1. نهضت رُنسانس و اصالت حیات دنیوی
دوره ی سوم تاریخ کلیسا همزمان با نهضت رنسانس یعنی از قرن پانزدهم آغاز می شود. این نهضت آغاز جریانی است که سرانجام منجر به این می شود که دین مسیحی حقیقت و باطن خود را از دست بدهد و به جدال و تنش و معارضه با سنن و آداب و معارفی بیفتد که در عصر و دورانی، تحولی فراگیر در جهان ایجاد کرده و موجب ویرانی و سقوط و منسوخیت فرهنگ و جهان بینی شرکت یونانی - رومی شده بود. به عبارتی در عصر و دورانی در غرب تنها طریق اندیشیدن در باب عالم و آدم و مبدأ عالم و آدم بود.فرهنگ جدیدی که با نهضت رنسانس ظهور کرد به تدریج طی سه قرن در همه ی شئون انسانی و من جمله کلیسای مسیحی سیطره پیدا کرد، حقیقت و باطن این فرهنگ عبارت از این بود که انسان و عقل معاش و کلاً فرهنگ و ادب دنیوی او را دائرمدار قرار می داد. به عبارتی دیگر همان ظهور و بسط اندیشه و فرهنگ اومانیسم آنتروپوسانتریسم و آنتروپولوژیسم بود که بشر را دائرمدار هستی می پنداشت.
فرهنگ جدید با سنسوآلیسم (مذهب اصالت حس) و راسیونالیسم (مذهب اصالت عقل حسابگر) به تدریج منکر هر نوع استعداد درک علم معنوی و یا ماوراء الطبیعه می شد و درنتیجه هر گونه حقیقت متعالی و امر قدسی و از آنجا دینی را که باطنش حقیقتی متعالی و امر قدسی باشد مورد تردید قرار می داد. نمایندگان و مدافعان تفکر جدید، سوداگران (1) و متفکران مؤسس علم و فلسفه ی جدید و کلاً فرهنگ سوداگری جدید بودند. این متفکران که تئوریسین های جهان بینی جدید بودند؛ نحوی دیگر از جهان بینی شرک یونانی - رومی را تأسیس و احیاء کردند و بی وجه نبود که نهضت جدید رُنسانس نام گرفت. اصطلاح رُنسانس در حقیقت انعکاس تلاشی بود که متفکران اروپایی آن عصر برای احیای فرهنگ شرک یونانی - رومی (پاگانیسم) که مورد ستایش آنان بود داشتند. اینان فرهنگ دنیوی عصر باستان را که انجیل آن را به عنوان حکمت دنیوی، نفسانی و شیطانی مورد تکفیر و تفسیق قرار داده بود، دوباره با تفکری جدید احیاء کردند که در غیب زدایی و انکار عالم غیب، گوی سبقت را از یونانیان می ربود.
به این ترتیب جامعه ی غربی در سیر به سوی سکولاریزاسیون (دنیوی شدن) به مدد عقل معاش و به قصد آزادی نفسانی از قید و بندهای دین گام برداشت. با غیب زدایی، بشر غربی رستگاری و راز بهروزی و سعادت را نه در ملکوت آسمان که در شناخت و تفسیر طبیعت تلقی کرد شناخت و تفسیری که او را در رسیدن به ناکجا آباد (اتوپیا) و بهشت زمینی کمک می کرد.
بر این اساس با نهضت رنسانس، عقل معاد و آخرت به فراموشی سپرده شد و عقل معاش و دنیوی اصل انگاشته شد. زندگی و حیات دنیوی آنچنان که در یونان و روم موضوع توجه اندیشمندان و صاحبان قدرت و مردم بود دوباره با این نهضت تجدید حیات پیدا نمود.
با نهضت دنیوی رُنسانس هنر و ادبیات دینی و معنوی به تدریج جایش را به ادبیات و هنری می داد که در تمام دوران قرون وسطی مورد تحریم قرار گرفته بود. هنرمندان این بار به خصوصی ترین مسائل جنسی و نفسانی پرداختند و گوی سبقت را در این باب از رومیان و یونانیان ربودند. سبک معماری دنیا پرستانه ی یونان و روم الگوی معماران جدید شد. در نقاشی ها و مجسمه ها دوباره برهنگی برگشت. در سیاست، بازگشت به آراء و اهواء و امیال سلاطین(2)، به جای رجوع به کلیسا و کتاب مقدس، اصل اتخاذ تدابیر و حکومت گردید.
در علوم و معارف، بشر غربی به جایی می رسد که تنها علوم و معارف محصل از سوی حس و عقل جزوی را ملاک قرار می دهد. (3) با این مقدمات، دین تنها در وجدانهای شخصی، ملاک اعمال می شود. از اینجا مؤمنان بالطبع در جریان سکولاریزه شدن جامعه قرار گرفتند و بدین ترتیب تحولات جدید در حوزه ی دین و سیاست به کلیسای کاتولیک به عنوان قوی ترین کلیسای عصر، سرایت یافت.
2. تحولات کلیسا طی سه قرن بسط نهضت رُنسانس
رفرماسیون مهمترین تأثیری است که در کلیسا طی گسترش و بسط نهضت رنسانس در طی سیصد سال، که دوران نورانی به زعم و پندار متفکران جدید است گذاشت و آن عبارت از رفرماسیونی است که در دو جهت «سیاسی» و «علمی و اعتقادی» به وقوع پیوست.2. 1 تحولات سیاسی: جدایی سیاست از دیانت و طرد تئوکراسی و حق مرجعیت دینی و دنیوی کلیسا
در اناجیل عبارات بسیاری وجود دارد که به نحوی از انحاء جدایی سیاست از دیانت را خبر می دهد. مهمترین عبارت در این باب این است: «مال قیصر را به قیصر و مال خدا را به خدا بدهید.» (4) ؛ که شهره ی عام است و مورد استشهاد بسیاری است. البته این جدایی نه به معنی انفکاک کلی سیاست از دیانت است، بلکه عملاً در سرتاسر قرون وسطی به جهت اصالت داشتن وحی و کتاب و سنت عیسی (ع) (با تحریفات) و کلمات اولیای کلیسا و قدیسان مسیحی، طبیعتاً به طور مستقیم و غیر مستقیم تدابیر سیاسی تحت تأثیر دیانت مسیح (ع) قرار می گرفت.همان طوری که اشاره کردیم در فقراتی از اناجیل نیز نحوی جدایی مطرح شده است. اما علت اساسی جدایی مرجعیت سیاسی از مرجعیت دینی در عالم مسیحی به فقدان تشکیل دولت و مدینه و حکومت سیاسی، از سوی حضرت مسیح (ع) برمی گردد.
هنگامی که مجامع اولیه ی مسیحی به فعالیت پرداختند، با سیاست حاکم امپراتوران روم کاملاً تعارض داشتند. در این محافل رسماً از اعتقاد مردم امپراتوری روم به الوهیت امپراتوران قدیم و هدیه ی قربانی به ارواح آنها تبرّی جسته و اظهار انزجار می کردند و همین مسأله آزار و شکنجه و کشتار مسیحیان را به دنبال داشت. طبیعتاً این مسائل نیز منجر به پیدایش دو مرجعیت دینی و دنیوی در دوره ی پاگانیسم برای مسیحیان شد و قول انجیل نیز بر همین نکته تصریح دارد. این مسیحیان مرجعیت دنیوی امپراتوران مشرک را نامشروع و مرجعیت دینی کلیسا را مشروع می انگاشتند. از اینجا در صدر مسیحیت، مرجعیت دینی از آن حواریون و اولیاء دین و کلیسا بود و مرجعیت سیاسی و دنیوی از آن امپراتوران رومی و حاکمان ولایات. بنابر اعتقادات مسیحیان همان طوری که در مکاشفات یوحنا تأکید شده، این دو مرجعیت در ظهور دوباره ی مسیح(ع) و سلطنت و فرمانروایی او وحدت می یابد.(5) به هر تقدیر در آغاز، دو مرجعیت در اعتقادات مسیحیان وجود داشت؛ که بعداً نیز این اعتقاد باقی ماند.
البته در شرق کلیسایی که مرجعیت دینی داشت به دلیل کناره گیری از سیاست، تابع امپراتوران گردید. (6) اما در غرب با اقتدار توأم با دین و دنیای پاپ، کار به آنجا رسید که شاهان حق سلطنت خویش را از مرجعیت دینی برخی پاپها اخذ می کردند. به قول پاپ «گرگوار هفتم» خداوند بنا به التماس پطرس حواری، رتق و فتق کار در جهان (دین و دنیا) را به کلیسای روم واگذاشته است. و باز به قول یکی از نمایندگان پاپ «هادریانوس چهارم»، تاج امپراتوری به منزله ی تیولی است که از جانب پاپ به امپراتور داده شده است.
با این تمهیدات و تأکیدات بود که پاپهای رم تاج و تخت ممالک مختلف را از آن خود می دانستند و معتقد بودند تاج و تخت باید از طریق آنان به سلاطین برسد. این وضع کما بیش تا اواخر قرون وسطی حفظ شد.
اما از اواخر این قرون، آثار فرهنگ و تفکر جدید که همان دنیاداری و ظاهر بینی است کم کم در ظاهر دینی، خودی نشان داد، کلیسا با ایجاد دادگاه انگیزاسیون و اعلام جنگ علیه مرتدان از عقاید کلیسا که به دنبال ضعف در ایما و بی اعتقادی مردم به کلیسا و اصول عقاید مسیحیت و آداب آن تکوین می یافت، سعی در حفظ وضع موجود داشت. اما از آنجا که اکثراً اصحاب کلیسا به فساد و انحطاط اخلاقی و اعتقادی کشیده شده بودند، فشار ظاهری در برابر زندیقان و مرتدان که گاه شامل حال بیگناهان و مؤمنان مسیحی نیز می شد، چندان موفق نبود و درنتیجه بر شدت مخالفت با کلیسا به اشکال مختلف افزوده می شد. علی الخصوص که فسادهای موجود در کلیسا بهانه به دست مرتدین می داد تا کل دیانت را متعرض شوند.
از طرفی با کاهش اقتدار دنیوی کلیسا، پاپها بازیچه ی دست قدرتهای سیاسی شدند که یکی از نمونه های آن انتقال اجباری پاپها به «آوینیون» (7) بود. البته بروز این حوادث به معنی نابودی کلی اقتدار معنوی و دنیوی پاپها نبود، بلکه آغازی شد برای انفکاک کلی تام و تمام میان دیانت و سیاست. در واقع با وقوع و بسط نهضت رنسانس بود که اقتدار معنوی و دنیوی پاپ به تزلزل دائم التزاید می افتاد.
از این به بعد جدالی سخت برای کسب قدرت سیاسی میان سلاطین و پاپها درگرفت که منجر به طرح حق مستقل الهی پادشاهان گردید. (8) مسأله ی اساسی این مبارزه مربوط به عقاید قرون وسطایی کلیسا می شد. آنگاه که پاپها خود را واسطه ی انتقال حق سلطنت چون موهبت الهی به سلاطین و امپراتوران می دانستند. این اعتقاد کلیسای رم موجب انحصار حق الهی پاپ در سلطنت جسمانی و روحانی (دنیوی و دینی) و وحدت دیانت و سیاست می شد.
با مبارزه ی سیاسی جدید که سلاطین با پاپها آغاز کردند، این مسأله مطرح شد که پادشاهان خود مستقیماً می توانند حق الهی خویش را از خدا بگیرند. و در مسائل سیاسی تنها باید پاسخگوی خدا باشند. در این مقام دیگر نیاز به پاپ جهت انتقال و مشروعیت دادن به سلطنت امپراتوران و سلاطین نیست. طراحان این مقوله، روشنفکران و سوداگران و اشراف طرفدار سلاطین بودند که تفکر و فرهنگ دنیوی جدید را پذیرفته بودند و به نحوی با نهضت پروتستانتیسم که خواستار قدرت مطلق دولت و حق الهی فرمانروا بودند، تقویت می شدند.
نهضت پروتستانتیسم که نهضتی برخاسته از دین مسیحی بود، به داعیه ی سوداگران و سلاطین حامی آنها، صورت دینی می داد و متمسک به کتاب مقدس مسیحیان می شد. نویسندگان کتاب تاریخ اندیشه ی اجتماعی در این باب می نویسند: « هواداران نظریه ی حق الهی فرمانروایان برای تأیید این اصول از کتاب مقدس سود می بردند. و به برخی نکته ها استناد می جستند: وصف سلطان از سوی شاموئل (شموئیل) و خودداری داود از لمس پادشاه، بندی از کتاب مقدس: به وسیله ی من، پادشاهان سلطنت می کنند و امیران دادگری. کلمات مربوط به بُخت النصر: ذات متعال در خطه ی انسانها سلطنت می کند و آن را به هر کس که خواهد می دهد...، امر به اینکه: به قیصر واگذارید آنچه از آن اوست، سخن عیسی (ع) به سلاطین: هیچ قدرتی بر ضد من نمی توانستی داشت، مگر که از بالا به تو داده شده باشد. رفتار مسیحیان اولیه و بالاتر از همه ی اینها دستورات پولس درباره ی اطاعت از حاکم، قدرتهایی که هستند، به وسیله ی خدا مقرر شده اند. بنابراین هرکس که در مقابل قدرت ایستادگی ورزد، درمقال امر خدا مقاومت ورزیده است و کسانی که مقاومت ورزند، لعن خواهند شد. تو باید ضرورتاً زیر دست باشی- نه فقط برای خشم بلکه محض وجدان.» محض خدا خود را به هر گونه امر انسانی تسلیم کنید.(9) التجاء پولس به امپراتور روم، نرون نیز بهانه ی خوبی برای توجیهات این گروه بود. با استناد به همین ظواهر دینی بود که جریان سکولاریزه شدن سیاست و جدایی آن از دیانت تحقق می یافت.
سرانجام نظریه ی حق الهی پادشاهان دستگاه پاپ و کلیسا را بی نیرو کرد و پس از مدتی وضع چنان شد که دیگر این نظریه ی نیروی ظاهری الهی نیز نداشت. درحقیقت نظریه ی فوق در سده ی شانزدهم حربه ای بر ضدّ کلیسا بود تا مقاومت روحانیان شکسته شود.
با ورود اروپا به قرن هفدهم و هجدهم و انقلاب فرانسه، نظریه ی فوق جایش را به نظریه ی حق طبیعی داد و سرانجام با نظریه ی حق مالکیت مردم و قراردادهای اجتماعی و حق انقلاب عمومی و قدرت ناشی از اراده ی عمومی و آراء همگانیِ لاک و روسو و مونتسکیو که نفسانیات و اهواء و امیال و رضایت مردم را اساس مرجعیت و اخذ قدرت سیاسی دانستند، انفکاک کلی سیاست به نام دموکراسی - از دیانت - که در قرون وسطی سیاست و حکومت خاص خود، یعنی تئوکراسی را داشت، صورت تحقق پیدا کرد.
2. 2 تحولات عقیدتی : طرد معارف و الهیات و آداب کلیسایی قرون وسطی - نهضت اصلاح دینی
دومین جریانی که در کلیسا با ظهور نهضت رُنسانس پدید آمد، طرد تدریجی معارف و الهیات مسیحی و آداب و رسوم کلیسایی، به عنوان علوم و آرایی که اناجیل و سیره ی حضرت مسیح (ع) بر اساس آن تفسیر می شد، بود. قرنها مردم مسیحی با این آراء و آداب و معارف که با تفاسیر اناجیل از سوی آباء کلیسا و متکلمان در تمام دوره ی ظهور و غلبه ی مسیحیت تدوین و تثبیت و به صورت حکمت و آداب جامعی درآمده بود؛ با جریان جدید، زیر سؤال رفت.اما این جریان و نهضتی که به دنبال نهضت رُنسانس در کلیسا ظهور کرد چگونه و چرا شکل گرفت؟
قدر مسلم این است که کلیسا طی قرون به تدریج راه انحطاط را در پیش گرفته بود و همان طوری که گفتیم، اواخر قرون وسطی یعنی در عصر جنگ های صلیبی و تشکیل دادگاه های تفتیش عقاید به حرص و آز و فساد اخلاق دچار شده بود. پاپها با انواع فسق و فجور و آلودگی ها زندگی می کردند. کبر و نخوت و تجمل و ثروت روحانیان مسیحی که با تعالیم مسیح (ع) یعنی چشم پوشی از علائق دنیوی، فقر و مسکنت، نرم خویی، فروتنی و خاکساری، کاملاً مغایر بود و از این رو روحانیت و کلیسای رسمی به چشم کثیری از مردم، مورد نفرت بود، اما این فقط یک جنبه و جهت ظهور نهضتی بود که به نهضت اصلاح دینی شهرت یافت.
علت اصلی ظهور این نهضت، بی تردید از دست رفتن باطن و حقیقت دین مسیح (ع) و ویرانی دنیا، بدون رسیدن به آخرت و ملکوتی بود که کلیسا هزار سال وعده داده بود و به تعبیری، مردم اروپا در پایان قرون وسطی خود را رانده و مهجور از درگاه خداوند می دانستند و می یافتند. در این میان نیروهای شیطانی و نفسانی (10) یعنی همان نفوس اماره ی مهار شده در قرون وسطی با انقیاد و تعبّد دینی، دوباره احیاء شده بودند و درحقیقت در نهضت اصلاح دینی این جنبه ی دوم قویتر و اساسی تر بود. زیرا همین جنبه در آینده ی، دین و حقیقت قدسی آن را مورد تردید و انکار قرار داد.
در واقع در چنین شرایطی نهضت جدید اصلاح دین فقط راهگشا برای سیطره و تسلط فرهنگ دنیوی جدید بود، و تنها توفیقی که این نهضت به دست آورد، همان بی جان و بی رمق کردن کلیسای جامع دنیوی شده ی کاتولیک رومی و فرقه فرقه کردن این کلیسا در غرب بود.
نقطه ی آغاز این نهضت، انتقاد «جان ویلکیف» کشیش انگلیسی از اولیاء کلیسا و مال اندوزی ایشان بود. وی به ترجمه ی انجیل به زبان انگلیسی دست زد. به دنبال وی در مجارستان شخصی به نام «جان هوس» بر علیه کلیسا مردم را تحریک می کرد و تا آنجا پیش رفت که شورای کنستانس در سال 1415 او را محکوم به سوختن کرد و حکم را اجراء نمود. پس از وی «ساوونارولا» در فلورانس راه او را پی گرفت. رفته رفته تفرقه و جدایی از کلیسای کاتولیک با وجود کوشش بسیاری که با معاضدت اسقفان و امپراتوران همراه بود. افزایش می یافت و اوضاع عمومی به جهت بی اعتباری روحانیت کاتولیک، به ضرر کلیسا پیش می رفت و سرانجام نهضت جدیدی از میان جنبش ضد کلیسایی به نام پروتستانتیسم برخاست. اولین رهبر این نهضت «لوتر» بود. وی طی مراحلی از رهبانیت تا کشیشی و استادی در دانشکده «ویتنبرگ»(11) آغاز به تشکیک در عقاید ارسطویی کرد و او را بت پرست و فاسدالعقیده دانست که گروهی از مسیحیان را گمراه کرده است و از اینجا اطمینان خاطر و آسایش را در کتاب مقدس جستجو می کرد. پس از مدّتی، مطالعه، تحولی در آراء او در ذیل توجه به کلماتی از انجیل: رساله ی پولس با این عبارت: «عدالت خدا مکشوف می شود، از ایمان تا ایمان، چنان که مکتوب است که عادل به ایمان خواهد زیست» ایجاد گردید. وی معتقد گردید که : «ایمان و تنها ایمان، برای نجات انسان کافی و رحمت و لطف الهی تنها به وسیله ی اعمال نیست بلکه خدای متعال مانند پدری مهربان، رحیم و بخشاینده ی صاحبان ایمان است و هر کس با محبت و توکل الهی زندگانی می کند، اعمال خود را تنها باید با میزان ایمان بسنجد و انسان مانند طفلی است که به محبت پدر خود یقین دارد و به خداوند محبت می ورزد و توکل می کند. پس حق شناسی و معرفت سرچشمه ی حیات عیسوی است نه نرمی و هراس».
با این تحول عقیدتی، لوتر با آداب کلیسا، بویژه حق خرید و فروش غفران و آداب توبه، عَلم مخالفت برافراشت و درسال 1517 اصول نود و پنجگانه ی خود را صادر کرد. با این اصول پروتستانتیسم به عنوان یک نهضت دینی و عمومی تثبیت شد. مخالفت لوتر با کلیسای کاتولیک به آنجا رسید که گفت: کلیسای کاتولیک کلاً در سرتاسر قرون وسطی به خطا رفته است. با اعمال غفران گناه که در کلیسا رخ داده، در حقیقت خواسته اند باب معامله و داد و ستد با خدا را باز کنند و از این رو راه باطل را رفته اند، به عقیده ی لوتر: « توبه ی حقیقی امری باطنی و وجدانی است که انسان باید مستقیماً و بدون وساطت احدی در دل خود به خدای مهربان و پدر آموزگار خویش بپیوندد و هر عیسوی پاک اعتقاد که در دل از اعمال خود احساس شرمساری می کند، می تواند و حق دارد که به درگاه خدا بازگشت کند و بدون اینکه غفران نامه از طرف کشیش به نام او صادر شده باشد از عقاب و بار گناه آزاد می شود.»
با این عبارات، هر نوع تشکیلاتی به نام کلیسا که بنابر اعتقاد، مسیحیان قرون وسطی، جسم مسیح (ع) بود یعنی جایی که به عقیده ی «آوگوستینوس » بنیادی است الهی که حق تعالی برای آن مصلحت تأسیس کرده است تا به وسیله ی عبادات و تقدسات، وسایل ظهور لطف و مرحمت الهی را فراهم سازد، مورد تردید قرار گرفت؛ و از این قرار هر کس که دارای ایمان صحیح باشد می تواند کشیش نفس خود بوده و دیگر نیازی به تعالیم توماس اکوئیناس (بزرگترین متفکر و متکلم مسیحی قرون وسطی) و بسیاری از آموزه های الهیات مسیحی نداشته باشد و مستقیم با عقل خویش حقایق انجیل را دریابد.
با تفاسیر لوتری از دین و دیانت مسیحی، بسیاری از اصول و مبانی معارف مسیحی و آداب کلیسایی که طی بیش از هزار سال تفکر از سوی متفکران مسیحی تکوین یافته بود؛ تحت عنوان مسائل باطل فلسفی کلامی رد شد و علاوه بر این لوتر و نهضت جدید برخلاف کلیسای قرون وسطی تنها ایمان را عامل حصول رستگاری و نجات دانسته و دیگر تکیه و تأکید بر عمل صالح با هدایت کلیسا نمی کرد.
آثاری که بر نهضت جدید پروتستانتیسم در اروپا مترتب شد، دفع فاسد به افسد را در این نهضت نشان می دهد. این جریان، کلیسا و مرجعیت دینی را که فقط ظاهر و قشری و آدابی خشک از آن بر جای مانده بود و نیروی حیاتی و باطنش را از دست داده بود، به نام رجوع به سادگی اولیه بیش از پیش به حاشیه ی جامعه راند و به طور غیر مستقیم کمک به احیاء فرهنگ دنیوی پاگانیسم جدید کرد و به طور مستقیم در اضمحلال جهان بینی دینی قرون وسطی شرکت کرد و زمینه ی تفکر دنیوی و سوداگرانه را هموار ساخت.
اصلاحات مذهبی بیش از همه مطلوب طبع طبقه ی تازه نفس بورژوا و سوداگر بود. این طبقه که پس از جنگ های صلیبی بر اثر پیدایی و توسعه تجارت و صنعت پدید آمد. در جریان بسط قدرت اروپا قوام یافت، و برای رهایی از قیود نظام زمینداران و عقاید و آداب و رسومی که از تحمیلات کلیسا می دانست، از قیام پروتستانها حمایت کرد. بی وجه نبود که سوداگران خواسته های خود را در آئین «کالون» دومین رهبر بزرگ پروتستانتیسم که «ماکس وبر» جامعه شناس آلمانی وی را بانی ایدئولوژیک سرمایه داری می داند؛ یافتند.
به این ترتیب مذهب پروتستان که در ظاهر برای ساده کردن و معنوی کردن دین می کوشید، عملاً در خدمت سوداگران و سرمایه داران قرار گرفت. به تدریج عقاید پروتستانی در اروپا گسترش یافت و اکثریت مردم به این نظر رسیدند که قضایای دینی و ایمانی را هم باید بر طبق عقل و وجدان شخصی و یا به وسیله ی ایمان قلبی خود حلّ و تجربه نمایند و کار به جایی رسید که طبقه ی عوام نیز هر چه بیشتر به صلاحیت ذاتی و استقلال شخصی خود معتقد شدند. کلیسا در نظر مردم در این عصر نه تنها فاسد و تباه بود، بلکه از قافله ی ترقی و تقدم زمان نیز مسافت طولانی عقب افتاده و در این جهان متغیر که سریعاً رو به پیشرفت است؛ آن دستگاه و دینی که از آن دفاع می کند همچنان به صورت یک مؤسسه ی جامد و متحجر از قرنی به قرن دیگر پیوسته تحت نظامات خشک انعطاف ناپذیر باقی مانده و به صورت یک تشکیلات و مذهب و دین بی روح برای هر فرد درآمده بود. درحالتی که در این عصر میان دین و زندگی انسانی فاصله و شکاف عظیمی به وجود آمده و دائماً کلیسا از حوائج روزمره ی جامعه سکولار شده ی بشری دورتر و نهایتاً این دین مسیحی و کلیسا به حاشیه ی جامعه کشانده می شد. اصلاحات پی در پی از سوی پروتستانها به کلیسای کاتولیک نیز سرایت کرد و این تنها به مثابه مسکّن هایی برای بیمار چند صد ساله بود. غالب این رفرمها به جای بازگشت به معنویت صدر مسیحیت وسیله ای شد برای ظلم و جور و تأمین منافع سوداگران تازه به پا خواسته.
3. رفرمیسم و اصلاح دایم التزاید: فِرَق نوظهور در کلیسا
با تحولات بنیادی دوران سوم تاریخ کلیسا، دیانت مسیح (ع) حقیقت خویش را از دست داد. در چنین احوالی که باطن دین از دست رفته، عمده ترین مسأله ای که طی غلبه ی باطن جدید یعنی اومانیسم رخ می دهد، جدال دایم التزاید دین با سنّت ها و آداب و معارفی است که در صدر مسیحیت (دوره ی پاگانیسم) و قرون وسطی(دوره ی تئیسم)، متأثر از صورت نوعیه و حقیقت دیانت تکوین یافته بود. اولیاء دین در دوره ی جدید برای حفظ موجودیت دین در حاشیه ی جامعه مجبور می شوند درحال تجدید نظر دایم نسبت به سنت ها و آداب و معارف دینی باشند و در این میان ظاهر دین را با باطن جدید (صورت نوعیه ی جدید= مذهب اصالت بشر) نه با باطن قدیم (صورت نوعیه ی قرون وسطی= مذهب اصالت الوهیت و خدا) یعنی با اومانیسم و آنتروپولوژیسم تأویل می کنند،(12) در اینجا اناجیل و کلاً کتاب مقدس و آرای قدیسان اومانیستی می شود.این گونه تفسیرها همواره در عصر ممسوخیت تفکر قدیم به جهات مختلف دینی و دنیوی به وقوع پیوسته است. جریان فوق بدین صورت اتفاق می افتد که دین ابتدا قدری تحریف می شود و با این تحریف تا حدی انحراف از حقیقتش پیدا می کند. در این هنگام فرهنگ های غیر دینی به سویش هجوم می آورند. دین برای دفاع از خود و حفظ وضع موجود سعی در جذب بخش هایی از فرهنگ های بیگانه می کند و این همان است که توین بی آن را به «سنکرتیسم» و اختلاط فرهنگ ها تعبیر کرده است. در این مرحله وجه غالب، اختلاط دین است. اما مرحله ی دوم؛ این مرحله زمانی آغاز می شود که دین باطن و حقیقت خویش را هر چه بیشتر از دست می دهد و نیروی حیاتی اش رو به سستی می نهد و تبدیل به مشتی آداب و رسوم بی جان و رمق می شود. در این حالت نه تنها جنبه و جهت غالب را در اختلاط از دست داده بلکه این بار غلبه از آن فرهنگ جدید است. و اجزاء دین چنان در ساختمان فرهنگ جدید به نحوی جای می گیرد که موجب قوام فرهنگ غالب می شود. این دو مرحله را در تاریخ مسیحیت به خوبی مشاهده می کنیم.
مرحله ی اول، در صدر تاریخ مسیحیت، یعنی همزمان با جهانی شدنش از سوی پولس یهودی مشاهده می شود. در این زمان پولس با تحریفاتی در اصول عقاید و آداب مسیحی با استفاده از عقاید و آداب مذاهب و نحله های سنکرتیسی اسکندرانی(13) که امپراتوری رم را نیز مورد هجوم قرار داده بودند، به دعوت جهانی اقوام غیر یهودی پرداخت.
پولس برای رواج دین مسیحیت بین مردم مشرک، قبل از هر کار مراسم و آداب متداولی را که از مراسم سنتی دین یهود بود نفی کرد. مرحله ی دوم اختلاط دین مسیح (ع) هنگامی آغاز شد که ظاهر و باطن این دین با ظهور اسلام نسخ گردید و طبیعتاً دیگر مسیحیت نمی توانست از باطنش دفاع کند. از این رو از نیمه ی دوم قرون وسطی و تمام دوره ی جدید از نهضت رنسانس تاکنون انحراف کلی پیدا کرده و با باطن کفر، تفسیر شد. فیلون یهودی- اسکندرانی، اولین کسی بود که میان متفکران دینی به تأویل دین با باطن فرهنگ غیر دینی پرداخت. فیلون تأکید می کند که کتب مقدس عبرانی، مشتمل بر همه ی شئون حکمت و خرد اهل جهان است و بر این گفته می افزود که همان نور قدسی و الهی که بر کتب مقدس تابیده، آثار متفکران یونانی را نیز منور ساخته است. در کلمات پولس تأثیر نظریات فیلون اسکندرانی بسیار است. بویژه رساله ی خطاب به عبرانیان که افکار فلسفی فیلون اسکندرانی مستقیماً در آن تأثیر داشته است. از فلاسفه ی مسیحی، یوستینوس و بسیاری دیگر نیز معتقد بود حقیقتی که برای مسیح (ع) ظهور کرد برای فلاسفه ی یونانی نیز ظهور داشته است. و این نحوه تفسیر بیانگر پایان تاریخ دین مسیحی است.
خلاصه اینکه در دوره ی جدید مسیحیت به جهت منسوخیت قادر به مقابله از جهت باطنی با تفکر جدید نبود. به دنبال این منسوخیت در دوره ی جدید و با نهضت اصلاح دینی و تعالیم لوتر و کالون تدیّن مسیحی مبدل به امری شخصی شد و وجدان انسانی ملاک اعمال گردید. البته اجزاء دین به نحوی در حاشیه ی جامعه حضور داشته و در ساختمان فرهنگ دنیوی جدید جای خاص را پیدا کرد.
در این دوره وقتی از دین سخن به میان می آید، بیشتر نقش اجتماعی آن مطرح می شود؛ تا مسائل کلامی و ماوراء الطبیعه و آن جهانی دین، که جهت باطن و حقیقت دین است. حال آنکه در قرون وسطی جهت آن جهانی و باطنی دین بود که اصیل انگاشته می شد و تمام مباحث اجتماعی در ذیل این جهت باطنی مطرح می گردید. اما وضع جدید چنان است که حتی زندیقان و غیر معتقدان به دیانت آن را به جهت آثار جنبی در جامعه تأیید می کنند.(14)
طبیعتاً تأکید در ظواهر دینی تحت عنوان نقش اجتماعی با باطن جدید در جهت حفظ وضع موجود و انکار الهیات مسیحی از سوی بسیاری از فرق مسیحی، کلیسای کاتولیک را واداشت که به اصلاح آرای خویش بپردازد و از قافله ی فرهنگ اومانیستی و نهضت اصلاح دینی عقب نیفتد! بدین ترتیب جنبشی در محیط این کلیسا برای ایجاد اصلاحات مذهبی به وقوع پیوست که نشان نخستین مراحل تحولات دوران سوم در تاریخ کلیسای رسمی است. تشکیل شورای ترنت در سال 1541 و هجده سال فعالیت مداوم (1563 - 1545) منجر به صدور پنج اصل گردید. این اصول ضمن تأکید بر همان اصول قدیم دین از مبانی عقیدتی کاتولیسیسم در قالب قرون وسطائی دفاع می کرد. مواردی از قبیل ترجمه ی انجیل تحت نظارت کلیسا و موضعگیری در مقابل پرتستانها را تأکید می کرد، به ویژه آنجایی که این فرقه نجات و رستگاری را در ایمان تنها و نه در عمل می دانستند. کاتولیک ها اعلام کردند که اعمال صالحه در کنار ایمان مستوجب عفو و غفران الهی است، نه ایمان تنها. گرچه تحولات زیادی در این پنج اصل دیده نمی شد، اما انعطاف نسبت به مسائلی چند، خود راه تحولات بعدی را گشود و این آغاز تسلیم شدن کلیسای کاتولیک در مقابل تهاجم فرهنگ جدید بود.
تفکر غالب اومانیستی و صورت نوعیه ی فرهنگ جدید در مسیحیت، جریان اصلاحات دینی دائم التزاید را ایجاد کرد. مؤمنین نیز در جریان اصلاحات دینی و سکولار شدن جامعه تغییرات اساسی در زندگی خویش می دادند، بدین ترتیب که به تدریج از وحی و انجیل و کلیسا به عنوان پناهگاه و وسیله ی نجات منقطع می شدند و باطناً قائم به عقل و خرد خود شده و چون دوران قدیم احساس بستگی به دین مسیحیت و کلیسای آن نمی کردند. از اینجا هویت کلیسایی که بر اساس اتحاد مؤمنان استوار بود به تدریج نفی و انکار شد و وحدت کلیسای کاتولیک به عنوان جامع همه ی فِرَق فرو پاشید و مرجعیت کلیسا به عنوان مرجع صدور احکام فقهی و آداب دین و دنیا منتفی شد.
علاوه بر تجدید نظرهای پروتستانتیسم، به عنوان یک فرقه ی جدید در جریان رفرماسیون جدید در اروپا، فرق جدیدی ظهور می کردند. سخن همه ی این فرق بازگشت به سنّت و روش قدیم بود، و درحقیقت سیر به سوی اباحیت (لیبرالیسم) و سیطره ی آن بر تمام شئون حیات غربیان ملاحظه می شود و تنها توفیقی که نصیب این فرق می شد ویران کردن جهان بینی قرون وسطایی کلیسای کاتولیک بود. در چنین اوضاعی فرق نوظهور شبه دینی ضد کلیسایی به علل مختلف پیدا می شدند که در مواردی به علت معلومات و اعتقادات جدید و در مواردی با آزمونها و تجربیات مختلف روحی و گاهی به علت جاذبه ی یک شخص به عنوان رهبر، استقرار آن ممکن شده بود.
در کنار این فرق مسیحی نهضت منورالفکری قرن هجده (به عنوان نهضت ضد روحانیت و ضد دین ) با آغاز انقلاب فرانسه که مقصدش تحقق تام و تمام اومانیسم در همه ی شئون زندگی بود، مسیحیت را رسماً لغو و منسوخ کرد و دیانت مسیح را بیش از پیش در ورطه ی سقوط قرار داد.
پی نوشت ها :
1- طبقات سوداگر، مردمانی خشن، تربیت نشده خودخواه، جاه طلب، حریص، شهرت طلب که ضمناً طراحان عالی و جادوگران اقتصاد و تجارت و تیمچه های حساب و پول و بی اعتقاد به دین بودند و همه ی امور را از حلال و حرام مباح می دانستند.
2- ابتدا سلاطین و سپس عموم مردم اصول سیاست شهریار اثر ماکیاول نتیجه ی همین توجه به عقل سیاسی غیر دینی جدید است.
3- با طرح فلسفه ی دکارتی و بسط آن که ریاضی را تنها قالب یقینی برای علوم می انگارد و هر نوع معرفت کیفی و ذوقی از حیطه و محدوده ی علوم خارج می شود. علوم تجربی استقرایی که تا آن زمان از غیر یقینی ترین علوم بود به یقینی ترین علوم مبدل می گردد. نکته ی اساسی که در این نوع تلقی از معرفت وجود دارد، عبارت است از اینکه عالم و آدم با دید ریاضی مورد مطالعه قرار می گیرد. و خدا نیز به وجدانهای شخصی افراد تبعید می شود.
4- متی، باب 22، بند 21 و مرقس، باب 12، بند 17 ولوقا، باب 2، بند 25.
5- ابویعقوب سجستانی از حکمای فرقه ی اسماعیلیه در کتاب کشف المحجوب در معنی فرود آمدن عیسی (ع) و علت ظهور دوباره آن حضرت چنین می نویسد:
«هر پیغمبری از پیغمبران را نصرت بود بر دشمنان خویش تا دولت او را سست گشت.
مگر عیسی (ع) را که او را دشمنان سختی فرا رسید و از این جهان بیرون شد و نصرت نیافت بر دشمنان خویش. پس ایزد وعده کرد که قیامت او را نصرت کند و برانگیزد او را با ظفر و نصرت.»
6- یکی از دلایلی که باعث جدایی کلیسای ارتدکس شرقی و کاتولیک غربی شد، اعتراض شورای روحانیان ارتدکس به فعالیت سیاسی پاپ بود و همین مسأله جدایی کلیسای شرق را از سیاست تشدید نمود. ولی عملاً جدایی از سیاست ممکن نبود و از اینجا به نحوی از انحاء سیاست در کار دیانت دخالت داشت، به همین جهت کلیسای شرقی چون ملکِ طِلق امپراتوران بیزانس درآمد. این امپراتوران داعیه ی رهبری بر کلیساهای شرق را داشتند و بعد از سقوط بیزانس تزارهای روسی این ادعا را پیدا کردند.
7- شهری در جنوب فرانسه.
8- قرون 9 و 10 و 11 دوره ای است که حکومت های جدید مقتدر در اروپا تکوین می یافتند و به مقام و حوزه ی روحانیت نیز تجاوز می کردند و بدین ترتیب مبارزه ای میان پاپها و سلاطین از قرن 11 تا 13 درگرفت و سرانجام با پیروزی پاپها خاتمه یافت. آنچه که در این میان قابل توجه است: فساد در اخلاق و عادات اهل شرع و روحانیت کلیسا بود که آنها را از اعتبار انداخته بود بهانه ی خوبی به سلاطین می داد. اما با پیدا شدن پاپهای قدرتمند و صالح روحانیت دوباره قدرت گرفت اما از قرن 15 و 16 وضع کاملاً عوض شده و این بار کلیسا بود که در جدال شکست خورد.
9- تاریخ اندیشه ی اجتماعی، اثر بارنزو بکر، ترجمه ی همدانی، ص 379.
10- همان نیرویی که جان ناس نویسنده ی کتاب «تاریخ جامع ادیان» به طبقه ی متوسط الناس تعبیر کرده است؛ جماعتی که دارای هویت مستقل اقتصادی و فرهنگی بودند و جریانی به شکل پول نقد و سرمایه داری به معنای جدید به وجود آوردند. این طبقه از زیر فرمان فئودالها که نمایندگان اقتصادی قرون وسطی بودند، خود را خارج می ساختند و تنها برای حکومت در هر شهر به عنوان شهردار و مشاوران انجمن شهر به فعالیت می پرداختند. اینان به تدریج دارای شخصیت و استقلال فرهنگی و اقتصادی و سیاسی شده و تشکیلات زندگی را طبق فکر و ذوق خود- عقل معاش نه کتب آسمانی حل و فصل می کردند.
11- Withenberg
12- در دوره ی جدید تاریخ و فرهنگ عالم اسلام نیز، به جهت جهانی شدن اومانیسم، ظاهر اسلام گاه با باطن جدید تأویل می شود که البته این به معنی پایان اسلام و منسوخیت آن نیست بلکه در تاریخ غفلت از حقیقت و باطن آن است و انقلاب اسلامی نشانگر اقبال دوباره به باطن دین اسلام است.
13- اسکندریه در قرون مقارن با ظهور دین مسیح محل تلاقی فرهنگ های نیمه جان یونانی - رومی، هندی، ایرانی، بین النهرین و مصری بود. این فرهنگ ها با شرکت دادن اجزاء یکدیگر، فرهنگی با صورت اختلاطی ایجاد کردند.
14- پراگماتیست ها منجمله «سرویلیام جیمز» چنین وضعی در مقابل دین گرفته اند. ضمن آنکه هیچ مبنای یقینی برای دین قائل نیستند، جریان اومانیستی دین را به جهت فواید اجتماعی و روانی می پذیرند. این گروه به جای اینکه ملاکشان حقیقت و یقین باشد، سود و فایده را به عنوان محک اصالت دین می پذیرند. کارل پوپر یهودی نیز با وجود اینکه با حقیقت دین سر ستیز دارد، نسبت به دین و فلسفه چنین وضعی می گیرد. وی دموکراسی را که شأن و صورت سیاسی اومانیسم است، پایان راه بشر می داند و تحقق آن را در جامعه ی باز آمریکایی و انگلیسی می بیند. پوپر هرگونه تفکر توحیدی دینی و حتی فلسفی کل انگارانه را مظهر جامعه ی بسته می داند.