نویسنده: محمّد جواد لاریجانی
نکته اول این است که، سقراط من افلاطونی است، و من قویاً معتقد هستم که این سقراط، سقراط حقیقی هست. دلایل آن را در یک رساله قدیمی، که فکر می کنم 15، 16 سال پیش چاپ شد نوشته ام. دو تا دلیل خیلی مهم دارد، یکی این که، وقتی آثار ارسطو را می خوانیم، آدرس هایی می دهد که این آدرس ها با سقراط افلاطونی می خواند. یکی این که مثلاً ارسطو خیلی اتصالاتش و آشنایی اش با سقراط صرفاً افلاطونی می باشد. زمان نشان می دهد که سخنان او را، جدا از افلاطون هم می شناخته. دلیل دوم- ممکن است کمی مضحک به نظر بیاید- نوشته یک نابغه بزرگ یونانی آریستوفانس است و آن نمایشنامه ابرهاست. شاید سقراط مخالفی از این خشمناک تر و بددهن نداشته باشد، بسیار هم توانا و یک نابغه هنر نمایشی است. چیزهایی که آریستوفانس دقیقاً روی آنها انگشت می گذارد، همان چیزهایی است که افلاطون آنها را بیان می کند، اگر ما کمی با دقت پشت حرف های آریستوفانس را بخوانیم و بدانیم، مثلاً راجع به استقراء آریستوفانس صحنه را این طوری می چیند که یک نفری می خواست سردادگاه کلاه بگذارد و دنبال یک نفر می گشت که چطوری سر دادگاه گلاه بگذارد. گفتند برو در مغازه یا فروشگاه معرفت. اولاً به دکه سقراط گفت فروشگاه معرفت و این کاملاً ناظر است به آن انتقاداتی که در آن زمان سقراط داشت به کسانی که پول می گرفتند تا درس بدهند، و بعد در آنجا صحنه های خیلی عجیبی هست، از جمله این که یک سؤال مطرح می کند، که آیا این مگس که صدا می دهد، این صدا از دهانش هست یا مخرجش؟ برای این که به این تئوری جواب بدهد، سقراط می گوید، ما باید یک تیکه خیلی نازک چوب را در دهانش بگذاریم و او را پر بدهیم، اگر باز صدا داد پس این صدا از دهانش نیست، اگر نشد در مخرجش بگذاریم و بعد او را پر بدهیم اگر صدا داد معلوم است که این از دهانش هست. حالا درست است که این به زبان طنز هست ولی نشان می دهد که چطوری ناظر هست به همان سقراط افلاطونی. نکته دوم، سقراط در زمینه منطق آثار بسیار جالبی دارد که شاید کمتر به آنها توجه شده و ارسطو در حکمت اولی تقریباً در شش رابطه از آن یاد می کند و یکی از آنها این است که ما از سقراط دو چیز به یادگار داریم یکی تئوری تعاریف، یکی تئوری استدلال های استقرائی. چطور شد؟ تعاریف یعنی چه؟ چرا سقراط دنبال تعاریف می گشت؟ و استدلال اسقرائی چه هست؟ دنباله این بحث در واقع با آن مطلب اصلی من روشن خواهد شد. من به بحث اپیستمولوژی هم الان کار ندارم، چون آن یک بحث دیگری را باز می کند که فهمیدن را با تئوری آنانرس یا استسکار ما به آن نزدیک می شویم، آن را هم من در آن رساله قدیمی آوردم. اما نقطه شروع به بحث من از اینجاست که، فرض کنیم که ما می خواهیم یک مسئله یا پدیده ای را بفهمیم. حالا این سؤال ممکن است سؤال یک دانشمند یا فیزیکدان یا فیلسوف باشد، فرقی ندارد، خودش را با یک پدیده ای رو به رو می بیند، این را چگونه باید بفهمد؟ چگونه باید بفهمد؟ یک پاسخ خیلی قدیمی داشت، این پاسخ ممکن است به اسم سقراط حک شده باشد ولی، احتمالاً مال آناکساگوراس است. و آن پاسخ این است که بهترین نوع دانش اندوزی و کشف معرفت این است که از پایه های محکم شروع کنیم، با استدلال های محکم به سمت نتایج محکم برویم، تمام محکم است. البته چیزی که از این به دست می آید همان تعبیری است که شده، کاخ معرفت سازی، یعنی سقراط از معرفت یک کاخ بزرگ می سازد، فیلسوف یا دانشمند در این کاخ سکنی می گزیند و از پنجره هایی که دارد به بیرون نگاه می کند. در کتاب پری اریمینیاس کتاب عبارت، ارسطو در آنجا اشاره می کند به انوع معرفت، که سه نوع هستند، یکی از آنها که خیلی جالب است هندسه اقلیدسی است، شما از پایه های محکم و با استدلال های صرف نظری به نتایج کاملاً محکم می رسید، این مدل خوب معرفت از نظر ارسطو بود. و تقریباً نه تنها ارسطو، بیشتر دانشمندان و کسانی که کاوشگر بودند این را می پسندیدند. اسم این را روش ساختمانی می گذارد، یعنی شما اگر دنبال فهمیدن یک موضوع هستید اول باید دنبال مبانی محکم بگردید و بعد از آن مبانی محکم به روش استدلالی متین و محکم به سمت نتایج محکم عبور کنید. اتفاقاً مشکل در همین محکم ها هست، و سقراط در اولین نقدش از این روش می گوید: پایه های محکم محصول کاوش است نه این که در همان ابتدای کار آنها را داشته باشیم. در ابتدای کار ما خیلی بسیط از معرفت می دانیم شاید اصلاً چیزهایی را فکر می کنیم هست که اصلاً نباشند. چطور ما می توانیم در آغاز کار کاوش مان محکم باشد و بعد ما صحبت از نحوه استنتاج یا حرکت و اینها بکنیم، کاری نداریم، آنها کسب معرفت است.
من اینجا باید اشاره کنم که، منطق درواقع در فرم اولیه اش که دنبال فهم لوگوس بود همین روش را می پسندید، این اتمیزمی که ما در منطق داریم، یعنی زبان این گونه ساخته می شود: از مفاهیم اولیه با قواعد ساختمانی، سینتاکس و سمانتیک را می سازیم، این تشکیلات اصلاً درست برای همان روش ساختمانی ارسطویی درست شده، در حالی که در عقل عرفی، زبان از مفاهیم اولیه درست نشده، زبان مثل یک رودخانه ای است. ما صحبت که می کنیم، با هر کس که صحبت می کنیم از آنها بپرسید مفاهیم اولیه چه هست؟ می گوید مفاهیم اولیه ندارد، از او بپرسید عدالت چه هست؟ می گوید همه چیز بر میزان باشد، بپرسید میزان چه هست؟ می گوید میزان آن است که این طرف و آن طرف نباشد، و این ادامه دارد، یعنی چیزی نیست که شما از یک مفاهیم اولیه ای شروع کنید و به یک ساختمانی برسید. پس منطق بر اساس یک اتمیزم در ماهیت زبان، درست ناشی از همین تلقی تقابل گونه از معرفت است.
در مقابل این صحنه، حالا من می توانم دیالکتیک سقراطی را برایتان به عنوان یک روش تشریح کنم. دیالکتیک سقراطی، یک روش دیگری است، یعنی شما وقتی که می خواهید راجع به یک موضوع کاوش کنید، نباید دنبال چیزهای محکم بگردید. در واقع روش سقراط در فهم قضایا، می شود گفت که دیالکتیک او بر سه تا رکن استوار است. یعنی سه تا مرحله خیلی اساسی دارد. اسم رکن اول را می گذارد رکن مقابله (1)، در این رکن شما با مشهورترین پاسخ روبه رو می شوید. ببینید می گوید مشهورترین، نمی گوید درست ترین. مثلاً اگر ما می خواهیم بدانیم که منظومه شمسی به چه صورتی در حال کارکردن است، و نسبت آن به زمین چه هست، ما مشهورترین تئوری ها در زمان خودمان را به عنوان نقطه شروع با آن روبه رو می شویم. یا اگر می خواهیم راجع به مکانیک و حرکات اجسام نگاه کنیم، مشهورترین تئوری ها، فرض کنیم ماقبل از تئوری نسبیت، مشهورترین تئوری ها این است که، اگر شما سوار یک مرکبی هستید و آن مرکب هم یک سرعتی دارد، بعد شما یک چراغ قوه ای را روشن کنید، سرعت نور و سرعت مرکب با هم جمع می شوند، این خیلی مشهور است. پس، مرحله مقابله این است که شما بهترین و مشهورترین پاسخ ها را در واقع پیدا کنید و این پیدا کردن هم غیر از این است که شما با یک «آیا» سؤالی را مطرح کنید، مرحله «انکانتر» یعنی دست به یقه شدن، یعنی باید با این مسئله روبه رو شوید. در مرحله دوم، مرحله رفض، یا به قول خودِ سقراط «اِلِنخوس» هست، یعنی در آنجا ما باید اصطلاح «تخریب» را، که اصطلاح قشنگی است واسازی کنیم. شاید بهترین تعبیر همین تعبیر پست مدرن دیکانسترکشن است. ما وقتی که با مشهورترین تئوری برخورد می کنیم، رسالت خودمان را اصلاً در این می بینیم که آن را اوراغش کنیم، و این واسازی هم، درست واسازی کردن است یعنی آن را خراب نمی کنیم به صورتی که قابل استفاده نباشد، پیچ و مهره هایش را باز می کنیم، و این واسازی را روی زمین می چینیم، و این واسازی کردن، مرحله رفض، مرحله ای خیلی اساسی است. حالا من مرحله رفض را توضیح بدهم: چگونه ما باید یک تئوری را واسازی کنیم. اولین جایی که سقراط به منطق، به خصوص منطق مدرن تأثیرگذاریی عمیق داشت این است که، مفهوم سازگاری را به جای مفهوم استنتاج پایه قرار داد. امروز در منطق مدرن استنتاج فرع بر مفهوم سازگاری هست. برای این که سقراط بخواهد یک تئوری را واسازی بکند اولین کار این است که بگردد ناسازگاری های منطقی او را پیدا کند، اگر این کار را می کرد جشن می گرفت یعنی، دیگر پدر آن تئوری را درآورده بود. و ناسازگاری منطقی دیگر حرفی نداشت یعنی به راحتی شما مجبور بودید بخش هایی از آن تئوری را باز کنید، و اوراغش کنید. اما این تنها وسیله و مته رفض، یا دیکنسترکشن یا تخریب سقراطی نیست. اگر ناسازگاری پاسخ نداد، عدم ارضا یا ناهنجاری. این اصطلاح با آن مسئله استقرایی که ارسطو می گوید حالا می فهمیم یعنی چه چون اگر بنا بشود که شما علم سازنده پیدا نکنید، چرا دنبال استقرا هستید ارسطو دنبال استقرا بود به خاطر این که، مثلاً می گشت دنبال این چند تا اصل بزرگ پیدا کند. در واقع با روش تأیید می خواست اثبات کند، 50 هزار مرتبه می دید گردو گرد است پس نتیجه می گرفت گردو گرد است، این اصل خیلی محکمی هست چرا سقراط دنبال استقرا هست؟ استقرایی که سقراط دنبال آن هست دنبال کشف نمونه هایی است که ارضا نمی کند، و این در واقع علاقه فیلسوف یا دیالکتیک سقراطی را به استقرا به مراتب بالاتر می برد و نوع آن هم تفاوت دارد، چون شما دنبال تأیید نیستید شما می خواهید ببینید که نتایج این تئوری در مراحل سوم، چهارم، پنجم، آیا قابل ارضا هست یا نه؟ همان مثالی که من زدم راجع به نور. فرض کنید که سقراط با نیوتون روبه رو می شد، و از او می پرسید که: فرض کنید که شما سوار یک ماشینی هستید که با سرعت 60 کیلومتر می رود بعد یک دفعه چراغ قوه تان را هم روشن می کنید، سرعت نور هم هر چقدر که اسم آن را می گذارید «30» اسمش هست، سرعت نور در آن لحظه 30 به علاوه 60 کیلومتر است. بعد آزمایش معروف مایکلس مورلی هست که یک دستگاه خیلی ساده ای را با آینه می سازد، که نشان می دهد که هر چقدر شما که شما سریع بروید سرعت نور نسبت به زمین ثابت است، و این با آن نمی خواند، سقراط اگر این را می فهمید این مرحله رفض را خیلی جالب انجام داده بود. نمونه های زیادی وجود دارد که سقراط وقتی به عدم سازگاری منطقی دسترسی ندارد، دنبال نمونه های خیلی ساده می گردد، و در اینجا جای تجربیات ذهنی باز می شود. ما وقتی که می خواهیم راجع به ذهن، راجع به نفس کاوش کنیم، یک روش خیلی متداول هست، چیزهایی که می نشینیم و در ذهنمان فکر می کنیم. مثلاً مثل این که آیا جای فکر کجاست؟ یکی می گوید توی دستم است، ما اگر فرض کنیم که دستمان را قطع کردیم، فکرمان تکان نمی خورد، پس معلوم است که در دست من نیست. یکی می گوید توی پایم است، باز پایم را قطع که بکنند، فکرم قطع نمی شود، به این می گوید «تجربه اندیشه»، از این چیزها زیاد هست، هم یک نمونه اش غار افلاطون است، در فلسفه ذهن ما زیاد به این روش تجربه ذهنی تکیه داریم، قدمای ما هم زیاد داشتند شیخ الرئیس یا تمام پنجاه یا شصت تا ادله تجرد نفس را که شما نگاه کنید، حداقل نصف آنها براساس همین تجربیات ذهنی است، اصلاً می تواند تصور بکند که روحش از بدنش جدا شده رفته توی طاقچه، و این یک چیز جالبی است. این روش باز یک نوع دامنه مشاهدات را نشان می دهد، پس ما برای رفض و کشف ناهنجاری ها فقط مشاهدات فیزیکی را لازم نداریم، سقراط گاهی مشاهدات درونی را هم به عنوان ملاک قرار می دهد. مرحله سوم دیالکتیک سقراطی، مرحله بازسازی است. در مرحله بازسازی، خیلی جالب است، ممکن است شما سؤال کنید، آدمی که مخالف روش ساختمانی بود برای چه دوباره می خواهد بسازد؟ بسازد که دوباره خراب کند. یعنی در مرحله سوم سقراط می گوید خیلی خب، حالا من تئوری شما را دوباره اوراغ کردم، اوراغ او را زمین گذاشتم، تعداد فرض کنید پانزده ناسازگاری و ناهنجاری را هم تشخیص دادید، این پانزده تا را هم علامت می زنید، حالا می آییم دوباره، از این اوراغ شده ها یک بنای جدیدی برای تئوری می سازیم، که از این پانزده مورد اجتناب کند. ولی اگر از این 15 مورد اجتناب کند هیچ دلیلی بر این واقعیت نیست، بنابراین دوباره، روز از نو، روزی از نو.
سقراط دوباره باید با این روبه رو بشود، این را رفضش کند و این یک دور دیگر بگردد. به همین دلیل است که می گویند فلسفه سقراط غیرمنتج است به اصطلاح، تعلیق دارد، کسی که در روش سقراطی کار می کند نه تنها کاخی گیر نمی آورد که در آن بنشیند، همیشه باید آواره باشد، چون باید از این موضع به موضع دیگر آوارگی داشته باشد، شما متوقف نمی شوید و ممکن است شما سؤال کنید، حالا دست آورد ما نسبت به واقعیت چه هست؟ آیا سقراط واقعاً رئالیست هست؟ چیزی به اسم نزدیک شدن به واقع دارد یا نه؟ اینجا یک بحث خیلی مهم و اساسی در مواضع اپیستمولوژیک سقراط هست. اولاً سقراط راجع به زبان، به معادله معروف زبان با فکر و گفت و گو قائل هست، یعنی معتقد است که می شود فکر کرد و بدون آن که در داخل زبان باشد و این نکته بسیار کلیدی هست. نه تنها زبان، شاید اولین برهان های مربوط به عدم امکان زبان خصوصی یا ابتدایی ما در آثار سقراط می بینیم که بعداً ویتگنشتاین آن را به نحو بسیار جالبی توسعه داد. امروز ما یکی از دلایلی که می خواهیم مثلاً در مورد نفس تقلیل گرایی را رد کنیم، این است که زبان ابتدایی را معقتد هستیم نمی تواند وجود داشته باشد مثلاً اگر از من بپرسید آیا گربه دارای نفسی شبیه به نفس انسانی هست یا نه؟ کانت در جواب آن می گفت نه چنین چیزی امکان ندارد، و ادله بسیار زیادی داشت. پس نمی توانیم بگوییم که، حیوان دارای نفسی است به قدرت لوگوسی که در انسان هست. من می خواستم اهمیت و جایگاه این بحث را بگویم. خلاصه کلام این است که با روش سقراطی به منطق برگردیم ببینیم چگونه می شود. در منطق اولین رکن ما زبان هست، دلشوره ما هم درستی یا صدق هست. زبان به جای این که اتمی باشد در جریان است. زبان مثل یک رودخانه است، نه سر دارد و نه ته دارد. شما در یک جایی در این رودخانه باید به آن وصل بشوید، نقطه ورود شما به رودخانه خیلی مهم هست، و آن مقابله را در پیش دارد.
اما بر سر واقعیت چه می آید؟ آیا حقیقت چگونه اینجا به دست می آید؟ اینجا آن بحث خیلی مهم استنکاری سقراط پاسخ می دهد، یعنی ما اگر بدانیم کجاها را در جست و جوی حقیقت از دست دادیم، به همان نسبت می توانیم خود حقیقت را روشن تر ببینیم.
پی نوشت ها :
1. Encanter
منبع :مجموعه مقالات سقراط، فیلسوف گفتگو