پرسش :
اداره حكومت، نيازمند «مديريت علمي» است آیا «مديريت فقهي» كه بر اساس فقه است، ميتواند كشور را اداره كند؟
پاسخ :
برخي گفتهاند كه در دين، سخني از توسعه و مديريت و رهبري نيست و اين امور بر عهده علم و عقل است. اشتباه چنين افرادي اين است كه منبع دين را در دليل نقلي (قرآن و روايت) خلاصه كردهاند و لذا دين را نارسا و ناكافي دانستهاند و سپس «مديريت علمي» را در برابر «مديريت فقهي» قرار دادهاند؛ در حالي كه منبع دين، اعم از دليل نقلي و دليل عقلي است؛ يعني آنچه را كه عقل مبرهِن (برهانآور) ميفهمد، فتواي دين است. در تمام كتابهاي اصول آمده است كه منابع غني فقه، قرآن و سنت و عقل و اجماع است و اگر چه اجماع به سنت بر ميگردد، ولي منبع عقل، منبعي مستقل است و برنامهريزي درباره عمران و آباداني كشور و تنظيم سياستهاي داخلي و خارجي، اگر با عقل سليم و به دور از هوا و هوس صورت گيرد، منتسب به دين است. عقل و نقل، دو چشم احكام دين هستند كه عقل، نظر دين را درباره مطالبي كه در نقل يعني كتاب و سنت نيامده بيان ميكند. مشكل اين است كه برخي، عقل را از دين جدا كرده و در مقابل آن قرار دادهاند؛ در حالي كه عقل، هيچگاه در مقابل دين نيست؛ عقل در مقابل نقل است و هر دو، زيرمجموعه دين هستند. برخي دين را «ارباً ارباً» (قطعه قطعه) ميكنند؛ يك روز ميگويند دين از عقل جداست، يك روز ميگويند دين از علم جداست و دين را در خصوص مسائل فقهي خلاصه ميكنند و بعد ميگويند چنين ديني نميتواند حكومت و كشورداري بكند. اينان، دين را عضه عضه و جدا جدا ميكنند: «الّذين جعلوا الدين عضين» و روشن است كه يك دين منقطع الاعضاء و مسلوب العمامة والرداء نميتواند همه شؤون زندگي انسان را اداره كند؛ ولي دين واقعي كه هم شامل نقل است و هم شامل علم و عقل، چنين ديني، تشكيل حكومت و به سعادت رساندن انسان در دنيا و آخرت و اداره شؤون امت، چيزي كم ندارد. عقل، هم در مسائل فردي منبع دين است و هم در مسائل اجتماعي. البتّه بايد توجّه داشت كه منبع اصلي دين، يك چيز بيشتر نيست و آن، اراده خداوند است: ”إن الحكم إلاّ لله“(1) و عقل و نقل، حكايت و كشف از «ارادة الله» ميكنند. ظاهر قرآن، كشف از اراده حق ميكند؛ احاديث نيز به تبع قرآن، كشف از اراده حق ميكنند و عقل نيز كه عطيّه خداوند به انسان است: ”فطرت الله التي فطر الناس عليها“(2)، ”فألهمها فجورها وتقويها“(3) اگر چيزي را فهميد، فهم و فتواي برهاني عقل نيز كشف از اراده ذات اقدس اله ميكند. بنابراين، اگر قرآن و سنت و عقل (اجماع به سنت بر ميگردد) را منابع دين ميدانند، براي آن است كه اينها مستقيماً از منبع اصلي دين يعني حكم خداوند كشف ميكنند. امّا اينكه چرا عقل منبع دين است و آيا منبع بودن آن به دليل عقل است يا نقل، پاسخ آن است كه همان عقلي كه ميگويد خدايي هست و آن خدا واحد است و بيشريك، عقلي كه اسماء و صفات خداوند و نبوّت و مانند آن را اثبات ميكند، اين عقل، با همان مبادي ويژه برهاني، اگر به مطلبي ميرسد و اگر چيزي را ميفهمد، ذاتاً حجّت است و هرگز نميتوان در حجّيّت آن شك كرد. خود دين، با عقل برهاني ثابت شده، پس چگونه ميتوان در حجّيّت يافتههاي آن تشكيك كرد؟ بنابراين، رواياتي مانند آنچه مرحوم كليني و ديگران نقل كردهاند كه حجّيّت عقل را اثبات ميكنند؛ مانند «إن لله علي الناس حجتين حجة ظاهرة وحجة باطنة»(4) اين روايات، تأييد و يا ارشاد به اعتبار و حجّيّت دليل عقلي است وگرنه حجّيّت برهان عقلي بالذات است. در اينجا دو نكته را بايد توجه داد: اوّلا ً منظور از عقل، براهين عقلي است كه حساب خاص خود را دارد و نه وهم و خيال و مغالطه(5). و ثانياً، حجّيّت بالذات عقل، به معناي بينيازي انسان از وحي نيست؛ زيرا خود عقل به جايي ميرسد كه ميداند خيلي از چيزها را نميفهمد و نيازمند راهنماي غيبي و وحي الهي است(6). در قسمتهايي كه برهان عقلي راه دارد، دليل نقلي، از باب «يثيروا لهم دفائن العقول»(7)، مؤيّد دليل عقلي است و در قسمتهايي كه راه ندارد، نقل و وحي از باب تعليم ابتدائي و تأسيسي (نه تأييدي) او را راهنمايي ميكند و در اين حال، نقل، مؤسّس است نه مؤيّدِ صرف؛ و عقل در اين موارد، مستمع خوبي است نه منبع؛ و به اصطلاح، مصرفكننده است نه توليدكننده. عقل، گاهي در حوزه مستقلات عقلي فتوا ميدهد، گاهي در حوزه ملازمات عقلي فتوا ميدهد، و گاهي از باب استلزام مقدمه و ذي المقدمه فتوا ميدهد؛ يعني در آنجا كه ذي المقدمه را شارع واجب كرده است، وجوب مقدمه يا مقدمات را عقل فتوا ميدهد. ميداندار بخشهاي وسيعي از اصول فقه همين عقل است. در فقه نيز اگر چه در غالب بخشهاي عبادي آن كه تعبّد محض است، عقل راه ندارد و خودش نيز ميفهمد كه راه ندارد و از آن حريم ميگيرد، اما در بخشهاي معاملات، نقل، مؤيّد عقل است. بحثهاي عميق حقوقي و اقتصادي، خواه به صورت بيع، بيمه، بانكداري بدون ربا، و خواه به صورتهاي ديگر، گرچه از خطوط اصلي روايت استمداد مينمايند، ليكن قسمت قابل توجه آن را عقل بر عهده دارد. بحثهاي بيع از قبيل صحت بيع فضولي، كشف حقيقي، كشف حكمي، تنجيز و تعليق، شرط متأخّر، و نظائر آن، فتواي عقل است و هيچ يك از اينها آيه يا روايتي ندارد. غالب معاملات اسلامي، پيش از اسلام هم بود و عقلاء به آن عمل ميكردند؛ زيرا عقلشان فتوا ميداد و آنها به استناد حكم عقل، عمل ميكردند و اسلام آن موارد را مورد تأييد و امضاء قرار داد. آياتي مانند: ”أوفوا بالعقود“(8) و ”أحل الله البيع“(9)، دليل امضائي شرع است نه تأسيسي آن. كدام جامعه انساني است كه بگويد اگر معاملهاي حاصل شد و طرفين معامله نيز مغبون نشده باشند، ميتوان عقد مزبور را بيدليل بر هم زد؟ البتّه بناء عملي عقلاء اگر بخواهد حجّت باشد، بايد يك برهان عقلي آن را همراهي كند و بايد به يك قانون عقلي برگردد؛ زيرا عمل مردم از آن جهت كه عمل مردم است، حجّيّت ندارد؛ مگر آنكه اين عمل در منظر شارع مقدس قرار گيرد و شارع هم بتواند ردع كند، ولي آن را ردع نكند كه در اين حال، حجّت ميشود؛ زيرا اگر چه شارع آن را لفظاً تأييد نكرده است، ولي همين سكوت معصوم و رد نكردن او، دليل بر تأييد مطلب است و اما اگر آن را مردود دانست؛ مانند بانكهاي ربوي كه عقلاء ميپذيرند و امر رايجي است، شرعي و جايز نيست با آنكه عقلاء آن را پذيرفتهاند؛ زيرا شارع آن را نهي كرده است. در بحثهاي حقوقي و اخلاقي نيز قسمت قابل توجهي را عقل برهاني ميفهد و نقل، مؤيد آن است. وجوب وفاي به عهد و حرمت خيانت در امانت و وجوب دفاع و مانند اينها را اگر كسي عمل نكرد، او را به جهنّم ميبرند ولو آنكه بگويد من آيات و روايات مربوطه را نديدهام؛ چون به او خواهند گفت كه تو عقل داشتي و عقل تو به اين امور حكم ميكرد. عقل، «حجّة الاسلام» است و سخن او، سخن دين است. مسأله رهبري و مديريت جامعه نيز يك امر عقلي است و اگر بر فرض، در آيات و روايات حكم صريحي درباره آن نيامده باشد، عقل سليم به صورت واضحي بدان حكم ميكند و همين حكم عقلي، دستور خداست. در مسأله مقدّمه واجب، تمام شغلهايي كه جامعه متديّن انساني به آنها نيازمند است، شرعاً واجب است. صدها شغل از صنعت و پزشكي و كشاورزي و… تا پارهدوزي و خياطي و… همه اينها شرعاً واجب است؛ امّا كدام آيه يا روايتي در اين باره وجود دارد؟ بلكه اينها به حكم عقل واجب هستند. اين اصل كلّي را كه «هر چه نظام انساني بر آن متوقّف است و نيازمند به آن است واجب ميباشد» عقل گفته و دليل نقلي آن را تأييد كرده است و بر اساس اين قاعده كلّيِ عقلي، خود عقل، مشاغل مورد نياز امت اسلامي را واجب كفايي ميداند و اگر انجام برخي از آن مشاغل منحصر در يك نفر باشد و غير او نتواند عهدهدار آن باشد، بر آن شخص معين، واجب عيني ميشود نه واجب كفايي؛ و اين نيز به حكم عقل است. به عنوان مثال؛ اگر كسي تصميم گرفت كه عائله خود را تأمين كند و بررسي كرد و فهميد كه از راه كشاورزي نميتواند چنين وظيفهاي را انجام دهد و بايد از طريق صنعت اقدام كند، چنين كسي اگر بر خلاف فهم و درك عقلي خود، به دنبال كار صنعتي نرود، پيش خداوند مسؤول است و در قيامت عقاب ميشود. در مسائل اجتماعي نيز اگر شخصي مسؤوليت يك كشور را بر عهده دارد، براي اداره اين كشور، آيا بايد خداوند آيهاي را نازل كند يا زراره روايتي نقل كند كه تو مثلا ً ايران را اين گونه اداره كن؟ آيا اينكه كجا سد سازي بايد بشود، كجا كشاورزي بشود، كجا شيلات باشد و…، براي همه اينها بايد آيه و روايتي باشد تا بفهميم وظيفه ديني ما چيست، يا حكم عقل درباره آنها كافي است؟ بدون شك همين حكم عقل كافي است و تخلّف كردن از آن سبب عذاب و دخول در جهنم خواهد شد و در قيامت، خداوند به فرد متخلّف خواهد گفت كه تو عقل داشتي و عقل، رسول و حجّت من بر تو بود و نبايد از فرمان او سرپيچي ميكردي. در اينجا لازم است كه به چند اشكال فرعي در همين زمينه پاسخ داده شود: اشكال اوّل: برخي ميگويند چون در روايات و نصوص آمده است كه «دين الله لا يصاب بالعقول»(10)؛ يعني دين خدا را با عقل نميتوان فهميد، پس منبع دين بودن عقل نيز سخن درستي نيست. ج: پاسخ آن است كه مقصود از اين روايت يا روايات مشابه آن، همان قياس و استحسان و مصالح مرسله است كه اهل سنت آن را عقل دانستند. قياس فقهي و اصولي كه همان تمثيل منطقي است، هم با دليل نقلي باطل شده است و هم با دليل عقلي؛ و رواياتي كه در اين زمينه وارد شده بسيار است مانند آنكه فرمودند: «انّ السنة إذا قيست محق الدين»(11)؛ سنت، اگر قياس شود و احكام، اگر با قياس به دست آيند، دين خدا از بين ميرود. قرآن كريم، در قويترين مسائل اعتقادي، با برهان عقلي احتجاج ميكند و انسانها را به تعقّل وادار ميسازد. حرمت نهادن به عقل، تنها به چندصد آيه قرآن كريم نيست كه ميفرمايد: ”أفلا تعقلون“(12)؛ ”أفلا تتفكّرون“(13)؛ ”أفلا يتدبرون“(14). اگر چه در اين آيات به صراحت دعوت به تعقل شده، امّا در سراسر قرآن، معارف الهي با اسلوب عقلي و يا زبان برهان بيان شده و اين نشاندهنده تأكيد دين بر تعقّل و تفكّر عقلي و ارزش و اعتبار آن است. اگر برهان عقلي منبع دين نميبود، ترغيب به آن و ترهيب از ترك آن بيجهت بود و اگر رهآورد برهان عقلي، پشتوانه ديني نميداشت، اصرار قرآن بر دعوت به آن ناصواب بود. اشكال دوم: دستور دين، مربوط به «بايدها» و «نبايدها»ست، ولي كار علم و تكنولوژي و صنعت و شناختهاي عقلي در اين زمينه، مربوط به «هستها» و «نيستها»ست و اين دو، ربطي به يكديگر ندارند؛ بنابراين، عقل در اين موارد حكم نميدهد و لذا منبع دين نيست. ج: عقل پس از آنكه به نصاب لازم در علم به امور مختلف رسيد، وقتي مثلا ً فهميد كه واكسن مفيد، به فلان صورت خاص تهيه ميشود و غير آن مضر است، تا اينجا مربوط به «هست» و «نيست» است. از سوي ديگر، عقل ميگويد دين به من گفته كه آنچه سودمند است، يا واجب است يا مستحب و آنچه كه ضرر مهم دارد حرام است و چون در اين مورد خاص، فلان واكسن با فلان شيوه تهيه مفيد است و غير آن مضر است، پس اين را «بايد» انجام داد و آن كار مضر را «نبايد» انجام داد. عقل ميگويد فلان كار براي جامعه مصلحت است و از سوي ديگر هر چه كه مصلحت جامعه است، لازم است؛ پس اين موارد را بايد انجام داد. بنابراين، يك فرد مسلمان بايدها و نبايدها را كه گاهي از نقل ميگيرد و گاهي از خود عقل، با هست و نيستهاي علمي و تشخيص عقلي تركيب ميكند و سپس به حكم خود عقل، وظايف را مشخص ميسازد. بنابراين، عقل در تمام موارد ياد شده، قضيهاي تشكيل ميدهد كه يك مقدمه آن از «بود» و «نبود» (حكمت نظري) حاصل ميشود و مقدمه ديگر آن، از «بايد» و «نبايد» (حكمت عملي)؛ و چون نتيجه، تابع اخسّ مقدّمتين است، نتيجه آن، بايد يا نبايد خواهد بود. اشكال سوم: ممكن است گفته شود كه اگر عقل منبع دين باشد، لازمهاش اين است كه جوامع غير ديني نيز به احكام دين عمل كنند؛ زيرا آنان به حكم عقل كه منبع دين است عمل ميكنند؛ پس در آخرت نيز از اهل بهشت و سعادت هستند. ج: اين «نقض» وارد نيست؛ زيرا بايد بين «حسن فعلي» و «حسن فاعلي» تفاوت قائل شد. حسن فعلي يعني خوب بودن يك فعل و حسن فاعلي يعني خوب بودن فاعل يك فعل. آنچه آنان انجام ميدهند اگر چه در مواردي حسن فعلي دارد و مطابق عقل و نظر دين است، ولي خود آنان حسن فاعلي ندارند و اين اعمال را به عنوان وظيفه ديني و انجام دستور خداوند و به قصد قربت انجام نميدهند و لذا اگر چه عمل بدي نكردهاند كه به سبب آن جهنّم بروند، ولي چون قصد تقرّب به خداوند ندارند، ثوابي نيز نصيب آنان نميشود. البته از آثار دنيائي عمل خوب بهرهمند ميشوند و هر اثر وضعي كه بر فعل مطابق دين مترتّب است، بر كار آنان نيز مترتب خواهد بود.
--------------------------------------------------------------------------------
(1) سوره يوسف (عليهالسلام)، آيه 67.
(2) سوره روم، آيه 30.
(3) سوره شمس، آيه 8.
(4) كافي؛ ج 1، ص 16، ح 12.
(5) ر ك: كتاب ولايت فقيه، ص 239.
(6) ر ك: همان، ص 53، 55، 58، و 60.
(7) نهج البلاغه، خطبه 1، بند 37.
(8) سوره مائده، آيه 1.
(9) سوره بقره، آيه 275.
(10) بحار؛ ج 2، ص 303، ح 41.
(11) همان؛ ج 101، ص 405، ح 5.
(12) سوره بقره، آيه 76.
(13) سوره أنعام، آيه 50.
(14) سوره نساء، آيه 82.
مأخذ: ( آیةالله جوادی آملی ، ولايت فقيه، ص 379 ـ 386)
برخي گفتهاند كه در دين، سخني از توسعه و مديريت و رهبري نيست و اين امور بر عهده علم و عقل است. اشتباه چنين افرادي اين است كه منبع دين را در دليل نقلي (قرآن و روايت) خلاصه كردهاند و لذا دين را نارسا و ناكافي دانستهاند و سپس «مديريت علمي» را در برابر «مديريت فقهي» قرار دادهاند؛ در حالي كه منبع دين، اعم از دليل نقلي و دليل عقلي است؛ يعني آنچه را كه عقل مبرهِن (برهانآور) ميفهمد، فتواي دين است. در تمام كتابهاي اصول آمده است كه منابع غني فقه، قرآن و سنت و عقل و اجماع است و اگر چه اجماع به سنت بر ميگردد، ولي منبع عقل، منبعي مستقل است و برنامهريزي درباره عمران و آباداني كشور و تنظيم سياستهاي داخلي و خارجي، اگر با عقل سليم و به دور از هوا و هوس صورت گيرد، منتسب به دين است. عقل و نقل، دو چشم احكام دين هستند كه عقل، نظر دين را درباره مطالبي كه در نقل يعني كتاب و سنت نيامده بيان ميكند. مشكل اين است كه برخي، عقل را از دين جدا كرده و در مقابل آن قرار دادهاند؛ در حالي كه عقل، هيچگاه در مقابل دين نيست؛ عقل در مقابل نقل است و هر دو، زيرمجموعه دين هستند. برخي دين را «ارباً ارباً» (قطعه قطعه) ميكنند؛ يك روز ميگويند دين از عقل جداست، يك روز ميگويند دين از علم جداست و دين را در خصوص مسائل فقهي خلاصه ميكنند و بعد ميگويند چنين ديني نميتواند حكومت و كشورداري بكند. اينان، دين را عضه عضه و جدا جدا ميكنند: «الّذين جعلوا الدين عضين» و روشن است كه يك دين منقطع الاعضاء و مسلوب العمامة والرداء نميتواند همه شؤون زندگي انسان را اداره كند؛ ولي دين واقعي كه هم شامل نقل است و هم شامل علم و عقل، چنين ديني، تشكيل حكومت و به سعادت رساندن انسان در دنيا و آخرت و اداره شؤون امت، چيزي كم ندارد. عقل، هم در مسائل فردي منبع دين است و هم در مسائل اجتماعي. البتّه بايد توجّه داشت كه منبع اصلي دين، يك چيز بيشتر نيست و آن، اراده خداوند است: ”إن الحكم إلاّ لله“(1) و عقل و نقل، حكايت و كشف از «ارادة الله» ميكنند. ظاهر قرآن، كشف از اراده حق ميكند؛ احاديث نيز به تبع قرآن، كشف از اراده حق ميكنند و عقل نيز كه عطيّه خداوند به انسان است: ”فطرت الله التي فطر الناس عليها“(2)، ”فألهمها فجورها وتقويها“(3) اگر چيزي را فهميد، فهم و فتواي برهاني عقل نيز كشف از اراده ذات اقدس اله ميكند. بنابراين، اگر قرآن و سنت و عقل (اجماع به سنت بر ميگردد) را منابع دين ميدانند، براي آن است كه اينها مستقيماً از منبع اصلي دين يعني حكم خداوند كشف ميكنند. امّا اينكه چرا عقل منبع دين است و آيا منبع بودن آن به دليل عقل است يا نقل، پاسخ آن است كه همان عقلي كه ميگويد خدايي هست و آن خدا واحد است و بيشريك، عقلي كه اسماء و صفات خداوند و نبوّت و مانند آن را اثبات ميكند، اين عقل، با همان مبادي ويژه برهاني، اگر به مطلبي ميرسد و اگر چيزي را ميفهمد، ذاتاً حجّت است و هرگز نميتوان در حجّيّت آن شك كرد. خود دين، با عقل برهاني ثابت شده، پس چگونه ميتوان در حجّيّت يافتههاي آن تشكيك كرد؟ بنابراين، رواياتي مانند آنچه مرحوم كليني و ديگران نقل كردهاند كه حجّيّت عقل را اثبات ميكنند؛ مانند «إن لله علي الناس حجتين حجة ظاهرة وحجة باطنة»(4) اين روايات، تأييد و يا ارشاد به اعتبار و حجّيّت دليل عقلي است وگرنه حجّيّت برهان عقلي بالذات است. در اينجا دو نكته را بايد توجه داد: اوّلا ً منظور از عقل، براهين عقلي است كه حساب خاص خود را دارد و نه وهم و خيال و مغالطه(5). و ثانياً، حجّيّت بالذات عقل، به معناي بينيازي انسان از وحي نيست؛ زيرا خود عقل به جايي ميرسد كه ميداند خيلي از چيزها را نميفهمد و نيازمند راهنماي غيبي و وحي الهي است(6). در قسمتهايي كه برهان عقلي راه دارد، دليل نقلي، از باب «يثيروا لهم دفائن العقول»(7)، مؤيّد دليل عقلي است و در قسمتهايي كه راه ندارد، نقل و وحي از باب تعليم ابتدائي و تأسيسي (نه تأييدي) او را راهنمايي ميكند و در اين حال، نقل، مؤسّس است نه مؤيّدِ صرف؛ و عقل در اين موارد، مستمع خوبي است نه منبع؛ و به اصطلاح، مصرفكننده است نه توليدكننده. عقل، گاهي در حوزه مستقلات عقلي فتوا ميدهد، گاهي در حوزه ملازمات عقلي فتوا ميدهد، و گاهي از باب استلزام مقدمه و ذي المقدمه فتوا ميدهد؛ يعني در آنجا كه ذي المقدمه را شارع واجب كرده است، وجوب مقدمه يا مقدمات را عقل فتوا ميدهد. ميداندار بخشهاي وسيعي از اصول فقه همين عقل است. در فقه نيز اگر چه در غالب بخشهاي عبادي آن كه تعبّد محض است، عقل راه ندارد و خودش نيز ميفهمد كه راه ندارد و از آن حريم ميگيرد، اما در بخشهاي معاملات، نقل، مؤيّد عقل است. بحثهاي عميق حقوقي و اقتصادي، خواه به صورت بيع، بيمه، بانكداري بدون ربا، و خواه به صورتهاي ديگر، گرچه از خطوط اصلي روايت استمداد مينمايند، ليكن قسمت قابل توجه آن را عقل بر عهده دارد. بحثهاي بيع از قبيل صحت بيع فضولي، كشف حقيقي، كشف حكمي، تنجيز و تعليق، شرط متأخّر، و نظائر آن، فتواي عقل است و هيچ يك از اينها آيه يا روايتي ندارد. غالب معاملات اسلامي، پيش از اسلام هم بود و عقلاء به آن عمل ميكردند؛ زيرا عقلشان فتوا ميداد و آنها به استناد حكم عقل، عمل ميكردند و اسلام آن موارد را مورد تأييد و امضاء قرار داد. آياتي مانند: ”أوفوا بالعقود“(8) و ”أحل الله البيع“(9)، دليل امضائي شرع است نه تأسيسي آن. كدام جامعه انساني است كه بگويد اگر معاملهاي حاصل شد و طرفين معامله نيز مغبون نشده باشند، ميتوان عقد مزبور را بيدليل بر هم زد؟ البتّه بناء عملي عقلاء اگر بخواهد حجّت باشد، بايد يك برهان عقلي آن را همراهي كند و بايد به يك قانون عقلي برگردد؛ زيرا عمل مردم از آن جهت كه عمل مردم است، حجّيّت ندارد؛ مگر آنكه اين عمل در منظر شارع مقدس قرار گيرد و شارع هم بتواند ردع كند، ولي آن را ردع نكند كه در اين حال، حجّت ميشود؛ زيرا اگر چه شارع آن را لفظاً تأييد نكرده است، ولي همين سكوت معصوم و رد نكردن او، دليل بر تأييد مطلب است و اما اگر آن را مردود دانست؛ مانند بانكهاي ربوي كه عقلاء ميپذيرند و امر رايجي است، شرعي و جايز نيست با آنكه عقلاء آن را پذيرفتهاند؛ زيرا شارع آن را نهي كرده است. در بحثهاي حقوقي و اخلاقي نيز قسمت قابل توجهي را عقل برهاني ميفهد و نقل، مؤيد آن است. وجوب وفاي به عهد و حرمت خيانت در امانت و وجوب دفاع و مانند اينها را اگر كسي عمل نكرد، او را به جهنّم ميبرند ولو آنكه بگويد من آيات و روايات مربوطه را نديدهام؛ چون به او خواهند گفت كه تو عقل داشتي و عقل تو به اين امور حكم ميكرد. عقل، «حجّة الاسلام» است و سخن او، سخن دين است. مسأله رهبري و مديريت جامعه نيز يك امر عقلي است و اگر بر فرض، در آيات و روايات حكم صريحي درباره آن نيامده باشد، عقل سليم به صورت واضحي بدان حكم ميكند و همين حكم عقلي، دستور خداست. در مسأله مقدّمه واجب، تمام شغلهايي كه جامعه متديّن انساني به آنها نيازمند است، شرعاً واجب است. صدها شغل از صنعت و پزشكي و كشاورزي و… تا پارهدوزي و خياطي و… همه اينها شرعاً واجب است؛ امّا كدام آيه يا روايتي در اين باره وجود دارد؟ بلكه اينها به حكم عقل واجب هستند. اين اصل كلّي را كه «هر چه نظام انساني بر آن متوقّف است و نيازمند به آن است واجب ميباشد» عقل گفته و دليل نقلي آن را تأييد كرده است و بر اساس اين قاعده كلّيِ عقلي، خود عقل، مشاغل مورد نياز امت اسلامي را واجب كفايي ميداند و اگر انجام برخي از آن مشاغل منحصر در يك نفر باشد و غير او نتواند عهدهدار آن باشد، بر آن شخص معين، واجب عيني ميشود نه واجب كفايي؛ و اين نيز به حكم عقل است. به عنوان مثال؛ اگر كسي تصميم گرفت كه عائله خود را تأمين كند و بررسي كرد و فهميد كه از راه كشاورزي نميتواند چنين وظيفهاي را انجام دهد و بايد از طريق صنعت اقدام كند، چنين كسي اگر بر خلاف فهم و درك عقلي خود، به دنبال كار صنعتي نرود، پيش خداوند مسؤول است و در قيامت عقاب ميشود. در مسائل اجتماعي نيز اگر شخصي مسؤوليت يك كشور را بر عهده دارد، براي اداره اين كشور، آيا بايد خداوند آيهاي را نازل كند يا زراره روايتي نقل كند كه تو مثلا ً ايران را اين گونه اداره كن؟ آيا اينكه كجا سد سازي بايد بشود، كجا كشاورزي بشود، كجا شيلات باشد و…، براي همه اينها بايد آيه و روايتي باشد تا بفهميم وظيفه ديني ما چيست، يا حكم عقل درباره آنها كافي است؟ بدون شك همين حكم عقل كافي است و تخلّف كردن از آن سبب عذاب و دخول در جهنم خواهد شد و در قيامت، خداوند به فرد متخلّف خواهد گفت كه تو عقل داشتي و عقل، رسول و حجّت من بر تو بود و نبايد از فرمان او سرپيچي ميكردي. در اينجا لازم است كه به چند اشكال فرعي در همين زمينه پاسخ داده شود: اشكال اوّل: برخي ميگويند چون در روايات و نصوص آمده است كه «دين الله لا يصاب بالعقول»(10)؛ يعني دين خدا را با عقل نميتوان فهميد، پس منبع دين بودن عقل نيز سخن درستي نيست. ج: پاسخ آن است كه مقصود از اين روايت يا روايات مشابه آن، همان قياس و استحسان و مصالح مرسله است كه اهل سنت آن را عقل دانستند. قياس فقهي و اصولي كه همان تمثيل منطقي است، هم با دليل نقلي باطل شده است و هم با دليل عقلي؛ و رواياتي كه در اين زمينه وارد شده بسيار است مانند آنكه فرمودند: «انّ السنة إذا قيست محق الدين»(11)؛ سنت، اگر قياس شود و احكام، اگر با قياس به دست آيند، دين خدا از بين ميرود. قرآن كريم، در قويترين مسائل اعتقادي، با برهان عقلي احتجاج ميكند و انسانها را به تعقّل وادار ميسازد. حرمت نهادن به عقل، تنها به چندصد آيه قرآن كريم نيست كه ميفرمايد: ”أفلا تعقلون“(12)؛ ”أفلا تتفكّرون“(13)؛ ”أفلا يتدبرون“(14). اگر چه در اين آيات به صراحت دعوت به تعقل شده، امّا در سراسر قرآن، معارف الهي با اسلوب عقلي و يا زبان برهان بيان شده و اين نشاندهنده تأكيد دين بر تعقّل و تفكّر عقلي و ارزش و اعتبار آن است. اگر برهان عقلي منبع دين نميبود، ترغيب به آن و ترهيب از ترك آن بيجهت بود و اگر رهآورد برهان عقلي، پشتوانه ديني نميداشت، اصرار قرآن بر دعوت به آن ناصواب بود. اشكال دوم: دستور دين، مربوط به «بايدها» و «نبايدها»ست، ولي كار علم و تكنولوژي و صنعت و شناختهاي عقلي در اين زمينه، مربوط به «هستها» و «نيستها»ست و اين دو، ربطي به يكديگر ندارند؛ بنابراين، عقل در اين موارد حكم نميدهد و لذا منبع دين نيست. ج: عقل پس از آنكه به نصاب لازم در علم به امور مختلف رسيد، وقتي مثلا ً فهميد كه واكسن مفيد، به فلان صورت خاص تهيه ميشود و غير آن مضر است، تا اينجا مربوط به «هست» و «نيست» است. از سوي ديگر، عقل ميگويد دين به من گفته كه آنچه سودمند است، يا واجب است يا مستحب و آنچه كه ضرر مهم دارد حرام است و چون در اين مورد خاص، فلان واكسن با فلان شيوه تهيه مفيد است و غير آن مضر است، پس اين را «بايد» انجام داد و آن كار مضر را «نبايد» انجام داد. عقل ميگويد فلان كار براي جامعه مصلحت است و از سوي ديگر هر چه كه مصلحت جامعه است، لازم است؛ پس اين موارد را بايد انجام داد. بنابراين، يك فرد مسلمان بايدها و نبايدها را كه گاهي از نقل ميگيرد و گاهي از خود عقل، با هست و نيستهاي علمي و تشخيص عقلي تركيب ميكند و سپس به حكم خود عقل، وظايف را مشخص ميسازد. بنابراين، عقل در تمام موارد ياد شده، قضيهاي تشكيل ميدهد كه يك مقدمه آن از «بود» و «نبود» (حكمت نظري) حاصل ميشود و مقدمه ديگر آن، از «بايد» و «نبايد» (حكمت عملي)؛ و چون نتيجه، تابع اخسّ مقدّمتين است، نتيجه آن، بايد يا نبايد خواهد بود. اشكال سوم: ممكن است گفته شود كه اگر عقل منبع دين باشد، لازمهاش اين است كه جوامع غير ديني نيز به احكام دين عمل كنند؛ زيرا آنان به حكم عقل كه منبع دين است عمل ميكنند؛ پس در آخرت نيز از اهل بهشت و سعادت هستند. ج: اين «نقض» وارد نيست؛ زيرا بايد بين «حسن فعلي» و «حسن فاعلي» تفاوت قائل شد. حسن فعلي يعني خوب بودن يك فعل و حسن فاعلي يعني خوب بودن فاعل يك فعل. آنچه آنان انجام ميدهند اگر چه در مواردي حسن فعلي دارد و مطابق عقل و نظر دين است، ولي خود آنان حسن فاعلي ندارند و اين اعمال را به عنوان وظيفه ديني و انجام دستور خداوند و به قصد قربت انجام نميدهند و لذا اگر چه عمل بدي نكردهاند كه به سبب آن جهنّم بروند، ولي چون قصد تقرّب به خداوند ندارند، ثوابي نيز نصيب آنان نميشود. البته از آثار دنيائي عمل خوب بهرهمند ميشوند و هر اثر وضعي كه بر فعل مطابق دين مترتّب است، بر كار آنان نيز مترتب خواهد بود.
--------------------------------------------------------------------------------
(1) سوره يوسف (عليهالسلام)، آيه 67.
(2) سوره روم، آيه 30.
(3) سوره شمس، آيه 8.
(4) كافي؛ ج 1، ص 16، ح 12.
(5) ر ك: كتاب ولايت فقيه، ص 239.
(6) ر ك: همان، ص 53، 55، 58، و 60.
(7) نهج البلاغه، خطبه 1، بند 37.
(8) سوره مائده، آيه 1.
(9) سوره بقره، آيه 275.
(10) بحار؛ ج 2، ص 303، ح 41.
(11) همان؛ ج 101، ص 405، ح 5.
(12) سوره بقره، آيه 76.
(13) سوره أنعام، آيه 50.
(14) سوره نساء، آيه 82.
مأخذ: ( آیةالله جوادی آملی ، ولايت فقيه، ص 379 ـ 386)