به ياد زناني که آزادهاند
نویسنده : فاطمه باکري
هر صفحهاش را که ورق ميزني، باز ميرسي به همان نقطة اول: «ايمان». هر خاطره را که مرور ميکني، باز ميرسي به همان نقطة اول: «ايمان». از لابهلاي دردها، رنجها، شکنجهها، فراقها، محروميتها و تنهاييها، باز هم ميرسي به همان نقطة اول: «ايمان».
تنها ايمان است که همة اين سختيها را قابلتحمل ميکند. ايمان است که دشمن سفاک را در هم ميشکند و به «اسير»، عزت و عظمت ميدهد. اين ايمان است که غرور فرمانده بعثي را جريحهدار و او را حيران ميکند. اين ايمان است که دشمن را خلع سلاح کرده و به اسير، تاب مقاومت ميدهد و چه زيبا فرمود رهبر فرزانة انقلاب دربارة انقلابي که خميني کبير، آن مجاهد وارسته، بنيان آن را بنا نهاد که: «انقلاب، ايمان است، اعتقاد است، دين است، دين که از انسان فاصله نميگيرد.»
و اين ايمان انقلابي چه جبروت و شکوهي دارد؛ وقتي در قلب زن مسلمان اسير جاي ميگيرد و هيمنة دشمن را در هم ميشکند. قطرة باران که ببارد، رود ميشود. رود که جاري شود، از لابهلاي سنگها، راهش را پيدا ميکند تا دريا شود. دريا که متلاطم شود، صخرهها را در هم ميکوبد تا به اقيانوس برسد. امام خميني، قطرة باراني بود از جانب رب رحيم که «فاطمه، معصومه، حليمه، مريم و...» را در کنار مردان آزاده و وارسته، به مجاهدتي شگرف، آن هم در زندانهاي رژيم بعثي عراق کشاند و آنها چنان جلوهاي از خود نشان دادند که دشمن متجاوز را به زانو درآوردند و حالا جلواتش از ايران (قلب اردوگاه اسلام) به فلسطين و لبنان ميتابد و راه را روشن و نوراني ميكند. دختران انقلابي خميني کبير، آنقدر باعظمتند که شرح زاويههاي پيدا و پنهان دوران اسارت آنها، در اين نوشتار کوتاه نميگنجد و ما فقط به ذکر گوشههايي از درد و رنج آنها که در ساية ايمان و معنويت، قابلتحمل بود، فهرستوار ميپردازيم.
«غسل شهادت کرديم. به نگهبان گفتيم: «ميخواهيم رئيس زندان را ببينيم.»
ميخواستيم اتمام حجت کنيم. به مسخره گرفت و گفت: «من رئيس زندانم، چهکار داريد؟»
گفتم: «اگر نياوريدش، هر اتفاقي افتاد، مسئوليتش با خودتان. ما ساکت نميمانيم.»
گفت: «رئيس زندان نميآيد، هر کار ميخواهيد بکنيد.»
ما شروع کرديم به در زدن و شعار دادن. بچهها از سلولهاي ديگر فکر کرده بودند چي شده؟ آمده بودند از زير در اعتراض ميکردند که با ما چهکار دارند؟ يکي از نگهبانها که اسمش را ژنرال گذاشته بوديم، عصباني شد و در را باز کرد، آمد تو. تهديد کرد که اگر ساکت نشويد، ميزنمتان. حليمه داد زد: «هان چيه؟ کي را ميترساني؟»
نتوانست اين برخورد شجاعانة او را تحمل کند. در سلول را پشت سرش بست و با کابلي که به دستش بود، افتاد به جانمان. مثل ديوانهها به سر و صورتمان ميزد و عربده ميکشيد. من تا ميتوانستم، هر اتفاقي كه ميافتاد بلند بلند ميگفتم که زندانيهاي ديگر بشنوند. معصومه را کنج حمام گير آورده بود و ميزد. حليمه، هميشه ناخنهايش را بلند نگه ميداشت. ميگفت: «ميخواهم اگر عراقيها به ما حمله کردند، با ناخنهايم چشمانشان را در بياورم.»
يکدفعه حليمه دويد و چنگ انداخت توي صورتش. همه به ژنرال حمله کرديم و کابل را از دستش گرفتيم. يکي از بچهها شروع کرد به زدن. او هم تا ديد هوا پس است، از آنجا زد بيرون... صورت و بدنمان زخمي شده بود. من ناخنم افتاده بود و خون ميآمد. زير ناخنهاي آذر خونمرده بود. جاي کابل روي صورت حليمه کبود شده بود. من با خون دستم روي دريچه نوشتم: «الله اکبر، لا اله الا الله» فکر ميکردم خود الله اکبر کوبنده است، اگر با خون هم نوشته شده باشد که حتماً خيلي تأثير ميگذارد. ميخواستم هر کس آمد دريچه را باز کرد، ببيند. ميخواستم خودشان ببينند چهقدر جنايتکارند.» 3
« نمازهايمان که تمام ميشد، دعا ميخوانديم. سروصداي دعا خواندنمان براي نگهبانها مصيبتي شده بود. هر طوري بود، ميخواستند ما را ساکت کنند.» 4
اين ذکر و دعا و توسل، هم به خودشان روحيه ميداد و هم به مرداني که در سلولهاي كناري اسير بودند.
«توي سلول انفرادي «الرشيد»، تنها چيزي که ما را به هم وصل ميکرد، دعا بود. وقت نماز که ميشد يکي در سلولش بلند اذان ميگفت. نماز که تمام ميشد، دعاهايي را که حفظ بوديم، بلند بلند ميخوانديم. گاهي عراقيها ميريختند توي سلولها و ميزدندمان. بعضيها زير مشت و لگد هم قرآن ميخواندند. خواهرها بعد از نماز مغرب و عشا، «امن يجيب» ميخواندند. پانصد بار، هزار بار، گاهي يک ساعت تمام.» 5
«آن شب باران شديدي ميآمد و آب خيلي زيادي افتاده بود داخل محوطه اردوگاه... خواهرها در محوطهاي که وسط اردوگاه بود و با اردوگاه ما فاصله داشت بودند و بيشتر در معرض اين سيلاب قرار ميگرفتند. آب رفته بود داخل محوطة آنها و شرايطي پيش آمده بود که عراقيها مجبور شده بودند که آنها را به قسمت ديگري منتقل کنند. ديديم عراقيها آمدند و همان مأمور بعثي؛ يعني «محمودي» آمد... او اخلاق عجيبي داشت و هر موقع ميآمد، با دو تا سگ ميآمد. يک سگ تازي داشت که لباس هم تنش ميکرد. هميشه قلاده دستش بود و با اين سگ ميآمد اردوگاه. يادم هست آن شب آمد و خيلي سروصدا کرد که بگيريد بخوابيد. اگر ببينم کسي بلند شده، پدرش را در ميآورم. در همين حين من متوجه شدم سروصداهايي از وسط اردوگاه ميآيد. کاملاً معلوم بود که عدهاي دارند از داخل آب رد ميشوند. قسمت آن بود که من آن شب بلند شوم و آن صحنه را به چشم خودم ببينم. محمودي هي به آنها ميگفت: «زود باشيد! زود باشيد!»
داشت با آنها حرف ميزد و بلند بلند به آنها پرخاش ميکرد. من بلند شدم، رفتم پيش پنجره. محمودي با چند تا از اين درجهدارها و سربازها که همراهش بودند، ديدم دور خواهرها را گرفته بودند و داشتند آنها را ميبردند. نميدانم محمودي چي ميگفت، ولي به چشم خودم ديدم که يکي از خواهرها که نفهميدم کدامشان بود، محکم زد توي گوش محمودي. محمودي آدمي بود قسيالقلب و از هيچ کاري دريغ نميکرد. يک جلاد به تمام معنا بود. مرخصي که ميرفت، بچهها جشن ميگرفتند. آدمي بود که بدون هيچ عذري ميزد. حتي بعضي موقعها پنجه بوکس دستش ميکرد و ميزد. با حالت مست ميآمد وسط اردوگاه. اينقدر ميزد که همة آنها را سياه ميکرد. فارسي هم بلد بود. بالاخره ده سال توي ايران زمان شاه دوره ساواکيش را در شيراز گذرانده بود. يک بعثي به تمام معنا بود. حالا محمودي با اين شرايط و اين ابهت که براي خودش داشت ـ آدمي که توقع داشت وقتي وارد اردوگاه که ميشود، همة اسيرها خبردار بايستند و وقتي وارد اردوگاه ميشد، اگر کسي جنب ميخورد، صد نفر با کابل ميريختند سرش ـ نميدانم چي گفت كه يکي از اين خواهرها عصباني شد و زد توي گوشش. محمودي کاري نميتوانست بکند؛ چون ميدانست بچههاي ما در مورد اين خواهرها خيلي حساس هستند. ميدانستند اگر يک وقت دست از پا خطا کنند، اردوگاه به هم ميريزد. البته آنها خودشان کوه بودند.» 6
خدا را با تمام وجود و تکتک سلولهايم لمس کردم
و او که فرمود «لَقد خَلَقنا الاِنسانَ في کبد» چه زيبا در آن تنگناهاي سخت خودش را نشان ميداد.
«هيچکس زندان و اسارت را دوست ندارد، اما من در اسارت خدا را با تمام وجود و تکتک سلول هايم لمس کردم. در آنجا به تمام سؤالاتي که ساليان سال در ذهنم بود، از طريق خداوند و بدون دسترسي به هيچگونه منبعي دست يافته بودم. معنويت خاصي در آنجا حاکم بود. آنجا سرزمين امام حسين(ع) بود، سرزمين مولا اميرالمؤمنين(ع). قطعاً بايد اين احساس را ميداشتم، اما از همة اينها گذشته، ارتباط با خدا و اينکه خداوند در تمامي لحظات حي و حاضر و ناظر بر ما است را حس ميكردم. خداوند وجود خود را با امدادهاي غيبي بسيار به من ميشناساند. هرگاه که احساس ميکردم دلم تنگ است و فضاي اردوگاه و سلول برايم تنگ شده و بر وجودم فشار ميآورد، خداوند سکينهاي را بر دلم ميگذاشت؛ به گونهاي که حس ميکردم اين فضا از بهشت هم زيباتر است. هر چه بود، خدا بود. دلم براي معنويت آن روزها تنگ ميشود. دلم براي ارتباط زيبايم با خدا تنگ ميشود. دلم براي صفاي قلب خودم که خداوند به من هديه داده بود، تنگ ميشود. دلم براي عشق و ايمان تنگ ميشود. هرگز دوست ندارم به زندان بروم و شکنجههاي آن روز را دوباره تجربه کنم، ولي اگر آن معنويت باز سراغم بيايد، حاضرم بدترين زندانها را تحمل کنم و از زندان جسم خارج شوم.
کاش بشکند قلمي که نميتواند حق مطلب را ادا کند. کاش بشکند!
تنها ايمان است که همة اين سختيها را قابلتحمل ميکند. ايمان است که دشمن سفاک را در هم ميشکند و به «اسير»، عزت و عظمت ميدهد. اين ايمان است که غرور فرمانده بعثي را جريحهدار و او را حيران ميکند. اين ايمان است که دشمن را خلع سلاح کرده و به اسير، تاب مقاومت ميدهد و چه زيبا فرمود رهبر فرزانة انقلاب دربارة انقلابي که خميني کبير، آن مجاهد وارسته، بنيان آن را بنا نهاد که: «انقلاب، ايمان است، اعتقاد است، دين است، دين که از انسان فاصله نميگيرد.»
و اين ايمان انقلابي چه جبروت و شکوهي دارد؛ وقتي در قلب زن مسلمان اسير جاي ميگيرد و هيمنة دشمن را در هم ميشکند. قطرة باران که ببارد، رود ميشود. رود که جاري شود، از لابهلاي سنگها، راهش را پيدا ميکند تا دريا شود. دريا که متلاطم شود، صخرهها را در هم ميکوبد تا به اقيانوس برسد. امام خميني، قطرة باراني بود از جانب رب رحيم که «فاطمه، معصومه، حليمه، مريم و...» را در کنار مردان آزاده و وارسته، به مجاهدتي شگرف، آن هم در زندانهاي رژيم بعثي عراق کشاند و آنها چنان جلوهاي از خود نشان دادند که دشمن متجاوز را به زانو درآوردند و حالا جلواتش از ايران (قلب اردوگاه اسلام) به فلسطين و لبنان ميتابد و راه را روشن و نوراني ميكند. دختران انقلابي خميني کبير، آنقدر باعظمتند که شرح زاويههاي پيدا و پنهان دوران اسارت آنها، در اين نوشتار کوتاه نميگنجد و ما فقط به ذکر گوشههايي از درد و رنج آنها که در ساية ايمان و معنويت، قابلتحمل بود، فهرستوار ميپردازيم.
بايد ميماندم
انگار چيز عجيبي ديده باشد
با خون دستم نوشتم، الله اکبر
«غسل شهادت کرديم. به نگهبان گفتيم: «ميخواهيم رئيس زندان را ببينيم.»
ميخواستيم اتمام حجت کنيم. به مسخره گرفت و گفت: «من رئيس زندانم، چهکار داريد؟»
گفتم: «اگر نياوريدش، هر اتفاقي افتاد، مسئوليتش با خودتان. ما ساکت نميمانيم.»
گفت: «رئيس زندان نميآيد، هر کار ميخواهيد بکنيد.»
ما شروع کرديم به در زدن و شعار دادن. بچهها از سلولهاي ديگر فکر کرده بودند چي شده؟ آمده بودند از زير در اعتراض ميکردند که با ما چهکار دارند؟ يکي از نگهبانها که اسمش را ژنرال گذاشته بوديم، عصباني شد و در را باز کرد، آمد تو. تهديد کرد که اگر ساکت نشويد، ميزنمتان. حليمه داد زد: «هان چيه؟ کي را ميترساني؟»
نتوانست اين برخورد شجاعانة او را تحمل کند. در سلول را پشت سرش بست و با کابلي که به دستش بود، افتاد به جانمان. مثل ديوانهها به سر و صورتمان ميزد و عربده ميکشيد. من تا ميتوانستم، هر اتفاقي كه ميافتاد بلند بلند ميگفتم که زندانيهاي ديگر بشنوند. معصومه را کنج حمام گير آورده بود و ميزد. حليمه، هميشه ناخنهايش را بلند نگه ميداشت. ميگفت: «ميخواهم اگر عراقيها به ما حمله کردند، با ناخنهايم چشمانشان را در بياورم.»
يکدفعه حليمه دويد و چنگ انداخت توي صورتش. همه به ژنرال حمله کرديم و کابل را از دستش گرفتيم. يکي از بچهها شروع کرد به زدن. او هم تا ديد هوا پس است، از آنجا زد بيرون... صورت و بدنمان زخمي شده بود. من ناخنم افتاده بود و خون ميآمد. زير ناخنهاي آذر خونمرده بود. جاي کابل روي صورت حليمه کبود شده بود. من با خون دستم روي دريچه نوشتم: «الله اکبر، لا اله الا الله» فکر ميکردم خود الله اکبر کوبنده است، اگر با خون هم نوشته شده باشد که حتماً خيلي تأثير ميگذارد. ميخواستم هر کس آمد دريچه را باز کرد، ببيند. ميخواستم خودشان ببينند چهقدر جنايتکارند.» 3
هزار بار
« نمازهايمان که تمام ميشد، دعا ميخوانديم. سروصداي دعا خواندنمان براي نگهبانها مصيبتي شده بود. هر طوري بود، ميخواستند ما را ساکت کنند.» 4
اين ذکر و دعا و توسل، هم به خودشان روحيه ميداد و هم به مرداني که در سلولهاي كناري اسير بودند.
«توي سلول انفرادي «الرشيد»، تنها چيزي که ما را به هم وصل ميکرد، دعا بود. وقت نماز که ميشد يکي در سلولش بلند اذان ميگفت. نماز که تمام ميشد، دعاهايي را که حفظ بوديم، بلند بلند ميخوانديم. گاهي عراقيها ميريختند توي سلولها و ميزدندمان. بعضيها زير مشت و لگد هم قرآن ميخواندند. خواهرها بعد از نماز مغرب و عشا، «امن يجيب» ميخواندند. پانصد بار، هزار بار، گاهي يک ساعت تمام.» 5
اَشِدّاءُ عَلي الکُفار
«آن شب باران شديدي ميآمد و آب خيلي زيادي افتاده بود داخل محوطه اردوگاه... خواهرها در محوطهاي که وسط اردوگاه بود و با اردوگاه ما فاصله داشت بودند و بيشتر در معرض اين سيلاب قرار ميگرفتند. آب رفته بود داخل محوطة آنها و شرايطي پيش آمده بود که عراقيها مجبور شده بودند که آنها را به قسمت ديگري منتقل کنند. ديديم عراقيها آمدند و همان مأمور بعثي؛ يعني «محمودي» آمد... او اخلاق عجيبي داشت و هر موقع ميآمد، با دو تا سگ ميآمد. يک سگ تازي داشت که لباس هم تنش ميکرد. هميشه قلاده دستش بود و با اين سگ ميآمد اردوگاه. يادم هست آن شب آمد و خيلي سروصدا کرد که بگيريد بخوابيد. اگر ببينم کسي بلند شده، پدرش را در ميآورم. در همين حين من متوجه شدم سروصداهايي از وسط اردوگاه ميآيد. کاملاً معلوم بود که عدهاي دارند از داخل آب رد ميشوند. قسمت آن بود که من آن شب بلند شوم و آن صحنه را به چشم خودم ببينم. محمودي هي به آنها ميگفت: «زود باشيد! زود باشيد!»
داشت با آنها حرف ميزد و بلند بلند به آنها پرخاش ميکرد. من بلند شدم، رفتم پيش پنجره. محمودي با چند تا از اين درجهدارها و سربازها که همراهش بودند، ديدم دور خواهرها را گرفته بودند و داشتند آنها را ميبردند. نميدانم محمودي چي ميگفت، ولي به چشم خودم ديدم که يکي از خواهرها که نفهميدم کدامشان بود، محکم زد توي گوش محمودي. محمودي آدمي بود قسيالقلب و از هيچ کاري دريغ نميکرد. يک جلاد به تمام معنا بود. مرخصي که ميرفت، بچهها جشن ميگرفتند. آدمي بود که بدون هيچ عذري ميزد. حتي بعضي موقعها پنجه بوکس دستش ميکرد و ميزد. با حالت مست ميآمد وسط اردوگاه. اينقدر ميزد که همة آنها را سياه ميکرد. فارسي هم بلد بود. بالاخره ده سال توي ايران زمان شاه دوره ساواکيش را در شيراز گذرانده بود. يک بعثي به تمام معنا بود. حالا محمودي با اين شرايط و اين ابهت که براي خودش داشت ـ آدمي که توقع داشت وقتي وارد اردوگاه که ميشود، همة اسيرها خبردار بايستند و وقتي وارد اردوگاه ميشد، اگر کسي جنب ميخورد، صد نفر با کابل ميريختند سرش ـ نميدانم چي گفت كه يکي از اين خواهرها عصباني شد و زد توي گوشش. محمودي کاري نميتوانست بکند؛ چون ميدانست بچههاي ما در مورد اين خواهرها خيلي حساس هستند. ميدانستند اگر يک وقت دست از پا خطا کنند، اردوگاه به هم ميريزد. البته آنها خودشان کوه بودند.» 6
رُحماءُ بَينَهم
خدا را با تمام وجود و تکتک سلولهايم لمس کردم
و او که فرمود «لَقد خَلَقنا الاِنسانَ في کبد» چه زيبا در آن تنگناهاي سخت خودش را نشان ميداد.
«هيچکس زندان و اسارت را دوست ندارد، اما من در اسارت خدا را با تمام وجود و تکتک سلول هايم لمس کردم. در آنجا به تمام سؤالاتي که ساليان سال در ذهنم بود، از طريق خداوند و بدون دسترسي به هيچگونه منبعي دست يافته بودم. معنويت خاصي در آنجا حاکم بود. آنجا سرزمين امام حسين(ع) بود، سرزمين مولا اميرالمؤمنين(ع). قطعاً بايد اين احساس را ميداشتم، اما از همة اينها گذشته، ارتباط با خدا و اينکه خداوند در تمامي لحظات حي و حاضر و ناظر بر ما است را حس ميكردم. خداوند وجود خود را با امدادهاي غيبي بسيار به من ميشناساند. هرگاه که احساس ميکردم دلم تنگ است و فضاي اردوگاه و سلول برايم تنگ شده و بر وجودم فشار ميآورد، خداوند سکينهاي را بر دلم ميگذاشت؛ به گونهاي که حس ميکردم اين فضا از بهشت هم زيباتر است. هر چه بود، خدا بود. دلم براي معنويت آن روزها تنگ ميشود. دلم براي ارتباط زيبايم با خدا تنگ ميشود. دلم براي صفاي قلب خودم که خداوند به من هديه داده بود، تنگ ميشود. دلم براي عشق و ايمان تنگ ميشود. هرگز دوست ندارم به زندان بروم و شکنجههاي آن روز را دوباره تجربه کنم، ولي اگر آن معنويت باز سراغم بيايد، حاضرم بدترين زندانها را تحمل کنم و از زندان جسم خارج شوم.
کاش بشکند قلمي که نميتواند حق مطلب را ادا کند. کاش بشکند!
پي نوشت ها :
1. ماهنامة شاهد ياران، ش 9، ص46.
2. دورة درهاي بسته، ص15 و 16.
3. ماهنامه شاهد ياران، ش 9، ص 48.
4. روزگاران، ص 20.
5. روزگاران، ص 15.
6. ماهنامة شاهد ياران، ش 9، ص 55 و 56.
7. ماهنامة شاهد ياران، ش 9، ص 47.
8. ماهنامة شاهد ياران، ش 9، ص 49.