براي آزادي ما نرقصيد!
پرونده
«اسماعيلي سراجي»، کارشناس ارشد تاريخ، آزادة اردوگاههاي 13 و 17 مفيد
و اما خاطره
شخصيت يكي از اين دوستان كه اهل كرمان بود 1، بيشتر از بقيه برايم جالب بود. فردي صبور، متبسّم، خوشبرخورد، اهل ذكر و نمازهاي مستحبي، خادم و مسئوليتپذير، بدون نقونوق، حافظ جزءهايي از قرآن و دعاهايي از مفاتيح جنان و... تا آن روز، كمتر به چنين شخصيتي برخورده بودم. هميشه برايم سؤال بود كه چهطور ميشود يك جوان، صاحب اين همه كمالات باشد؟ جواني كه مدت هشت سال از زندگي خود را فقط در اسارت سپري كرده بود.
شبهاي احيا بود. خواندن دعاي جوشنكبير در دستور كار مسئولان فرهنگي آسايشگاه قرار گرفت. من تا به آن روز، دست بچهها مفاتيح نديده بودم. وقتي قضيه را با دوستم در ميان گذاشتم، خيلي راحت گفت: «من حفظم.»
از تعجب چشمانم گرد شد. گفتم: «دعاي جوشنكبير را حفظي؟»
با همان حالت قبلي گفت: «من بيشتر دعاهاي مفاتيح را حفظم.»
دلم نيامد اين سؤال را هم از او نكنم: «براي چه اين همه دعا را حفظ كردهاي؟»
لبخندي زد و گفت: «هشت سال پيش، وقتي اسير شدم، نوجواني چهارده ساله بودم. در كمپ 8 (عنبر) بزرگترها، از فرماندهان و روحانيان اسير، اينطور برايمان جا انداختند كه بايد در اسارت، براي كسب معرفت، علوم ديني و كلاسيك، خيلي زحمت بكشيم، تا وقتي كه آزاد شديم، سطح معلومات و معرفتمان از مردم پايينتر نباشد. احساس ميكرديم با گذشت انقلاب، آنقدر جامعه از نظر فكري ارتقا پيدا ميكند كه اگر ما دير بجنبيم، پس از آزادي از اسارت، در جامعه جايي نخواهيم داشت.»
برنامهاي از تلويزيون ايران در صفحه نمايان شد. خانمي با مانتوي سياه، در حال ارائة درس براي سوادآموزان بود. هنوز دو سه كلمه از زبانش خارج نشده بود كه يكي از بچهها بلند شد و تلويزيون را خاموش كرد. من اعتراض كردم و گفتم: «چرا خاموش كردي؟»
با تندي به من گفت: «اين تلويزيون ايران نيست.»
من كه از برنامة صبح جمعه اطلاع داشتم گفتم: «اين برنامة نهضت سوادآموزي است، اين خانم هم هميشه در تلويزيون به دانشآموزان نهضت، آموزش ميدهد.»
با عصبانيت گفت: «شما اسراي جديد، دروغ ميگوييد، داريد ما را دلسرد ميكنيد. مگر ميشود بعد از دوازده سال از انقلاب، در تلويزيون جمهوري اسلامي، زني با مانتو ظاهر شود؟!»
من بلند شدم و گفتم: «چه بخواهيد و چه نخواهيد، اين وضعيت در جمهوري اسلامي هست. بايد خودتان را براي روبهرو شدن با واقعيت آماده كنيد.»
براي اينكه بتوانم بيشتر آنها را از وضعيت فرهنگي باخبر كنم گفتم: «شما خيال ميكنيد همة مردم ايران شبهاي جمعه به دعاي كميل ميروند و حجاب همة زنهاي ايراني چادر است؟ ولي واقعيت اين نيست. متأسفانه امروز گروههايي در ايران با عنوان «پانكي» به چيزهايي كه شما اعتقاد داريد، معتقد نيستند، آنها لباسهاي جلف ميپوشند. دختران پانكي، كفشهاي لنگه به لنگه به پا ميكنند، مانتوهاي كوتاه ميپوشند، بعضي موهايشان پيداست و...»
بعد از صحبتهاي من، يك سري باور نكردند و همان حرفها را تكرار كردند. به ياد حرفهاي آن دوست كرمانيام افتادم كه ميگفت: «انتظارمان از وضعيت فرهنگي كشور، ما را به اين سطح رساند.»
... از فرودگاه مهرآباد تا قرنطينه، ما را با اتوبوس بردند. مردم با شاخههاي گل به استقبالمان آمده بودند. من و دوست كرمانيام كنار هم نشسته بوديم. اشك از چشمان دوستم سرازير بود. گفتم: «چرا گريه ميكني؟»
لب پايينش را برگرداند و سر تكان داد. خيلي عصبي به نظر ميرسيد. تا به آن روز او را عصباني نديده بودم. سعي ميكرد به مردم بيرون نگاه نكند. هر وقت هم كه نگاه ميكرد، هق هقش بيشتر ميشد. من ميدانستم گريهاش براي چيست. فردي كه بالاي وانت ميرقصيد، اعصاب او را بيشتر به هم ميريخت. طاقت نياورد و سرش را از پنجره بيرون برد و با عصبانيت گفت: «براي چي ميرقصي؟»
گفت: «براي آزادي شما!»
دوستم اين بار با كلماتي كه با هق هق گريهاش توأم بود گفت: «اگر براي آزادي ما ميرقصي، نرقص!»
او را به داخل اتوبوس كشيدم و دلدارياش دادم. به او گفتم: «من كه به شما گفتم واقعيت در ايران چيز ديگري است.»
راستش را بخواهيد، هنوز هم نميدانم در مقابل واكنش دوست كرمانيام و يا آن آقايي كه بالاي وانت ميرقصيد، چه بايد انجام ميدادم؛ به همين خاطر در جمعبندي اين مطلب متوسل به وصيتنامة پسرعموي شهيدم، «شهابالدين اسماعيلي سراجي» ميشوم كه بهنوعي دغدغة مشتركي با دوستان دوران اسارتم داشت.
«شايستة يك ملت انقلابي و سربلندتر از ملل ديگر اين نيست كه بعد از نه سال و اندي، هنوز هم ارزشهاي فكرياش را به سبك مدل اروپايي درآورده و جوانهايش؛ اين نونهالان نوبنياد، علاّف و بيهدف در خيابانها پرسه زنند و بعضيها همچون عروسكهاي زينتيافته، تمام افكارشان غرق در چهگونه پوشيدن و چهگونه تفريح كردن باشد. تمام چشمها و گوشهاي دنيا متوجه ما و انقلابمان است، آن وقت ما چون ملتي زبون و پست، حتي چهگونه پوشيدنمان را از آنها تقليد كنيم. جاي بسي شگفتي است كه آيات دلنشين خداوندي را به كناري نهاده و جذب سمفوني و بتهوونها شويم.» 2
پي نوشت ها :
1. نام اين دوست كرماني را به خاطر اين كه شايد راضي نباشد، نياوردم.
2. اين وصيتنامه، در سال 66 نوشته شده است.