مناظرات «هشام بن الحم»، چنان که به نظر خوانندگان محترم مي رسد ابتکاري و الهامي بوده، و نامبرده روش نوي در مناظرات اتخاذ کرده که در آن عصر بي سابقه بوده، و اين مناظرات حکايت از وسعت اطلاعات و تعمق و تحقيق و دقت نظر و سرعت انتقال و بديهه گويي هشام مي نمايد، و اين روش را با استعداد و قريحه فطري خود از مکتب امام صادق (عليه السلام)» و مناظرات آن حضرت و توجه معنوي و انفاس قدسيه ي آن بزرگواراستفاده کرده، و راستي بعضي از مناظراتش بسيار شگفت آور، و پيداست که با مدد غيبي روح القدس است. و اين نکته را نبايد از نظر دور داشت که ائمه براي حفظ دوستان خود از گزند دشمنان به آنان اجازه نمي دادند که با مخالفين مناظره کنند، فقط به اشخاصي که زبردست در مناظره و نکته سنج و موقع شناس بودند و مي توانستند خود را از بن بست مناظره نجات دهند اجازه ي مناظره مي دادند. و چون «هشام» داراي هوش سرشار و فطانت فطري و مهارت در مناظره و رعايت مقتضيات و حاضر جوابي بود امام «صادق (عليه السلام)» به او اجازه ي مناظره داده بود. براي نمونه داستاني را که از زيرکي و زرنگي و ابتکار و الهامي بودن مناظرات وي حکايت مي کند براي خوانندگان محترم نقل مي کنيم:
«علامه ي مجلسي» و «قاضي نورالله» (1) قدس سرهما از «سيد مرتضي علم الهدي» رحمة الله روايت کرده اند: که روزي «يحيي بن خالد برمکي» در حضور «هرون الرشيد» از «هشام بن الحکم» پرسيد آيا ممکن است حق در دو جهت متقابل قرار گيرد؟
هشام: ممکن نيست.
يحيي: چنانچه دو نفر در حکمي از احکام دين نزاع و اختلاف داشته باشند آيا ممکن است هر دو بر حق يا هر دو بر باطل باشند؟ يا حتماً يکي بر حق و ديگري بر باطل است؟
هشام: از پاسخ پرسش سابق دانسته شد که ممکن نيست هر دو بر حق باشند.
«يحيي» به منظور اينکه هشام را در بن بست قرار داده و خشم هرون را بر او برانگيزد گفت: مرا خبر ده از نزاع و خصومتي که «علي بن ابيطالب (عليه السلام)» و «عباس بن عبدالمطلب (2)» در خصوص ميراث پيغمبر نمودند؛ کدام يک بر حق و کدام يک بر باطل بود؟
«هشام» انديشه کرد که اگر بگويد علي بر باطل بود برخلاف وجدان و واقع و عقيده ي خود سخن گفته و کافر خواهد شد، و اگر بگويد عباس بر باطل بود گرفتار خشم هرون گشته حکم اعدامش صادر خواهد شد، و اين مسأله براي هشام تازگي داشت و هيچ فکري راجع به آن نکرده بود تا پاسخي آماده و مهيا داشته باشد، در اثناء فکر به دعاي امام صادق (عليه السلام) متوجه شد که فرموده بود (هماره از تأييد روح القدس برخوردار باشي مادامي که ما را به زبان ياري مي نمايي) با توجه به دعاي امام (عليه السلام) نگراني و اضطرابش برطرف شد و دانست که به خوبي از بن بست خارج خواهد شد، سپس اين پاسخ به نظرش آمد و گفت هيچيک از علي و عباس در آن منازعه برباطل نبودند؛ زيرا جنگ و نزاع آنان صوري بود و در حقيقت با يکديگر اختلاف و نزاعي نداشتند، و براي اين موضوع نظيري است، نظير داستان علي وعباس، داستان آن دو ملکي است که نزد داود به عنوان منازعه و مخامطه آمدند. جناب وزير، بگو بدانم کدام يک راستگو و کدام يک دروغگو بود؟ آيا مي تواني بگوئي که هر دو خطا کار و برخلاف واقع سخن مي گفتند؟ هر چه پاسخت در آن مقام باشد پاسخم در اين مقام خواهد بود.
يحيي: من نمي گويم که آن دو ملک خطا کردند بلکه مي گويم هر دو بر صواب بودند؛ زيرا در حقيقت با هم خصومت و اختلافي نداشتند و اظهار مخالفت براي آگاهي و تنبه داود بود و او را از حکم الهي اخبار مي کردند.
هشام: من نيز مي گويم که هيچ يک باطل نبودند و جنگ و نزاع آنان ظاهري بود و براي تنبيه و آگاهي قاضي زمان بود.
«يحيي» پس از شنيدن اين پاسخ ساکت شد و هرون هم اين پاسخ را پسنديد. اينک خوانندگان محترم بمناظرات هشام بن الحکم توجه کنند:
(1)
مناظره ي هشام با جاثليق نصراني (3)
«علامه ي مجلسي» در جلد چهارم بحارالانوار در باب احتياجات «موسي بن جعفر (عليه السلام)» مناظره اي از «هشام بن الحکم» روايت کرده که ما خلاصه ي آن را به فارسي براي خوانندگان محترم نقل مي کنيم:هشام: نصرانيان رئيس روحانيي داشتند بنام «بريهه» (4) که هفتاد سال از عمرش گذشته و در دوران زندگاني خود در جستجوي حق و دين اسلام بود، مي خواست کسي را پيدا کند که از کتب اسلام اطلاع داشته مسيح را هم خوب بشناد وبا چنين کسي در موضوع دين اسلام و ديانت مسيح مناظره و گفتگو کند؛ و جمعيت مسيحيها به وجودش افتخار و مباهات مي کردند و مي گفتند اگر در ديانت عيسي کسي نباشد جز بريهه همو براي ما کافي است، و زني هم خدمتگذارش بود که از دير زماني با او زندگي مي کرد و بريهه سرّاً باو هم سستي پايه ي ديانت نصرانيت را گوشزد کرده و آن زن هم به عقيده و اخلاق بريهه واقف بود.
«بريهه» دائماً مشغول تحقيق و فحص از دانشمندان اسلامي بود و با هر فرقه اي از فرق مسلمين تماس حاصل مي نمود و از عقايدشان اطلاعاتي به دست ميآورد، لکن به مطلوب خويش نايل نميشد، تا آنکه اوصاف فرقه ي شيعه را شنيد و «هشام بن الحکم» را براي او معرفي کردند. روزي «هشام» در دکان خود که در باب کرخ بغداد واقع بود نشسته و جمعي هم نزد هشام براي آموختن قرآن اشتغال به قرائت کلام خدا داشتند، ناگهان بريهه با گروهي از عيسويان در حدود صد نفر از روحاني و غير روحاني با لباسهاي مخصوص نصرانيت به دکان هشام آمدند. براي بريهه صندلي گذاشتند روي آن نشست و بقيه در اطراف وي به عصاهاي خود تکيه کرده ايستادند.
«بريهه» به هشام گفت: با همه ي دانشمندان و متکلمان جهان اسلام مناظره نموده ام، نزد آنان چيزي که منظورم را تأمين نمايد نيافته ام، اينک آمده ام که با تو راجع به اسلام مناظره کنم.
«هشام» با قيافه ي خندان گفت: اگر انتظار داري که آيات و کرامات مسيح را در من مشاهده کني اين انتظارات بي جاست؛ زيرا که من نه داراي مقام مسيحم و نه مقام و مرتبه ام نزديک باوست، مسيح روي پاکيزه ي والامقام و رياضت کش بود، وجودش از رازهاي آفرينش، و با آيات بيّنات و نشانهاي بارز قدرت حق ظهور کرده بود.
«بريهه» از گفتار هشام و توصيف مسيح در شگفتي فرو رفت.
«هشام»: اگر اراده ي مناظره و احتجاج داشته باشي از من ساخته است و براي آن آماده ام.
«بريهه» : منظورم مناظره است مي خواهم پرسش کنم که پيغمبر شما از نظر قرابت نسبي با مسيح چه نسبتي دارد؟
«هشام» : پيغمبر ما پسر عمومي جده ي مادري مسيح است زيرا که مسيح از طرف مادر از فرزندان اسحق است و پيغمبر ما از فرزندان اسمعيل مي باشد.
«بريهه»: مسيح را چگونه به پدرش نسبت مي دهي؟ پدرش کيست و چگونه از پدر متولد شده است؟
«هشام»: مي خواهي نسبت عيسي را از طرف پدر به عقيده ي شما بيان کنم يا به عقيده ي خودمان؟
«بريهه»: مي خواهم باعتقاد ما نسبت او را بيان کني. (گمان کرده بود که در صورتي که مطابق اعتقاد نصرانيان نسبت عيسي را بيان کند در مناظره بر هشام غالب شو).
«هشام»: نصرانيان مي گويند مسيح قديم و از خداي قديم متولد شده است. آيا کداميک از آن دو قديم پدر و کداميک پسر است؟
«بريهه»: آنکه به زمين فرود آمده پسر است و فرستاده و رسول پدر مي باشد.
«هشام»: چون پدر آفريننده است محکم تر و تواناتر خواهد بود.
«بريهه»: پدر و پسر در اين صفت متساوي مي باشند يعني آفرينش بطور تساوي به هر دو مستند ميباشد.
«هشام»: اگر مساوي هستند چرا پدر مانند پسر به زمين نيامده؟ و چرا در صفت رسالت مانند خالقيت مشترک نيستند؟
«بريهه»: شرکت در اين زمينه معني ندارد زيرا پدر و پسر متحد و يکي مي باشند، فقط نام آنان مختلف است.
«هشام»: معقول نيست که فقط نام آنان مختلف باشد؛ زيرا اختلاف نام دليل مغايرت آنان خواهد بود، و در صورتي که در قدم و خالقيت و الوهيت و ساير امور متحد باشند در نام هم متحد خواهند بود.
«بريهه»: اين سخن معقول نيست.
«هشام»: اين سخن نزد عقلا معروف و معلوم و صحيح است.
«بريهه»: پسر به پدر پيوسته است (منظور اتحاد است).
«هشام»: البته پسر از پدر جداست.
«بريهه»: گفتار شما خلاف متفاهم مردم است و آنچه مردم تعقل مي کنند اتصال مسيح به خدا مي باشد.
«هشام»: اگر شهادت مرحوم حجت باشد بضرر شما تمام مي شود؛ زيرا موافقين و مخالفين ما هر دو مي گويند: پدر قبل از پسر موجود بوده آيا شما هم چنين مي گوييد؟
«بريهه»: خير، ما چنين نمي گوييم.
«هشام»: پس چرا کساني را که شهادتشان را قبول نداري گواه گرفتي؟
«بريهه»: نام پدر و نام پسر هر دو به قدرت قديم حاصل شده اند.
«هشام»: آيا هر دو نام مانند ذات پدر قديمند؟
«بريهه»: خير، نامها هر دو حادثند.
«هشام»: آفريننده ي اين نامها کيست؟ اگر پسر اين نامها را آفريده باشد به حکم اتحاد بايد پدر هم آفريننده باشد با اينکه مي گوئي پسر نامها را آفريده است و اگر بگوئي پدر اين نامها را آفريده به حکم اتحاد بايد پسر هم آفريننده باشد با اينکه آفريدن را به پدر اختصاص مي دهي پس اين گفتار مستلزم اين است که پدر را پسر و پسر را پدر قرار دهي؛ خلاصه آنکه هر فرض را اختيار کني بر خلاف اتحاد گفته و متناقض با مبناي خود سخن رانده اي.
«بريهه»: نام پسر هنگامي به مسيح اختصاص يافت که به زمين آمد.
«هشام»: قبل از فرود آمدن به زمين نامش چه بود؟
«بريهه»: نام مسيح پسر است چه به زمين آيد چه نيايد (در اين پاسخ عدول از گفتار اول کرده است)
«هشام»: قبل از اين که اين روح به زمين آيد داراي يک اسم بود يا دو اسم داشت؟ و آيا روح يک موجود بود يا دو موجود؟
«بريهه»: تمام روح يک موجود بود
«هشام»: بنا بر اين راضي شدي که بعضي از آنرا پسر وبعضي را پدر نام گذاري کني (نظر بتناقض سخن بريهه هشام اين راه را براي او باز کرد)
«بريهه»: خير پدر و پسر يکي هستند و نامشان هم يکي است.
«هشام»: بنابراين پسر پدر پدر است و پدر پسر پسر، يعني پدر و پسر يکي هستند پس چرا يکي را به نام پسر و ديگري را به نام پدر خواندي و اساساً دو نام متضايف که اقتضاي مغايرت دارند براي يک حقيقتي که در آن مغايرت وجود ندارد از نظر عقلي صحيح نيست.
«اسقفها»: (شاگردهاي روحاني بريهه) به بريهه گفتند تاکنون چنين پيش آمدي براي تو نکرده بود و با چنين دانشمندي طرف صحبت نشده بود.
«بريهه»: از پاسخ عاجز شد و با حال حيرت باتفاق رفقاي خود حرکت کرد.
«هشام» دست او را گرفته گفت چرا اسلام اختيار نمي کني؟ چنانچه در دلت شبهه اي باقي مانده مطرح کن و گرنه سؤالي راجع به نصرانيت مي کنم که تا صبحگاهان توجه تو را آن سؤال جلب نمايد و چاره اي جز ملاقات من نداشته باشي.
«همراهان بريهه»: خواهش مي کنيم اين سخن را مطرح نفرمائيد؛ چه ممکن است سؤال شما براي بريهه مشکلاتي ايجاد کند.
«بريهه»: خواهش مي کنم آن پرسش را بفرمائيد
«هشام»: آيا آنچه را که پدر مي داند پسر هم مي داند؟
«بريهه»: بلي.
«هشام»: آيا آنچه را که پدر مي داند پسر هم مي داند؟
«بريهه»: بلي.
«هشام»: آيا آنچه را که پدر مي تواند پسر هم مي تواند؟
«بريهه»: بلي.
«هشام»: آيا آنچه را که پسر مي تواند پدر هم مي تواند؟
«بريهه»: بلي.
«هشام»: در صورتي که هر دو در دانائي و توانائي مساوي هستند چگونه يکي پدر و ديگري پسر شده است و هر يک به ديگري ستم روا داشته است؟!
«بريهه»: هيچ يک ستمکار نمي باشند و اساساً ستمي در بين نيست.
«هشام»: چرا ستم نيست هر يک حق ديگري را که شرافت ابوت باشد گرفته و نام هر يک را ديگري غصب کرده است زيرا هر يک به موجب صلاحيت حق دارد پدر باشد بنابراين چرا پسر پدر نباشد و پدر پسر نباشد؟ پس هر يک به ديگري ستم نموده است برو امشب در اين مسأله تأمل کن.
جلسه بر هم خورد و نصرانيان رفتند لکن از تشکيل اين جلسه و ملاقات هشام و مذاکره با وي بسيار پشيمان بودند و آرزو مي کردند که کاش اين ملاقات حاصل نشده و اين مجلس مناظره تشکيل نمي شد.
«بريهه» با غم و اندوه به منزل خود مراجعت کرد زنش از جهت گرفتگي و پريشاني او پرسش کرد بريهه جريان را براي زنش نقل کرد. زنش گفت واي بر تو آيا ميل داري به حق بگردي يا مي خواهي هميشه هم آغوش باطل باشي؟
«بريهه»: ميل دارم پس از يافتن حق به آن ايمان آورم.
«زن»: براي تو چه فرق مي کند هر جا حق را يافتي به آنجا ميل کن و البته از لجاجت و پافشاري بر باطل دوري جوي؛ چه لجاج از شک و ترديد خيزد و شک شوم و زشت است و کساني که در باطل پافشاري نمايند و راه لجاج پويند گرفتار آتش دوزخ شوند.
«بريهه» گفتار زن را تصديق نمود و رأي او را تصويب کرد و تصميم گرفت که صبحگاهان نزد هشام رفته تحقيق بيشتري در اطراف دين اسلام نمايد. چون شب سپري شد نزد هشام آمد پرسيد آيا پيشوائي داري که عقايد خود را تطبيق با راي وي نمائي و اوامر او را از نظر اينکه پيشواي ديني است بپذيري.
«هشام»: بلي امام و پيشوا دارم.
«بريهه»: صفت و نشانش چيست؟
«هشام»: نشان و صفات نسبش را مي خواهي يا صفات دين (عقايد و اخلاق) و کردار او را ؟
«بريهه»: صفت و نشان هر دو را مي خواهم.
«هشام»: امّا از نظر نسب: پيشواي من داراي بهترين نسبها است از خانداني است که رياست بر عرب داشته، بر گزيده ي قريش و افضل بني هاشم مي باشند. کسي را نشايد که در مسابقه ي نسب بر او پيشي گيرد؛ زيرا که قريش افضل قبايل عرب و طايفه ي بني هاشم برتر قبايل قريش و تيره ي امام من پيشواي طايفه ي بني هاشم هستند و پيشواي من آقا زاده و بزرگ زاده است.
«بريهه»: دينش را براي من بيان کن.
«هشام»: شرايع و احکام او را بيان کنم يا فضايل اخلاقي و پاکيزگيش را؟
«بريهه»: صفات جسم و جانش را بيان کن.
«هشام»: معصوم (داراي ملکه عصمت) مي باشد، پيرامون گناه و نافرماني نمي گردد، بخشنده است و بخل در ساحت اقدسش راه ندارد؛ شجاع و قوي القلب است، هرگز آثار ترس و ضعف نفس از وي بروز نمي کند؛ دانشمند است، چيزي از محيط علمش بيرون نيست؛ نگهدار دين و نگهبان فرايض است، از خاندان پيمبران و جامع علوم آنان است. آتش خشم را بآب حلم فرو مي نشاند؛ و نسبت به ستمکار از حدود عدل و نصفت تجاوز نمي کند؛ يار کسي است که از وي خشنود باشد و نسبت به دوست و دشمن از راه انصاف منحرف نمي شود، از سود رساندن نسبت به دوست دريغ ندارد، و نسبت به دشمنش نمي توان از او درخواست امر ناصوابي نمود، به قرآن عمل مي کند و از صفات پسنديده ي پاکدامنان سخن مي راند، گفتار پيشوايان برگزيده را حکايت مي کند، هيچ دليل و حجتش قابل نقض نمي باشد، و نسبت به هيچ مسأله اي جاهل نيست، در هر حکمي فتوي مي دهد، و پرده از روي هر مبهمي برداشته، موضوعات تاريک را روشن مي سازد.
«بريهه»: صفات و نشانهايي که بيان کردي همان صفات و نشانهاي مسيح است، فقط شخص پيشواي تو با شخص مسيح مغايرت دارد والا در صفات کاملاً با يکديگر متحد مي باشند. چنانچه اين توصيف مطابق با واقع باشد، به شخص پيشواي تو ايمان خواهم آورد.
«هشام»: اگر ايمان آوري راه حق را مي پيمائي و چنانچه پيروي حق نمايي مورد نکوهش واقع نشوي. سپس گفت: پروردگار در هر عصري براي هدايت بشر حجتي مانند حجتهاي عصرهاي گذشته اقامه مي فرمايد، حجتهاي الهي باطل نمي شوند و کيش و آئين از بين نمي رود.
«بريهه»: اين سخن چقدر به حق شباهت دارد و چه اندازه براستي نزديک است؛ اقامه ي حجت بطوري که شبهه از بين برود از صفات حکما است.
«هشام» گفت آري چنين است. سپس باتفاق زنش همراه هشام براي ديدار امام صادق (عليه اسلام) به مدينه رهسپار گشتند و قبل از تشرف به خدمت «امام صادق» (عليه اسلام) موسي بن جعفر (عليه اسلام) را ملاقات کردند. هشام جريان را بعرض آن بزرگوار رسانيد موسي بن جعفر (عليه اسلام) به بريهه توجه نموده فرمود اطلاعت نسبت بکتابت (انجيل) چگونه است؟
«بريهه»: من کاملاً نسبت به کتابم علم و اطلاع دارم.
«موسي بن جعفر» (عليه اسلام): آيا علمت نسبت به معاني و تأويل کتابت اطمينان بخش مي باشد؟
«بريهه»: اطمينان کامل به معاني و تأويل کتابم دارم.
«موسي بن جعفر» (عليه اسلام): شروع به خواندن انجيل فرمود.
«بريهه»: کسي انجيل را اين طور قرائت نکرده مگر مسيح. اين قرائت شما مطابق قرائت اوست.
سپس گفت پنج سال يا پنجاه سال است ترا مي طلبم و در جستجوي شخصي مانند تو در تکاپو مي باشم.
«هشام»: بريهه و زنش ايمان آوردند و ايمان ايشان نيکو شد، سپس خدمت امام صادق (عليه اسلام) شرفياب شدند.
«هشام» جريان ملاقات با «موسي بن جعفر» (عليه اسلام) و کلمات آن بزرگوار را بعرض امام صادق (عليه اسلام) رسانيد.
«امام صادق» (عليه اسلام) فرمود: ذرية بعضها من بعض» ذريه ي پيغمبر (معصومين) همه از يک جنس مي باشند.
«بريهه»: شما از کجا به تورات و انجيل و ساير کتب انبياء اطلاع داريد؟
«امام»: کتب انبياء به ارث به ما رسيده و نزد ما موجود است، ما آن کتابها را همان طوري که صاحبان آنها مي خواندند مي خوانيم، و آنچه مي گفتند مي گوئيم، خداوند کسي را که جاهل باشد حجت قرار نمي دهد، کسي که از او مطلبي را بپرسند بگويد نمي دانم، حجت خدا نيست.
«بريهه» ملازمت «امام صادق» (عليه اسلام) را اختيار کرد تا هنگام رحلت امام صادق (عليه اسلام)، سپس ملازم خدمت «امام هفتم موسي بن جعفر» (عليه اسلام) شد، در زمان حيات «موسي بن جعفر» (عليه اسلام) از دنيا رفت، امام خود مباشر تجهيز او شد، يعني غسل و کفن و دفن او را خود امام انجام داد، و فرمود بريهه يکي از حواريين عيسي بن مريم بود، و نسبت به حق خداوند بر او معرفت داشت. اصحاب امام آرزو کردند که در منزلت و مقام مانند او باشند.
(2)
مناظره ي هشام بن الحکم با عمر و بن عبيد بصري (5) در امامت
«محمد بن يعقوب کليني» قدس سره در کتاب مستطاب «کافي» از «يونس بن يعقوب» مناظره يي از هشام «بن الحکم» نقل کرده که خلاصه ي آن به فارسي چنين است:«يونس به يعقوب»: روزي جمعي از اصحاب «امام صادق» (عليه اسلام) نزدش حاضر بودند،از آن جمله «حمران بن اعين» و «مؤمن طاق» و «طيار» وهشام بن سالم» «هشام بن الحکم» بودند، و هشام بن الحکم در آن روز جواني نورسيده بود، «امام»؛ «به هشام بن الحکم» فرمود، جريان مناظره ات را با «عمروبن عبيد» براي ما بيان کن.
«هشام» : مرا شرم آيد که در محضر شما سخن گويم و از هيبت شما زبان من جاري نمي شود.
«امام»: هر گاه شما را به چيزي امر کردم در انجام آن توقف ننماييد.
«هشام»: چون شنيدم که «عمرو بن عبيد» در مسجد بصره مي نشيند و در مسائل ديني سخن مي راند و داعيه ي دانش دارد، بر من گران آمد لذا متوجه بصره شده روز جمعه به آنجا رسيدم و به مسجد رفتم، ديدم جمعيت انبوهي پيرامون وي گرد آمده اند و او در ميان ايشان با دو پارچه ي پشمينه که يکي را ازار و ديگري را رداء خود قرار داده نشسته است. مردم از وي مسائل علمي مي پرسند. صفها را شکافتم و در برابر او بدو زانو نشستم، گفتم اي دانشمند من مردم غريبم. اجازه مي دهي که چيزي سؤال کنم؟
«عمرو بن عبيد»: بلي.
گفتم: آيا چشم داري؟
گفت: فرزند اين چه پرسشي است که از من مي کني چيزي که مي بيني چه پرسشي دارد؟!
گفتم: سؤال من اين طور است.
گفت: گرچه سؤالت احمقانه است ولي چون ميل داري اينطور مسائل را بپرسي سؤال کن.
گفتم: جواب مرا بگوييد.
گفت: بلي چشم دارم.
گفتم: با چشمانت چه ميکني؟
گفت: با چشمم رنگها و اشخاص را مي بينم.
گفتم: آيا بيني داري؟
گفت: آري.
گفتم: با آن چه کار مي کني؟
گفت: با آن بوها را استشمام مي کنم.
گفتم: آيا دهان داري؟
گفت: آري.
گفتم: با دهانت چه کار مي کني؟
گفت: با آن مزه ها را مي چشم.
گفتم: آيا گوش داري؟
گفت: آري.
گفتم: با گوشت چه ميکني؟
گفت: صداها را با آن مي شنوم.
گفتم: آيا دلي داري؟
گفت: آري.
گفتم: با آن چه کار مي کني؟
گفت: با آن آنچه را که بر اعضا و جوارحم وارد شود تميز مي دهم.
گفتم: آيا اين اعضاء از دل بي نياز نيستند؟
گفت: نه.
گفتم: چگونه بي نياز نيستند با آنکه نيروي احساس دارند و صحيح و سالمند؟
گفت: اي فرزند هرگاه مرا در آنچه بوييدم يا ديدم يا چشيدم يا شنيدم شکي حاصل شود به دل خود رجوع مي نمايم و با تشخيص دل يقين به هم مي رسد و شک از بين مي رود.
گفتم: پس خداي تعالي دل را براي تميز شک جوارح آفريده است ؟
گفت: بلي.
گفتم: پس براي رفع حيرت و ترديد وجود دل لازم است؟
گفت: بلي چنين است.
گفتم: پس قائليد به اينکه خداوند اين اعضا را بدون پيشوايي که هنگام تحير و شک به او مراجعه نمايند نگذاشته، چگونه ممکن است که ايزد متعال بندگان را در وادي حيرت و شک گذاشته براي آنان پيشوايي که مرجع آنان باشد تعيين نفرمايد و بدان وسيله اختلافات و حيرت و ترديد آنان را رفع ننمايد؟! پس از سکوت و لحظه يي تأمل سربرداشته به جانب من التفات کرد و گفت تو هشام بن الحکم هستي؟
گفتم: خير.
گفت: آيا با او همنشين بوده ايي؟
گفتم: خير.
گفت: پس بگو از کجايي؟
گفتم: از اهل کوفه مي باشم.
گفت: پس تو هشامي و برخاست و مرا در بر گرفت و به جاي خويش نشاند و ديگر سخن نگفت تا من برخاستم و بيرون آمدم.
امام: پس از شنيدن داستان خنديد و فرمود اين استدلال را از که آموختي؟
«هشام» - اي فرزند پيغمبر پروردگار آن را بر زبان من جاري ساخت.
امام – به خدا سوگند که مضمون اين استدلال در صحف ابراهيم و موسي ثبت است (6).
(3)
مناظره ي هشام بن الحکم با مرد شامي در امامت
«ثقة الاسلام کليني» قدس سره در «کتاب کافي» از «يونس به يعقوب» روايتي آورده که خلاصه ي آن را به فارسي براي خوانندگان محترم ذکر مي کنيم :«يونس به يعقوب»: خدمت «امام صادق» (عليه السلام) شرفياب بودم. «مردي از اهل شام» به محضرش وارد شد عرض کرد من فقيه و متکلمم آمده ام که با اصحاب شما مناظره کنم.
«امام»: گفتارت از پيغمبر است يا ازخودت؟
«شامي»: برخي از پيغمبر است و بعضي از خودم.
«امام»: پس با پيغمبر شريک مي باشي؟!
«شامي»: خير.
«امام»: آيا گفتارت مستند به وحي است و مطالب را بلاواسطه از طريق وحي الهي ادراک کرده يي؟!
«شامي»: خير.
«امام»: آيا طاعتت لازم است چنانکه طاعت پيغمبر لازم است؟!
«شامي»: خير.
«يونس بن يعقوب»: امام به من توجه فرموده گفت قبل از اينکه مناظره کند خود را محکوم ساخت سپس فرمود اي يونس چنانچه آشنا به فن کلام بودي با اين مرد مناظره مي کردي.
«يونس بن يعقوب» (7) : بسيار متأسفم که به علم کلام وارد نيستم. قربانت گردم من شنيده ام که شما اصحاب را از علم کلام منع فرموده ايد و مي فرماييد واي بر اهل کلام مي گويند اين مطلب را قبول داريم و آنرا قبول نداريم، مدعي مي تواند به اين موضوع تمسک جويد و به آن نمي تواند، و اين را مي فهميم و آنرا نمي فهميم.
«امام»: آنچه گفتم در صورتي است که برأي ما پشت پا زده استبداد برأي خود داشته باشند. بيرون رو هر کس از متکلمين را که ديدي با خود بياور.
«يونس بن يعقوب»: بيرون رفتم و«حمران بن اعين»، «مؤمن طاق»، «هشام بن سالم» را که هر يک از متکلمين زبردست بودند وارد کردم. و نيز «قيس ماصر» را که به عقيده ي من از آنان بهتر بود و علم کلام را در مکتب «علي بن الحسين زين العابدين» (عليه السلام) آموخته بودم همراه آوردم. پس از آنکه در خيمه ي حضرت نشستم، امام سر از خيمه بيرون کرد، ناگاه شترسواري که به سرعت حرکت مي کرد به نظررسيد. امام فرمود سوگند به خداي کعبه «هشام» مي آيد، ما گمان کرديم منظور امام هشامي است که از فرزندان عقيل است و مورد علاقه ي شديد امام مي باشد، هنگامي که وارد شد ديدم «هشام بن الحکم» است با اين هشام در آن موقع جواني نورس بود و حاضرين همه بزرگتر از او بودند امام به او احترام کرد و نزد خود براي او جا باز کرد و فرمود. هشام با دست و زبان ودل ما را ياري مي کند، سپس به هر يک از اصحاب امير فرمود با مرد شامي مناظره کردند، و باستثناي «هشام بن سالم» همه بر روي غالب شدند بويژه قيس ماصر طوري شامي را پيچانده بود که امام از بيچارگي او در دست قيس ماصر خنديد، بعداً فرمود با اين جوان (هشام بن الحکم) مناظره کن عرض کرد بسيار خوب.
«مرد شامي» «به هشام» توجه کرده گفت راجع بامامت اين مرد (امام صادق عليه السلام) با من سخن گو و ازمن پرسش کن.
«هشام» نظر به بي ادبي او چنان خشمگين شد که بدنش مي لرزيد، سپس مناظره را با اين سؤال افتتاح کرد.
آيا پروردگارت نسبت به منافع مردم نظارت و مراقبت بيشتري دارد يا مردم نسبت به منافع خود؟
«شامي»: نظارت و مراقبت پروردگارم بيشتر است از خودشان.
«هشام بن الحکم»: با نظارت و مراقبتي که خداوند دارد براي مردم چه کرده است؟
«شامي»: حجت و راهنمايي براي مردم تعيين فرموده که آنان را بخير و صلاح و فرايض هدايت کرده موجبات الفتشان را فراهم سازد و اختلافاتشان را رفع کند.
«هشام»: آن راهنما کيست؟
«شامي»: آن راهنما فرستاده ي خدا محمد بن عبدالله (صلي الله عليه و آله و سلم) است.
«هشام» - بعد از رحلت پيغمبر راهنماي مردم و رافع اختلاف آنان کيست؟
«شامي» - قرآن و سنت پيغمبر.
«هشام» - آيا قرآن و سنت پيغمبر امروز از نظر رفع اختلاف به حال مردم سودمند است:
«شامي»: بلي.
«هشام»: پس براي چه ما و شما اختلاف داريم و از شام به همين جهت به سوي ما آمده با ما مناظره مي نمايي.
چون سخن باينجا رسيد شامي سکوت اختيار کرد.
«امام» بشامي توجه کرده فرمود چرا سخن نمي گويي و پاسخ نمي دهي؟
«شامي»: اگر بگويم ما اختلافي نداريم خلاف واقع گفته ام و اگر بگويم کتاب و سنت براي رفع اختلاف ما کافي است سخني باطل گفته ام. چه کتاب و سنت هر دو ذو وجوه و قابل توجيه و تفسيرند. و اگر بگويم با اينکه اختلاف داريم هر يک از ما بحق ادعا مي کنيم اعتراف کرده ام به اينکه قرآن و سنت اختلاف ما را رفع نکرده و براي حل اختلاف کافي نيست. بنا بر اين پاسخ قانع کننده ندارم. الا آنکه من حق دارم که همين اعتراض را نسبت به هشام وارد کنم و همين سؤال را به او برگردانم.
«امام» - سؤال کن تا جواب قانع کننده بشنوي.
«شامي» عين سؤال و جواب را تکرار کرد تا رسيد به اين قسمت که امروز رافع اختلافات کيست؟
«هشام»: اين بزرگواري که نزد ما نشسته و مردم براي حل مشکلات خود به سوي او شدّ رحال مي کنند و اخبار آسماني را به تعليم آباء و اجدادش براي ما بيان مي فرمايد.
«شامي»: از کجا بدانم که اين بزرگوار حجت و راهنماي امروز است؟ آزمايش کن و از هر چه مي خواهي بپرس.
«شامي»: عذري براي من باقي نگذاشتي بر من لازم است که آنچه مي خواهم بپرسم
«امام»- اينک تو را از پرسش بي نياز مي کنم و براي تو جريان مسافرت و چگونگي راهت را بيان مي کنم سپس جريان مسافرت شامي را و آنچه در سفر واقع شده بود بدون کم و کاست بيان فرمود.
«شامي»: راست گفتي هم اکنون اسلام آوردم.
«امام»: بگو هم اکنون به خدا ايمان آوردم زيرا قبلاً داراي اسلام بودي. اسلام همان تسليم شدن به خدا و رسول است که مناط احکام ظاهري از قبيل ارث و ازدواج مي باشد ولي ايمان که مناط ثواب و پاداش اخروي است هم اکنون براي تو حاصل شد.
«شامي»: راست فرمودي هم اکنون گواهي مي دهم که خدا يکي است و محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) فرستاده اوست و حضرتت وصي اوصيا مي باشي.
سپس امام براي تربيت اصحاب خود در مناظره محاسن و عيوب مناظره ي هر يک از آنان را بيان فرمود و چون در اوايل کتاب نظير آن بيان ذکر شده از تکرار آن خودداري مي نمايئم
(4)
مناظره ي هشام بن الحکم با ضراربن عمرو ضبي (8)
دانشمند بزرگ اسلامي «علم الهدي سيد مرتضي» در کتاب فصول از استاد بزرگوارش «شيخ مفيد» اعلي الله مقامهما مناظره يي از «هشام بن الحکم» روايت کرده که ترجمه ي آن را براي خوانندگان نقل مي کنيم :روزي «ضرار بين عمرو» به «يحيي بن خالد» برمکي و زير «هرون الرشيد» وارد شد، وزير باو گفت ميل داري با مردي که از بزرگان و ارکان شيعه است مناظره کني؟
«ضرار» - هر که را ميل داري بگو براي مناظره حاضر شود.
«وزير» مأموري نزد هشام روانه نمود او را احضار کرد و بدو گفت اي «ابومحمد» (هشام) چنان که مي داني اين ضرار از متکلمين است و با تو در عقيده و مذهب مخالف است، در موضوع امامت با وي مناظره کن.
«هشام»: بسيار خوب. سپس بضرار توجه نموده گفت خبر ده مرا از ميزان ومناط ولايت آيا ملاک ثبوت ولايت، ظاهر کسي است يا باطن او؟
«ضرار»: ملاک ظاهر است زيرا علم به باطن اشخاص ممکن نيست مگر از طريق وحي.
«هشام»: راست گفتي پس اينک باز گو که آيا علي بيشتر از پيغمبر دفاع و حمايت کرده است يا ابوبکر؛ آيا علي در جبهه هاي جنگ عليه دشمنان خدا بيشتر شمشير زده است يا ابوبکر؟
«ضرار» - البته علي بن ابيطالب بيشتر خدمت کرده است لکن درجه ي يقين و معرفت ابوبکر از علي بيشتر بوده است.
«هشام»: يقين امري است دروني و قلبي و باعتراف خودت امور باطني ملاک تشخيص نيست و از نظر ظاهر تصديق کردي که علي شايسته ي مقام ولايت است.
«ضرار»: بلي از نظر ظاهر چنين است.
«هشام»: آيا نه چنين است که اگر ظاهر با باطن موافق باشد فضيلت غير قابل انکار براي او ثابت خواهد شد؟
«ضرار»: چرا، چنين است.
«هشام»: آيا مي داني که پيغمبر بعلي فرمود «انت مني بمنزلة هرون من موسي الاّ انه لانبيّي بعدي» تو نسبت به من مانند هروني نسبت به موسي جز آنکه بعد از من پيامبري نباشد؟
«ضرار»: بلي.
«هشام»: آيا رواست که پيغمبر به کسي اين سخن گويد و در باطن داراي ايمان نباشد؟!
«ضراره»: خير.
«هشام»: پس ثابت شد که آنچه که ملاک امامت است ظاهراً و باطناً در علي بوده ولي براي پيشواي تو هنوز ظاهري هم ثابت نشده است و الحمدالله.
(5)
مناظره ي هشام بن الحکم با عبدالله بن زيد اباضي رئيس خوارج
دانشمند سابق الذکر در کتاب نامبرده مناظره ي ديگري از هشام نقل کرده که ما ترجمه ي آن را براي خوانندگان محترم مي نگاريم:«هرون الرشيد» (خليفه ي عباسي) خواست که مناظره ي هشام را با خوارج بشنود امر کرد او را با «عبدالله ابن زيد اباضي» که رئيس خوارج بود حاضر ساختند و خود در جايگاهي نشست که سخن آنان را بشنود و ايشان او را نبينند، سپس به «يحيي برمکي» دستور داد که «به عبدالله» بگو از «هشام» سؤال کند. «يحيي» به «عبدالله» گفت از هشام سؤال کن.
«هشام»: خوارج را بر ما سؤالي نيست
«عبدالله»: چرا و چگونه چنين باشد؟
«هشام»: زيرا شما جماعتي هستيد که در ولايت مردي و تعديل او و اقرار به امامت و برتريش با ما متفق بوديد سپس از ما جدا شده اورا دشمن داشتيد و از وي بي زاري جستيد ما بر همان اتفاق سابق هستيم و از شهادت قبلي شما به نفع خود استفاده مي کنيم و مخالفت لاحق شما به مذهب ما زياني وارد نمي کند و ادعاي شما عليه ما پذيرفته نيست زيرا که اختلاف شما پس از اتفاق مؤثر نيست؛ چه گواهي دشمن به نفع دشمن قبول مي شود ولي گواهي دشمن به زيان دشمن مردود است.
«يحيي بن خالد»: اي هشام عبدالله را بحد الزام نزديک کردي لکن با وي مماشات و مدارات کن چون اميرالمؤمنين دوست دارد که با او مماشات کرده بيشتر سخن گوئي.
«هشام»: من حاضرم الا آنکه گاهي سخن در مناظره به جاي غامض و باريکي مي کشد که يکي از دو خصم يا از راه خصومت و دشمني يا از نظر مشتبه بودن و مشکل بودن فهم مطلب، آن را انکار مي کند اگر مي خواهي حق آشکار گردد بايد او را به رعايت انصاف واداري که در ميان من و خودش واسطه ي عادلي معين کند تا در صورت عدول هر يک از ما از راه حق او را به راه باز آورد.
«عبدالله»: به راستي که ابو محمد ما را به راه انصاف مي خواند و ما نيز از آن تجاوز نمي کنيم.
«هشام»: اين واسطه چه کس خواهد بود و چه مذهب خواهد داشت؟ آيا از اصحاب من باشد، يا از اصحاب تو، يا مخالف هر دو، يا مخالف تمام ملت؟
«عبدالله»: هر که را مي خواهي اختيار کن که من راضي هستم.
«هشام»: راضي شدن به هر يک از اشخاصي که گفته شد مشکل است؛ زيرا اگر آن واسطه از اصحاب من باشد، تو ايمن نخواهي بود از عصبيت او واگر از اصحاب تو باشد، من ايمن نيستم از اينکه عليه من قضاوت کند و اگر مخالف هر دو باشد، هيچکدام از او ايمن نيستم؛ پس مناسب اين است که يک نفر از اصحاب تو معين شود و يک نفر از اصحاب من، تا به اتفاق در سخنان ما نظر کرده از روي عدل و انصاف قضاوت نمايند.
«عبدالله»: انصاف دادي و من نيز انتظار اين سخن را داشتم.
«هشام»: متوجه يحيي شده و گفت آگاه باش که سخن او را قطع کردم و با اندک سعي تمام راه هاي او را باطل ساختم و هيچ راه سخن براي او نگذاشتم و از مناظره ي او بي نياز شدم. هرون پرده را حرکت داد، يحيي نزد وي رفت هرون به يحيي گفت: اين متکلم شيعه با آن مرد خارجي قرار آداب مناظره را مي داد و هنوز شروع در مناظره نکرده دعوي مي کند که مذهب او را باطل کرده از مناظره ي با او آسودم با او گوي که بيان اين دعوي نمايد.
«يحيي»: اميرالمؤمنين امر مي کند که صحت اين ادعا را بيان کن و توضيح ده چگونه مناظره شروع نشده مذهب او را باطل ساختي؟
«هشام»: اين جماعت هميشه با ما در ولايت اميرالمؤمنين علي (عليه السلام) متفق بودند تا قضيه ي حکمين اتفاق افتاد نظر به راضي شدن اميرالمؤمنين به حکومت حکمين او را تکفير نموده و به ضلالت نسبتش دادند و حال آنکه علي از روي اضطرار و ناچاري به اصرار اصحابش تن به حکومت حکمين در داد. و اينکه اين شيخ که رئيس اصحاب خود مي باشد بدون اضطرار بلکه از روي اختيار هر مرد مختلف در مذهب را که يکي او را تکفير و ديگري او را تعديل مي نمايد حکم قرار مي دهد. اگر در اين تعيين حکم بر صواب است، اميرالمؤمنين علي (عليه السلام) اولي است به صواب. و اگر بر خطا کار کرده و کافر است، پس ما را از نظر در حال خود آسوده ساخت؛ زيرا که گواهي به کفر خود داد و نظر در کفر و ايمانش اولي است از نظر در تکفير او علي بن ابيطالب را. پس هرون اين نظر را پسنديد و به هشام جايزه داده او را به منزل خود روانه ساخت.
(6)
مناظره ي هشام بن الحکم با نظام در خلؤد
«قاضي نورالله» از «کتاب مختار کشي» مناظره اي از «هشام بن الحکم» ذکر کرده که ما خلاصه ي آنرا براي خوانندگان محترم نقل مي کنيم:«نظام» - اهل بهشت بقاي ابدي در بهشت ندارند زيرا که لازم مي آيد مانند خداوند براي هميشه باقي و ابدي باشند.
«هشام» - هميشگي بودن ايشان در بهشت مستلزم مانند بودن آنان با خدا در ابديت نيست؛ زيرا که ايشان باقي با بقاء خداوند مي باشند، و خداوند باقي و ابدي بدون مبقي و مؤبد است.
«نظام» - البته محال است که بهشتيان هميشه در بهشت باشند بلکه برايشان خود يعني بي هوشي يا مرگ عارض خواهد شد.
«هشام» - آيا در قرآن خوانده اي (فيها ما تشتهيه الانفس)؟ آنچه هر انساني مايل باشد در بهشت حاصل است.
«نظام» - بلي
«هشام» - اگر کسي بقاي ابدي را طلبد و از خداي درخواست کند بايد اين مطلوب برايش حال باشد.
«نظام» - خداي تعالي اين مطلوب را در خاطر ايشان راه نخواهد داد، يعني اساساً به ذهنشان اين معني خطور نمي کند تا تقاضا کنند.
«هشام» - اگر بر بهشتيان بي هوشي يا مرگ روا باشد محالي لازم آيد؛ چه ممکن است شخصي نظر به ميوه ي درختي کرده براي چيدن آن دست به سوي درخت دراز کند و درخت سر به سوي او فرود آورد، پس دست خود را به شاخه استوار نمايد، در اين بين توجه به ميوه ي درخت ديگر نموده به نظرش بهتر جلوه کند، دست ديگر را به سوي درخت ديگر دراز کرده به شاخه ي آن استوار کند، در حال تعلق هر دو دست به آن دو درخت او را بي هوشي يا مرگ دريابد، و درختان سربلند کنند، و آن شخص به همان حالت مانند کسي که به دارش آويخته باشند به آن درختان آويخته بماند، و حال آنکه در بهشت کسي را به دار نخواهند زد.
«نظام» - وقوع چنين حالت در بهشت محال است.
«هشام» - اي نادان آيا مي شود خمود (بيهوشي يا مرگ) که مستلزم چنين محالي است محال نباشد ولي خلود بهشتيان که مستلزم محالي نيست محال باشد؟!
(7)
آخرين مناظره ي هشام بن الحکم
ناگفته نماندکه مناظرات هشام با مخالفين راجع بامامت بسيار است و چون بعضي از آنها بسيار تند است و ذکر آنها را از نظر سياست اتحاد اسلامي مصلحت نمي دانيم از نگارش آنها خودداري کرده به آخرين مناظره ي هشام مي پردازيم:«علامه ي مجلسي» قدس سره در «جلد يازدهم بحارالانوار» از کتاب کشي نقل کرده که «يونس بن عبدالرحمن» گفت چون «هشام بن الحکم» اصول فلسفه را انتقاد مي کرد، يحيي نسبت به او بد بين بود و از طرفي هشام به واسطه ي پاسخي که در ميراث پيغمبر به هرون گفته بود، توجه او را به خود جلب نموده مورد لطف هرون قرار گرفته بود، ازاين جهت يحيي برمکي وزير هرون بر او رشگ مي برد و منتظر فرصت بود که خشم هرون را نسبت به او برانگيزد، تا آنکه روزي به هرون گفت که حال هشام را تحقيق نموده دانسته ام که او شيعه و معتقد است به اينکه روي زمين غير از تو امام مفترض الطاعه اي موجود است.
هرون گفت سبحان الله واقع مي گوئي؟!
يحيي گفت بلي و عقيده دارد که اگر امام مفترض الطاعه او را امر به خروج نمايد بر تو قيام کند.
هرون گفت پيشوايان علم کلام و متخصصين فن را در مجلسي گردآور که با همديگر مناظره کنند و من عقب پرده مي نشينم که مرا نبينند ولي من سخنان ايشان را بشنوم.
يحيي، «ضرار بن عمرو» و «سليمان بن جرير» و «عبدالله ابن زيد اباضي» و «موبد موبدان» و «راس الجالوت» را نزد خود طلبيد و به مناظره وادار کرد و بعداز آنکه مناظره و مشاجره به طول انجاميد، به اصحاب مناظره گفت: آيا راضي هستيد که «هشام» بين شما حکم شود؟ گفتند: البته راضي هستيم، لکن «هشام» نمي تواند در اين مجلس حاضر شود؛ زيرا او بيمار است.
يحيي گفت من بدو پيغام مي فرستم که هر طور باشد زحمت آمدن را بپذيرد، سپس ماموري نزد هشام فرستاد و گفت برو به هشام بگو جمعي در مجلس ما مشغول مناظره مي باشند و تو را به حکميت قبول کرده اند، تقاضا مي کنيم که قبول زحمت نموده در اين مجلس حاضر شوي و جهت اينکه از ابتداي امر شما را دعوت نکرديم اين بود که نخواستيم با بيماري شما را رنج دهيم، اينک تفضل فرموده اين زحمت را تحمل فرمائيد.
«يونس» - چون مأمور يحيي امر او را به هشام ابلاغ کرد هشام گفت خاطر من از اجابت اين امر ناراحت است و مي انديشم که توطئه اي فراهم کرده باشند که مرا از آن خبري نباشد؛ زيرا خاطر يحيي نسبت به من به واسطه ي چند قضيه دگرگون شده و با من عداوت دارد و من عازم بودم که اگر خداوند متعال مرا از اين بيماري شفا بخشد، به کوفه روم و راه گفت و شنود و مناظره بر خود بندم و به کلي مناظره را بر خود تحريم نمايم، و ملازم عبادت شده اين ملعون را نبينم.
«يونس» - اميد است که جز خير چيزي نباشد حتي الامکان احتياط و احتراز کن.
«هشام» - اي يونس تو پنداري که من از چيزي که خداي تعالي اظهار آنرا به زبان من خواسته باشد احتراز مي کنم، اين معني چگونه متصور است لکن برخيز به حول و قوه ي الهي برويم، پس هشام بر استري که مأمور براي او آورده بود سوار شد و من بر دراز گوشي سوار شدم و به اتفاق به مجلس مناظره رفتيم، مجلس را پر از دانشمندان حکمت و کلام ديديم، پس هشام پيش رفته بر يحيي و ديگران سلام کرد و نزد يحيي نشست و من نيز در آن ميان نشستم. يحيي حکم کرد که در مناظراتي که بين حاضرين جريان داشت و خاتمه و فيصله نيافته بود حکومت و قضاوت کند. هشام آخرين سخن طرفين مناظره را استماع نموده پس از تحقيق از روي استدلال به زبان بعضي و به نفع بعض ديگر قضاوت کرد و از جمله کساني که به زبان او حکم کرد «سليمان بن جرير» بود بدين جهت حسد و کينه اش نسبت به هشام افزوده شد.
«يحيي»: از کثرت مناظره امروز خسته شده ايم مي خواهيم که فساد اختيار مردم را در تعيين امام بيان نمائي و ثابت کني که امامت در آل و اهل بيت پيغمبر است نه در غير ايشان.
«هشام»: اي وزير بيماري مرا ناتوان ساخته و نمي توانم وارد اين مطلب شوم؛ چه شايد کسي بر من اعتراض کند و مناظره به خصومت و دشمني منجر شود.
«يحيي» - اگر معترضي در اثناء اعتراض کند به سود او نخواهد بود بلکه به زيان او تمام مي شود، يعني کسي حق ندارد قبل از پايان سخنت اعتراض کند و بايد موارد اعتراض را ياد داشت کند و تامل کند تا فراغت يابي و مطلب را تمام کني.
«هشام» شروع به سخن کرد و مقاله ي طولاني راجع به فساد اختيار مردم در امامت بيان کرد. پس از فراغ از استدلال، يحيي، به سليمان بن جرير گفت از «ابا محمد» (هشام) در اين موضوع چيزي سؤال کن.
«سليمان»: مرا خبر ده که آيا طاعت علي بن ابيطالب واجب بود؟
«هشام»: بلي.
«سليمان»: اگر کسي که بعد از او يعني امروز داراي منصب امامت است تو را امر به جنگ کند اطاعت مي کني؟
«هشام»: امر نمي کند.
«سليمان»: چرا امر نمي کند با اينکه اطاعتش بر تو واجب است؟
«هشام»: از اين سخن درگذر زيرا پاسخ آن معلوم شد
«سليمان»: چرا امر کند با اينکه در حالي فرمان مي بري و در حالي فرمان نمي بري
«هشام»: واي بر تو من نگفتم فرمان نمي بردم تا بگوئي فرمان بردن تو واجب است بلکه من گفتم به من فرمان جنگ نمي دهد.
«سليمان»: نمي گويم فرمان داده است بلکه بر سبيل جدل و فرض سؤال مي کنم يعني اگر فرمان دهد چه مي کني؟
«هشام»: چند پيرامون قرقگاه مي گردي و از آن نمي انديشي که بگويم اگر مرا فرمان خروج دهد اطاعت کرده خروج مي کنم و ديگر براي تو مجال سخن نماند و به زشترين وجهي سکوت اختيار کني و من چون مي دانم که مآل اين سخن به کجا خواهد کشيد خودداري از اظهار آن مي کنيم. چون هرون اين سخن از هشام شنيد روي درهم کشيد و گفت مطلب را آشکار ساخت. مردم برخاستند و مجلس بر هم خورد. هشام از فرصت استفاده کرده از مجلس بيرون رفت و در بغداد توقف ننموده يکسره متوجه مداين گرديد و در آنجا به او خبر رسيد که هرون به يحيي دستور داده که دست از مؤاخذه ي هشام و اصحابش بر ندارد و موسي بن جعفر را هم گرفته زنداني کردند. سپس هشام به کوفه رفته پنهان شد و يحيي او را تعقيب مي کرد لکن به او دست نيافت تا آنکه در خانه ابن شرف به رحمت ايزدي پيوست.
در آخر روايت دارد که داستان اين مناظره «به محمد بن سليمان نوفلي» و «ابن ميثم» که در آن هنگام در حبس «هرون» بودند رسيد.
«نوفلي» گفت: به نظر من هشام نتوانسته است در اين مناظره از بن بست فرار کند.
«ابن ميثم» گفت: چگونه مي توانست فرار کند با اينکه اثبات کرده بود که طاعت امام واجب است.
«نوفلي» گفت: راه فرار اين بود که بگويد امامت امام مشروط است به اينکه مادامي که منادي از آسمان ندا داده است کسي را دعوت به خروج نکند، بنابراين اگر کسي مرا قبل از نداي منادي به خروج دعوت کند او را امام نمي دانم و دنبال کسي ميروم که دعوت به خروج نکند.
«ابن ميثم» گفت: اين سخن از بدترين خرافات است زيرا که اين صفت مخصوص قائم است و شان هشام اجل از اين است که هنگام مجادله باين مطلب احتجاج کند. بعلاوه اگر اين سخن را مي گفت کاملاً مطلب آشکار مي شد و معلوم مي شد که منظورش از امام مفترض الطاعه غير هرون است و به هيچ وجه نمي توانست انکارکند، ولي او طوري مناظره کرده است که اگر هرون طرف مناظره بود و از او مي پرسيد امام مفترض الطاعه بعد از علي بن ابيطالب کيست؟ مي توانست به هرون بگويد امام مفترض الطاعه تو مي باشي. و آن سخن که تو مي گوئي طوري هشام را در بن بست قرار مي داد که هيچ چاره براي فرار از آن نداشت زيرا اگر هرون مي گفت چنانچه ترا امر به خروج و جنگ نمايم اطاعت مي کني يا نه؟ بنا بر آن شرط بايستي بگويد نه، منتظر نداي آسماني مي شوم و هشام هرگز اين طور مناظره نمي کند. شايد اگر تو بودي اينطور مناظره مي کردي، سپس ابن ميثم گفت «انا لله و انا اليه راجعون» اگر هشام کشته شود استاد و بازوي ما از دست مي رود، به علاوه علم و دانش از بين مي رود.
بنا به روايت ديگر «علامه ي مجلسي» قدس سره، آخرين مناظره ي هشام، مناظره ي ديگري است که ما ترجمه ي آنرا ذيلاً مي نگاريم:
وزير هرون «يحيي بن خالد» در منزل خودش روزهاي يکشنبه مجلس مناظره اي تشکيل داده بود که دانشمندان و متکلمين هر ملت و فرقه اي حاضر مي شدند و با يکديگر مناظره مي کردند. هرون از اين مجلس مطلع شد، به يحيي گفت: در منزلت روزهاي يکشنبه چه خبر است و اين مجلس چيست که در منزلت تشکيل مي شود؟
«يحيي»: اي امير چيزي از اين بالاتر نيست که رفعت و مقام مرا نزد حضرتت بالاتر سازد و مرا سرافراز فرمايد؛ زيرا که در اين مجلس صاحبان مذاهب مختلفه اجتماع مي کنند و در اثر مناظره و احتجاج با يکديگر تباهي مذاهبشان براي ما آشکار مي گردد و حق از باطل جدا مي شود.
«هرون»: دوست دارم در اين مجلس حاضر شوم و سخنان آنان را بشنوم بدون اين که از حضور من مطلع شوند؛ زيرا ممکن است در صورت اطلاع از حضور من حشمتم آنان را بگيرد و مذاهب خود را آشکار نسازند.
«يحيي»: اين موضوع بسته به اراده ي اميرالمؤمنين است هر وقت که بخواهيد ممکن است.
«هرون»: پس دستت را به سرم گذار و حضور مرا به آنان اعلام مکن.
«يحيي» چنين کرد و اين خبر به معتزله رسيد بين خود مشورت کردند و تصميم گرفتند که در اين مجلس وسيله ي گرفتاري هشام را فراهم کنند، به اين ترتيب که با هشام فقط در موضوع امامت مناظره کنند، چون مي دانستند که هرون مخالف با کساني است که قائل به امامت باشند. مجلس تشکيل شد «و عبدالله بن زيد اباضي» هم که رفيق هشام و شريک تجارت او بود حضور يافت. هنگامي که هشام وارد شد در بين جمعيت به عبدالله سلام کرد «يحيي بن خالد» به عبدالله گفت با هشام در موضوع امامت صحبت کن.
«هشام»: اي وزير ايشان حق گفتگو و سؤال و جواب با ما ندارند؛ زيرا ايشان با ما درامامت موافق و متحد بودند، سپس بدون معرفت از ما جدا شدند، نه آن وقت که با ما بودند حق را شناختند و نه آن وقت که از ما جدا شدند دانستند براي چه از ما جدا شدند.
آنگاه «بيان» که مردي از «فرقه حروريه» بود گفت اي هشام من از تو سؤال مي کنم: خبر ده مرا از اصحاب علي بن ابيطالب روزي که با حکومت حکمين موافقت کردند آيا مؤمن بودند يا کافر؟
«هشام»: آنان سه قسمت بودند: قسمتي مؤمن و بخشي مشرک و بعضي گمراه بودند.
اما مؤمنان کساني بودند که مانند من معتقد بودند که علي ابن ابيطالب امام منصوب از طرف خداست و معاويه شايسته ي مقام امامت نيست و به آنچه خداوند در حق علي فرموده معترف بودند.
اما مشرکين کساني بودند که عقيده داشتند علي و معاويه هر دو شايسته ي امامت مي باشند، چون معاويه را با علي شريک قرار دادند مشرک بودند.
اما گمراهان کساني بودند که براساس حميت و عصبيت قومي به ميدان جنگ آمده بودند و معرفتي نسبت به مقام امام نداشتند.
«بيان»: اصحاب معاويه چگونه بودند؟
«هشام» - آنان نيز سه قسمت بودند: قسمتي کافر و قسمتي مشرک و برخي گمراه.
اما کفار کساني بودند که مي گفتند معاويه شايسته ي امامت است و علي شايستگي آن مقام را ندارد، پس از دو جهت کافر بودند:
1- از جهت انکار امامت امامي که از طرف خدا منصوب به امامت بود.
2- از جهت اعتقاد به امامت کسي که از طرف خدا براي امامت تعيين نشده بود.
اما مشرکين کساني بودند که هر دو را شايسته و صالح براي امامت مي دانستند.
اما گمراهان کساني بودند که نسبت به امامت معرفتي نداشتند و فقط حميت و عصبيت عشايري آنان را وادر به حضور در جبهه ي جنگ کرده بود.
«بيان» عاجز شد و سکوت اختيار کرد.
«ضرار»: اي هشام من از تو سؤال مي کنم.
«هشام»: اشتباه کردي و به خطا رفتي.
«ضرار» - چرا؟
«هشام»: براي اينکه تو و «بيان»، در مخالفت با امامت امام من شرکت داريد و «بيان» يک سؤال راجع به امامت کرد حق نداريد براي مرتبه ي دوم از من سئول کنيد و اينک نوبت من است که از شما پرسش کنم.
«ضرار»: پرسش کن
«هشام»: - آيا قبول داري که خداوند عادل است، ظالم نيست؟
«ضرار»: بلي خداوند عادل است و ستم نمي کند و بر تر از اين است که ستمکار باشد.
«هشام»: اگر خدا شخص زمين گير را به رفتن مساجد و جهاد در راه خدا تکليف کند و کور را به خواندن قرآن و کتابها مکلف سازد آيا در اين صورت او را عادل مي داني يا ستمکار مي شماري؟
«ضرار»: خداوند چنين کاري نمي کند.
«هشام»: - مي دانم خدا چنين تکليفي نمي کند ولي بر سبيل فرض مي گويم اگر چنين تکليفي کند آيا ستمکار نخواهد بود و بنده را مکلف به تکليفي ننموده که توانائي انجام او را ندارد؟
«ضرار»: اگر چنين تکليفي کند ستمکار خواهد بود.
«هشام»: خبر ده مرا از اينکه آيا خداوند بندگان را مکلف به يک دين فرموده يا نه؟ و آيا جز آن يک دين، دين ديگري را از آنان قبول مي کند يا نه؟
«ضرار»: بلي خداوند بندگان را به پيروي از يک دين مکلف ساخته است.
«هشام»: آيا براي بندگان دليلي بر اين دين قرار داده يا آنکه آنان را مأمور به پذيرفتن مجهولي بدون دليل فرمود؟ نظير امر کردن کور به قرائت و زمين گير به رفتن مساجد و ميدان جهاد.
«ضرار» پس از ساعتي سکوت گفت: ناچار بايد دليلي براي آنان اقامه کرده باشد ولي آن دليل، امام تو نيست.
«هشام» خنديد و گفت: نيمي از تو تشيع اختيار کرد و نداي حق را بالضروره بلند کرد، يعني اصل امامت را قبول کردي فقط اختلاف بين من و تو در اسم است.
«ضرار»: من در همين موضوع از تو مي پرسم
«هشام»: آنچه مي خواهي بگو
«ضرار» - امامت چگونه منعقد مي شود؟
«هشام»: همان طوري که نبوت منعقد مي شود.
«ضرار» - بنابر اين امام هم پيغمبر است؟!
«هشام»: - خير زيرا که نبوت به وسيله ي نزول ملک و وحي از طرف خداوند محقق مي شود و امامت به وسيله ي تنصيص و تعيين پيغمبر استوار مي گردد، گرچه تنصيص پيغمبر و نزول ملک هر دو باذن پروردگارند.
«ضرار»: چه دليلي بر اين گفتار داري؟
«هشام»: برهان ما را ناگزير به پذيرفتن اين گفتار مي نمايد.
«ضرار»: آن برهان چگونه است؟
«هشام»: زيرا مطلب از سه صورت بيرون نيست: 1- خداوند پس از پيغمبر تکليف را از مردم برداشته و آنان را مانند حيوانات چرنده و درنده از قيد تکليف آزاد ساخته است آيا با اين فرض موافقي؟
«ضرار»: خير، با اين فرض موافقت ندارم.
«هشام»: - 2 - بعد از پيغمبر تکليف کمافي السابق باقي است ولي مردم همه دانشمند شده مانند پيغمبر به تمام احکام عارف باشند تا آنکه به هيچ وجه نيازمند به کسي نباشند و خود حق رادريابند و اختلافي بين ايشان نباشد آيا با اين فرض موافقت داري؟
«ضرار»: خير، با اين فرض هم موافق نيستم و مي گويم مردم بي نياز از راهنما نيستند.
«هشام»: پس باقي مي ماند يک صورت و آن اين است که مردم به رهبري نيازمند مي باشند که پيامبر براي آنان تعيين کند و آن بايد شخصي باشد که سهو و غلط بوجودش راه نيابد و از ستم و ساير گناهان و خطاکاري منزه بوده باشد، مردم به او نيازمند و او از مردم بي نياز باشد.
«ضرار»: علائم و نشانه هاي او چيست؟
«هشام»: هشت علامت دارد. چهار مربوط به نسب و چهار ديگر مربوط به صفات نفساني است.
اما آن چهار که مربوط به نسب اوست عبارت از اين است که امام بايد معروف الجنس – معروف القبيله – معروف النسب باشد واز طرف پيغمبر که صاحب دعوت و ملت است تعيين شده باشد و البته جنس و قبيله ي خاندان پيغمبر معروفيت بسزائي دارد، نظر به اينکه پيغمبر چنان معروفيتي داردکه روزانه پنج نوبت در مناره ها و صوامع منادي ندا مي کند (اشهد ان محمداً رسول الله) پس بايد از خاندان پيغمبر باشد، و چون درخاندان پيغمبر مدعي اين مقام بسيار است بايد از طرف پيغمبر به شخصه تعيين شود.
اما آن چهاري که مربوط به صفات نفساني امام است:1- امام بايد نسبت به احکام الهي از همه داناتر باشد به نحوي که هيچ يک از احکام از کوچک و بزرگ بر او پوشيده نباشد. 2- داراي قوه ي عصمت باشد. 3- شجاعترين مردم باشد. 4- در سخاوت بر تمام مردم برتري داشته باشد.
«ضرار»: به چه دليل مي گوئي بايد از همه ي مردم داناتر باشد؟
«هشام»: زيرا اگر به تمام حدود و مقررات و شرايع و سنن دانا نباشد، بيم آن مي رود که حدود را آن طور که بايد جاري ننمايد مثلاً کسي را که بايد دستش بريده شود تازيانه زند و کسي را که بايد تازيانه زند دست ببرد، در نتيجه حدود مقلوب و معکوس گردد و به جاي اصلاح افساد کند.
«ضرار»: به چه دليل مي گوئي امام بايد معصوم باشد؟
«هشام»: اگر داراي عصمت نباشد خطاکاري بر او روا باشد، در اين صورت بيم آن مي رود که آنچه به ضرر و زيان او يا بستگان و خويشانش باشد پنهان کند و خداوند چنين کسي را حجت خود قرار نمي دهد.
«ضرار»: - از کجا مي گوئي بايد شجاعترين مردم باشد؟
«هشام»: زيرا که امام فئه ي مسلمين (ستاد مسلمانان) است در جبهه ي جنگ به او بر مي گردند و خداوند فرموده: (وَ مَن يولئّهم يَومَئِذ دبره الاّ مُتُحَرّفاً لقتال او متحيّراً الي فئةٍ فقد باء بِغَضَب من الله) هر آنکس که در روز جنگ پشت به دشمن کرده فرار نمايد به غضب خدا روي کرده است مگر آنکه پشت کردن او براي جنگ از جهت ديگر باشد، يعني مثلاً از ميمنه بميسره يا قلب يا جناج برگردد يا آنکه خواهد خود را به جمعيت ديگر مسلمين رساند، اگر امام شجاعت نداشته باشد او هم فرار مي کند و به غضب خدا گرفتار مي گردد. و چنين کسي لياقت امامت ندارد.
«ضرار»: از کجا مي گوئي که بايد سخي ترين مردم باشد؟
«هشام»: چون خزينه دار مسلمانان است، اگر داراي سخاوت نباشد ممکن است طمع در بيت المال مسلمين کرده چيزي از آنرا بردارد در اين صورت خيانتکار خواهد بود و خداوند خائن را حجت خود قرار نمي دهد.
«ضرار»: در اين زمان متصف به اين صفات کيست؟
«هشام»: صاحب عصر، اميرالمؤمنين.
«هرون الرشيد» تمام سخنان هشام را مي شنيد سخن هشام به اينجا که رسيد هرون به يحيي گفت: اعطانا والله من جراب النوره (9) واي بر تو اي جعفر (و جعفربن يحيي هم با هرون پشت پرده نشسته بود) مقصود هشام کيست؟ جعفر گفت يا اميرالمؤمنين غير موسي بن جعفر (عليه السلام) منظوري ندارد. سپس هرون بنا کرد لب به دندان گزيدن و گفت: آيا با زندگي هشام سلطنت من يک ساعت باقي مي ماند؟ به خدا سوگند زبان هشام بيشتر از صد هزار شمشير در دلهاي مردم تأثير دارد.
يحيي دانست که موجبات هلاکت هشام فراهم شد، وارد پشت پرده شد.
هرون گفت واي بر تو اي عياشي اين مرد کيست؟
يحيي گفت اميرالمؤمنين بيمناک نباشد شرّ او را دفع خواهيم کرد سپس بيرون آمده به هشام اشاره کرد. هشام متوجه خطر شده به بهانه ي قضاي حاجت از مجلس بيرون آمده خود را به فرزندان خويش رسانيد و آنان را امر به فرار و پنهان شدن کرد و خود به سوي کوفه فرار کرد و به خانه ي بشر نبال وارد شد (بشر نبال از روات و محدثين و اصحاب امام صادق بود) و داستان را براي او نقل کرد، پس از آن سخت بيمار شد، بشر گفت طبيب برايت بياورم، گفت: نه، من مي ميرم (10) چون مردنش نزديک شد وصيت کرد به بشر و گفت: پس از آنکه از غسل و کفن من فراغت حاصل کردي، جنازه ي مرا ببر در کناسه ي کوفه بگذار و در يک رقعه اي بنويس اين جنازه ي هشام بن الحکم است که تحت تعقيب هرون بود و به مرگ طبيعي از دنيا رفته است بشر طبق وصيت هشام عمل کرد، صبحگاهان اهل کوفه جنازه را ديده به قاضي اطلاع دادند قضاي و رئيس دارايي و فرماندار و معتمدين شهر حضور يافته پس از معاينه ي جنازه، به هرون نوشتند و او را از مرگ هشام، مطلع ساختند هرون گفت حمد خداي را که شرّ هشام را از ما منع کرد سپس اشخاصي را که در اثر نزدکي به هشام زنداني کرده بود آزاد کرد.
پينوشتها:
1. «قاضي نورالله بن شريف الدين حسيني مرعشي ششتري» معاصر مرحوم «شيخ بهائي» و صاحب کتاب «احقاق الحق»، «مصائل النواصب»، «صوارم محرقه»، «مجالس المؤمنين»، از علماء و متکلمين بزرگ شيعه در قرن دهم و يازدهم هجري بوده، و در اکبرآباد هند قبرش مزار معروفي است که مردم بدان تبرک مي جويند، و اهل سنت او را براساس تعصب مذهبي شهيد کردند. داستان شهادتش مطابق حکايت «شيخ علي حزني» که از علماء هند و معاصر «مجلسي» قدس سرهما بوده، در کتاب تذکره اش چنين است: مرحوم «قاضي نورالله» مذهبش را از نظر تقيه از مخالفين مستور مي داشت، و چون در مسائل فقه و فتاوي رؤساي مذاهب چهارگانه اطلاعات کافي داشت، «سلطان اکبر شاه» و بيشتر مردم معتقد بودند که آن بزرگوار از اهل سنت و جماعت است، و نظر به لياقت و دانش و فضيلتش سلطان مزبور او را به سمت قاضي القضاة منصوب گردانيد، و مرحوم «قاضي نورالله» اين منصب را پذيرفت به شرط اينکه در قضاوت آزاد باشد، يعني قضاوتش از چهار مذهب تجاوز نکند، لکن الزامي نداشته باشد که هميشه مطابق مذهب مخصوص قضاوت کند، و فرمود چون داراي فکر نيرومند و قوه ي استدلال مي باشم خود را مقيد به يکي از آن مذاهب نمي کنم، ولي از مجموع آنها هم در قضاوت خارج نمي شوم. سلطان اين شرط را پذيرفت، و البته «قاضي نورالله» مطابق مذهب اماميه در قضاوت حکم مي داد، لکن با يکي از مذاهب اربعه تطبيق مي کرد و هر گاه در موردي به وي اعتراض مي کردند آنان را محکوم مي کرد به اينکه اين حکم مطابق فلان مذهب از مذاهب اربعه است. مدتي بدين منوال اشتغال به قضاوت داشت و در خفا مشغول تصنيفات خود بود تا آنکه «سلطان اکبر شاه» درگذشت و فرزندش «جهانگيرشاه» به تخت سلطنت نشست. مرحوم «قاضي» همچنان در مقام و کرسي قضاوت برقرار بود تا آنکه بعضي از علماء مخالف که مقرب نزد سلطان بود فهميد که «قاضي نورالله» بر مذهب اماميه و شيعه است، نزد سلطان سعايت کرد و گفت قاضي شيعه و امامي است و دليل تشيعش اين است که ملتزم به يکي از مذاهب اربعه نيست، و در هر مسأله يي مطابق مذهب اماميه فتوي مي دهد و با يکي از مذاهب تطبيق مي کند. سلطان با اين بيان قانع نشد و گفت اين معني دليل تشيعش نمي شود چه او در قبول قضاوت اين معني را شرط کرده است. دشمنان از اين راه که مأيوس شدند درصدد چاره جويي برآمدند تا بوسيله يي حکم قتل قاضي را از سلطان بگيرند و فکرشان به اينجا منتهي شد که شخصي را به عنوان شاگردي نزد وي بفرستند و تظاهر بتشيع نمايد تا بدينوسيله بتصانيف وي واقف شود. بر اين فکر جامه ي عمل پوشاندند؛ شخص مأمور طبق تباني مدتي ملازم خدمت وي بود تا بدين وسيله به کتاب احقاق الحق يا مجالس المؤمنين واقف شد و با اصرار و التماس بسيار آن کتاب را از قاضي گرفت و نسخه يي از آن نوشت و به مخالفين تقديم کرد دشمنان آن کتاب را گواه تشيع وي قرار داده سعايت را تجديد کردند و گفتند در کتابش چنين و چنان گفته و سزاوار است بر وي حد جاري شود. سلطان گفت کيفرش چيست؟ گفتند کيفرش آن است که فلان تعداد تازيانه بر وي زده شود. سلطان اجازه داد و گفت اختيار با شماست. پس از محضر سلطان برخاسته و شتاب در اجراء کيفر نمودند و قاضي را حاضر نموده تازيانه بر بدنش زدند. مرد هفتاد ساله در اثر آن تازيانه ها شربت شهادت نوشيد.
2. «عباس بن عبدالمطلب» سه سال قبل از عام الفيل به دنيا آمده و به سال 32 هجري در گذشته است. عمومي پيغمبر و از اصحاب معروف است پيغمبر براي او امتيازات و احتراماتي مقرر فرموده، و بعضي او را از اصحاب اميرالمؤمنين نيز شمرده اند، و بعضي از اصحاب رجال درباره ي عمل به رواياتش نظر به اينکه در حفظ حق علي و فاطمه عليهما السلام چندان جديت و اهتمام بکار نبرده ترديد و توقف نموده اند. چنانکه رواياتي در مدحش رسيده، رواياتي هم، در ذمش وارد شده. صاحب مجمع البحرين او را از طلقاي فتح مکه شمرده. روايت صحيحي که مرحوم «کليني» از «سدير» از «امام باقر» (عليه السلام) نقل کرده، طليق بودنش را تأييد ميکند؛ چه در آن روايات امام «عباس» و «عقيل» را از طلقا شمرده، لکن از طلقاي مکه نيست بلکه از طلقاي جنگ بدر که در حدود هفت سال قبل از فتح مکه واقع شده مي باشد. و «مرحوم مامقاني» مي گويد: مؤرخان او را آخرين نفر مهاجرين دانسته و گفته اند هنگامي که پيغمبر عازم فتح مکه بود عباس را که بعنوان مهاجرت از مکه به سوي مدينه مي رفت در جحفه يا ذوالحليفة ملاقات فرمود پس از ملاقاتش امر فرمود که رحل خود را به مدين بفرستد و خود با پيغمبر مکه برگردد به هر جهت چون روايات در مدح و ذمش مخالف است بعضي گفته اند باحترام پيغمبر سکوت درباره ي وي اولي است.
3. «جاثليقم عالم بزرگ صرانيان است که در رأس سازمان روحانيت ديانت مسيح قرار دارد، پس از آن «به طريق» و سپس «مطران» و بعد «اسقف»، پس از آن «قسيس»، بعد از آن «شماس» است. اين عناوين و نامها عناوين مراتب و درجات روحانييني است که در سازمان ديانت مسيح انجام وظيفه مي کنند (نقل از فيروزآبادي)
4.«بريهه» مصغر ابراهيم است.
5. عمروبن عبيد بن باب بصري مکني با بومروان يا ابوعثمان به سال 80 هـ به دنيا آمده و به سال 144 هـ در سن 64 سالگي درگذشته است از رؤساء معتزله و از اصحاب و شاگردان ابوالحسن بصري بوده.
شيخ طوسي قدس سره در رجالش او را از اصحاب امام صادق (عليه اسلام) شمرده و راجع به مذهبش انتقادي نکرده شايد بعضي از عدم تعرض شيخ نسبت به مذهبش چنين توهم کنند که وي شيعه ي امامي بوده لکن پس از مطالعه ي تاريخي و بررسي حالات وي و تتبع در روايات آشکار مي شود که اين توهم بي مورد است چه از مطالعه ي حالات وي و دقت در سؤالات امتحانيه اي که از حضرت باقر (عليه اسلام) کرده و پاسخ امام به وي که متضمن تعريض بر او است و از بيعت وي با محمدبن الحسن و دعوت نمودنش امام صادق (عليه اسلام) را باينکه او هم با محمد بن الحسن بيعت کند و با جمعيتي که با او بيعت کرده اند تشريک مساعي نمايد و پاسخ امام صادق (عليه اسلام) باو که کاشف از ضلالت و گمراهي عمروبن عبيد مي باشد و از توجه به مناظره ي هشام بن الحکم با او راجع بامامت و خوشحال شدن امام صادق (عليه اسلام) از مناظره ي هشام با وي که کاشف از اين است که وي تنصيص پيغمبر را نسبت به ائمه قبول نداشته و منکر اين معني بوده است که امام بايد از جانب پيغمبر منصوص باشد به خوبي روشن مي شود که نامبرده مخالف مذهب اماميه و از بزرگان عامه مي باشد.
6. اين روايت را «علامه ي مجلسي» رحمة الله در «سماء و العالم» بحار نقل کرده و دو سؤال بر اين سؤالات اضافه کرده است.
1- گفتم: آيا زبان داري؟ گفت: آري. گفتم: با زبانت چه مي کني؟ گفت: سخن مي گويم.
2- گفتم: آيا دست داريد؟ گفت: آري. گفتم: با دستت چه مي کني؟ گفت: کارهايي را از قبيل گرفتن، چيزي نهادن و برداشتن چيزي با آن انجام مي دهم.
7. «يونس بن يعقوب» از اجلّه و اعلام فقهاي زمان خود بوده که مردم مسائل حلال و حرام را از او ياد مي گرفتند و کيل حضرت «موسي بن جعفر» (عليه السلام) بود و از خدمت امام بهره و نصيبي مخصوص داشت و از چند امام درباره ي او احاديثي و اخباري رسيده که دلالت بر جلالت قدر و مراتب فضيلت وي نزد پيشوايان دين مي نمايد و مرحمت و توجه مخصوص ايشان را به وي مي رساند از آن جمله فرمايش «امام هفتم» (عليه السلام) است که فرمود (انت منّا اهل البيت) تو از ما خانواده هستي «فجعلک الله مع رسوله و اهل بيته» پس خدا ترا با رسول خود و اهل بيتش قرار دهد و انشاءالله خداند اين کار را خواهد کرد. و در جاي ديگر فرموده «فنحن لک حافظون» ما نگهبان تو هستيم.
8. ضراربن عمروضبي غطفاني ابتداء از اصحاب دو نفر از رؤساء معتزله (و اصل بن عطا عمروبن عبيد) بوده سپس پيرو جهم بن صفوان گشته و معتزله از وي برائت جسته اند و داراي عقايد مخصوصي است:
1- صدور فعل واحد از فاعل متعدد که هر يک بالاستقال مؤثر تام باشند جايز است.
2- خداوند در قيامت بحاسه ي ششم ديده مي شود و مؤمنان ماهيت او را مي بينند.
3- قرائت ابن مسعود و ابي بن کعب را انکار کرده مي گويد قطعاً خداوند اين قرائت را نازل نفرموده.
4- امامت را مخصوص قريش نمي داند و مي گويد نبطي مقدم بر قرشي است.
9. اين مثلي است در عرب براي امر مکروه و ناپسندي و اصلش اين است که فقيري از حاکم سنگدلي چيزي درخواست کرد، حاکم به جاي دستگيري از وي انبان نوره را بر سر وي آويخت بطوري که محاذي دهان و بيني او واقع شد، فقير هرگاه تنفس مي کرد مقداري آهک در بيني او وارد مي شد و ناراحتش مي کرد، در اين موقع گفت: اعطانا والله من جراب النوره.
سپس از جمله ي استعارات و امثال سائره شده.
10. در ذيل روايت کشي قسمتي دارد که عبارت از اين است که: باصرار جمعي از اطباء را براي او حاضر کردند و او همه را تخطئه مي کرد و مرض خود را مرض قلب معرفي مي نمود و مستند بترس مي دانست و ما تفصيلش را در سابق نگاشته ايم و وصيتش کاشف از خيرخواهي هشام است که نمي خواهد باعث گرفتاري نزديکان خود باشد بلکه در صدد است وسيله اي فراهم کند که زندانيان از زندان آزاد شوند.
صفايي، سيد احمد؛ (1383)، هشام بن الحکم، تهران، مؤسسه ي انتشارات و چاپ دانشگاه تهران، چاپ دوم.
/م