پرسش :
آيا موضوع جوان و نوجوان در ادبيات فارسى، جايگاه خاصى داشته است؟
پاسخ :
در ادبيات فارسى، اعم از نظم و نثر، همواره اين موضوع، مهم و مورد توجه بوده است؛ يك نگاه معجم گونه ى سطحى به لفظ جوان، و واژه هاى مناسب ديگر، مثل پسر، دختر، فرزند، ابن و امثال اين ها در آثار ادبى اين را به خوبى نشان مى دهد. به عنوان مثال، لفظ «جوان» 344 مرتبه در شاهنامه، 54 مرتبه در ديوان شمس، 52 مرتبه در مثنوى معنوى، 24 مرتبه در بوستان سعدى، 34 مرتبه در ديوان ناصر خسرو به كار رفته است. در اين اشعار، پندهاى بسيارى در خصوص شور و نشاط جوانى، علم آموزى، مشورت با ديگران، عشق ورزى صحيح، دانستن قدر جوانى و مقايسه ى آن با پيرى، عبادت در جوانى، كمك و دست گيرى از ديگران، و... آمده است.
به بعضى از آنها اشاره مى كنيم.
صبحدم شد، زود برخيز اى جوان *** رخت بر بند و برس در كاروان
عمر را ضايع مكن در معصيت *** تا تر و تازه بمانى جاودان
نفس شومت را بكُش، كان ديوِ توست *** تا ز جيبت سر بر آرد حوريان
چون بكشتى نفس شومت را، يقين *** پاى نِه بر بام هفتم آسمان
چون نماز و روزه ات مقبول شد *** پهلوانى، پهلوانى، پهلوان
پاك باش و خاك اين درگاه باش *** كِبر كم كن در سماع عاشقان
گر سماع عاشقان را منكرى *** حشر گردى در قيامت با سگان
گر غلام شمس تبريزى شدى *** نعره زن كالحمد لك يا مستعان[1]
* * *
نيست راه كج ره حق جليل *** كج روان را حق نمى گردد دليل
تو، به راه من بِنِه گامى تمام *** تا مَنَت نزديك آيم بيست گام
گر به نام حق گشايى دفترى *** جز درِ اخلاص نشناسى درى
گر كنى آيينه ى ما را نظر *** عيب هايت سر به سر گردد هنر
ما تو را بى توشه نفرستاده ايم *** آنچه مى بايست دادن داده ايم
دست داديمت كه تا كارى كنى *** درهمى گر هست دينارى كنى
پاى داديمت كه باشى پا به جاى *** وارهانى خويش را از تنگناى
چشم دادم تا دلت ايمن كند *** برتو راه زندگى روشن كند
بر تنِ خاكى دميدم جان پاك *** خيرگى ها ديدم از يك مشتِ خاك
تا تو خاكى را منظّم بُد نفس *** اى عجب خود را پرستيدى و بس
ما كسى را ناشتا نگذاشتيم *** اين بنا از بهر خلق افراشتيم
كار ما جز رحمت و احسان نبود *** هيچ گاه اين سفره بى مهمان نبود
در نمى بندد به كس دربان ما *** كم نمى گردد ز خوردن نان ما
آن كه جان كرده است بى خواهش عطا *** نان كجا دارد دريغ از ناشتا؟
اين توانايى كه در بازوى توست *** شاهد بخت است و در پهلوى توست
گنج ها بخشيدمت اى ناسپاس *** كه نگنجد هيچ كس را در قياس
آنچه گفتى نيست، يك يك در تو هست *** گنج ها دارى و هستى تنگ دست
عقل و راى و عزم و همت، گنج توست *** بهترين گنجور، سعى و رنج توست[2]
* * *
طى شد اين عمر تو، دانى به چه سان؟
پوچ و بس تند، چنان بادِ دمان
همه تقصير من است، كه نكردم فكرى،
كه چه سان مى گذرد عمر گران...
هيچ كس نيز نگفت:
- زندگى چيست؟ چرا مى آييم؟
- بعد از اين چند صباح، به كجا بايد رفت؟
- با كدامين توشه، به چه سان بايد رفت؟
نوجوانى سپرى گشت به بازى به نشاط،
فارغ از نيك و بد و مرگ و حيات
پس از آن نيز نفهميدم هيچ؛
كه چه سان بايد زيست؟ كه كجا بايد رفت...
همه گفتند: جوان است هنوز، بگذاريد جوانى بكند،
بهره از عمر بَرَد، كامرانى بكند؛
بگذاريد كه خوش باشد و مست؛
بعد از اين نيز ورا عمرى هست!
يك نفر بانگ برآورد كه او، از هم اكنون بايد، فكر فردا باشد!
دگرى آوا داد، كه چو فردا بشود، فكر فردا بكند!
ديگرى گفت: همان طور كه ديروزش رفت،
بگذرد امروزش، بگذرد فردايش!
كس مرا هيچ نگفت:
زندگى خوردن نيست، ثروت و قدرت نيست، زندگى غفلت نيست؛
من شدم خلق كه با عزمى جزم، پاى از بند هواهاگسلم؛
فارغ از شهوت و از كينه و آز،
از جوان مردى و عزت سرشار،
در ره كشف حقايق كوشم؛
شربت جرئت و اميد و شهامت نوشم؛
آنچه آموخته ام بر دگران آموزم؛
شمع راه دگران گردم و با شعله ى خويش،
ره نمايم به همه، گرچه سراپا سوزم...[3]
پی نوشتها:
[1]. كليات شمس تبريزى، ج 1، ص 726.
[2]. پروين اعتصامى، گلچينى از اشعار پروين اعتصامى، ص 122 ـ 123.
[3]. دارالحديث، نشريه ى زندگى، سروده ى مهدى دافعيان.
منبع: جوانان و تهاجم فرهنگى، محمد كاويانى، مركز مطالعات و پژوهش هاى فرهنگى حوزه علميه (1382).
در ادبيات فارسى، اعم از نظم و نثر، همواره اين موضوع، مهم و مورد توجه بوده است؛ يك نگاه معجم گونه ى سطحى به لفظ جوان، و واژه هاى مناسب ديگر، مثل پسر، دختر، فرزند، ابن و امثال اين ها در آثار ادبى اين را به خوبى نشان مى دهد. به عنوان مثال، لفظ «جوان» 344 مرتبه در شاهنامه، 54 مرتبه در ديوان شمس، 52 مرتبه در مثنوى معنوى، 24 مرتبه در بوستان سعدى، 34 مرتبه در ديوان ناصر خسرو به كار رفته است. در اين اشعار، پندهاى بسيارى در خصوص شور و نشاط جوانى، علم آموزى، مشورت با ديگران، عشق ورزى صحيح، دانستن قدر جوانى و مقايسه ى آن با پيرى، عبادت در جوانى، كمك و دست گيرى از ديگران، و... آمده است.
به بعضى از آنها اشاره مى كنيم.
صبحدم شد، زود برخيز اى جوان *** رخت بر بند و برس در كاروان
عمر را ضايع مكن در معصيت *** تا تر و تازه بمانى جاودان
نفس شومت را بكُش، كان ديوِ توست *** تا ز جيبت سر بر آرد حوريان
چون بكشتى نفس شومت را، يقين *** پاى نِه بر بام هفتم آسمان
چون نماز و روزه ات مقبول شد *** پهلوانى، پهلوانى، پهلوان
پاك باش و خاك اين درگاه باش *** كِبر كم كن در سماع عاشقان
گر سماع عاشقان را منكرى *** حشر گردى در قيامت با سگان
گر غلام شمس تبريزى شدى *** نعره زن كالحمد لك يا مستعان[1]
* * *
نيست راه كج ره حق جليل *** كج روان را حق نمى گردد دليل
تو، به راه من بِنِه گامى تمام *** تا مَنَت نزديك آيم بيست گام
گر به نام حق گشايى دفترى *** جز درِ اخلاص نشناسى درى
گر كنى آيينه ى ما را نظر *** عيب هايت سر به سر گردد هنر
ما تو را بى توشه نفرستاده ايم *** آنچه مى بايست دادن داده ايم
دست داديمت كه تا كارى كنى *** درهمى گر هست دينارى كنى
پاى داديمت كه باشى پا به جاى *** وارهانى خويش را از تنگناى
چشم دادم تا دلت ايمن كند *** برتو راه زندگى روشن كند
بر تنِ خاكى دميدم جان پاك *** خيرگى ها ديدم از يك مشتِ خاك
تا تو خاكى را منظّم بُد نفس *** اى عجب خود را پرستيدى و بس
ما كسى را ناشتا نگذاشتيم *** اين بنا از بهر خلق افراشتيم
كار ما جز رحمت و احسان نبود *** هيچ گاه اين سفره بى مهمان نبود
در نمى بندد به كس دربان ما *** كم نمى گردد ز خوردن نان ما
آن كه جان كرده است بى خواهش عطا *** نان كجا دارد دريغ از ناشتا؟
اين توانايى كه در بازوى توست *** شاهد بخت است و در پهلوى توست
گنج ها بخشيدمت اى ناسپاس *** كه نگنجد هيچ كس را در قياس
آنچه گفتى نيست، يك يك در تو هست *** گنج ها دارى و هستى تنگ دست
عقل و راى و عزم و همت، گنج توست *** بهترين گنجور، سعى و رنج توست[2]
* * *
طى شد اين عمر تو، دانى به چه سان؟
پوچ و بس تند، چنان بادِ دمان
همه تقصير من است، كه نكردم فكرى،
كه چه سان مى گذرد عمر گران...
هيچ كس نيز نگفت:
- زندگى چيست؟ چرا مى آييم؟
- بعد از اين چند صباح، به كجا بايد رفت؟
- با كدامين توشه، به چه سان بايد رفت؟
نوجوانى سپرى گشت به بازى به نشاط،
فارغ از نيك و بد و مرگ و حيات
پس از آن نيز نفهميدم هيچ؛
كه چه سان بايد زيست؟ كه كجا بايد رفت...
همه گفتند: جوان است هنوز، بگذاريد جوانى بكند،
بهره از عمر بَرَد، كامرانى بكند؛
بگذاريد كه خوش باشد و مست؛
بعد از اين نيز ورا عمرى هست!
يك نفر بانگ برآورد كه او، از هم اكنون بايد، فكر فردا باشد!
دگرى آوا داد، كه چو فردا بشود، فكر فردا بكند!
ديگرى گفت: همان طور كه ديروزش رفت،
بگذرد امروزش، بگذرد فردايش!
كس مرا هيچ نگفت:
زندگى خوردن نيست، ثروت و قدرت نيست، زندگى غفلت نيست؛
من شدم خلق كه با عزمى جزم، پاى از بند هواهاگسلم؛
فارغ از شهوت و از كينه و آز،
از جوان مردى و عزت سرشار،
در ره كشف حقايق كوشم؛
شربت جرئت و اميد و شهامت نوشم؛
آنچه آموخته ام بر دگران آموزم؛
شمع راه دگران گردم و با شعله ى خويش،
ره نمايم به همه، گرچه سراپا سوزم...[3]
پی نوشتها:
[1]. كليات شمس تبريزى، ج 1، ص 726.
[2]. پروين اعتصامى، گلچينى از اشعار پروين اعتصامى، ص 122 ـ 123.
[3]. دارالحديث، نشريه ى زندگى، سروده ى مهدى دافعيان.
منبع: جوانان و تهاجم فرهنگى، محمد كاويانى، مركز مطالعات و پژوهش هاى فرهنگى حوزه علميه (1382).