمت پايينش جاي رختخوابها بود. بچهها را ميگرفتم و ميرفتم ته كمد ديواري مينشستم. فكر ميكردم آنجا امنتر است؛ در صورتيكه اگر اتفاقي ميافتاد، آنجا هم امن نبود، ولي خب، ناخودآگاه اين كارها را ميكردم. نميتوانستيم در فضاي باز باشيم. هميشه اضطراب و فكر بمباران و... در ذهنمان بود و زندگيمان روند عادي نداشت، ولي همة اين مشكلات، اضطرابها و ترسها چيزي نبودند كه ما را مجبور كنند كه از شهر و ديارمان برويم. ميگفتيم: «ميمانيم، مبارزه ميكنيم و در نهايت كشته ميشويم، ولي شهر را خالي نميكنيم.»
و هميشه هم آماده بوديم و احتمال ميداديم كه ممكن است كشته و زخمي شويم. هميشه با لباس كامل بوديم و ميگفتيم: «خب اگر خانهمان بمباران شد و خواستند ما را از زير آوار بيرون بياورند، پوشيده باشيم.»
وقتي خانة مادرم بودم، چون آنجا دو طبقه بود، زماني كه بمباران شروع ميشد، همة همسايهها ميآمدند و در طبقة زيرين ساختمان جمع ميشدند تا اگر توپي خورد، آسيب كمتري ببينند. اضطراب، آن موقع خيلي زياد بود. پدرم چهار، پنج سال پيش از انقلاب، فوت كرده بود و مادرم سختي زيادي در طول جنگ كشيد، ولي هيچوقت مخالف رفتن پسرها يا دامادش به جنگ نبود.
هرگز جلويش را نگرفتم
بعد از يك ماه كه ميآمد، يكي دو روز ميماند و ميرفت. با اينكه دوست داشتم بيشتر پيش من و بچهها باشد، ولي به روي خودم نميآوردم. مدام دوست داشتم خدمتش كنم، بيشتر دلگرمش كنم. با اينكه ميدانستم اگر فردا از كنارم برود، شايد ديگر برگشتي نباشد، ولي به خودم اين اجازه را نميدادم كه مخالفتي بكنم يا جلوي رفتنش را بگيرم. افسوس اين را ميخوردم كه چرا خودم نميروم. در واقع اين همراهي كردن با او، اين حس را به من ميداد كه انگار خودم هم در جبههام. اگر بچهها بهانة پدر را ميگرفتند، با يك عشق و علاقه و حوصله، بچهها را سرگرم ميكردم تا از ياد پدر بيرون بيايند.
ما كجا و ديگران كجا؟!
گاهي اوقات به همسرم ميگويم كه خوش به حال آنهايي كه رفتند و مرگشان با شهادت بود و الآن در خوان نعمت خدا، روزي ميخورند، ولي ما اينجا اسير دنياييم. آنقدر مقامشان عالي است كه ما به گرد پاي آنها هم نميرسيم. شهدا آنقدر كارهاي بزرگي انجام دادهاند كه من نقش و تأثير خودم را چيزي نميدانم. همسران شهدا يا مفقودالاثرها خيلي صبر كردهاند و خيلي مقامشان بالاست. خانمي در اقوام ما، نه ماه پس از ازدواجش، بچهدار شد. بچهاش هفتروزه بود كه همسرش مفقودالاثر شد. اين زن جوان، مدام انتظار كشيد. باور كنيد كه خيلي سخت است. انتظار كشيدن با يك بچه طاقتفرساست. پس از جنگ هم كه آزادهها را ميآوردند، چهقدر حال و هوايش تغيير ميكرد. يادم هست وقتي ميخواستند سري اول آزادهها را بياورند، موهايش را رنگ كرد و لباس شيكي پوشيد كه هيچوقت ما اينطور نميديديمش. فكر ميكرد همسرش توي اين كاروان ميآيد، ولي نيامد. دوباره چند سال انتظار و انتظار، تا دوباره كاروان ديگري از آزادهها را آوردند و در ميان آنها هم نبود. همينطور چند سري از كاروانها آمدند، ولي همسر او در ميانشان نبود، تا اينكه چند سال بعد اعلام كردند كه همسرش شهيد شده است.
صبر و دردي را كه اينها كشيدهاند ببينيد. آدم از خودش شرمنده ميشود كه اينها چه كشيدند و ما چه كرديم.
جنگ بركت بود
در روزهاي جنگ، فعاليت منافقان هم در شهر بسيار زياد بود. يك خانوادة آشنايي داشتيم كه جذب منافقان شده بودند. سنّم اقتضا نميكرد كه بخواهم برخورد منطقي يا استدلالي داشته باشم و آنها را روشن كنم، ولي در حد خودم با آنها بحث ميكردم تا بتوانم از گمراهي خارجشان كنم. البته آنها بعد از جنگ، به راه راست برگشتند.
درست است كه جنگ به خودي خود بد است و پر از كشتار، آوارگي و بدبختي است، ولي جنگ ما با بقية جنگها خيلي فرق داشت. جنگ ما يك جور دانشگاه بود، كلاس درس انسانسازي بود، اخلاص و معنويت خاصي در فضاي شهرها و خانوادهها حاكم بود، حس ميكرديم كه داريم لحظه لحظة زندگيمان را براي خدا كار ميكنيم؛ ولي متأسفانه الآن زرق و برق دنيا، خيلي بين ما و خدا فاصله انداخته است. آن روزها مردم اينقدر دنبال دنيا نبودند و اينقدر معنويت كم نبود.
منبع: ماهنامه امتداد شماره 54