در تاريخ ادب غرب شايد هيچکدام از مکاتب ادبي به اندازه ي مکتب رمانتيسيسم همه جاگير و گسترده نبوده باشد. (1) وقتي بحث از رمانتيسيسم مي شود، تصوّر همگاني بيشتر معطوف به احساسات رقيق و غالباً عاشقانه ي دوران جواني است. حال آنکه در طول تاريخ آغاز و ادامه ي رمانتيسيسم و حوزه ي متأثر از اين مکتب نه تنها ادبيات را دربرمي گيرد؛ بلکه تمام افکار، عقايد، ايده هاي اجتماعي و سياسي، جنبشهاي مذهبي و حتي اعتقاد را هم شامل مي شود.
بدين ترتيب رمانتيسيسم تنها مکتبي ادبي نيست؛ بلکه خيزشي اجتماعي - سياسي - اقتصادي نيز محسوب مي شود و از اين حيث ارزش بررسي دقيقتر و جامع تري را دارد.
اصطلاح رمانتيک
« لاوجوي (2) محقق امريکايي مي گفت: رمانتيسيسم از رمانتيک مشتق شده است. اما از اين واژه همه نوع معني حاصل مي شود، الا آنکه خودش هيچ معنايي ندارد. بارزون (3) با ذکر مثالهايي نشان مي دهد که چگونه لفظ رمانتيک مترادف شده است با واژگاني کاملاً مناسب با نيازهاي شخصي و اختصاصي؛ نظير: جالب، مطنطن (4)، محافظه کار، احساساتي، ذوقي (5)، بي شکل، پوچ، قهرماني، غير عقلايي، مادّي گرايانه، افسانه وار، نورديک (6)، زينتي، واقعي، غيرواقعي، احمقانه، غيرخودخواهانه، باز هم شخص مي تواند مترادفات ديگري نظير: متهوّر، دلير، غيرعادي، باشکوه، شورانگيز، صبور و وحشي را نيز بدان بيفزايد.بدين سان امروزه نيز درباره ي واژه ي رمانتيک و رمانتيسيسم به مناسبت معاني گوناگون و متناقضي که اين لفظ پيدا کرده است ما بيش از پيشينيان پاي در گل هستيم. گرچه اين چنين گرفتاري در مورد کلاسيک و کلاسيسيسم نيز صادق است. » (7)
گسترش معناي رمانتيسيسم و مترادفات وسيع پيش گفته اي که در فرهنگ کادن آمده است، بيانگر نقش اين واژه در ادب و زندگي و حيات اجتماعي نزديک به دو قرن غرب است. اما به هر حال بايست کوشيد تا در زمينه ي ادبيات، تاريخچه ي حضور اين واژه را جستجو کرد.
فرهنگ کادن مي نويسد « کلمه رمانتيک و رمانتيسيسم تاريخ پيچيده و جالبي دارد. در قرون وسطي رمانس (8) به زبان بومي جديد دلالت مي کرد که از لاتين منشعب مي شد و آن را از زبان لاتين که زبان آموزش بود متمايز مي نمود. کلمات romanz, Enromancier, romance تصنيف يا ترجمه ي کتاب به زبان بومي را معني مي داد. بدين ترتيب کارهايي که در اين رديف ارائه مي شد به اسامي romanz, romance, romanzo, roman ناميده مي شد. تا آنکه رمان يا رمانت romant به عنوان کار خيال انگيز (9) و باوقار شناخته شد. اين اصطلاح همچنين در معناي « کتاب عامه پسند » (10) نيز بکار رفت، سپس در مفاهيم چيزي تازه، متفاوت، غير عادي (11) استعمال گرديد. (12)
در قرن هفدهم، در انگلستان و فرانسه رمانس (13) به معاني موهن، تفنّني، غريب، پوچ، اغراق آميز اشارتي ضمني داشت. در فرانسه مابين رمانس (14) به مفهوم خفت آور (15) و رمانتيک (16) به معناي ملايم، لطيف، حساس و محزون تفاوتي قائل بودند. در اين مفهوم اخير در انگلستان قرن هجدهم نيز استعمال مي شد.
در آلمان واژه ي رمانتيش (17)، در قرن هفدهم کاربرد داشت و در فرانسه مفهوم رمانس و سپس در ميانه ي قرن هجدهم در انگلستان کلمه ي رمانس مفهوم ملايم و ماليخوليا (افسردگي) (18) را به خود گرفت.
در آلمان، اصطلاح رمانتيک را براي اولين بار فردريش شلگل (19) در متون ادبي به کاربرد، ليکن برداشت روشني را از اين مصطلح بدست نداد. بواقع شلگل اين واژه را در باب موادّ احساس برانگيز در قالب شکل تخيلي بکار برد. در همان زمان بروشني مي شد اين طور تصور کرد که رمانتيک يعني ابهام و بي شکلي. شلگل، همچنين رمانتيک را با مسيحي يکي مي دانست. برادرش اوگوست نيز اشاره داشت که ادبيات رمانتيک در نقطه ي مقابل کلاسيسيسم و در تناقض با آن است.
مادام دو استال (20)، برادران شلگل را مي شناخت و اوست که اصطلاح رمانتيک را در متون ادبي فرانسه رايج ساخت. وي مابين ادبيات شمال و جنوب تفاوتي قائل شد. بدين معني که ادب شمال را ادبي قرون وسطايي و مسيحي و رمانتيک، و ادب جنوب را ادبي کلاسيکي و مشرک ناميد.
عقيده ي بسياري بر آن است که ادب رمانتيک در انگلستان بسي ديرتر و نزديک به قرن هجدهم ظاهر شد. » (21) گرچه هارلند، رشد رمانتيسيسم را در انگلستان موازي با آلمان دانسته ولي اضافه مي کند: « آلمان چشمه ي جوشان تحولات در حوزه ي نظريه ي ادبي به حساب مي آمد. شاعراني چون گوته و شيللر و منتقدان مطبوعاتي همچون فريدريش و اگوست ويلهلم شلگل و فيلسوفان دانشگاه نظير کانت، شلينگ، شوپنهاور و هگل نظريه ي ادبي آلمان را پديد آوردند. » (22)
به هر حال آنچه مسلم است، اصطلاح رمانتيسيسم به عنوان مکتبي ادبي مابين سالهاي 1770 تا 1848 پديدار شد (23) و اگر پيش از اين ايام اين لفظ استعمال مي شد کسي به عنوان مکتب از آن تلقي نداشت. با وجود اين افرادي معتقد هستند که زمينه هاي رمانتيسيسم بدون آنکه بدان تصريحي شده باشد، پيش از 1770 نيز وجود داشته است. برخي همين دوران را پيش - رمانتيسيسم ناميده اند. چنانکه بعضي از ويژگيهاي رمانتيسيسم و احساسات ويژه ي آن در بسياري از آثار 1726-1767، که راجع به مرگ و خرابه ها و گورستانها يعني آنچه به نام مکتب گورستان (24) ناميده اند و حاوي غم و غصه، ماليخوليا و عکس العملهاي حزن آلود و احساسات فردي است قابل رؤيت مي باشد. (25) حتي اگر قرار باشد تنها ويژگي رمانتيسيسم را احساساتي بودن آن بدانيم طبيعتاً چنين ويژگي مي تواند در هر دوره اي وجود داشته باشد. (26) اما چون احساساتي بودن تنها يکي از ويژگيهاي رمانتيسيسم است و ضوابط مهم ديگر آن غالباً به قرن هجده به بعد مربوط مي شود پس بهتر آنست که دوران شکوفايي اين مکتب را به قرنهاي 18 و 19 مربوط بدانيم. (27)
عوامل پيدايش رمانتيسيسم
الف. عامل اجتماعي.
برخي معتقدند که « رمانتيسيسم در کنار و بلافاصله بعد از انقلاب کبير فرانسه که خود انقلابي عليه فئوداليسم کلاسيک است، پيدا مي شود. » (28) اما به نظر مي رسد نبايست عاملي مهمتر از انقلاب فرانسه يعني انقلاب صنعتي و رشد سريع و در مآل توسعه ي شهرنشيني را از قلم انداخت.انقلاب صنعتي و تبعات حاصل از آن در عرصه ي طبقه بندي اجتماعي، قشربنديها و فرهنگ جديد متناسب با آن عمده ترين عامل پديد آمدن رمانتيسيسم است. « انگيزه ي اصلي اين جنبش نياز روز افزوني بود که ترک سنن کلاسيک، که زيبنده ي نظام فئوداليستي و اشرافيّت بود احساس مي شد. طبقه ي متوسط که در کار قد برافراشتن بود و هر دم مي کوشيد تا به وسيله ي شعارهاي تجارت آزاد، وجدان آزاد، حکومت آزاد، مردم را برانگيزاند، احتياجي مبرم به هنرمندي داشت که بتواند پرچم آزادي را در اقليم ادبيات نيز برافرازد. اين حاجت را نويسنده ي رمانتيک، فردآزاد، مي توانست برآورد که به دلخواه و مطابق تخيلات بي قيد و بند خود مي نوشت. از اين لحاظ رمانتيسيسم جنبه ي انقلابي داشت و براي نخستين بار پس از قرون وسطي، هنرمند را از زنجير سنتها آزاد کرد. » (29)
انقلاب صنعتي در غرب واقعاً زندگي ما قبل را دگرگون کرد. اين دگرگوني هم در عرصه ي اقتصاد و هم در عرصه ي فهم جديد از تمدّن و تفسير نوين از انسان، حتي علم بي تأثير نبود. « توسعه ي سريع شهرها، نيروهاي جديد اقتصادي و سياسي، توسعه ي شکاف و اختلاف بين طبقات مختلف مردم کتابخوان، باعث مي شود که شاعر در پايگاه اجتماعي خود تجديد نظر کند. وي پايگاه مشخص قبلي اجتماعي خود را از دست داده است و شاعر سالنهاي اختصاصي اعيان و اشراف، با بياني آراسته در عبارات زيبا و کلمات خوش تراش نيست. وي خود را فردي رانده از اجتماع مي داند و همين، هنرمند را ناگزير مي سازد هردم خصوصي تر و شخصي تر شود و کمتر سخنگوي اجتماعي خويش باشد و اعلام کند که چيزي جز آنچه در شخصيت خويش کشف مي کند برايش ارزشي ندارد. علت اين امر نيز روشن است، زيرا هر وقت به خود مراجعه مي کند خويشتن را در مقام تبعيدي يا شورشي يا پيامبر مي بيند. بيشتر شعراي رمانتيک گاه اين سه نقش را يکجا با هم داشتند. و اگر بگوئيم که روسو بر کنار از تمام اين چيزها بود سخن به گزاف گفته ايم، زيرا ريشه ي اين جريان در اوست. » (30)
بدين ترتيب، از نظر جامعه شناسي ادبي، آغاز و حرکت رمانتيسيسم، به معناي پايان يک دوره ي اجتماعي با ساختار اقتصادي ويژه و آغاز دوره ي ديگري متفاوت با آن است.
انقلاب کبير اجتماعي فرانسه و صنعتي انگليس با تأثيرات شگرفي که در بنياد اقتصادي و اجتماعي پديد آورد، زمينه ساز زايش فرهنگ جديدي گرديد که نويسنده ي خاص خود را مي طلبيد. « انقلاب و جنبش رمانتيک پايان يک عصر فرهنگي را رقم مي زند که در آن هنرمند به يک اجتماع، به يک گروه کمابيش همگن، به مردمي که نفوذ آنها را در اصل به طور مطلق پذيرا بود روي مي آورد. هنر از يک فعاليت اجتماعي بودن، که ملاکهاي عيني و قراردادي راهنمايش باشد، باز مي ماند و فعاليت حديث نفس مي شود که معيارهايش را خود مي آفريند. کوتاه سخن، رساله اي مي شود که از خلال آن فرد يگانه اي با افراد يگانه گفتگو مي کند. » (31)
اين تغيير جهت، هنرمند رمانتيسيسم را پس از انقلاب « منعکس کننده ي ديد تازه اي از زندگي و جهان مي کند و بالاتر از همه، تفسيري نو درباره ي پندار آزادي هنري مي آفريند. اين آزادي ديگر امتيار نابغه نيست، بل حق حياتي هر هنرمند و هر فرد با استعداد است. ما قبل رمانتيسيسم تنها نابغه را مجاز مي داشت که از قواعد انحراف جويد اما رمانتيسيسم به طور اخصّ اعتبار قواعد عيني را از هرگونه که باشد انکار مي کند. هر بيان فردي، يگانه و بي جانشين است و قوانين و معيارهاي خود را در درون خود دارد، اين بينش دستاورد بزرگ انقلاب براي هنر است. نهضت رمانتيک نيروي آزاديبخش مي شود و نه تنها با فرهنگستانها، کليساها، دربارها، حاميان، متفنّن ها، نقّادان و استادان، بل با خود اصل سنت، اقتدار و قاعده، اين مبارزه بدون فضاي فکري آفريده ي انقلاب تصورّناپذير است، و ابتکار و نفوذ خود را به انقلاب مديون است. » (32)
با وجود اين رمانتيسيسم شيوه ي انديشه ي جامعه ي جديد و بيان جهان بيني نسلي بود که ديگر به ارزشهاي مطلق باور نداشت، ديگر نمي توانست به هيچ ارزشي بي آنکه درباره ي نسبيت آن و محدوديت تاريخي آن بينديشد باور کند. هر چيزي را وابسته به فرضهايي تاريخي مي ديد، زيرا به عنوان قسمتي از سرنوشت شخصي خود، سقوط فرهنگ کهن و ظهور فرهنگ نو را تجربه کرده بود. » (33)
شگفت آنکه علي رغم حضور و وجود بنيادهاي تأثيرگذار زايش رمانتيسيسم در غرب، اين مکتب بسرعت و حتي پيش از ايجاد کامل چنين شرايط، در جاهاي ديگر تأثير گذاشت. تا جاييکه « يک زبان ادبي مشترک پديد آورد که سرانجام در روسيه و لهستان نيز به همان اندازه ي انگليس و فرانسه قابل فهم شد. در واقع هيچ فرآورده ي هنري نو، هيچ انگيزه ي عاطفي، هيچ تأثيري يا خلق و مشرب انسان مدرن وجود ندارد که ظرافت و گونه گوني خود را مديون حساسيتي نباشد که از رمانتيسيسم ناشي شد. همه ي فيضان، بي نظمي و خشونت هنرنو، تغزّل مست و گيج آن، عريان گرايي بي لگام و بي دريغ آن مشتق از رمانتيسيسم است. تمام سده ي نوزدهم از لحاظ هنري وابسته ي رمانتيسيسم بود، گرچه خود فرآورده ي سده ي هجدهم بود. » (34)
چنانکه گفته شد رمانتيسيسم در آغاز زبان آرمانهاي انقلاب کبير فرانسه - آزادي محض - و معضلات حاصل از صنعت بود. هرچه انقلاب فرانسه عرصه ي وسيعتري از جامعه را در بر مي گرفت و هرچه انقلاب صنعتي کليت و نظم جامعه ي فئوداليته را بهم مي ريخت و در نتيجه وضعيتهاي نويني را پديد مي آورد؛ رمانتيسيسم گسترده تر مي شد. بنابراين در عرصه ي ادب نه تنها رمانتيسيسم موجبات فروپاشي ادبي بس خردمندانه، فلسفي، هنرمندانه و مطابق با معيارهاي اقتصاد فئوداليسم شد؛ بلکه اين فرزند ناخلف رنسانس، که در نهايت خود به آزادي بيحدّ فردي مي انديشيد، در تمام عرصه هاي زندگي، انقلابي نامحدود پديد آورد.
اما در نگاهي ديگر رمانتيسيسم و نويسنده ي رمانتيک پيوسته در درون خود با تضادي نيز روبرو بود. از سوئي محصول انقلاب فکري و صنعتي بود و از سوي ديگر، با نتايج آن مبارزه مي کرد. فرزند عقل بود اما تکيه بر احساس و عاطفه مي زد. چرا؟
« موقعيت تاريخي هنرمند رمانتيک چنين حکم مي کرد که او از مرزهاي کهنه انديشي عبور کند، ولي به دلايل تاريخي، او پشتوانه ي فرهنگ قوي براي اين جهش را نداشت. رمانتيسيسم با پديده اي به مبارزه برخاست که خود مولود آن ها بود. ولي اين حقيقت براي رمانتيکها نامکشوف باقي ماند، آنچنانکه آنان را به بيراهه هاي تاريک درون بيني کشاند. هنرمندي که طعم آزادي را چشيده بود؛ مفهوم آن را در عملکرد فردي تصور مي کرد که تمام قيود را نفي مي کند. ولي همين فرد از طرفي آرمانهاي خويش را در شخصيت ناپلئون متجلي ديد و از طرف ديگر بر عليه ماديت نظام اجتماعي جديد عصيان کرد. به طور ناخودآگاه، اصل بورژوايي توليد براي بازار را به رسميت شناخت و آثار خود را درست و در قالب چيزي که محکوم مي کرد ارائه داد: کالايي براي بازار.
در يک دوره ي تاريخي، عملکرد اجتماعي رمانتيکها با انقلابيان فرانسه منطبق بود. زيرا هر دو خواهان انهدام سنتهاي کهن و آرزومند بناي دنياي نوي بودند که تنها خصيصه هاي انساني تعيين کننده ي ارزشهاي اخلاقي و اجتماعي آن باشد. مع ذلک مردان انقلاب مي کوشيدند که نيروي عقل و منطق را آزاد گذارند تا همه چيز را واژگونه کند و سپس طرح نو افکند. اما رمانتيکها همه چيز را به نام احساسات، روح، نبوغ هنرمندانه و غيره نابود مي ساختند و بنا مي کردند. در نظر پيشوايان انقلاب کبير فرانسه، عقل يگانه بوته اي است که تمامي اصول و ارزشها را مي توان در آن ذوب کرد و ترکيب نو ساخت، حال آنکه رمانتيکها روح را يگانه گرمخانه اي مي دانستند که همه چيز را تقطير مي کند و قطرات شفّاف و خوشگوار زيبايي را بوجود مي آورد. پس اگر همدردي هنرمندان رمانتيک با انقلاب کبير فرانسه ديري نپائيد جاي شگفتي نيست.
« از آنچه نقل کرديم به اين نتيجه مي رسيم که مکتب رمانتيک از لحاظ اجتماعي مبيّن تناقضات بيشماري بود. اين کيفيّت متناقض را در اصول هنري و زيبايي شناسي آن نيز مي توان ملاحظه کرد. شلگل پيشواي رمانتيسيسم آلمان مي گويد: ذوق رمانتيک پاي بند نزديکي مداوم امور بسيار متضادّ است. در سبک رمانتيک طبيعت و هنر، شعر و نثر، جدّو هزل، خاطره و پيشگويي، عقايد مبهم، احساسات زنده، آنچه آسماني و آنچه زميني است، و بالاخره زندگي و مرگ در هم مي آميزند. » (35)
البته به اين تناقض از سويه ي ديگري نيز مي توان نظر انداخت. بدين معني که نويسنده، با در افتادن با کليسا و فرديت خود درست راهي را مي رفت که بورژوازي جديد مي خواست خود را جانشين قدرت و تسلط کليسا بسازد. بنابراين بورژوازي هم براي خودشناسي و هم براي يافتن ايدئولوژي لازم جهت تثبيت موقعيت خويش، علي الحساب فريادهاي آزاديخواهانه ي نويسنده را حداقل تا سوار شدن بر قدرت يار و ياور و متحد موقت خويش مي ديد. پس با وقت شناسي موذيگرانه ي خود در حمايت از او کوشش مي کرد و آثارش را مي خريد و مي خواند. از سوي ديگر نويسنده نيز گرچه خوانندگان خود را پيدا نکرده بود تا از طريق خريد کتابش دستمزد زندگي او را بپردازند و هرچند ديگر مشمئز از حمايتهاي درباري بود، اما به قول ژان پل سارتر، برادران مهترش هنوز « نشان آشکار کاميابي را در آن مي دانستند که کاترين (36) يا فردريک (37) آنان را به سفره ي خود بخوانند. » (38) چنانکه ولتر از سوئي در هجو بزرگان عصر هجويّه مي گفت در نتيجه يا زنداني مي شد و يا کتک مي خورد و از سوي ديگر دعوت بزرگ ديگري چون فردريک را مي پذيرفت يا با کاترين لاس مي زد. (39)
پاسخ اين تضاد را ژان پل سارتر چنين مي دهد: « آنچه نويسنده ي قرن هجدهم با همتي خستگي ناپذير در آثار خود مطالبه مي کند احقاق اين حق است که تعقّلي ضدّ تاريخي در برابر تاريخ بکار برد و در اين معني، کاري که مي کند فقط بيان خواستها و الزامات اساسي ادبيات انتزاعي است. پرواي آن ندارد که آگاهي روشنتري درباره ي طبقه ي اجتماعي خوانندگان خود بديشان بدهد. ليکن، دعوت مبرم او از خوانندگان بورژوا آن است که سرشکستگي ها، پيش داوريها، ترسها را فراموس کند، و دعوت او از خوانندگان شريفزاده آن است که از غرور طبقاتي و از امتيازات خود دست بردارند... پس اين معجز از کجاست که درست در همان لحظه که آزادي انتزاعي را در برابر ظلم عيني و عقل را در برابر تاريخ علم مي کند باز هم در مسير رشد و تکامل تاريخ قدم برمي دارد؟ نخست سبب آن است که طبقه ي بورژوازي از طريق حيله اي که خاص اوست و در سالهاي 1830 و 1848 نيز آن را بکار برد، در آستانه ي کسب قدرت، با طبقات محروم و ستمديده ي اجتماع که هنوز قادر به مطالبه ي قدرت نيستند متحد و شريک شده است... از سوي ديگر انقلابي که در شرف تکوين است انقلاب سياسي است، نه ايدئولوژي انقلابي دارد و نه حزب متشکل. بورژوازي مي خواهد که دانائي و بينائي يابد، مي خواهد که هرچه زودتر طومار آن ايدئولوژي که در طيّ قرنهاي متمادي او را تحميق کرده و با خود بيگانه ساخته بود برچيده شود: بعداً فرصت خواهد يافت که ايدئولوژي ديگري جانشين آن کند. فعلاً طالب آزادي عقيده است - به عنوان پله اي براي رفتن به سوي قدرت سياسي.
« از اين زمان است که نويسنده چون آزادي انديشه و آزادي بيان انديشه را براي خود و در مقام نويسنده مطالبه مي کند ناچار خدمتگزار منافع طبقه ي بورژوازي مي شود. » (40)
اين تضاد در آغاز خيلي هم شايد براي نويسنده قابل فهم نبود، اما به مرور که بورژوازي در اريکه ي قدرت نشست و ناپلئون را بر صدر نشاند تازه نويسنده فهميد که به چه طبقه اي پست خدمت کرده است. از اين پس دو راه بيشتر نداشت يا بايد تسليم بورژوازي مي شد يا همچنان در سنگر مظلومان که فقط آلت دست براي بپا کردن انقلاب فرانسه بودند مي ماند. به هر حال علي رغم تمام اين تناقضها و تضادها « ادبيات در قرن هجدهم وجدان ناآرام طبقه ي ممتاز جامعه بود. » (41)
به هر حال آنچه در تمام انقلابها به عنوان آرمان نهايي و در جلد شعارها تعقيب مي شود، برابري بوده است. در انقلاب فرانسه نتيجه گيري نهايي از تمام جانفشانيها به دو مقوله ي قبول بردگي يا مرگ منتهي شد. اين نتيجه گيري بدبينانه محصول مستقيم تجربه بود و زندگي نيز آن را تأييد مي کرد. تکامل دوران پس از انقلاب نه تنها موجب رفاه و سعادت نشد، بلکه قوانين خشک سرمايه داري انسان را بيش از پيش با جامعه بيگانه کرد.
« رمانتيسيسم صرفاً منعکس کننده ي آن بخش از تحوّلات شعور اجتماعي نبود که از انقلاب ناشي شده بود، بلکه به ثبت تحرّک و دگرگوني پذيري زندگي و تغييرات متناظر بر آنها در دنياي احساسات آدمي نيز روي آورد و سعي کرد با شناخت گذشته، آينده را پيش بيني کند. » (42)
ساده تر آنکه رمانتيستها مي خواستند تاريخ را خوب بشناسند و به خودآگاهي تاريخي دست يابند و پايگاه و حضور خود را در جايگاهي مشخص، معين کنند. متأسفانه در اين کنکاش و در نگاه به جريان زندگي، گسترش تجزيه ي اجتماعي را به شکلي بي سامان در روند تاريخ ديدند و وابستگي مستقيم اين روند را به نظام روابط مالکيت خصوصي نديده گرفتند. رمانتيستها نتايج را مي ديدند ولي علتها را ناديده مي گرفتند و پديده ي بي سر و ساماني را در ويژگيهاي شخصيت انسانها جستجو مي کردند. حال آنکه اين اشخاص زائيده ي آن علتهاي پنهان بودند.
به همين جهت « شخصيتهاي داستانهاي رمانتيک اوليه در برخي موارد به طور کامل از زندگي جدا بودند و توجه به ويژگيهاي نويني در روحيات اجتماعي معطوف مي شد که محصول شرايط پيچيده و توفاني تاريخ بودند. قهرمان رمانتيک همواره يک انسان منزوي بود. فضاي دلتنگ کننده ي يک قصر کهنه ي اشرافي يا چراگاههاي متروک کوهستاني اسکاتلند، دهکده هاي سوخته ي ايتاليا، توفانهاي اقيانوسها، با سکوت فريبنده ي جنگلهاي بکر شمال امريکا، صرفاً نقش هماهنگي با حالتهاي روحي قهرمان شاتوبريان را دارند. » (43)
چنانکه « بنژامين کنستان، به عنوان يک نويسنده ي رمانتيست، نتايج غم انگيز بيگانگي را بدون پژوهش در سرچشمه هاي اجتماعي آن ترسيم کرد و بر اين عقيده بود که علتها در ميان خود مردم و خصوصيات اخلاقي آنان است. او معتقد بود که بيگانگي را مي توان با آموزش اخلاقي از ميان برداشت. » (44)
نه تنها بنژامين کنستان بلکه فيلسوفي چون آرتور شوپنهاور - پدر بدبيني بورژوازي - تاريخ را از حيث ماهيت، مطالعه در اوضاع خصوصي افراد دانست و تمام گرفتاريها را در طبيعت ناموزون و ناسازگار انسان جستجو کرد. چنانکه « او معتقد بود که در تمام رويدادهاي شرق و غرب با وجود اختلاف در شرايط خاص و آداب و رسوم، تنها عنصر ثابتي که در تغييرات ديده مي شود همان کيفيات بنيادي قلب و روح آدمي است که بسياري از آنها بد و تعداد کمي خوبند. » (45)
« برخي بر آن نظراند که بعيد نيست « اساس رمانتيسيسم نشاني باشد از خيزش طبقه ي متوسط، طبقه اي که مي کوشيد خويشتن را از يوغ انحصار طلبي فئوداليسم و سلطنت مطلق برهاند و آن را با انديويدوآليسم رنسانس و اطلاحات پيوند زند... » (46) اما بزودي تأثير رمانتيسيسم از اين مقوله ها بسي فراتر رفت. زيرا تأثير، فقط به عرصه ي ادبيات بسنده نکرد؛ بلکه « در دموکراسي سياسي، فردگرايي ( انديويدوآليسم ) توفيق در درآمد کشور (47)، خوش بيني، ايدئاليسم پنهان در کالونيسم (48) به نوعي که جاناتان ادوارد و ديگران تأکيد داشتند نيز مؤثر بود. » (49) تا جاييکه بعضي جنگهاي استقلال طلبانه در کشورهايي نظير اسپانيا، يونان و لهستان را مديون نهضت رمانتيسيسم مي دانند. (50)
« رمانتيسيسم در آمريکا هم نه تنها در هنرها بلکه در زمينه هاي مختلف فعاليت انسان از قبيل آزاديهاي سياسي، حقوق فردي، اصلاحات بشردوستانه از قبيل الغاء بردگي (51)، زن گرايي (52)، جنبشهاي آزادي مذهب، وحدت گرايي (53) و عام گرايي (54)، اصلاحات طبقه ي زحمتکش و تجارب اقتصادي براي زندگي عموم تأثيرگذار شد. (55)
از ذکر اين نکته ي ظريف نيز نبايد غفلت کرد که اروپا در نيمه ي اول قرن هجده واقعاً از نظر اخلاقي فاسد شده بود. « اشراف رو به اضمحلال مي رفت. ديگر اشرافي پيدا نمي شد که به زن خود علاقه مند باشد. قدم زدن با همسر خود بي اعتباري اشراف بود. هزينه ي زندگي زياد، اطاعت مطلق و تسليم محض به استبداد طبقه ي فاسد، مضحک و بيفايده جلوه مي کرد و با طرز تفکر نويسنده با نويسنده ي کلاسيک که نظم قاهر را مي طلبيد نمي جوشيد. » (56) رمانتيسيسم با درهم شکستن اشرافيت و بهادادن به احساسات فردي، اين پوسيدگي اشرافيت را بهم مي ريخت. بنابراين رمانتيسيسم در آغاز خيزشي بس انقلابي در عرصه ي ادب، اجتماع، فرهنگ، سياست و اخلاق بود، اما عواملي به مرور باعث شد تا از اين ارزش دور شود و ما بزودي بدان اشاره خواهيم کرد.
ب- دنياي شرق
در اين نمي توان ترديد کرد که بخش اعظم از فکر نوزايي نتيجه ي برخورد غرب با شرق بود. شرقي که در اين ايام از جهات علم، هنر، زندگي و مظاهر مادي آن از غرب بسي پيشرفته تر بود. اين برخورد، دنياي حقير و ديد ناقص غرب را به رخ کشيد. بيهوده نيست که سنت بوو منتقد بزرگ تأثيرگذار فرانسوي، پس از آشنايي با عظمت شاهنامه گفت: « مطالعه شاهنامه باعث مي شود تا فرانسويان غرور و نخوت بيجاي خود را از دست بدهند. زيرا غرور زاييده ي جهل است. جهل درباره ي آنچه ديگران دارند. » (57)« رنسانس گرچه تحت تأثير يونان و روم کهن از اعماق قرون وسطي سربرکشيد، ولي هرگز پديده اي تک بعدي و خالصاً غربي نبود. دو برخورد طولاني با اسلام، يکي در قرون وسطي و به صورت جنگهاي صليبي و ديگري در همان حول و حوش رنسانس و در هيأت تخاصم با امپراطوري عثماني، شديداً بر غرب تأثير گذاشته بود. در آن سده هاي طولاني برخورد عميق بين قاره ي اروپا و دو قاره ي آسيا و آفريقا، بذر بسياري از تحولات و تغييرات بعدي در هر سه قاره افکنده شد. هم در جنگهاي صليبي و هم در دوران تخاصم با امپراطوري عثماني، غربيِ قطعه قطعه با شرقي يکپارچه سر و کار داشت، و به همين دليل اگر غرب مي خواست در برابر شرق عرض اندام و در برابر نيروي خارجي از خود دفاع کند، بايد يا يکسر متحد مي شد، و يا آرماني پيدا مي کرد با ريشه هاي خوديِ فوق العاده عميق که همه ي قطعات مجزا از هم قاره ي اروپا را به يکديگر، از نظر فرهنگي، هنري و ادبي مربوط و متصل مي کرد. » (58) و بالاخره اين اتحاد را در تکيه کردن به مسيحيت در برابر اسلام و دروني کردن تمام آموزه هاي فرهنگي و علمي شرق پديد آورد.
البته توجه جامع الاطراف به تأثير مجموع شرق که شامل هند، چين، بخشي از افريقا، خاورميانه و در آن ميان ايران مي شود خود نيازمند تأليفي جامع و پرزحمت است. و ما بناچار در حدّ همين نوشته فقط اشاره ي کوتاهي به تأثير ادب فارسي بسنده مي کنيم و نظرمان تنها به دوران مکتب رمانتيسيسم معطوف است.
از آنجا که پيروان مکتب رمانتيسيسم علاقمند به چيزهاي مرموز، شگفت، رؤيايي، خيالبافانه و اشراقي بودند، شرق و بويژه ايران مي توانست جاذبه هاي فراواني براي شاعران و نويسندگان غربي داشته باشد.
شايد سخن سردانيس راس، وصف حال بسياري از کساني باشد که شيفته ي جاذبه ي اسرارانگيز ايران شدند. او مي گويد: « در فضاي ايران جادوي خاصي است که به همه ي کسانيکه از آن ديدار مي کنند شعر و افسانه الهام مي کند و توضيح اين امر کار آساني نيست. » (59) او معتقد است بر رغم آنکه در طول تاريخ، بيست پايتخت شکوهمند ايران ويران شده است « با اينهمه ايران هر مسافري را افسون مي کند، با غروبهاي حيرت انگيز در بيابانهاي پست و بلند، با باغهاي باشکوهي که ايرانيان به آن عشق مي ورزند، و بالاخره با چيزي که پاي کمي از هيچيک از آن چه گفته شد ندارد؛ و آن جاذبه ي زيرکانه ي ايرانيان است که چه شاهزاده و چه قاطرچي، شاعر و فيلسوف طبيعت اند. » (60)
گرترود بل (61)، سفرنامه نويسي که کتاب خود را در تحت عنوان « تصويرهايي از ايران » پس از مسافرت در بهار 1892 به ايران به سال 1894 در انگليس منتشر کرد در مورد همين اسرارآميزي شرق و بويژه ايران مي گويد:
« شرق پر از اسرار است و هيچکس بهتر از خود شرق ارزش آن را نمي يابد؛ و از آنجا که پر از اسرار است از شگفتيهاي مدهوش کننده نيز سرشار است. بسياري از زيباييها آشکار است: درخشندگي رنگها، شکوه نورها، تنهايي موقرانه و فعاليت پرغوغا. اما اينها تنها نقشهاي پرده اي هستند که تا ابد در برابر نهانخانه ي زندگي شرقي آويخته است، جاذبه ي دروني آن کيفيت لطيفتري دارد. لحظاتي پيش مي آيد که لطف نهان زندگي شرقي ناگهان خودي مي نمايد و باز نهان مي شود. » (62)
کشيشي ريگوردي نام در سال 1642 به ايران به قصد تبليغ مسيحيت آمد که در 1649 بازگشت. اما چنان اسير جاذبه ي ايران شد که به ستايشگر ايرانيان تبديل گشت. « چندان که آنان را ملت شريفي ناميد که به گونه اي شگفت به فرانسويان مي مانند. » (63)
آنچه که از زبان سردنيس راس، خانم بل و کشيش ريگوردي نقل شد، با توجه به صدها سفرنامه اي که با اظهار اعجاب و تحسين نسبت به ايران نوشته شده است در حکم هيچ است. اما براي پيشگيري از اين سوءتفاهم که نوشته هاي خانم بل - که تصادفاً رمانتيکترين سفرنامه ي مربوط به ايران است - و ديگران چه ربطي به تأثير ايران در مکتب رمانتيسيسم دارد، بناچار لازم است نگاهي گذرا و مشخصاً به تأثير شاعران و آثار فارسي بدين مکتب داشته باشيم.
بگذريم از اينکه حتي در مکتب کلاسيسيسم نيز افرادي مانند کرني و راسين به شرح سرداران و شاهان ايران باستان پرداخته بودند و اين امر بي سابقه در ادب غرب نيست (64)، اما در مورد مکتب رمانتيسيسم نه تنها سفرنامه ها بلکه اين بار ترجمه ي مستقيم آثار ادبي ايران مؤثر افتاد. به عنوان مثال گلستان در سال 1634، انوار سهيلي واعظ کاشفي در 1644 به فرانسه ترجمه شد. آنتوان گالان قصه هاي هزار و يک شب را ترجمه و از 1704-1717 در دوازده جلد منتشر کرد. سپس پتيس دلاکروا با گردآوري و نگارش، هزار و يک روز را در پنج مجلّد از 1710-1712 در فرانسه منتشر کرد. ژان با تيست نيکلا نيز در 1867 با ترجمه ي خيام به محافل ادبي فرانسه راه يافت. (65) همچنين در قرن هجدهم نه تنها سفرنامه ي شاردن در ده جلد منتشر شد بلکه عطار و سعدي و فردوسي نيز به فرانسويان شناخته گرديد.
امروزه روشن است مونتسکيو، نامه هاي ايراني را، ولتر صادق و بابک قهرمانان داستان هاي خود را ولافونتن داستانهايش را از زبان حيوانات، ويکتور هوگو، افسانه ي قرون را، موريس برشور، عشق و دريا را و گوته، ديوان شرقي خود را به ترتيب در تحت تأثير فردوسي و عطار و سعدي، گلستان و انوار سهيلي و کليله، منطق الطير، خيام و حافظ پديد آورده اند. (66)
بدين ترتيب در قرن هجدهم گلستان سعدي و داستانهاي هند و ايراني سرچشمه ي نوشته هاي اخلاقي و گرايش به عرفان ايراني واکنشي در برابر ماديگري و علم گرايي در فرانسه شد. (67)
سنت بوو منتقد فرانسوي به قدري شيفته ي کار ترجمه ي شاهنامه ي ژول مول بود که آرزو مي کرد هرچه زودتر اين ترجمه به پايان برسد و ژول مول به جاي آنکه به سرنوشت غم انگيز فردوسي دچار گردد مورد حمايت و تأييد دولت فرانسه قرار گيرد. (68) حتي نويسنده و نظريه ي پرداز مکتب رمانتيسيسم، مادام دو استال (1766-1718) « که در سويس چشم به جهان گشود، در پاريس جواني را سپري نمود و در آلمان و سوئد و انگلستان دام عشق گسترد، يعني جهان وطني کيش و آيينش بود و با شيلر شاعر رمانتيک، شلگل متخصص زبان فارسي و گوته سراينده ي ديوان شرقي و غربي طرح دوستي داشت (69)، غير مستقيم با ادبيات فارسي آشنا بود و اسير جاذبه هاي آن.
بنابراين درست هنگامي که مکتب کلاسيک در غرب افول مي کرد، شرق به نام رمانتيسيسم در فرهنگ او تجلي يافت. (70)
نه تنها در فرانسه و آلمان بلکه در رمانتيستهاي انگليسي و امريکايي نيز تأثير صورت نوعي ادب شرق را مي توان ديد، نظير آنچه که در کالريچ، شلي، دوکوئينسي انگليسي و امرسون، ثورو، وايتمن امريکايي اين نشانه ها قابل رؤيت است. (71)
تأثيرگذاران رمانتيسيسم
در اين هيچ جاي شکّي نيست که « رمانتيسيسم محصول عصر روشنگري است. همانگونه که نئوکلاسيسيسم محصول عصر خردگرايي بود. در انگليسي enlightment در فرانسوي Lumieres و در آلماني Aufklärugn به معناي وضوح، روشنايي، درخشندگي اشاره دارد. يعني تابش نور جديد بردانسته هاي خود، يعني شک، يعني در ادب مساوي با اهميت دادن به احساس، نبوغ، زيبايي و خيالپردازي. » (72)نگاهي کوتاه به نام فيلسوفان و دانشمنداني که هر کدام به نحوي دوران احساس را مجدداً بها بخشيدند دامنه ي وسيع بازنگري به اصل فردگرايي را نشان خواهد داد. منتسکيو (1689-1755)، ولتر (1694-1778)، برکلي (1685-1753)، ديويدهيوم (1711-1776)، امانوئل کانت (1724-1804)، روسو (1712-1778)، شلينگ (1775-1854)، فيخته (1762-1814)، جان لاک (1632-1704) و بالاخره امرسن (1803-1882)، يونگ (1875-1961)، برگسن (1859-1941) و هردر از زمره ي اينان اند. طبيعتاً به اين سياهه بلافاصله نام منتقدان بزرگ ادبي اين دوران نظير: برادران شلگل، کالريج، هازليت، لسينگ و سنت بوو و درايدن را نيز بايد افزود.
سهم هر يک از اين انديشمندان با تفاوتهايي در ابعاد تأثير در گسترش رمانتيسيسم روشن است. ولتر چنان به مبارزه عليه کليسا فرو رفت که حتي در ده سال پايان عمر تقريباً مبارزه بر ضد فساد و مظالم را به نفع ضديت با کليسا کنار نهاد. (73) جان لاک (1632-1704) با اثر معروف خود؛ تحقيق در فهم و درک انساني (1689). در عقل تشکيک کرد وفلسفه را که آلت و ميزان عقل بود تحت آزمايش و تحقيق قرار داد. نتيجه ي آن نهضت درون بيني در آثار ريچاردسن و روسو نمود يافت. (74) برکلي نيز ضمن تصديق لاک گفت: « يک شيئي چيزي نيست جز مجموعه اي از معاني و مفاهيم يعني محسوساتي که طبقه بندي شده و تأويل گشته است. » او حتي چکش مادي را هم مجموعه اي نه از ماده بلکه حسي دانست که در سرانگشتان حس مي شود. زيرا اگر حس نبود چکش، انگشت را مي کوفت بدون آنکه توجه شما را جلب کند. (75) ديويد هيوم نيز با اثر خود تحت عنوان، رساله درباره ي طبيعت، تمام عالم مسيحيت را به لرزه درآورد. هيوم گفت: ما ذهن و ماده را به وسيله ي ادراک مي شناسيم. اگرچه ادراک ذهن، ادراک باطني است. ما هيچ حقيقت و ماهيتي به نام ذهن درک نمي کنيم؛ آنچه درک مي کنيم عبارت است از امور جداگانه از قبيل تصورات و خاطرات و احساسات و غيره... ذهن همان ادراکات و خاطرات واحساسات است. » (76) و بالاخره ايمانوئل کانت با آثار خود توجه به ماوراءالطبيعه را تقريباً عبث خواند و گفت « آنان [فيلسوفان ماوراءالطبيعه] در برجهايي از امور نظري مسکن گزيده اند، جايي که معمولاً هميشه در معرض باد است. » (77) و در کتاب علم الانسان (1798) امکان اصل انسان از ميمون بودن را تلقين کرد. (78) همين فيلسوف است که در هفتاد سالگي رساله اي نوشت تحت عنوان « درباره ي اينکه قدرت ذهن به نيروي اراده، براحساس مرض، غالب مي آيد. » (79) و بالاخره با دو اثر معروف خود نقد عقل محض و نقد عقل عملي، راه را براي اثبات احساس باز کرد و بالاخره دين را از زير سلطه ي عقل خارج ساخت و آن را به کشف و شهود باطن و درک مستقيم يا علم حضوري موکول کرد. (80)
اما سهم ولتر و روسو در اين ميان از همه بيشتر است. به قول ويل دورانت « ولتر در عصري مي زيست که همه چيز در طلب يک مخرّبي بود تا بنيان کهن را براندازد. نيچه مي گويد: لازم بود که شيرهاي خنداني قدم به ميدان نهند، بنابراين ولتر آمد و با خنده همه چيز را نابود کرد. انتقال دامنه داري از وضع سياسي و اقتصادي حکومت اشرافي فئودال به حکومت طبقه ي متوسط در جريان بود، و روسو و ولتر منادي اين انتقال بودند. اگر طبقه اي از طبقات اجتماع قيام کند ولي رسوم و قوانين موجود را مانع سر راه خود ببيند، عقل را به جنگ قوانين مي فرستد، چنانکه در فرد نيز شهوات و اميال مخالف، فکر و انديشه را به کمک مي طلبد. به همين ترتيب طبقه ي ثروتمند متوسط در فرانسه بر اصول عقلي ولتر و طرفداري از طبيعت روسو تکيه کرد. براي سست کردن پايه ي رسوم و عادات کهن لازم بود که احساس و انديشه را تقويت کنند و جاني نو ببخشند و براي آنکه انقلاب عظيم صورت گيرد مي بايست اذهان مردم را براي آزمايش و تغييرات آماده سازند. ولتر و روسو علل انقلاب نبودند، بلکه هم ولتر و روسو و هم انقلاب کبير فرانسه با هم، نتايج قوايي بودند که زير سطح سياسي و اجتماعي زندگي مردم فرانسه در جوشش و غليان بود. » (81)
رنسانس که فردگرايي ( انديويدائاليسم ) را محور قرار داده بود و مي گفت « وجدان و ذهن فرد، يگانه منبع خلاقيت در زندگي و تنها سرچشمه ي نيکي و بدي و کاشانه ي منحصر به فرد ارزشهاست. » (82) مقام کليسا را که پيش از رنسانس هادي و دستگير و رهايي بخش و قانونگذار تکاليف بشر در زندگي هر دو جهان محسوب مي شد و بدين ترتيب ارزشها را تفسير و حقايق را تعيين مي کرد از او گرفت. در نتيجه روح انسانها پس از قرنها از دست کليسا نجات و مرکز داوريها شد. بنابراين کاوش دروني و تجربه هاي شخصي محور قضاوت و سنجش افراد در باب حقايق خارجي گشت.
« از آنجا که هنرمند حاضر نبود براي درک و تفسير واقعيت به تأسيسات پيشين اجتماعي مانند کليسا مراجعه کند؛ در جستجوي منابع تازه اي برآمد و در اين تکاپو تنها طبيعت و خود را يافت. ناتوراليسم و سوبژکتيويسم به عنوان وسايل اصلي بيان احساسات و افکار هنرمند عرصه ي هنر را اشغال کرد. از اين پس هنرمند خود را در طبيعت بازيافت و جذبه و نبوغ، منابع اصلي خلاقيت شمرده شد مع هذا هم طبيعت و هم زندگي، عينيت خود را به تدريج از دست دادند و در دنياي باطني هنرمند مستحيل گرديدند. » (83)
بدين ترتيب، « عصر خرد در قرن هجده به سراشيبي سقوط افتاد. حتي اگر روسو هم نبود زود يا دير جاي خود را به عصر رمانس مي داد. اما روسو اين تحول و دگرگوني را تسريع کرد. ميراثي که روسو براي ادبيات رمانتيک گذاشت عظيم است. » (84)
عناصري که حتي اگر روسو هم نبود به سراشيبي و سقوط عصر خرد کمک مي کرد به قول پريستلي « متعلق است به عکس العمل طبيعي عليه عصر خرد، عليه ارزيابي بيش از اندازه ي آگاهي و شعور و عليه آنچه معقول، منطقي، کلي، انتزاعي و عام بود و فقط در روشنايي روز وجود داشت نه در تاريکي. تلقي و برداشت يک جانبه، چنانچه در ادامه ي آن پافشاري شود ناگزير ضدّ خرد را که همانقدر يک جانبه است پديد مي آورد. » (85)
پي نوشت ها :
1. به اهميت اين مکتب مي توان از تخصيص يک جلد از « تاريخ نقد جديد » (جلد دوم) رنه ولک پي برد.
2. A. O. Lovejoy
3. Barzun
4. bombastic
5. fanciful
6. Nordic وابسته به مردمان چشم آبي شمال انگليسي و اسکانديناوي که شاخه اي از آريائيان قفقازند. (فرهنگ انگليسي فارسي، آيانپور کاشاني)
7. Literary tems. j. n. cuddon ذيل romantism
8. romance
9. imaginative
10. popular book
11. divergent
12. اين دو بند عيناً در باب ريشه شناسي رمانس در کتاب رمانس جيلين بير نيز آمده است. ر.ک رمانس ص 7-8
13. romantigue
14. romansque
15. deroyatory
16. romantique
17. romantisch
18. melancholy
19. Friedrich schelegel، اما ولک معتقد است نخستين وصف تفصلي گروه جديد ادبي موسوم به رمانتيکها در مجلد يازدهم (1819) تأليف سترگ فريدريش بوتروک موسوم به « تاريخ شعر و سخنوري » آمده است. رنه ولک، ج 2، ص 8
20. madame de stael
21. فرهنگ cuddon ذيل romantisisme
22. درآمدي بر نظريه ي ادبي، ص 110
23. ر.ک: The oxford Companion to English Literature ذيل romanticisme
24. Graveyard school
25. ر.ک به فرهنگ cuddon ذيل romanticisme
26. ر.ک: The oxford campanion to american Literature ذيل Romanticisme
27. پيشين
28. طلادرمس، ص 291
29. رئاليسم و ضد رئاليسم در ادبيات، ص 20
30. سيري در ادبيات غرب، ص 129
31. تاريخ اجتماعي هنر، ج 3، ص 184
32. تاريخ اجتماعي هنر، ص 183-184
33. پيشين، ج 3، ص 206
34. تاريخ اجتماعي هنر، ج 2، ص 198-199
35. بررسي هنري و اجتماعي امپرسيونيسم، ص 21-22
36. منظور کاترين دوم ملقب به کبير، ملکه ي روسيه است که دربارش محل آمد و شد فيلسوفان و نويسندگان بود و به فرانسويان ارادتي خاصّ مي ورزيد (1729-1796) ادبيات چيست، پاورقي، ص 150
37. فردريک دوم امپراتور پروس، که حامي و مشوّق ولتر و بسياري از نويسندگان و دانشمندان فرانسوي بود (1712-1786) همانجا.
38. ادبيات چيست، ص 150
39. ر.ک: پيشين، ص 150-151
40. ادبيات چيست، صص 155-157 به تلخيص
41. ادبيات چيست، ص 163
42. تاريخ رئاليسم، ص 65
43. تاريخ رئاليسم، ص 62
44. پيشين، ص 63
45. تاريخ رئاليسم، ص 77
46. The oxford campanion to American Literature ذيل romanticisme
47. buoyancy
48. Calvanism
49. The oxford campanion to American Literature ذيل romanticisme
50. ر. ک: The oxford campanion to English Literature ذيل romanticisme
51. abolitionism
52. Feminism
53. unitarianism اعتقاد به اينکه بالاخره کليه ي مردم رستگار خواهند شد. (فرهنگ دانشگاهي آريانپور، ذيل واژه)
54. universalism
55. ر.ک: The oxford campanion to English Literature ذيل romanticisme
56. مکتبهاي ادبي، ج 1، ص 72
57. از سعدي تا آراگون، ص 206
58. کيميا و خاک، ص 55
59. تصويرهايي از ايران، ص 6
60. پيشين، ص 6-7
61. وي دختر خواهر سرفرانک لاسلز وزير مختار انگليس در ايران در سال 1881 بود فردريچاردز مي گويد: « کسيکه توانسته افکار و عقايد حافظ را به روشنترين وجهي در دسترس خوانندگان انگليسي زبان قرار دهد گرترود بل معروف بوده (1868-1928) که سراسر زندگي او مملو از نکات جالب توجه است. (سفرنامه ي فردريچاردز، ص 186).
62. تصويرهايي از ايران، ص 29
63. از سعدي تا آرگون، ص 500
64. ر.ک: پيشين: 495
65. ر.ک: از سعدي تا آراگون، صص 494-497
66. ر.ک: پيشين، صص 496-497-499-73-74
67. ر.ک: پيشين، ص 501
68. پيشين، ص 260
69. از سعدي تا آراگون، ص 216-219
70. کيميا و خاک، ص 57
71. همانجا
72. رمانتيسيسم، ص 51
73. رک: تاريخ فلسفه، ويل دورانت، ج 1، ص 337
74. پيشين، ج 2، صص 360-361،
75. پيشين، ج 2، ص 362،
76. تاريخ فلسفه، ج 2، صص 361-362،
77. پيشين، ج 2، ص 370
78. همانجا
79. پيشين، ج 2، ص 371
80. پيشين، صص 372-390
81. تاريخ فلسفه، ويل دورانت، ج 1، ص281
82. رئاليسم و ضد رئاليسم، ص 19
83. رئاليسم و ضد رئاليسم، ص 19
84. سيري در ادبيات غرب، ص 127
85. پيشين، ص 128
ثروت، منصور؛ (1390)، آشنايي با مکتبهاي ادبي، تهران: سخن، چاپ سوم