نویسنده: مارک بابرو
ترجمه: علی خاکبازان
ترجمه: علی خاکبازان
کسانی که اصرار دارند فلسفه هم بخشی از برنامه ی آموزشی دوره ی ابتدایی کودکان را به خود اختصاص دهد، در حقیقت به تمایل باطنی کودکان به سؤال کردن درباره ی آنچه در اطراف شان می گذرد، اشاره دارند. به نظر این افراد، کودکان هم مانند سقراط پرس و جو می کنند و همین ویژگی، برای رو آوردن کودک به فلسفه می تواند کافی باشد. با این حال، شیوه های دیگری هم وجود دارد تا فلسفه به زندگی کودکان راه یابد. به یاد داشته باشیم که سقراط فقط سؤال نمی کرد؛ بلکه مدعی بود که به بصیرتی فلسفی از طریق نوعی تجربه دست یافته است و این شاید آن گونه که امروز به نظر می رسد خیلی مهم یا بی اهمیت نباشد؛ چرا که شاید حتی کودکان بتوانند از طریق تجربیات خاصی با فلسفه آشنا شوند.(برگرفته از مقاله ی تجربه ی فلسفی در کودکی، نوشته ی استی ناربویام)
در اواخر دهه ی 1960، زمانی که ماتئو لیپمن، در دانشگاه کلمبیا به تدریس در رشته ی فلسفه اشتغال داشت، دریافت که دانشجویانش در استدلال و قدرت تمیز و داوری از توانایی لازم برخوردار نیستند و در مواردی که به چنین توانایی هایی نیاز دارند، پای شان به اصطلاح می لنگد. او در عین حال دریافت که زمان برای پروراندن این توانایی در آن دانشجویان سپری شده و دیگر نمی توان برای شان کار زیادی کرد. این امر او را به فکر انداخت که چنین خصوصیتی باید در دوره ی کودکی و نوجوانی در فرد ایجاد شود. لیپمن، پس از تحقیق و بررسی به این نتیجه رسید که متون درسی باید به صورت داستان نوشته شود، تا قابل فهم و موردپسند کودکان و نوجوانان قرار گیرد.
با این وصف، پیدایش« فلسفه برای کودکان» به هیچ وجه بی مقدمه و خلق الساعه نبوده است. این برنامه براساس رهنمودهای جان دیویی و لیو ویگوتسکی بنا نهاده شد که بر ضرورت آموزش «فکر کردن» و نفی« حفظ کردن» تأکید می کند. بر این اساس، کودکان نباید فقط آنچه را می شنوند یا آموزش می بینند، حفظ کنند و سپس به یاد بیاورند؛ بلکه باید موضوع موردنظرشان را بیاموزند و تجزیه و تحلیل کنند؛ چرا که حفظ کردن، مهارت ذهنی کم ارزشی است که کودکان را از اندیشیدن باز می دارد و دقیقاً در نقطه ی مقابل استدلال، تمیز خوب از بد و مفهوم سازی قرار دارد.
مهم ترین هدف این برنامه، عادت دادن کودک به فکر کردن و پرسیدن است. او باید پدیده های اطرافش را با دقت ببیند و در جست و جوی علت و علل هر چیز باشد. هدف دوم، استفاده از این عادت در جهت یافتن پاسخ پرسش های اصلی هر انسانی است. پرسش هایی مانند« از کجا آمده ام؟»، « چرا آمده ام؟»، «به کجا می روم؟» و «چگونه باید زندگی کنم؟». چنین پرسش هایی شالوده ی اصلی تفکر فلسفی است. نکته ی مهم و درخور توجه این است که آنچه به عنوان فلسفه و اندیشه ی فلسفی در مدارس آموزش داده می شود، جدا از فلسفه ای است که فلاسفه از آن یاد می کنند و از عامه ی مردم دور نگه می دارند. آنچه در اینجا مدنظر است، پروراندن ذهن کودک است؛ ذهنی کنجکاو و پرسشگر تا در بزرگسالی بتواند قدرت استدلال و فکر خود را در اجتماع کسب کند. در این برنامه، آموزگاران، لقمه هایی از دانش را جهت بلعیدن کودکان آماده نمی کنند، بلکه از طریق آموزش، تجربه ی اندیشیدن را برای شان به ارمغان می آورند.
گفته شد که در برنامه ی فلسفه برای کودکان، متون درسی باید در قالب داستان آموزش داده شود، پس داستان نقش اصلی و عمده ای را در این برنامه به خود اختصاص داده است؛ اما به گفته ی سقراط، باید بسیار مراقب بود و اجازه نداد کودکان که در دوره ی حساسی از زندگی خود به سر می برند، هر داستانی را از هر زبانی بشنوند و ایده های مختلف و گاه متناقضی را دریافت کنند؛ چرا که چنین چیزی ممکن است راه را برای رشد آنان ناهموار سازد. سقراط ادامه می دهد که ابتدا باید بر قصه گوهای مان نظارت کنیم. چیزهای خوب را بپذیریم و بدها را کنار بگذاریم.
اما آیا کودکان به تنهایی قادر نیستند خوب را از بد تمیز دهند؟ این نگاه، امروزه تا حد زیادی مورد تردید قرار گرفته است. در حقیقت، جنبش فلسفه برای کودکان، به سوی نوعی خوش بینی از قدرت فکر و تمیز کودکان سوق پیدا کرده و براین اساس پیش می رود که باید به کودکان، امکان اظهار وجود، فکر کردن و تجربه اندوختن داد. چنین نگرشی در نقطه ی مقابل نگاه پدرسالارانه( والدسالارانه) است که از بالا به کودک و نوجوان نگاه می کرد و او را عنصری می پنداشت که باید دستش را گرفت و پا به پا بُرد تا شیوه ی راه رفتن را بیاموزد. با این همه، نکات قابل تأملی در گفته های سقراط وجود دارد. نه فقط از کودکان خردسال نمی توان انتظار داشت که داستان های خوب و بد را از هم تمیز دهند، بلکه حتی به کودکان بزرگ تری هم که تا حدی قادرند در این مورد داوری کنند، باید کمی کمک کرد تا قضاوت شان در جهت درستی قرار بگیرد. من شخصاً داستان های امیدبخش فلسفی را برای کودکان ترجیح می دهم و از طریق افسانه ها و داستان های عامیانه ای که نسل به نسل و سینه به سینه نقل شده اند، توانسته ام در معرفی فلسفه به کودکان توفیق زیادی به دست آورم.
داستان های عامیانه در عمل
یکی از داستان های عامیانه ای که تقریباً به بیشتر زبان ها شنیده شده و از مرزهای کشورها فراتر رفته، « حکایت ملانصرالدین و الاغش» است. این داستان را در یکی از کلاس های فلسفه ام برای کودکان خواندم تا واکنش آن ها را درباره اش ببینم.روزی ملانصرالدین و چند تن از همسایگانش تصمیم می گیرند به شهری بروند. همه سوار الاغ های شان می شوند و به راه می افتند. در راه به تپه ای می رسند و از آن بالا می روند. حین بالا رفتن از تپه، ملانصرالدین متوجه می شود که الاغش به شدت خسته شده و عرق می ریزد، ملا، بی آنکه از الاغ پیاده شود، در گوش حیوان می گوید:« از اینکه تو را این همه به زحمت انداختم که به عرق کردن افتاده ای متأسفم.» همسایه های ملا کنجکاو و متعجب به او نگاه می کنند و می پرسند که در گوش الاغ چه گفته است؟ ملانصرالدین می گوید:« به الاغم گفتم از اینکه او را به زحمت انداخته ام و خسته اش کردم متأسفم.» همراهان ملا به خنده می افتند و تمسخرش می کنند که چگونه انتظار دارد الاغ حرف های او را بفهمد و احساسش را درک کند، اما ملانصرالدین در جواب می گوید:« می دانم که او حتی یک کلمه از حرف های من را هم نمی فهمد، اما من کاری را کردم که باید می کردم؛ کاری که هر انسانی باید انجامش دهد. اهمیتی هم نمی دهم که او حرف هایم را می فهمد یا نه.»
شاگردان کلاس، هر دو طرف ماجرا را به خوبی تشخیص دادند. هم ملانصرالدین را و هم همسایگانش را. همسایه هایی که حاضر نیستند از حیوانی عذرخواهی کنند، چون عقیده دارند که این موجودات نسبت به انسان در درجه ی پایین تری قرار دارند و وجودشان فقط و فقط برای خدمت به انسان هاست و ملانصرالدین همان کاری را می کند که به نظرش درست است، حتی اگر با عقیده ی عامه ی مردم مغایرت داشته باشد و حاضر است به خاطر آن مورد سرزنش قرار گیرد.
آن ها همچنین تشخیص دادند که الاغ هم با وجود اینکه انسان نیست و زبان ما را نمی فهمد، ممکن است از نوعی احساس برخوردار باشد. بچه ها براساس تجربه هایی که از بازی با حیوانات خانگی، مانند گربه و پرندگانی چون طوطی داشتند، ادعا می کردند که الاغ هم ممکن است مهربانی و محبت را درک کند و از آن لذت ببرد و لحن صدای گوینده را تشخیص بدهد. اغلب آن ها اشاره می کردند که لحن صدا، زبان بدن، زیر و بم صدا یا بلندی و کوتاهی آن است که به ما آرامش می دهد و نه صرفاً خود کلمات. یکی از بچه ها، گفت و گوی ملانصرالدین با الاغش را به حرف زدن بزرگ ترها با بچه های شیرخواره یا آن هایی که ناشنوا هستند، تشبیه کرد.
ولی الاغ چه بفهمد چه نفهمد، یا اصلاً احساسی داشته باشد یا نداشته باشد، کودکان درمی یابند که ملا همان کاری را می کند که به زعم خودش درست است؛ چون در پاسخ به همسایگانش می گوید:« اهمیتی نمی دهم که حیوان حرف هایم را می فهمد یا نه». حال سؤال اینجاست که چرا ملا دست به این کار می زند؟آیا به این دلیل از الاغش عذرخواهی می کند که حیوان آنچه را او می گوید درک می کند؛ یا همان طور که یکی از شاگردان گفت: از رفتار خودش خجالت کشیده و به نوعی قصد دارد آن را توجیه کند، همان طور که شکارچی از شکارش خجالت می کشد.
این نمونه ای از استفاده از داستان های عامیانه برای آموزش فلسفه است. داستان یا معمایی که از طریق آن می توان به بحثی فلسفی دست زد، در کلاس ارایه می شود و دانش آموزان(یا مخاطبان) را به فکر وامی دارد و چرایی های بسیاری را در ذهن شان ایجاد می کند. این کار در کلاس، به دلیل تعدد مخاطبان و وجود آموزگاری که می تواند به سؤال ها پاسخ دهد و نقاط مبهم را روشن سازد، نتیجه ی بسیار بهتری دارد. گاه دانش آموزان ساعت ها بر روی نکته ای که داستان به آن پرداخته یا اشاره کرده( یا حتی از آن غفلت ورزیده و ناگفته گذاشته است) با هم بحث می کنند و هرکدام دلیلی که به زعم خود منطقی است،می آورند. چنین کاری کلاس را از حالت خشک و کسالت بار دور می سازد و به آن نشاطی غیرقابل وصف می بخشد.
چرا داستان های عامیانه؟
با در نظر گرفتن کار بزرگ محققان و دانشورانی چون ماتئو لیپمن در انستیتو ترویج فلسفه برای کودکان و گارت ماتئوز از دانشگاه کورنل، درگیر کردن کودک در بحث های فلسفی از طریق مطرح کردن داستان های فلسفی ابتکاری و خلاقانه به عنوان نقطه ی آغاز، تمرینی عادی به شمار می آید. در این کلاس ها دانش آموزان داستان را با صدای بلند می خوانند یا بخشی از آن را اجرا می کنند. آموزگار هم به نوبه ی خود تلاش می کند محیطی مناسب برای بحث های ابتدایی و تبادل نظر بین دانش آموزان ایجاد کند، تا آنان به جای پاسخ دادن صرف به سؤال های آموزگار، تحریک شوند که در گفت وگوهای چندجانبه ی بین خود شرکت کنند.هدف از کلاس های آموزش فلسفه برای کودکان، شکل دادن « جامعه ای پویا و پرسشگر» است. برنامه ی آموزشی، شامل 80 صفحه داستان فلسفی برای دانش آموزان و راهنمای آموزشی برای آموزگاران است. راهنمای آموزشی، شامل صدها تمرین و فعالیت برای برانگیختن تفکر فلسفی است، تا کمک کند مخاطب به سؤال های بزرگ تری در ذهن خود دست یابد.
رویکرد اصلی فلسفه برای کودکان را رویکرد داستانی بنامیم. البته نمی توان انتظار داشت که با به کار گرفتن این برنامه، شاهد پیشرفت های خیلی زیاد و خارق العاده ای در کودکان، آن هم در مدت زمان کوتاهی باشیم. گرچه این گفته به این معنی نیست که کودکان نمی توانند فلسفی فکر کنند، یا از این فعالیت ها چیزی نمی آموزند. بسیاری از کسانی که در چنین برنامه هایی شرکت داشته اند، براساس تجربه های شان معتقدند که کودکان از عهده ی این کار به خوبی برمی آیند.
اجازه دهید مثالی بزنم تا کمک کند رویکرد داستانی و بخشی از انگیزه ای که در پس این برنامه وجود دارد، بهتر درک شود. ورزش شمشیربازی در امریکا طرفداران زیادی ندارد و کمتر کسی به این ورزش رو می آورد؛ چرا که دانش آموزان و بیشتر امریکایی ها در تعطیلات و اوقات فراغت شان کاری به این ورزش ندارند. آن ها اغلب بسکتبال یا بیس بال بازی می کنند و اگر خردسال باشند،به سه چرخه سواری و بازی با ماشین اسباب بازی مشغول می شوند. بنابراین کاملاً منطقی است که آینده ی این ورزش در این کشور چگونه است. نمی توان انتظار داشت که کودکان امریکایی، بدون هیچ زمینه ی ذهنی جذب این ورزش شوند. در تاریخ شان کمتر از شمشیر و مبارزه با این وسیله گفته شده است. در داستان های شان هم چیز زیادی در این باره وجود ندارد، اما در اروپا وضع به گونه ی دیگری است. داستان های قرون وسطایی که بخش مهمی از تاریخ این قاره را به تصویر می کشد، سرشار از مبارزه با شمشیر است، و به همین دلیل کودکان اروپایی به مراتب بیش از همسالان امریکایی خود با این وسیله آشنا هستند و درباره ی آن شنیده و خوانده اند. همین فرآیند هم در رویکرد داستانی آموزش فلسفه برای کودکان وجود دارد. استفاده از داستان هایی که مخاطب را به فکر وامی دارد، در حقیقت زمینه ساز بستری است برای درگیر کردن کودکان به بحث و گفت و گو.
کارکرد آموزشی- تربیتی
داستان های عامیانه(و مجموعه های دیگری از معارف و فرهنگ هر قوم یا نژاد) کارکردهای مختلفی دارند. لالایی های خودساخته ی مادران، کودکان را آرام می سازد و آنان را به خواب می برد. داستان های پریان، لطیفه ها و چیزهایی از این قبیل، که مردم از شنیدن و خواندن شان لذت می برند، سبب می شوند تا مخاطب مشکلات و فشار زندگی را در مدت کوتاهی فراموش کند و اندکی آرام شود. ضرب المثل ها به خودی خود قادرند معنایی به مراتب بیش از آنچه از ظاهر کلمات برمی آید، القا کنند و مفاهیم بسیار عمیقی را به مخاطب منتقل سازند. فولکور نشانه و بازخورد طبیعی احساسات، خواسته ها، افکار و علایق مشترک گروهی از انسان هاست که از جنبه های مختلفی مانند زبان، نژاد و سرزمین با یکدیگر اشتراک داشته اند. البته آنچه در اینجا با اهداف ما مربوط می شود، نقش داستان های عامیانه در آموزش فلسفه به کودکان و نوجوانان است؛ آن هم از طریق تیز کردن لبه ی ذهن آنان تا برنده تر عمل کنند.آنچه در پی می آید، یک داستان عامیانه ی آفریقایی است که توانست نظر دانش آموزان را به خود جلب کند و آنان را به بحث با یکدیگر وادارد. مردی از خدا خواست تا او را به پادشاهی برساند. خدا به او گفت که پیش از هر چیز، باید بداند عدالت چیست و قضاوت عادلانه را بیاموزد. مرد گفت که می داند عدالت چیست و چگونه باید عادلانه قضاوت کند. خدا لبخندی به او که می خواست پادشاه شود زد و گفت که باید بار سفر ببندد و به گوشه و کنار جهان سفر کند تا بیشتر بیاموزد. مرد راه سفر پیش گرفت و از شهری به شهر دیگر و از روستایی به روستای دیگر رفت. سرانجام به جنگل بزرگی رسید. دید که از نظر شیر، کارهای میمون سراپا اشتباه است؛ از نظر فیل، شیر است که اشتباه می کند و از نظر انسان ها، همه ی آن ها در اشتباه هستند. مرد چیزهای زیادی در سفر یاد گرفت و دریافت که عدالت فقط آنچه او فکر می کرده نیست. با این حال هنوز هم می خواست پادشاه شود، البته نه به اندازه ی روز اول.
مرد نزد خدا برگشت و آنچه را دیده بود گفت. خدا از او خواست نظرش را درباره ی عدالت بگوید، اما مرد نتوانست چیزی بگوید همه ی آنچه را دیده و آموخته بود، بیان کند؛ چون هنوز به نتیجه ی قطعی نرسیده بود. خدا از او خواست برگردد و جواب این سؤال را پیدا کند تا بتواند پادشاه شود. مرد رفت، اما هرگز برنگشت، چون هیچ وقت نتوانست به نتیجه ی روشنی دست پیدا کند.
از بچه ها پرسیدم که شما چه فکر می کنید؟ اگر مرد به نتیجه ی روشنی می رسید، برمی گشت تا پادشاه شود؟ این داستان عامیانه، معمای جذابی را با توجه به صور مختلف عدالت که در طبیعت، هستی و جوامع انسانی وجود دارد، مطرح می کند و خواننده را به این فکر می اندازد که با توجه به موقعیت و شرایط متفاوت، چگونه می توان عدالت را اجرا کرد. و اما داستان [رئیس] چروکیکه نوعی انتقال بصیرت از نسلی به نسل دیگر است. این داستان به ما می گوید که پاکدامنی و گناه چگونه در جهان رواج یافت.
سرخ پوست پیری که به نوه هایش درس زندگی می داد، به آن ها می گفت:« جنگی در وجود من درگرفته است... جنگ وحشتناکی بین دو گرگ. یکی از گرگ ها نماینده ی ترس، خشم، حسادت، غم، پشیمانی، طمع، تکبر، خودپسندی، گناه، رنجش، پستی، دروغ، تنبلی، غرور بی جا و جاه طلبی است. اما گرگ دوم نماینده ی صلح، عشق، بخشش، آرامش، فروتنی، مهربانی، دوستی، خیرخواهی، همدلی، غم خواری، سخاوت و حقیقت است. این دو گرگ در وجود شما هم وجود دارند و با یکدیگر می جنگند، همان طور که در وجود تمام انسان ها وجود دارند.» نوه های سرخ پوست کمی درباره ی چیزی که از پدربزرگ شان شنیده بودند، فکر کردند و عاقبت یکی از آن ها پرسید:« حالا کدام گرگ پیروز می شود؟» سرخ پوست پیر جواب ساده ای به نوه اش داد. گفت: « گرگی که بخوریدش».
سرخ پوست به همان نکته ای اشاره کرد که ارسطو گفته است؛ شخصیت غالب ماست که اعمال مان را رهبری می کند. این داستان غوغایی در کلاس به راه انداخت.
تنوع
دومین دلیل برای استفاده از داستان عامیانه، تنوع شگفت انگیزی است که در آن ها وجود دارد؛ هم از جهت نکات تربیتی و هم از بابت فرهنگی. در میان داستان های عامیانه، حکایت های بی شماری از رفتارهای متقابل انسان و حیوان، گوناگونی و تقابل های منطقی، که در طبیعت وجود دارد و مقاومت انسان در برابر وسوسه ها پیدا کردیم. همچنان داستان های جذابی درباره ی قهرمانان و دشمنان خطرناک شان، آرزوهای دست نیافتنی، تبدیل شدن انسان به دیو یا پرنده، ابدیت به شکل های مختلف و پایان خوش قهرمانان در میان ادبیات عامیانه یافت می شود. ما گاهی به تجربه هایی برمی خوریم که براساس اندیشه، شکل گرفته اند و حاوی پدیده هایی هستند که از نظر فیزیکی شدنی نیستند، اما هر قدر این داستان ها و مثال ها در درون خود انسجام دارند- یعنی به طور منطقی علت و معلول ها را نشان می دهند- می توانند عامل ایجاد واکنش باشند، بصیرت و حکمتی را بروز دهند یا نکته ای اخلاقی- تربیتی را بیان کنند. کودکان با اشتیاق و به صورتی خلاقانه به تجربه هایی که براساس اندیشه شکل می گیرند، واکنش نشان می دهند. مهم ترین بخش کودکی پرسیدن است. پرسیدن، در حقیقت بهره گرفتن از تخیل است برای تعمیق بخشیدن به آنچه در ذهن می گذرد، و سرانجام اینکه حکمت نهفته در داستان های عامیانه، فقط با واقعیت های خاصی مرتبط نیست، بلکه با پنداشت های فرهنگی ارتباط دارد. با این حال، بر این نکته اصرار می ورزم که فرهنگ و ادبیات برخی از ملل، مرزهای جغرافیایی را پشت سر گذاشته و به پندارها و حقایقی جهانی بدل گشته است. دو متن زیر از دو فرهنگ جدا از هم انتخاب شده اند که یک پیام را می رسانند.متن اول:
«کشتی روی امواج دریا پیش می رفت که ناگهان طوفان شدیدی درگرفت. همه به وحشت افتاده بودند و فریاد می کشیدند. در میان مسافران کشتی، مرد تحصیل کرده و ادیبی هم بود. او می شنید که ناخدا به ملوانانش دایم چیزهایی می گفت و دستورهایی می داد، اما حتی یک کلمه از حرف های او را نمی فهمید. وقتی طوفان آرام گرفت و خطر رفع شد، مرد تحصیل کرده از ناخدا پرسید که به چه زبانی با ملوانانش صحبت می کرده. ناخدا هم گفت:" معلومه، به زبان مادری ام". مرد تحصیل کرده با تأسف گفت:" نیمی از عمرت را تلف کرده ای ناخدا، چون حتی یک کلمه را هم درست ادا نکردی". چند ساعت بعد، طوفان دیگری کشتی را به تلاطم انداخت و این بار سوراخی در کشتی ایجاد شد، به طوری که در شُرُف غرق شدن بود. ناخدا به سوی مرد تحصیل کرده رفت و از او خواست به دریا بپرد و تا ساحل شنا کند. مرد جواب داد:" اما من در تمام عمرم هرگز شنا نکرده ام". ناخدا با تأسف به او گفت: " پس تمام زندگیت را از دست داده ای. کشتی تا چند دقیقه ی دیگر غرق خواهد شد. اگر فقط کمی از عمرت را صرف یاد گرفتن شنا کرده بودی، حالا نجات پیدا می کردی".
متن دوم، خلاصه ای است از نامه ای که یکی از رهبران سرخ پوستان، در قرن هفدهم به کنگره ی امریکا نوشته و توضیح داده که چرا سرخ پوستان جوان، دانشگاه های امریکا را نفی می کنند.
«... اما شما که خردمند و فهیم هستید، باید بدانید که هر ملتی درک خاصی از امور دارد و اگر آنچه او درک می کند، با ادراکات شما متفاوت باشد، لزوماً اشتباه نکرده است. ما این موارد را درگذشته هم تجربه کرده ایم. بعضی از جوانان ما قبلاً در کالج های ایالات شمالی شما تحصیل کرده اند و علوم شما را آموخته اند، اما هنگامی که به زادگاه شان باز می گردند، نسبت به اصول زندگی در قبیله کاملاً بیگانه شده اند. قادر نیستند سرما و گرسنگی را تحمل کنند، نمی توانند چادر برپا کنند، نمی توانند شکار کنند یا به جنگ دشمن بروند، زبان شان را فراموش کرده اند، نه شکارچی هستند، نه جنگجو. خلاصه اینکه به درد هیچ کاری نمی خورند... مجبوریم دوباره به آن ها آموزش دهیم و از آن ها مرد بسازیم.»
هر دو متنی که خواندیم- یکی داستانی و دیگری غیرداستانی- نه فقط ادعا می کند که دانش واقعی آن است که مفید باشد، بلکه آنچه در فرهنگی یا محیطی مفید است، شاید در جامعه ی دیگر به کار نیاید. هدف از «آموزش عالی» چیست اگر کسی نتواند کار ساده ای کند تا در شرایط خاصی جان خودش را نجات دهد؟ این سؤال های جالبی است، البته اگر به آن ها توجه کنیم: بله، نامه ای که خواندیم خیلی بیشتر از یک متن ساده ی خیالی است، اما آیا در عین حال فلسفی هم هست؟
منشأ
سومین دلیل استفاده از داستان های عامیانه در کلاس های فلسفه ی کودکان، این است که قصد ندارند مستقیماً فیلسوف یا آدم های خاصی را تربیت کنند، اما در عین حال برآنند تا جامعه ای انسانی و فرهنگی بسازند. درحقیقت این داستان ها فاقد نویسنده هستند و سینه به سینه نقل شده اند و قوام یافته اند؛ تاریخ آغازی ندارند و کسی ادعای خلق شان را ندارد. امکان خیلی کمی وجود دارد که بتوان داستانی را به منبع خاصی مرتبط ساخت، اما می توان هرکدام از داستان ها را به شخص یا شخصیت خاصی ارتباط داد. این داستان ها تا حد زیادی با آداب و رسوم گذشتگان پیوند خورده اند، در حالی که داستان های امروزی از چنین مزیتی برخوردار نیستند. استانیسلا لِم درباره ی داستان های پریان چنین می نویسد:« جهان اسطوره ها و داستان های پریان، از جهان واقعی به صورت انکارناپذیری فاصله گرفته اند، اما هیچ نویسنده ای هم تلاش نمی کند این فاصله را کم کند. در نوشتن این گونه داستان ها یا باید اصول خاص مترتب بر آن ها را پذیرفت و رعایت کرد، یا اصلاً وارد این حوزه نشد». البته پذیرفتن اصول شاید محدود کردن تخیل تلقی شود، اما این ویژگی در جای خود می تواند جنبه های مثبتی هم داشته باشد که همان حفظ اصالت است. در این باره می توان گفت که در داستان های عامیانه، جهان فیزیکی و متافیزیکی در خلال نمادها یکی می شوند و به هم می پیوندند، و در این میان رفتارها، افکار و احساسات انسان ها هم با آن ها گره می خورند. در این داستان ها محیط انسان ها نیز شکل عینی به خود می گیرد که در حقیقت آینه ای است از شرایط اولیه ی زندگی، داستان های عامیانه از هر انتقاد و نقدی بری باشند و باید چشم بسته تمام آن ها را پذیرفت.داستان پیر دانا، داستان عامیانه ی دیگری است که در کلاس برای دانش آموزان خوانده ام. این داستان نشان دهنده ی خردی است که هر کس تا حدی از آن برخوردار است، اما این خِرد و دانایی کامل نیست و به همین دلیل با آن نمی توانیم هر چیزی را با حواس پنج گانه ی خود درک کنیم و به نتیجه ی کامل و بی عیب و نقصی برسیم.
در روزگاران قدیم، پیر دانایی بود که عاشق تنهایی و گوشه نشینی بود. در باغی دور از شهر و مردم زندگی می کرد تا بهتر بتواند به عبادت بپردازد و درباره ی دنیایی که در آن زندگی می کرد بیندیشد. یک روز که در باغش قدم می زد و محو سرسبزی و زیبایی آن شده بود، به درخت گردوی تنومندی رسید که شاخه هایش پر از گردوهای سبز بود. مرد دانا به خودش گفت:« از این همه بی تناسبی در طبیعت سر درنمی آورم. عمر این درخت بیشتر از صد سال است و با این قد و قامتی که دارد، میوه هایش به این کوچکی است. با اینکه هر سال میوه می دهد، اما میوه هایش همیشه به یک اندازه هستند و بزرگ نمی شوند، اما هندوانه ی به آن بزرگی از بوته ی کوچکی که روی زمین می خزد به وجود می آید. به نظر من که اگر هندوانه روی درخت به آن بزرگی رشد می کرد و گردو روی آن بوته های کوچک، تناسب بیشتری در طبیعت وجود داشت. این بی نظمی به هیچ وجه قابل توجیه نیست».
پیر دانا در حالی که قدم می زد و به این موضوع فکر می کرد، خسته شد و زیر درخت گردوی دیگری که در چند قدمی اش بود، به خواب عمیقی فرو رفت، اما مدتی نگذشته بود که احساس کرد چیزی روی صورتش افتاد. پیردانا چشم باز کرد و درست در همین موقع گردوی دیگری از شاخه ای جدا شد و درست روی پیشانی اش نشست. پیر دانا فوراً از جایش بلند شد و گفت: « فهمیدم که چه حکمتی در خلقت وجود دارد. اگر به جای گردو، هندوانه روی این درخت سبز شده بود، الان چیزی از سر من باقی نمانده بود». از آن لحظه او هرگز به مشیت الهی و خلقت خداوند خرده نگرفت و دریافت که هر چیزی در طبیعت به بهترین شکل خود خلق شده است.
مفهومی که در ورای این داستان عامیانه ی کوتاه وجود دارد، به سادگی قابل درک است؛ یعنی حکمت نهفته در خلقت که شاید قدیم ترین و مشهورترین استدلالی است که برای اثبات وجود خدا به کار می رود. بنابراین می توان چنین گفت که:1) خلقت در همه جا و همه حال آینه ی نظم در ساختارها و فرآیندهاست؛2) این ساختارها و فرآیندها به واسطه ی وجودی فهیم و هوشمند است که؛ 3) ما این وجود فهیم و هوشمند را خدا می نامیم.
در ابتدا به نظر می رسد که این داستان به منظور خاصی ساخته شده و نکته ی تربیتی آن کاملاً روشن و واضح است. هدف این داستان اثبات حکمتی است که در خلقت وجود دارد و ما ممکن است با چشم سر نتوانیم به وجود آن پی ببریم و حتی ممکن است خلقت را عاری از نظم و قاعده تصور کنیم، اما آیا چنین است؟ اجازه دهید که دقیق تر به این موضوع نگاه کنیم. آیا اینکه گردو، چون بر شاخه های درختی بلند می روید، کوچک است تا به کسی صدمه نزند، استدلال درستی است، یا شاید تکبر پیرمردی که تصور می کند به همه چیز آگاه است، و انتظار دارد طبیعت فقط و فقط برای خدمت به او به وجود آمده باشد، تصور نادرست و باطلی است؟ سؤال هایی که در این ارتباط به ذهن می رسد جای بحث و گفت و شنود بسیاری دارد که می تواند دانش آموزان را تشویق کند تا فکر کنند و با هم مباحثه کنند. به نظر من این داستان بیش از هر چیز حکمت ناقص ما انسان ها را به سخره می گیرد و پیر دانا در اینجا خود به موضوعی برای اندیشیدن تبدیل می شود.
ابهام در معنی
چهارمین دلیل برای استفاده از داستان های عامیانه ی فلسفی در شکل دادن به «جامعه ی پویا و پرسشگر» ابهامی است که در معنی آن ها دیده می شود. داستان های زیادی وجود دارند که حداقل از دو جنبه می توان آن ها را درست تفسیر کرد. اجازه دهید به اولین داستان خود، یعنی ملانصرالدین و الاغش برگردیم. از یک جنبه می توان عذرخواهی ملا را کاری پسندیده و بر اساس وظیفه ای اخلاقی تفسیر کرد و او را انسانی بهتر از همراهانش دانست، اما از جنبه ی دیگر می توان او را زیر سؤال برد. مثلاً اینکه شاید او نسبت به وظیفه ای که داشت تجاهل می کرده و به جای اینکه به الاغش کمک کند و به او آب بدهد یا از آن پیاده شود، فقط به معذرت خواستن بسنده می کند؛ درست مثل خودمان که از کمک کردن به فقیری که سر راه مان را می گیرد، طفره می رویم، اما در عوض با او ابراز همدردی می کنیم. کدام کار درست است؟ کمک کردن یا ابراز همدردی کردن؟ می دانیم که ابراز همدردی، شکم کسی را سیر نمی کند، اما با این کار وجدان خود را آسوده می کنیم.جذابیت ذاتی
این پنجمین دلیل استفاده از داستان های عامیانه است. به عنوان معلم فلسفه، داستان های عامیانه عموماً برای من بسیار جذاب تر از داستان هایی هستند که خودم یا دیگران، با هدف آموزش دادن فلسفه و به فکر واداشتن مخاطب نوشته ایم. این امر نکته ی حساس و جالبی را روشن می سازد و آن اینکه فقط داستان هایی که ذاتاً جذاب هستند(چه برای گوینده و چه برای شنونده) دهان به دهان می چرخند و از نسلی به نسل دیگر منتقل می شوند و حتی داستان های عامیانه ی کوتاه هم برای من جذاب هستند. بار دیگر به آنچه ملا به همراهانش که از رفتار او تعجب کرده اند، می گوید توجه کنید: « من کاری را کردم که از هر انسانی انتظار می رود انجام دهد.» او ابداً ادعا نمی کند که کار مهمی انجام داده است.سخن آخر
کودکان از طریق همانندسازی و الگوپذیری از شخصیت های داستان هایی که می خوانند یا می شنوند و نتیجه ای که در پایان داستان رخ می دهد، مفاهیم پیچیده و مبهم را به صورتی واضح و روشن توضیح می دهند. این نوعی تجربه ی فلسفی است؛ تجربه ای که شخص تلاش می کند آن را با عبارت فلسفی توضیح دهد. واژه ی تجربه معمولاً به فرآیند هوشیارانه ای اطلاق می شود که شخص در دوره ی زمانی خاصی متحمل می شود( مثل درد)، یا مهارتی که در مدت زمان معینی فرامی گیرد( مانند آنچه آموزگاری طی سال ها تدریس کسب می کند). این دو نوع تجربه معمولاً به هم ربط دارند: با تکرار یکی از آن ها ممکن است شخص به تجربه های متناظر(corresponding)دست یابد که در حقیقت همان مهارت است.آشنا کردن کودکان با فلسفه، کار بسیار مهمی است و با توجه به تجربه هایی که از گذشته تاکنون داشته ایم، با تمهیداتی می توان داستان های عامیانه را لذت بخش، الهام بخش و سرشار از معنی کرد. بسیاری از این داستان ها، به قصد پُررنگ تر کردن حکمت و معرفت و به عنوان مجموعه ای از عقاید و آرمان های انسان به وجود آمده اند تا در طول زمان باقی بمانند. این داستان ها با کاوش در فرهنگ های مختلف، کودکان را در معرض سنت ها و رسوم گوناگون قرار می دهند تا نسلی فرهیخته به وجود آید.
منبع: نشریه سرزمین من شماره 36